این مقاله را به اشتراک بگذارید
میهن بهرامی نویسنده مجموعه داستان «حیوان – ۱۳۶۴» و «هفت شاخه سرخ – ۱۳۷۹» متولد ۱۱ تیر ۱۳۲۶ در تهران بود. او فوق لیسانس جامعهشناسی بود و دکترای فلسفه از دانشگاه تهران داشت. همچنین در رشته روانشناسی اجتماعی در دانشگاه UCLA ادامه تحصیل داده بود.
بهرامی همچنین در زمینههای علمی و هنری متفاوتی از جمله روانکاوی بالینی، نقاشی، فیلمنامهنویسی، فیلمسازی، نقد فیلم، مجسمهسازی، داستاننویسی و ادبیات کودک و نوجوان فعال بود. میهن بهرامی عصر دیروز (یکشنبه، سوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۶ ) در بیمارستان دی تهران درگذشت. داستان سقاخانه آینه از جمله آثار کوتاه میهن بهرامی است که در سال ۱۳۵۸ در کتاب جمعه منتشر شده بود.
****
سقاخانه آینه
میهن بهرامی
سکوت شد و نسیم بهاتاق آمد، پرده قلمکار موجی زد و بوی یاس امیندولهئی با تنباکو آمیخت. گلیمباجی ته پهنش را جلو کشید و قلیان را از سینی برداشت و تکیه بهپشتی داد و پک سبکی زد. سر قلیان را چرخی داد و پکی زد، چشمش بهنگاه عالیه افتاد که لحظهئی از روی رج سکمه بلند شده، باز شرمزده بهچیت آقبانو برگشته بود.
خواهرها باز نگاهی بههم انداختند. نفرت، این بار رقیقتر بود و رنگی محو داشت.
شمسالضحی بیشتر بدش میآمد، کم مانده بود که بلند بلند بگوید:
– خوش خبر باشی عمقزی، هر دفه از را میرسی یه دامن هول و تکون داری…
اما قمر که کم سر و زبانتر بود، پشت سر میگفت:
– دَرو که رو عمقزی گلیم وا میکنم، جلوجلو دلم هرّی میریزه پائین، میدونم که یه لنگه پاش هَنو تو درگاهیه که خبر مرگ یکی رو میده.
اما این دفعه گلیمباجی از راه رسیده و احوالپرسی کرده و نشسته بود. و زنها نگاهش کرده بودند و گلیمباجی بهروی خودش نیاورده بود و چادر عوض کرده و تا عالیه بقچهٔ چادر را ببندد و نسترن قلیان بیاورد، فقط گفته بود:
– حسنِ حاج نصیر، علیِ بیبیخانمو زده…
و دل زنها هرّی ریخته بود پائین.
گلیمباجی پکی زد و چشمش بهسینی چائی بود که نسترن جلو رویش گرفت. با یک دست چائی را برداشت و با دست دیگر اشاره کرد و گفت:
– این جوری، سرِقمه مث چاقو تو پنیر، از این ور کتف رفته و از اون ورش دراومده. حالا بیا و ببین چه قیامتی شد! چشمت روز بد نبینه، تمومِ سَنْگِلَجیا ریختن دمِ سیدنصرالدین. زیر بازارچه سوزن مینداختی پائین نمییومد… تا حکیم جهوده رو بیارن نصف خونِ تنِ علی رفته بود. حالام بهش حَرَجی نیس، بمونه یا نمونه خدا میدونه…
شمسالضحی قند انداخت چائی را هم زد و گفت:
– تو رو خدا میبینی چی دس مردم دادهن؟ خدا ذُرّیاتِشونو ور بندازه! آخه نونمون نبود، آبمون نبود، مشروطهمون چی بود؟ بهقول حاجی: ما رو چی بهاین قرتیبازیا!
گلیمباجی شکفت. قلیان را کنار گذاشت و خودش را جلو کشید، صدایش را پائین آورد و گفت:
– کارشونو میسازن، همین امروز و فرداس که ببندنشون بهگولّه، عزالملوک میگفت آقا خودش دس خطّو دیده، اِنقد… مفصل نوشته بودن، مُهرِ طلام پاش بوده، هرچی نباشه اونا قشونیان، سرشون تو حسابه…
قمرالملوک نگاهی بهخواهرش کرد. گلیمباجی راست نشست و دستی بهکمرش گرفت و رگ بهرگی کرد و گفت:
– این وامونده هم که دس از سر من ور نمیداره. همین جور کتوالم کرده…
بعد با صدای بمی گفت:
– اما مرگ عالیه، این حرفا رو از من نشنفته بگیرینها! بوی خون ازش میاد.
عالیه نگاه ترسیدهئی بهمادرش انداخت. قمر سر تکان داد و گفت:
-ما که اهل حرف نیسّیم، اینم که پاشو از در بیرون نمیذاره.
شمسالضحی گفت:
– مام یه چیزائی شنفته بودیم، یعنی دمِ سقاخونه شبِ احیا میگفتن… میگفتن تو این چن روزه خون بهپا میشه…
گلیمباجی گفت: فتوای آقارو که شنفتین؟
قمر گفت: آره… امّا اگه اونجوری بشه، امسال جلو شاخسینی رو میگیرن.
