این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: پیتر بروک، سرنوشت و تراژدی
ترازو در دست کیست؟
نادر شهریوری (صدقی)
شاهلیر در ابتدا پادشاهی با فر و شکوه بود، دخترانش او را ستایش میکردند، وزرا و درباریان در رکابش بودند، به هر کجا که قدم میگذارد، صدها شوالیه به دنبالش روانه میشدند اما به یکباره تنها شد با ژستی به جا مانده از گذشته که دیگر با موقعیت جدیدش تطابق نداشت. موقعیتش پادشاهی از قدرت رانده شده بود اما ژستش چنان بود که گویی کماکان پادشاه است. دلقک درهرحال، دلقک است اما سلطانی که از قدرت خلع شده باشد هیچ است: «دلقک: من یک دلقکم! تو هیچ نیستی.»١
سقوط شاهلیر در اوج اقتدارش بود، حتی تصمیماش به قسمتکردن قلمروی پادشاهی میان دخترانش تصمیمی مقتدرانه بود، تصمیمی از روی مهربانی و حسننیت، زیرا هیچ نیرویی قدرت و سرزمینش را تهدید نمیکرد. «او پذیرفته بود که دورانش به سر آمده و اعلام میکند که هدف اصلیاش این است که جلوی کشمکشهای آینده را بگیرد.»٢
بااینحال، تقدیر تراژیک، سرنوشتی دیگر برای شاهلیر تدارک دیده بود، در اختیار قراردادن غیرمعقول قدرت و تفویض حکومت به فرزنداناش، اگرچه مقدمات سقوط شاهلیر از قدرت سیاسی را فراهم آورده بود، اما این تمام بیرحمی سرنوشت غدار در حق شاهلیر نبود، چون در این صورت صرفا با سقوطی سیاسی روبهرو بودیم، سقوطی که مشابه آن در تاریخ سیاسی پیاپی رخ میدهد اما سقوط شاهلیر فقط سقوطی سیاسی نبود، بلکه «سقوطی آزاد» و به تعبیر پیتر بروک سقوطی در تمامی لایههای زندگی بود. از این جهت به نظر بروک نمایش شاهلیر، نمایش همهجانبه است چون «… همه لایههای اجتماعی، خانوادگی، سیاسی و شخصی و درونی زندگی را دربر میگیرد»,٣
شاید بههمیندلیل بروک این نمایش را استثنا و نقطه اوج ادبیات اروپا تلقی میکند. مقصود از سقوط در همه لایههای اجتماعی که بروک از آن میگوید خلع به یکباره شاهلیر از حداقل حیات و شأن انسانی است که انسان به صرف انسانبودنش درهرحال واجد آن است.
بیرحمی ازدستدادن همهچیز: خلع ید از قدرت سیاسی، فروپاشی خانواده و در پی آن ناسپاسی فرزند و مواجهه با طوفان به یکباره شاهلیر را در موقعیت هابزی یعنی در «وضع طبیعی» قرار میدهد. در چنین شرایطی آدمی فاقد هر تمایزی با طبیعت میشود و فیالواقع با آن یکی میشود، چنانکه گویی از مادر زاده شده باشد.
«لیر: هِه، پسرک، مرا تو دیوانه مینامی؟
دلقک: همه عنوانهای دیگرت را، همانهایی که با آن از مادر زاده شدی را از دست دادی.»۴
به لحاظ نمایشی شکسپیر در «شاهلیر»، حیات عریان انسان را با چشماندازی از طبیعت نشان میدهد. صحنههای تراژیک اغلب چشماندازی از طبیعتاند: خلنگزار، کومه، طوفان و رعدوبرق درعینحال صحنههای تراژیک از نمایش «شاهلیر»ند. شاید شکسپیر جز با نمایش صحنههای دهشتناک طبیعی مانند رعدوبرد، طوفان و … قادر نبود موقعیت تراژیک شاهلیر را بهخوبی نمایان سازد.
