این مقاله را به اشتراک بگذارید
در حاشیه انتشار مجموعه داستان «آگراندیسمان» خولیو کرتاثار
درک شکست و امید پیروزی
پیام حیدرقزوینی
داستایفسکی در دومین رمانش، «همزاد»، روایتی از زندگی یک کارمند دونپایه ارائه میدهد که میخواهد از موقعیت حقیری که در آن قرار دارد فرار کند. او در این رمان در پی صدابخشیدن به آدمهای فقیر یا به تعبیری آدمهای حاشیهای است. این مضمونی است که داستایفسکی نخستینبار در رمان اولش، «مردم فقیر»، مطرح کرده بود و در «همزاد» به شکل واضحتری به آن پرداخته است. قهرمان «مردم فقیر»، کارمندی نسخهبردار و بیاهمیت در ادارهای دولتی است که شغل اصلی خود را «قربانیشدن» میداند. شخصیت اصلی «همزاد» یک کارمند معمولی با نام گالیادکین است که یکروز صبح از خواب بیدار میشود و با کالسکه و فراکی اجارهای میخواهد از حاشیه به متن، «بلوار نیوسکی»، برود؛ به مراسمی که در آن دعوت نشده است. حضور گالیادکین با این شکل و شمایل در نیوسکی، چنان فشاری بر او تحمیل میکند که تحملش برای او ممکن نیست. اگرچه همه آدمهای ثروتمند با کالسکه در این خیابان تردد میکنند اما حضور یک کارمند میانمایه در حکم تخطی از قانون حاکم بر عرصه عمومی است. گالیادکین در ابتدا از حضورش در خیابان لذت میبرد اما خیلی زود به بدترین شکلی میفهمد که او فاقد اعتبار لازم برای حضور و اشغال عرصه عمومی است. او وقتی دو کارمند همرتبهاش را در خیابان میبیند به تاریکترین گوشه کالسکه میخزد تا دیده نشود. بعد از این اتفاق، رئیس اداره سوار بر کالسکهاش از کنار کالسکه اجارهای گالیادکین عبور میکند و دیگر هیچ فرصتی برای پنهانشدن وجود ندارد. در پی مواجهه کارمند و رئیس، گالیادکین از اساس وجودش را انکار میکند و خودش را به هر دری میزند تا اثبات کند که این من نیستم. او درست در نقطه کانونی ماجرا، میلش به برابری با رئیس را انکار میکند و بعد از این تمام آرزوها و امیالش از او جدا میشوند و در کسی دیگر، همزاد او، محقق میشوند. گالیادکین شخصیتی دوپاره دارد که در موقعیت بحرانی شعورش را به طور کامل از دست میدهد. گالیادکین زاده پترزبورگ و نظام حاکم بر آن است. او در پی منزلت انسانی و حضور در فضای عمومی شهر است اما نظم مسلط قویتر از میل و اراده اوست. تخطی گالیادکین از نظم مسلط چنان موقعیت او را بحرانی میکند که ابتدا به شک و تردید و دستآخر به جنون کشیده میشود. گالیادکین رمان «همزاد»، از نخستین چهرههای دردکشیده و رنجور دنیای جدید است که نمونههای زیادی از آن را میتوان در ادبیات مدرن دید. آدمی که به سختترین شکلی سرکوب میشود و بعد تمام آرزوهایش را به بیرون از خود پرتاب میکند و آدمی دیگر که همزاد خودش است میآفریند.
خولیو کرتاثار داستان کوتاهی دارد با نام «گل زرد» که در اینجا هم با چهره دیگری از یک کارمند مواجه میشویم. با آدمی که مدتها است لحظهبهلحظه میانمایگی و روزمرگی زندگیاش را چشیده و از همپاشیدن ازدواجش را و ویرانی عمر پنجاهسالهاش را دیده و با اطمینان از اینکه فنا خواهد شد به دنبال فناناپذیری است. شخصیت داستان کرتاثار، آدمی واخورده و کارمندی بازنشسته است که زنش ترکش کرده و حالا کاری جز این ندارد که در کافهای به الکل پناه ببرد تا همهچیز را فراموش کند. او بیتوجه به اینکه حاضران در کافه دستش میاندازند و مسخرهاش میکنند، چیزهایی تعریف میکند که معلوم نیست چقدر واقعی است و چقدر زاده ذهنیت بحرانزدهاش. کرتاثار در مصاحبهای میگوید که دگرگونکردن واقعیت یک خواسته است، یک «امید». اما تأکید میکند که داستانهایش را با «تظاهر به تغییردادن در واقعیت» ننوشته است. کرتاثار درباره آثارش و امکان تغییر واقعیت توهمی ندارد و میگوید بهخوبی میداند که «جرح و تعدیل واقعیت فرایندی بسیار کند و دشوار» است. داستانهای کرتاثار جایی در میان مرز خوشبینی و بدبینی قرار دارند. بدبینی به واقعیت موجود جهان و خوشبینی به اینکه شاید یک روز این واقعیت تغییر کند. خود او «لیلیبازی» را درک شکست و امید به پیروزی میداند. کرتاثار مواجهه ادبیات با واقعیت را «متواضعانهتر» از مواجهه فلسفه و جامعهشناسی و سیاست با واقعیت میداند. او در جایی از یکی از مصاحبههایش درباره واقعیت جهان معاصر میگوید: «من سخت یقین دارم، هر روز بیشتر از روز پیش، که ما پا به راهی اشتباه گذاشتهایم. منظورم این است که بشریت راهی عوضی را در پیش گرفته است. پیش از هر چیز دارم از انسان غربی حرف میزنم، چون من از شرق