گلیمباجی سر تکان داد و با ملامت گفت:
– نه مادر، اونو که چن ساله میگن و تا حالام هیچ غلطی نکردهن. این مال قضیهٔ دَسّهس.
شمسالضحی گفت: – دَسّهٔ بازار؟
گلیمباجی گفت:
– نه، بهنظرم بیشترش مال پامنار باشه. اونان که خیلی شَرّن، میخوان دَسّه رو بهانه کنن و بریزن جلو مجلس.
قمرالملوک گفت:
– وای خدا مرگم بده! حتماً اینجام شلوغ میشه.
شمسالضحی گفت:
– نه خواهر. مگه اون دفه نبود؟ یه تقّی و یه توقّی میشه و زودم فروکش میکنه، از اون گذشته، اونا بیرونن و ما امن و امون تو خونهمون نشستیم. بهقول حاجی بذار اِنقد تو سر و کلهٔ هم بزنن که جون از کونشون درآد.
قمر گفت: – ای خواهر، دودش تو چش همه میره، هنو آب کفن اونا که بیخود و بیجهت خودشونو بهکشتن دادهن خشک نشده، مگه آدمیزاد تخم تربچهس که از اینور بکارن از اونور سبز شه؟
شمسالضحی دستش را تکان داد و چشم بهچشم گلیمباجی گفت:
– خواهر، چشمشون چارتا شه پا حرف این بابیا و بلشیریکا نشینن! بهقول حاجی، تا بوده همین بوده، اونا که پنجه رو ما انداختن ماس که نخوردن همینجور دَس رو دَس بذارن و بنشینن… اینا بیخودی یه قارّی میزنن. اونائی که بایس باشن، همیشه سرجاشون هسّن… چارتا خرِ مافنگی، یه مُش کرّه خَرو جلو انداختن که چی بشه؟ اینا روز سفید ما رو بهشب سیا رسوندن، نون رو منبر نونوائی، خشک میشد، حالا صُب تا غروب از دَسّ هم میقاپنش… این فتنه اس… بهقول حاجی، فتنهٔ فرنگیاس که کار دس ما دادهن.
گلیمباجی گفت:
– راس میگه ننه، بهقول عزّالملوک، نون گندم شیکمِ فولادی میخواد. وفور نعمت آدما رو هوائی کرده، اون سگ پدرام همینو میخوان. بهقول حاجی، آبو گلآلود میکنن که ماهی بگیرن.
قمر با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
– اینم از شانس ماس: درس همین حالا که میخواسّیم واسه شمسی چِلّه بری کنیم، میان و شاخسینی رو ور میندازن، سیدالشهداء جزاشونو بده!
شمسالضحی گفت: ای بابا، ما تاپاله بخوایم گابا میرن تو آب میرینن! لابد قسمت نیس، بایس رضا بهرضای اون باشیم.
گلیمباجی چشم دراند:
– نه، ننه… حالا تا اون روز… جلو همه رو که نمیتونن بگیرن، فوقش میون شهر و بپان، دور شهر که دس از عزاداریشون ور نمیدارن. آخرِشم کفر همین کارا دامنگیر خودشون میشه.
قمر گفت: عمقزی راس میگه. تا بوده همین بوده، هیچکی هم نتونسّه جلوشو بیگیره، هر کی جلو عزاداری رو بگیره، یه بلائی سرش میاد.
شمسالضحی گفت: – چه تدارکی دیدهن واسه امشب، خدا میدونه! خونهٔ کل شعبون اجاق زدهن. کاظم هم میره زیر علامت.
و نگاهش بهعالیه افتاد که روی چیت آقبانو سکمه میزد. سرخی محوی مثل کُرکِ هلو از گونههای دختر گذشت ولی زیر مژگانش نگاهی ندرخشید.
قمر لبهایش را جمع کرده بود و نمیخواست قضیه را کش بدهند، اما شمسالضحی نشتر زدن را دوست داشت، خودش میگفت: – همهاش دلم میخواد یکییو قلقلک بدم، اِنقد که دادش درآد.
گلیمباجی چند نخودچی دو آتشه از کیسهاش درآورد، قرانیِ نقره را از میانشان برداشت و نخودچی را جلو خواهرها گرفت و پرسید:
– هنو واسش دَس بالا نکردهن؟
شمسالضحی با خنده گفت:
– دسّ شما درد نکنه عمقزی، سنگینیت نمیکنه؟
گلیمباجی غنجی زد و گفت:
– عادت کردهام، مادر، اگه هرچی بهآدم آویزونه سنگینیش کنه که، وای بهحال مردا!
و زد زیر خنده، اما قمر بهروی خودش نیاورد و بهعالیه گفت:
– یه سر بزن مطبخ ببین نسترن پادیگه یا نه.
عالیه کار را زمین گذاشت، چادر سر انداخت و بیرون رفت.
گلیمباجی میخندید و نخودچیها را زیر لثّه له میکرد.
شمسالضحی صبر کرد تا عالیه از پله پائین رفت. آن وقت ابروها را بالا گرفت و گفت:
گمون نکنم، عُذراس و همین یه پسر. سر پنج تا دختر خیلی حسرتا داره…
قمر با تحقیر گفت:
– کی بهاون زن میده؟ کل شعبون بیچاره ریش بهصورتش از دس این پسر خشک شده، یه روز نیس که یه معرکه بهپا نکنه. حالام بدو بدو رفته بابی شده.