آنچه پیتر بروک- از نامیترین کارگردانهای جهان- را از دیگران متمایز میکند، توجه او به جنبههای همواره معاصر شکسپیر در حین توجه به هسته اصلی آثار شکسپیر یعنی تراژیکبودنشان است. در اجراهای متعدد شکسپیر غالبا دو دختر شاهلیر، گوینریل و ریگان (به جز کوردلیا) متملق و چاپلوس معرفی میشوند که با الفاظی اغراقآمیز و چاپلوسانه از پدر تاجدار خویش ستایش میکنند. به نظر بروک اگرچه الفاظ و کلمات به کار بردهشده به وسیله دو دختر شاهلیر اغراقآمیزاند اما اینها هیچکدام نشانگر قصد قبلی گونریل و ریگان برای فریبدادن شاهلیر و غصب قدرت توسط خود و همسرانشان نیست. به نظر بروک اینگونه صحبتکردن در دربار امری مرسوم است که بیانگر آدابدانی و وفاداربودن به حساب میآید و به هیچ رو الزاما توطئهگری و دوزوکلک به حساب نمیآید. «وقتی در برابر جمع از آنها خواسته میشود وفاداری خود را به پدر اعلام کنند، آیا هرچه (در ستایش او) میگویند فقط دوزوکلک و توطئه است؟ آیا در سخنانشان بازتابی از آن کلمات زیبا و محترمانه نیست که هر درباری وفادار و آدابدان در چنین شرایطی باید بگوید؟ آیا وقتی نخستوزیران انگلیس به دیدار ملکه میروند، از پیش کلمات احترامآمیزی آماده نمیکنند که درعینحال صادقانه هم هست؟۵» به نظر بروک، شکسپیر در زمان خود امروزیتر به مناسبات دربار پادشاهی و نحوه گفتوگویشان توجه داشته است. اما آنچه برای بروک اهمیت دارد تراژیکبودن نمایشهای شکسپیری است که سایر چیزها را تحتالشعاع قرار میدهد، بروک در تعریف تراژدی به نکته مهمی توجه نشان میدهد. به نظر بروک در شخصیتهای توانمند تراژیک همواره لایههای ناپیدای نقض وجود دارد. چیزی که وی آن را «کاستی پنهان*»۶ مینامد. به نظر بروک همین کاستی پنهان است که فرد را در مسیر سرنوشتی تراژیک قرار میدهد. کاستی پنهان را میتوان ناخودآگاهی تصور کرد که تعیینکننده است و آدمی را در مسیر سرنوشتی قرار میدهد که خود بر آن «آگاهی» ندارد.
در این صورت سرنوشت در موقعیتی فرادست و یا به تعبیر نیچه «بر فراز» قرار میگیرد و حرف آخر را میزند، با اینحال و به رغم بالادستبودن سرنوشت، فرد تراژیک شخصیتی نیرومند است. «ادیپ شاه»، «مدهآ»، «مکبث»، «شاهلیر» و «اتللو» و… نمونههایی از این قبیل شخصیتهای نیرومندند. نیچه فرد تراژیک را شخصیت توانمندی میداند که مهمترین خصیصهاش «بدبینی نیرومند» است. این بدبینی در مقابل خوشبینی استدلالکردنی سقراط قرار میگیرد که گویا همه چیز در نهایت روشن و آشکار میشود و بنابراین در جهان جایی برای بلاتکلیفی، بیاطمینانی، شور و هیجان، تنش یا ابهام وجود ندارد. در آرمان سقراطی و تاریخ اندیشه عظیمی که از وی متأثر است و پایههای دنیای فعلی را تشکیل میدهد همواره نوعی خوشبینی وجود دارد که گویا میتوان به واسطه علم، تجربه، تکنولوژی و… سرشت واقعی پدیدهها، جهان و در نهایت تقدیر را دریافت و حتی تقدیر را به تسخیر خود درآورد. در حالی که فرد تراژیک در بییقینی نسبت به کار جهان و بیمنطقی آن به سر میبرد تراژدی و سرنوشت همواره در مقابل استدلال و درک پدیدهها و جهان قرار میگیرد. «لحظهای که بخواهیم چیزی را با درک و استدلال روزمره بسنجیم، قدمی از امکان درک چیزی دیگر دور شدهایم»٧. تراژدی نه فقط در برابر استدلال سقراطی که در مقابل هرگونه خوشبینی مسیحی و اساسا هر وعده آرمانشهری قرار میگیرد. از نظر فرد تراژیک از قضا اتفاقا این جهان است که آدمی را به تسخیر خود درمیآورد و نه آنکه آدمی جهان را به تسخیر خود درآشورد. حال اگر این جهان است که آدمی را تسخیر میکند و سرنوشت او را رقم میزند، سرنوشتی که فراسوی استدلال و قابلیت آدمی است، آیا میتوان تعریفی هرچند مبهم از نیروی سرنوشت به دست داد. در این صورت سرچشمه این نیرو در کجاست؟ آیا این «کاستی پنهان» که به نظر بروک در شخصیتهای تراژیک وجود دارد به حیطه آگاهی درمیآید تا بتوان از تقدیر رازگشایی کرد؟ آیا سرچشمه این نیروی قدرتمند در قوانین تغییرناپذیر طبیعت ناآگاهی است که بر انسان آگاه فرمان میراند؟