چیز زیادی نمیدانم. ما در طول تاریخ در جادهای عوضی قدم برداشتهایم که دارد ما را صاف به طرف فاجعهای قطعی، نابودی و ویرانی همهجانبه میبرد؛ جنگ، آلودگی هوا، پلیدی، درماندگی، خودکشی جهانی و هر چیز دیگر که فکرش را بکنی. از همینرو در لیلیبازی پیش و بیش از هر چیز با این حس دایمی سروکار داریم که در دنیایی زندگی میکنیم که آن چیزی که باید باشد نیست». کرتاثار میگوید برخلاف منتقدانی که میگویند «لیلیبازی» نگاهی بدبینانه دارد، به این معنا که فقط برای وضع موجود عزا میگیرد و از آن گله و شکایت میکند، این داستان اتفاقا کتابی خوشبینانه است. چراکه الیویرای این رمان، به رغم تمام «عصبانیتهایش، میانمایگی ذهنیاش و عدم تواناییاش در فراتررفتن از برخی از قیدوبندها»، آدمی است که تمام تلاشش را میکند تا از وضع موجود رها شود. «او سرش را به این دیوارها میکوبد، به دیوار عشق، دیوار زندگی روزمره، سد نظامهای فلسفی و سد سیاست. او سرش را به این دیوارها میکوبد، چون اساسا آدم خوشبینی است، چون باور دارد که یک روز، اگر نه برای خودش برای دیگران، دیوار فرو خواهد ریخت و در آن سوی دیوار واحه عشق و تمنا را خواهد یافت و هزاره و انسان اصیل، بشریتی را که همیشه خوابش را دیده اما تا آن لحظه جلوه واقعیت به خود نگرفته است». بر اساس همین نگاه، کرتاثار لنین و تروتسکی را هم آدمهای خوشبینی میداند و میگوید لنین اگر به انسان باور نداشت اینطور نمیجنگید. درست برخلاف استالین که بدبین است.
«گل زرد» کرتاثار شباهتهایی با «همزاد» داستایفسکی دارد. شخصیتهای اصلی این هر دو، کارمندهایی معمولی هستند که هر کدامشان به دلایلی مختلف در زندگی به بنبست رسیدهاند و همزاد خود را در واقعیت میبینند تا شاید از این وضعیت خلاص شوند. کارمند داستان «گل زرد»، در «اتوبوس خط ٩۵» بچهای را میبیند که حدودا سیزدهساله است و یکدفعه جا میخورد که این پسربچه چقدر شبیه به خود اوست. خود او در سیزدهسالگیاش. او داستانش را برای راوی داستان، تنها کسی که در میان تمسخر دیگران حاضر است حرفهای این آدم مفلوک را بشنود، تعریف میکند: «در ادامه حرفش کمکم اعتراف کرد که پسرک سراپا شبیه خودش میزده، صورت، دستها، دستهمویی که روی پیشانی ریخته بود، چشمهایی با فاصله زیاد، خجالتش که دیگر بیشتر شبیهش بود، طرز پناهبردنش به مجله داستان کوتاه، حرکت سرش وقتی که مویش را عقب میراند و ناشیانهبودن حرکاتش.» مرد چنان مبهوت شباهت پسربچه با خودش میشود که همراه با او از اتوبوس پیاده میشود و به بهانهای سر صحبت را با او باز میکند و بعد با بهانهای دیگر به خانه آنها راه مییابد و با خانوادهاش آشنا میشود و از آن به بعد هر هفته به آنجا میرود. مرد انگار که جادو شده باشد یا تحت تأثیر الهامی باشد، باور میکند که این پسربچه، لوک، خود اوست: «نقصی جزئی در مکانیسم، یک مانع و دولاشدن زمان، منظورم روی همافتادن است، یکجور تجسد همزمان، نه پشت سر هم. لوک اصلا نباید به دنیا میآمد تا اینکه من میمردم و از طرف دیگر من هم… بیخیال تصادف عجیبوغریب دیدنش در اتوبوس. فکر کنم این را قبلا بهت گفتم، یکجور اطمینان مطلق بود، نیازی به حرف و توضیح نداشت.» اما کارمند داستان که تحت تأثیر این اتفاق یا الهام موقعیتی بهشدت بحرانی دارد، میگوید که لوک فقط «منِ دوباره از راه رسیده نبود، قرار بود مثل من بشود، مثل همین آشغال بدبختی که الان باهات حرف میزند.» او لوک را نه آدمی دیگر بلکه منی دیگر میداند، چیزی که زمان بچگیاش بوده است. نه نسخهای برابر اصل، بلکه بیشتر شبیه یک تصویر یا شبحی نظیر خود. و حالا فکر میکند که لوک هم سرنوشت خود او را خواهد داشت و همهچیز عینا تکرار خواهد شد. او در برابر تلاشهای خانواده لوک برای ساختن آینده این پسربچه میگوید که «هرکاری هم بکنند باز نتیجه یکی خواهد بود، خفت و خواری، روزمرگی کشنده، سالهای یکنواخت و ملالآور، بدبختی و مصیبتهایی که مثل خوره به جان لباس تن آدم و روح او میافتند و پناهبردن به انزوایی توام با آزردگی در کافه محل». اما مسئله فقط خود لوک نیست. بلکه این است که لوک نیز میمیرد و یک نفر دیگر الگوی زندگی این مرد و این پسربچه را تکرار میکند تا اینکه او هم میمیرد و یک نفر دیگر وارد این چرخه میشود. حالا نه فقط لوک، بلکه با بینهایت آدم مفلوکی مواجهیم که همگی بیآنکه این الگوی تکرار را بشناسند آن را تکرار میکنند. آن هم در حالی که به آزادی اراده و انتخابشان اطمینان دارند.
شرق