گلیمباجی زد روی زانویش و با حسرت و ترس گفت:
– ای خدا مرگم بده! هیچ نشنفته بودم… بیچاره عذرا چی؟
و نخودچی بیخ گلویش پرید و سرفه پشت سرفه، تمام هیکل قلمبهاش میلرزید.
شمسالضحی پرید و آب آورد و در حالی که بهگلیمباجی میداد گفت:
– خواهر، تو که نمیدونی چرا بیخود تهمت ناروا میزنی؟ از کجا معلومه که بابی شده باشه؟ یه خورده گردن کلفتی و داشمشدیگیری داره، اما جوون بدی نیس. اگه اون نبود تا حالا ذُرّیّاتِ ما رو تو این محل ورانداخته بودن. اونه که واسهٔ همه سینه سپر میکنه و…
قمر توی حرفش پرید:
– همه جا خودشو جلو میندازه دِ بله، بهقول آقا اگه این تخم نابسماللهها و گردن شقّا نبودن، حالا ما زندگیمونو میکردیم، اینان که کار دسّمون دادهن…
گلیمباجی سر تکان داد:
– خدا ریشهشونو بکنه ننه، اونجام همین جور شد: زیرِگذر حسن حاج نصیر و نوچههاش بودن که علیِ بیبی خانوم سر میرسه. نمیدونم چی بههم گفتن که یههو چشمت روز بد نبینه: قیامتی شد که بیا و ببین! شاهی و مشروطه ریختن بهجون هم و محلّه رو گذاشتن رو سرشون. تو همون هیرو ویرم بود که حسن حاج نصیر علیِ بیبی خانمو زد… حالام خودشو سر بهنیس کرده، گفتن اگه بگیرنش طناب میندازن…
شمسالضحی گفت: – ای بابا، چه فایده داره؟ این که واسه بیبی خانوم بدبخت بچه نمیشه،
آهی کشید:
– من میگم این فتنهئیه که تمومی نداره. آقا میگفت آخرالزّمونه، یه روزی بشه که تا رکاب اسبا خون بالا بیاد…
گلیمباجی سر تکان داد. بهقلیان نگاه کرد: خاموش شده بود. قمر دید، عالیه را صدا زد جوابی نیامد.
سکوتی شد. زنها خسته بودند و در سکوت نشستند. شمسالضحی بساط خیاطی را برچید و قیچی نقرهٔ عالیه را که بازمانده بود بست و بسمالله گفت و سربخاری گذاشت و گفت:
– صددفه بهش گفتهم این قیچی رو وا نذار، شَرّ بهپا میشه.
صدای پای عالیه آمد که نعلینش را رو زمین میکشید.
نسیمی بوی یاس آورد و صدای صلوات از کوچه بلند شد، زنها از جا پریدند و چادرها در هوا تاب خورد.
عالیه قلیان را بهاتاق برد و بهایوان برگشت. شمسالضحی از سرپوشیده صدا زد: – دارن سقاخونه رو میبندن.
قمرالملوک و گلیمباجی شنیدند و دنبالهٔ حرفشان را گرفتند.
عالیه روی نک پا ایستاد و قفس قناری را چرخاند، پرنده روی میلهٔ چوبی جست و نگاه سیاهش برق زد. عالیه موچ کشید و حیوان حیرتزده و ترسیده سرش را یکبر گرفته نگاهش میکرد. عالیه قفس را رها کرد و آمد لب ایوان نشست. دلش میخواست درِ کوچه برود، اما جرئت نمیکرد: اتاق، روبهرویِ درِ کوچه بود و مادرش از آن فاصله میدیدش. صدای اتاق دور شد و عالیه کفتری را دید که از شاخههای چنار گذشت و لبِ هرّه نشست. نوار نارنجیِ آفتاب، لبِ هرّهٔ بام دالبُر انداخته بود. لای شاخ و برگهای پیچ، گنجشکها ولوله میکردند. نسیم باز برگها و قفس قناری را تکان داد و همه چیز در خانه، در موجی مبهم لرزید. از پنجههای مُو که در پرتو خورشید فرو رفته بود نوری لرزان و بور میریخت. صدای آب بوی گلاب میداد و پرتوهای لرزندهٔ سرخ و سبز آینههای مقرنس از امواج آب میجهید.
یکمرتبه انگار در سه کنج ایوان، کاشیهای لاجوردی منقش نشست و درِ سُربیِ مشبّـکِ سقاخانه باز شد که بر میلههای تیرهاش رشتهٔ رنگینِ دخیل و پنجه و چشم نقره آویزان بود.
باد بر آویزها وزید و بوی گلاب آمد و صدای زنگ، از برهم خوردن قندیلهای برنجی. کف سقاخانه برگِ گلمحمدی ریخته بود و نور شمعها مثل خرمنی از سینی زبانه میکشید و در انعکاس حوض سنگی میتافت جامِ کنده کاری، گِردیِ شیرینی داشت و با زنجیر بازی میکرد. عالیه انگار تشنه بود، تشنگی بهخاطرش نشسته بود. طعم تشنگی عمیق و شیرین بود و سینهاش از آن سنگین شده بود و سفتیِ ولولهآمیزِ پستانهایش آن را حس میکرد.