نظر پیتر بروک درباره سرنوشت مبتنی بر بیاختیاری فرد در تعیین سرنوشت خویش است. بروک درباره سرنوشت ایدهای را مطرح میکند که شباهتی آشکار به ایده یونانیان قبل از سقراط و بهویژه هراکلیتوس دارد. هراکلیتوس سرنوشت هر فرد را به خلقوخوی و به تعبیر دقیقتر به شخصیت فرد ارتباط میدهد و به یک تعبیر سرنوشت هر فرد را شخصیت (به معنای خلقوخوی فرد) میداند. بروک دهها قرن بعد از هراکلیتوس در نظری که شباهتی آشکار به هراکلیتوس دارد میگوید: «امروزه ما اصطلاحات روانشناختی و عصبشناختی بسیاری داریم که حقیقتی را نشان میدهند که هیچیک از ما همچون لوح سفید به دنیا نیامدهایم… یونانیان آن را سرنوشت نامیدهاند و واژه امروزیاش ژنتیک است.»٨
اگرچه بروک به جای نیروی سرنوشت که یونانیان از آن در تراژدیهای خود میگویند و یا خلقوخویی که هراکلیتوس نام سرنوشت بر آن میگذارد و یا آنچه که نیچه «خون»** مینامد، کلمه ژن را قرار میدهد اما اینها هیچیک از اساس با هم فرقی ندارند. چون جملگی بر بالادستبردن نیرویی بهمراتب توانمندتر از انسان گواهی میدهند. به سهولت میتوان به جای خلقوخوی، خون، ژن و… سرنوشت و یا تقدیر قرار داد. سرنوشت، سرنوشتی که در فرهنگ ما ایرانیان از آن گاه با عنوان «سرنوشت غدار» نام برده میشود، به رازورمز قدرتمند «ناآگاهی» گره میخورد که راززدایی از آن ناممکن میشود.
ایده تراژیک -که بروک همواره در حین اجراهای مهم آثار کلاسیک خود را به آن وفادار میداند – عملا در مقابل هر تسلای متافیزیکی و یا زندگی سعادتگونه و وعده عدالتخواهانه، حیات طبیعی و عریانی را نمایان میسازد که در جان تراژیک آدمی وجود دارد. این حیات طبیعی مانند شاهلیر – آن هنگام که از قدرت خلع شده- از هرگونه آرایه، عنوان و قدرتی تهی است. در این شرایط انتخابهای فرد تراژیک مشخص است: قهرمانشدن یا هیچشدن. اما تراژیکتر آن است که در این هر دو پاداشی به دست نمیآید. نیچه حیات آدمی را که او فیالواقع تراژیک میپندارد چنین تبیین میکند: «… یک زندگی سعادتمند چیزی است محال: والاترین آنچه آدمی میتواند بدان دست یابد، زندگیای قهرمانانه است. این زندگی از آن کسی است که در برابر کوه دشواریها، به هر نحوی که شده میستیزد.. و در پایان پیروزی مییابد اما در قبال آن یا پادافره (پاداشی) میبیند و یا هیچ پاداشی نمییابد.»***
در تراژدی، جهان به سرانجام نمیرسد زیرا عدالت غایب است.
«چپ و راست هر سو بتابم همی/ سروپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش/ جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی زمین نسپرد/ همی از نژندی فرو پژمرد.»٩
پینوشتها:
* کاستی پنهان را میتوان ناخودآگاه در نظر گرفت که به حیطه آگاهی درنمیآید.
** از نظر نیچه «خون تصمیمگیرنده است». این نظر شباهتی به سرنوشتی که یونانیان از آن سخن میگویند دارد.
*** مقصود از پاداشی که نیچه از آن میگوید تنها اعمال اراده قهرمانانه قهرمان تراژیک است.
١، ۴) لیرشاه، شکسپیر، ترجمه بهآذین
٢، ٣، ۵، ۶، ٧، ٨) لطف بخشش، پیتر بروک، ترجمه حمید احیا
٩) فردوسی
شرق