روی پنجهها بلند شد و لبش را بهلبهٔ خیس و خنک حوضچه چسباند. شاید آنجا را بوسید اما جز پاهایش که سبکی تنه را نگه میداشت چیزی حس نمیکرد. وقتی سر برداشت، چشمان کشیدهٔ تصویر را دید که در صورت پریده رنگ و مدوّرِ حضرت نشسته بود. حضرت سوار بر اسب سفید، مشگ چرمی بهدوش داشت، یال اسبش ابریشمین و بلند بود و اسب نیز مثل سوار، چشمانی کشیده داشت.
عالیه نگاه میکرد…
چشمان حضرت بسیار کشیده بود، زیرِ دو هلال سیاهِ ابرو. دهان و بینی در برابر آن چشمها نمودی نداشت. عالیه بیشتر نگاه کرد، چشمان کشیدهٔ حضرت درخشید و روشن شد و نور لرزان شمع در نور چشمانش تافت.
چشمها بهعالیه نگاه میکرد و حالی، حالی مثل نوازش داشت. اما معلوم نبود که نوازش میخواهد یا میکند.
لرزش رخوتناکی بر تن دختر نشست و لحظهئی کشیده و ناب جز حرکت شیرین چشمها چیزی نیافت، چیزی ندید.
صدای چکهٔ شیر در حوض میآمد و بوی گلاب که از شربت نذری بود. بر سرِ شیرِ برنجیِ سقاخانه قپّهای بود و بر قپّه پنجهٔ کنده کاری. پنجه، پیش روی تصویر بود و انگشتان پهن و صافش در اثر سایش ساب خورده و حروف دعا بر آن محو شده بود. پنجه در نور آینهها و شمعها مثل خورشید میتافت و عالیه از آن گمانِ معجزه داشت. در فضای دورهٔ تصویر و پنجه، جرقههای رنگین از آینههای مقرنس میجهید.
یک دست، یک دست که پنجهئی نرم داشت پیش آمد و بر خطّ سینهٔ عالیه تافت. لحظهئی مثل یک مکث، همچنان ماند. انگار که نوازش بود یا حرکتی مثل چیدن میوه با مهربانی. و در قلب دختر آوائی پیچید…
به نظرش خنکی بیانتها آمد، عطر بیانتها و نور بیانتها. و هیچ کس نمی دانست، هیچ کس نمی دانست که شهوانیّت در او، گیاه خاردار معصومی است که اینک میشکفد و چون خورشیدی در حیاتش سهیم خواهد بود. هیچ کس نمیدانست که او این واقعه را تا همیشه ادامه خواهد داد و از آن نیازی، تمنائی جز توجیه خودش نخواهد داشت. هیچ کس این معصومیت سفید را در نخواهد یافت.
آه، زنی! مادر بودن، تنها سهمی از توانائی تست، و بقیهٔ آنچه هست، بسیار گاه، همیشه، مکتوم و بیمصرف باقی خواهد ماند و تو بخواهی یا نه، تمام عمر با این راز فاجعهآمیزِ بیهودگی کلنجار خواهی رفت.
چشم از چشمها بر نداشت و اینک دست عقب رفت و نگاهشان بههم افتاد. چشمها، در عالم واقعیت، نه چندان کشیده و نه چندان مهربان بود. پرتوی زنده از آن میجهید و عالیه از وحشت و شرم بهخود لرزید.
کاظم را شناخت که نزدیک او کنار حوضچه بهبهانهٔ آب خوردن ایستاده و زل زده بود. چادرش را جلو کشید و برگشت و در جمعی که پشت سرش جلو سقاخانه ایستاده بودند با فشار تنه راهی باز کرد و خود را بیرون انداخت.
زیر بازارچه از جمعیت عزادار ولولهئی بود. منتظر سینهزنها نشسته بودند و از خانههای اطراف چای و خرما و حلوای نذری میآوردند…
عالیه با کونهٔ آرنج و تنه زدن راه باز کرد و بهسر کوچه خودشان رسید. جرئت نداشت بهعقب نگاه کند. میدانست که اینک او پشت سرش خواهد بود. هرچه نیرو داشت در پا گذاشت و خودش را بهخانه رساند. چندبار دقّالباب کرد. وقتی در باز شد و بههشتی پا گذاشت و احساس ایمنی سردش کرد، برگشت و از لای در بهکوچه نگاه کرد، کاظم بود که تا دمِ در دنبالش آمده بود و حالا در تاریکی پیچ کوچه پیچید و دیوارهای بلند خالی، انگار نه که صدای پائی شنیدهاند. عالیه، شرمنده در را بست.
شمسالضحی ساعتی بعد آمد، تند و تند تعریف کرد که چه دیده و چهها شنیده، اما وقتی حرف بهعلامت گردانیِ کاظم رسید، خاله لب برچید و سکوت کرد. چشمشان بههم افتاده با نگاه، ماندند. و عالیه فهمید که خاله چیزی میداند و بیش از آن، چیزی رخ داده. قمرالملوک فرصتی در خانه باقی نگذاشته بود و دو پایش را در یک کفش کرده بود که برای شمسی چلّهبری کند. سر هر اجاق نذری، هفت اجاق در هر هفت خانهٔ سیدها رفت و نذر کرد که خدا دامن شمسی را سبز کند. بهقول خودش همه کار کرده بود، تا سیدملکخاتون پیاده رفته و نُنو بسته بود. صد دفعه هم این را گفته بود که انعام داده و سه کنجیِ قبرِ بیبی ننو بسته و عروسک کهنهئی چَپَر پیچ کرده و در آن خوابانده و نذر کرده که اگر شمسی بچهاش بشود چادر روی ضریح را قلابدوزی کند.
خادم گفته بود نذرِ چادر رَدخور ندارد، برای همین هم سالی دو مرتبه چادر بیبی را عوض میکنند. اما سالها رفته بود و دو خواهر که با هم شوهر کرده بودند جز همین عالیه بچهئی نداشتند.
شمسالضحی یک بار آبستن شده بود اما بچّه را انداخته بود و این، اولِ سالِ گرانی بود. شمسالضحی رفته بود درِ هشتی که نان سفارشی را از شاگرد نانوائی تحویل بگیرد، جمعیتی که پشتِ سرِ شاگرد نانوا دویده بودند بههشتی ریخته نان را غارت کرده بودند. شمسالضحی دیده بود که مردم چطور تکّهها را از دست هم میقاپیدند و طبق را روی سر شاگرد نانوائی شکسته بودند. یک آب خوردن نگذشته، از پنج من آرد، کف دستی هم نمانده بود. شمسالضحی بالای سرِ شاگرد نانوائی که غرق خون کف هشتی افتاده بود ایستاده، بعد بیهوش بهزمین غلتیده بود.
گلیمباجی میگفت:
– شایدم یکّهزا بوده و خدا اصلاً واسش بچه نخواسّه.
اما قمر میگفت: شایدم هوسک بوده، ما تومون یکّهزا نداشتیم که شمسی یکّهزا درآد. چلّه بهش افتاده و علاجشم پیرهن شاخسینیه. بایس هر جور شده یه آشنا گیر بیاریم که پیرهنشو بده.
حالا گلیمباجی کمک آمده بود. قرار بود که پیرهن شاخسینی را بگیرند و همان ظهر عاشورا رو بهقبله با آبِ کُر پاک بشویند و آبش را بر سر شمسی بریزند. گلیمباجی گفت: ردخور نداره. اما اگه اینم گیر نیاد، خدا رحمت کنه همه اسیرای خاکو!، خان جونم میگفت پوسّ دولِ بچهام خوبه، اما عبث عبث گیر نمیاد.
قمر گفت: – آخه دسّ خیر نیس. بههر کی خواس بچّه خط بندازه سپردم، اما نداد که نداد.
شمسی گفت: آبجی، تو رو خدا اِنقد پاپی نشو! اگرم میدادن من نمیکردم.
قمر نهیب زد: تو چه عقلت میرسه؟ پس فردا، خدا نکرده، هف قرآن در میون، شوهرت سرشو بذاره زمین دستت بههیچ جا بند نیس. بایس با یه چادر از خونهاش بیای بیرون. کور و کچلای برادرش همه چی رو صاحاب میشن!
شمسی بهفکر رفت.
گلیمباجی خودش را تکان میداد و نگاهش بهسینهٔ قمر بود که یک پنج مناتی بهرجِ سینهریزش تازه انداخته بود. عاقبت طاقت نیاورد، دولّا شد و چشمانش را ریز کرد و پرسید:
– مبارک باشه مادر، حالا طلا نخودی چنده؟
شمسی نیشخندی زد و پایهدارِ پر از نان نخودچی را توی دستمال خالی کرد و سر طاقچه گذاشت.
زنها کمر بستند و روبنده را پائین کشیدند و بههشتی رفتند. چاقچور دبیت، دور ساقهایشان مثل فانوس چین خورده بود.
در باز شد و روشنی کوچه بههشتی دوید و خطّ نور، رشتههای روشن وسط هشتی را که از سقف میتابید، برید.
عالیه همانجا روی پله ایستاد و نگاه کرد.
در بسته شد. هشتی سرد و قهوهئی رنگ بود. صدای درهم جمعیت از دور میآمد. زنها زیر سایهٔ دیوارهای بلند، مثل مورچه اسبک میرفتند. سر کوچه غوغائی بود جمعیت، فشرده و تنگاتنگ، پشت بازارچه در حرکت بود. صورتها سرخ و عرق کرده و پیشانی و سینهها گلآلود بود.
پیراهن سیاهها، پشت و پیش سینه نداشتند و جای ضربهٔ دست و زنجیر روی پستان و کتفشان مانده بود.
زنها از سینهزنان چشم گرداندند و جدا ماندند. سینهٔ مردان، عریان و سخت بود و بوئی شناسا و گرم در هوا میپراکند. زنها این بو را میشنیدند. وقتی جمعیت بهبازارچه رسید صدای صلوات آمد و نوحهخوان که میخواند.
سینهزنها آرام ایستادند و بهنوحه جوابی ندادند. آن وقت صدای سنج آمد که سکوت پر همهمه را با ضربههای برنجی شکست و نرمشِ سربیِ دستههای زنجیر که با آن درآمیخت و گریهٔ زنها که زیر طاق بازارچه چرخ میزد. پردههای سیاه و مشعّر عزاداری گرداگرد بازارچه آویخته بود. جمع سرودخوانان و نوحهسرا بهسقاخانه رسید.
سقاخانه در تاریکی آن روز، روشنی شوخی داشت. دل از دیدنش باز میشد. مثل هوائی تازه و خنک بود و مقرنس آینهها، مثل شکستههای یک فکر ساکن ثابت و پذیرا… جمعیت درون آینه موجی مکرر یافت و پیش روی سقاخانه، نبش بازارچه، سه کنج دیوار قرار گرفت. آنجا چهارپایه گذاشتند و عاقلهمردی ریزاندام، با تهریش سفید و عرقچین قلابدوزی بالای آن رفت و همهمهئی خفه پیچید، و فریاد کل شعبان که گفت:
– بهجمال حق صلوات بفرسّین!
بعد از صلوات سکوت آمد. صدای برهم خوردن زنگولههای سرعلامت که کاظم پایهٔ آن را روی سینه نگه داشته بود. وقتی چشمش بهشمسی افتاد، علامت تکان خورد. انگار سر فرود آورده باشد. شمسالضحی روبنده را پائین انداخت و کاظم زنها را برانداز کرد اما عالیه را نیافت. عاقله مرد دستش را بالا برد و دیگر صدائی نیامد و او گفت:
– برادرها…
و مکثی کرد. نفس از کسی بیرون نمیآمد.
– امروز، روز عزای حسینه. دلاتونو صاف کنین. (بهسقاخانه اشاره کرد:) این خونه دری نیس که ازش ناامید برگردین. مردی رو از آقام حسین یاد بگیرین: اون که بههمهٔ مردان عالم درسِ رستگاری داد، درس مردانگی و دلیری داد! (زنها ضجه زدند.) زنا و بچهها رو بفرسّین خونه. اونا نباس تو دسّ و پا باشن. صفاتونو بههم گره بزنین و یکدل بگین «یا حسین!»…
و جمعیت فریاد زد:
– یا حسین!…
اشاره کرد و سکوت آمد، و این بار لحنی دژم داشت:
– امروز، روز عزاداری مرداس. عزای راس راسیه. میخوان ما رو رنگ کنن. میخوان یه کُلائی سرمون بذارن که تا پیش چشممون بیاد پائین. میخوان دین و ایمونمونو ازمون بگیرن، واسه هیچ و پوچ این دنیا که دُرُس مث یه زن قحبهس: امروز سرش رو زانوی اینه، فردا رو زانوی یکی دیگه.
جمعیت زمزمه کرد: – خدا لعنتشون کنه!
صدایش اوج گرفت و صورتش تیره شد با سر انگشت بهسینهاش زد و گفت:
– اما ایمون بایس اینجا باشه: تویِ دل!
و فریاد کشید:
– دلاتونو وا کنین! دلاتونو رو بهاونی که واسهٔ حق و حقیقت تف بهدنیا انداخت و خنجرِ شهادتو بوسید، وا کنین! نزارین اینو دیگه از دستتون بگیرن! همه چی رو که بُردن و خوردن، اما دیگه نزارین! این یکی رو از دسّمون بگیرن!
و از ته دل فریاد زد:
– پاشین، مردا! پاشین بهشون نشون بدین، بهاین لامصّبای بیدین نشون بدین که چن مردن حلاجین!
فریاد در مقرنسها شکست و زیر طاق بازارچه ولولهئی برخاست. و نعرههائی مهیب از گوشهئی بلند شد و انگار که دیوار شکافته باشد، ناگهانی، برق صداها لبهٔ تیزِ سُربی بیرون جست و در هوا درخشید.
کفنپوشان با قمه آمدند و چوبدارها پشت سرشان. صدای واحسینا بازارچه را لرزاند. قمهزنها، سرتراشیده و پابرهنه میدویدند و قلب زنها انگار زیر پایشان افتاده بود.
گلیمباجی و شمسالضحی در گوشهئی ایستاده زیر چادر سینه میزدند و گریه میکردند، اما چشم قمرالملوک بهقمهزنها بود که سفیدی پیراهنشون میان رنگهای سیاه، شوخیِ دلهرهآمیزی داشت… هنوز پای شاخسینیها بهدر سقاخانه نرسیده بود که از آنطرف قزاق سرازیر شد. قزاقها از جلو مجلس میآمدند و انگار با هم قراری داشتند. از چهارسو قزاق میآمد، صورت تراشیده، قِبراق و سَرِدُم روی زمین نشسته بودند.
عزادارن بهتکاپو افتادند، عاقله مردها دویدند. و زنها و بچهها را عقب کشیدند اما راه از پس و پیش بسته بود. کل شعبان، درِ طویلهٔ بغلِ سقّاخانه را که سرْطویلهٔ شخصی بود باز کرد و زنها و بچهها را در آن برد، اما قزاقها یکراست بهطرف شاخسینیها تاختند. رجِ علامت دارها که کاظم میانشان بود درهم شکست و علامت زیر دست و پا افتاد و جمعیت درهم ریخت و صدها قمه و لته چوب بالا رفت و فرود آمد. سوارها تیر در کردند و صدای شیون زنها و ناله زخمیها بههم پیچید.
قمهزنها و چوبدارها واپس نرفتند. زدند و خوردند و فوارههای خون پیراهنشان را رنگ کرد و هیچ کس بهکس دیگر امان نداد.
عزاداران، کناره، از وحشت و حیرانی زیر دست و پای اسب و آدم میچرخیدند و بهفکر فرار بودند، تا راه از سمت باغ سپهسالار گشوده شد. جمعیت واپس کشید و بهآن سو گریخت. قزاقها سر در پی مردم گذاشتند. سواره و بیامان و بیخودی تیر در کردند و وحشت مردم را بهجنون رساندند. اسبها در آن میانه انگار بازی میکردند. یورشی بود که در پی فراریها میبردند و قزاقها حالا فحش میدادند و سربسر میگذاشتند.
هر جا دری باز بود پناهی میشد و اگر باز نبود میگشودند و مردم زخمی و وحشتزده را پناه میدادند.
عالیه تنها، لب ایوان نشسته بود و هیاهو از دور بهگوشش میآمد.
چشمش بهکلون در بود که پشت سر نسترن نینداخته بود، و پرده که لای در گیر کرده بود. و بیخیال فکر میکرد که گیرگیرِ تمام شدنِ کار است و الآن بهخانه بر میگردند.
اینجا و آنجا، لکههای باقیمانده از روز رنگ میباخت و پژمرده میشد، و گنجشکها لابهلای شاخههای پیچ وِلوِله میکردند.
هیاهو بالا گرفت و با صدای خفهٔ تیر از دوردست آمیخت. عالیه از جا بلند شد و کنجکاو گوش داد. ترسی ناگهانی بهدلش نشست. خانهٔ خالی حالا مثل بیابانی درندشت شده بود.
چشمش بهدر افتاد و کلون که نینداخته بود. و جرئت نداشت که بههشتی پا بگذارد. صداهائی درهم با صدای دویدن، صدای ترس بهگوش آمد و در که باز شد و بسته شد و پرده افتاد. و کسی در هشتی، لَختی ایستاد. عالیه قدمی عقب رفت و در اتاق ایستاد و با وحشت بهتاریکی هشتی چشم دوخت…
آن کس که در هشتی بود با تردید، اما سنگین و بیرحم، قدم بهپلهها گذاشت. آن طور که در خواب می دید، زمینِ سخت زیر پای عالیه نرم شد و موج زد. انگار که دریائی باشد. و او نمیتوانست حتی یک قدم از جائی که بود بیشتر بردارد. زمین میرفت.
و عالیه کاظم را دید که با پیراهن خونی و سر و روی درهم ریخته از پلهها بالا آمد و بهایوان رسید.
عالیه واپس رفت و درِ اتاق را بست که مثل دهانهٔ غاری تاریک و خالی بود. دستش با سراسیمگی پرده را پس زد. نتوانست در را ببندد. میخواست درِ اتاق را ببندد، اما نبست. بتّههای قلمکار درهم ریخت، مثل باغی از درختان جوهری. عالیه زاویهها و گوشهها، رفها و طاقچهها را بهیک باره دید و ندید برگشت و در همه چیز که بهنظرش غریب و محو میآمد کاظم را دید که جلو او رسیده. حیرتزده دستش را پیش رویش گرفت، انگار خجالت میکشید.
عالیه همان طور پس رفت، تا نزدیکِ درِ صندوقخانه رسید که چفتش افتاده بود. آنجا پشت بهدر ایستاد و چشمان خیرهاش بهکاظم بود و زبانش که لکنت گرفته و سنگین بود سعی بهگفتن چیزی داشت. باز کاظم دستش را تکان داد ولی چیزی نگفت. انگار امان میخواست. نگاهی بهدور و برش انداخت و با تعجب، تعجب و شرم خواست از اتاق بیرون برود.
و ناگهان عالیه توانست و جیغ کشید…
مرد، حیرتزده برگشت و بهدختر نگاه کرد و دختر دوباره جیغ کشید. حیرت مرد بهوحشت تبدیل شد. جست و عالیه را گرفت و دست بهدهانش گذاشت. عالیه تقلا کرد و مرد که تا آن لحظه انگار درست او را ندیده بود، انگار درست او را نشناخته بود، یکدم از بیرون جدا شد، بهوجودی تازه آمد، و عالیه را محکم گرفت.
چشمان وحشتزدهٔ عالیه با نگاهش که ملامتکننده و ستیزهجو بود درآمیخت. و نگاه، در میگشود. و عالیه دید و تقلائی حیوانی کرد.
کاظم او را بغل کرد. عالیه دولّا شد و دستش را گاز گرفت. بههم پیچیدند. از تن مرد گرمائی فوران میکرد و عالیه مثل برّهای گرفتار دست و پا میزد. میخواست برخیزد، نمیتوانست. میخواست فریاد بزند، صدائی در گلویش نبود. ناله میکرد و بهسختی نفس میزد و پنجههایش روی فرش بهدنبال دستگیری، پناهی، چنگ میزد.
چیتِ آقبانوی سکمه دوزی… سوزن بهجاسوزنیِ ماهوتِ طراز… قیچی… عالیه قیچی را یافت و بیمهابا آن را در پهلوی کاظم نشاند. مرد تکانی خورد، دست بهپهلو گرفت و غلطید. و عالیه، در سنگینیِ خوابی مرگبار از جا بلند شد و چادرش را بهخود پیچید. زنگارهائی سرخ و سبز پیش چشمش درهم میرفت. همه جا تاریک و قهوهای بود، همه جا شب بود.
شمسالضحی باز برگشت و نگاه کرد. خطِ اُریبِ مهتاب بود، اما ماه نبود. ستارگان ریز و دور بودند، انگار سایهٔ عالیه را دید. ایستادند و نگاه کردند.
قمر زیر لب نالید: هیچکی نیس، بریم…
صدایش بهگوش خواهر غریب میآمد. در دل گفت:
– انگار صد سال پیر شده…
دو طرف نردبان را که کاظم روی آن بود گرفتند و از پیچ کوچه گذشتند. سرِ کوچه تاریک بود و خلوت، انگار نه که روزی گذشته بود، انگار نه که آدمی در کوچه بازارچه بود. چراغ نفتیئی سرِ یک سکّو کورسو میکرد.
شمسالضحی عالیه را بخاطر آورد. مثل پرندهئی که خشک کرده باشند چادر بهخود پیچیده گوشهای کز کرده بود.
قمر همچنان که میرفت گفت:
– دیدی؟ هیچی نگفت. زبونش بند اومده. اگه پس نیفته چی؟
شمسالضحی جوابی نداد.
صدای جیرجیر سوسک میآمد و نالهٔ آب که در جو میرفت. سیاهیئی از دور دیدند. ایستادند و نفس نکشیدند. زیر بازارچه امنتر مینمود. نردبان را زمین گذاشتند و نفسی تازه کردند. دست و پای کاظم را گرفتند و او را جلو سقاخانه خواباندند، قمر ایستاد و مات و گیج نگاه کرد. حرکات خواهرش عاقلانه بود و او را آرام میکرد.
شمسالضحی پردهٔ سیاه روی ستون را کند و بهپهلوی کاظم پیچید.
خون بند آمده بود. بلند شد و جام را آب کرد و لب کاظم را تر کرد، آنوقت خم شد و گوش داد، بیمار، جنبی خورد. قمر سر گرداند. میخواست گریه کند اما نکرد. هیچ وقت شمسی را این طور ندیده بود.
شمسالضحی بلند شد و آهی کشید و گفت:
– شاید بمونه… کسی چه میدونه؟ عمر دسّ ما که نیس…
قمر حرفی نزد، نفرت و تردید در نگاهش بود.
راه افتادند. شمسالضحی چابک میرفت. از بازارچه گذشتند. سر کوچه ایستادند. قمر برگشت و با تعجب نگاهی بهخواهرش کرد:
شمسالضحی صورتی سخت پیدا کرده بود. قمر لرزید… دستش را کشید اما شمسی انگار کس دیگری شده بود. دستش را بهشدت بیرون کشید و یک قدم بهطرف جلو رفت و جیغ زد…
– واحسینا!… واشهیدا!…
قمر جست و او را گرفت و شمسی چند بار جیغ زد. صدای کلون آمد. صدای باز شدن درهائی و، همهمه…
قمر شمسی را آن طور کشید که هر دو بهزمین افتادند. برخاستند و در پیچ کوچه دویدند… از دور همهمهئی میآمد…
– واشهیدا…
سراسیمه بهخانه رسیدند. در همچنان باز بود. خود را بهخانه انداختند و در را کلون کردند و در هشتی، روی سکو افتادند… صداهای بیرون، دور میشد.
قمر گفت: بهخیر گذشت…
شمسی جوابی نداد. هشتی ظلمات بود. قمر جلو رفت و بازوی خواهرش را گرفت و سر بر شانهاش نهاد، و شمسی لرزش تن او را حس کرد. قمر گریه میکرد…
شمسی او را تکان داد. از جا بلند شدند. قمر با حیرت خواهرش را نگاه کرد. آن حال که لحظهئی پیش دیده بود رفته بود. اکنون صورت شمسی مثل عالیه سرد و بیروح بود.
شمسی داشت میرفت که قمر نگهش داشت و با صدائی خفه گفت: شمسی، جواب حاجیو چی بدیم؟
شمسی ایستاد و با سردی گفت: هیچکی بو نبرده…
و آن سؤال که از اول روی نگاه خواهرش بود، باز موج زد. شمسی میخواست برود که قمر گفت: حالا چیکار کنم؟
شمسی حرکتی از روی ناچاری کرد و بازوی قمر را گرفت، اما دست انگار سنگ شده بود. این بار قمر شکست و پرسید:
– تو میگی چی میشه؟ اون که هیچی نمیگه.
و با عجزی ترحمانگیز گفت:
– چه بلائی سرش اومده؟ یعنی بلائی سرش اومده؟
شمسی ایستاد و بهخواهرش نگاه کرد. تکیده و پیر مینمود. برای شمسی، گفتن سخت بود. و گفت:
– خواهر، اگه چیزی نشده بود لالمونی نمیگرفت، ندیدی چطوری نیگا میکرد؟ عالیه انقد سنگدل نبود.
و سر تکان داد:
– خیلی سنگدل شده بود، چشماشو دیدی؟
قمر سر تکان داد و هیچ نگفت. از هشتی بهحیاط رفتند.
شب، آرام و پرسایه میگذشت.
کتاب جمعه سال اول شماره ۳