این مقاله را به اشتراک بگذارید
به گزارش مدومه به نقل از آرمان، در ادبیات فارسی، مرگ یکی از محوریترین موضوعات است و شاید کسی که بیشترین توجه را به این موضوع نشان داده و پرسشهای فراوانی را در اینباره مطرح کرده، خیام نیشابوری باشد. خیام مرگ را موجود ناشناختهای میداند که وقتی میآید، تمام خوشیها و لذات زندگی را میرباید و پایانبخش تمام شادیهاست. شاعران دیگر نیز، کمابیش به این مقوله عجیب توجه نشان دادهاند، چه پیش از خیام و چه پس از او. فردوسی در مقدمه داستان رستم و سهراب، با استفاده از صنعت بدیعی «براعت استهلال»، مقوله مرگ را مطرح کرده و با اظهار تاسفی عمیق، به توصیف آن پرداخته است: «اگر مرگ داد است بیداد چیست؟/ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟» اگر بخواهیم از شاعران معاصر که از مرگ سخن گفتهاند سراغ بگیریم، نام فروغ فرخزاد و سهراب سپهری بیشتر به چشم میآید: دو شاعر با دو دیدگاه مختلف. دیدگاه فروغ و سهراب درباره مرگ چیست؟ این پرسشی است که در این نوشتار به آن پرداخته شده است.
فروغ شاعری اجتماعی و معترض است، حتی مرگش هم به منزله اعتراض به جامعه و دنیایی ای غیرانسانی است، اما سهراب یک شاعر عارفپیشه است. سهراب بخشی از جهان را سانسور میکند، تنها به گوشهای مینشیند، و خود را با رویاهایش سرگرم میکند. شعر سهراب برای انسان ایرانی کمی غریبه است. حتی عرفان سهراب، عرفان ایرانی نیست. عرفان او نه همچون آثار سهروردی و مولانا و عینالقضات، چیزی تاملبرانگیز و انقلابی، بلکه چیزی صرفا فانتزی است. شعر سهراب بیشک زیباست، اما این زیبایی برای مخاطب مانند لحظهای از فراغت و آسایش است و سیاستی که میخواهد شعر سهراب را به جامعه تزریق کند، سیاستی است که میخواهد جامعه را دچار تخدیر، نسیان و فراموشی کند؛ بهطوریکه رضا براهنی او را یک بچه بودایی اشرافزاده میخواند. اما بیشک این نوع نگاه به هستی برای خود او درونی شده بود. و او ناگزیر بود که خود را بنویسد و خودش را بسراید.
حضور مضمون مرگ، مرگخواهی و آگاهی به آن، در اشعار فروغ و سهراب کم نیست. این دو شاعر که از نظر ویژگیهایی سبکی بسیار به هم نزدیکاند از نظر جهانبینی دارای تفاوتها و همچنین شباهتهایی هستند. و مرگ از افقهایی خاص برای هر کدام منکشف میشود. منظور آنجاهایی است که آنها مرگ را در اشعارشان آگاهانه یا ناخودآگاه کشف میکنند. ما هیچ تجربه نابی از مرگ نداریم، پس شاعر مرگ را در جاهایی از خود زندگی پیدا میکند و آن را در همسایگی با موتیفهایی میبیند که به آنها میپردازیم.
آرزوی بازگشت کودکی، کودکیای که در زمان مرده به حساب میآید در اشعار آنها فراوان است. و شاعر با شکستن زمان در ذهنش آن کودکی مرده را احضار میکند. همین شکستن زمان وجهی از مرگخواهی است؛ چون مرگ بیرون زمان است؛ مرگ در بیزمانی و ابدیت است.
این حرکت به سمت گذشته بخصوص در فروغ به خاطر تهیدیدن و بدون پشتوانهدیدن اکنون است. او متوجه زمان میشود و علاوه بر گذشته، به آینده و آخرین امکانش در زمان که او را بیرون از زمان میبرد نیز نظر دارد.
آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم سرشار/ آن آسمانهای پر از پولک/ آن شاخساران پر از گیلاس/ آن خانههای تکیهداده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر/ آن بام های بادبادکهای بازیگوش/ آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها…/ آن روزها رفتند/ آن روزهای برفی خاموش/ کز پشت شیشه، در اتاق گرم،/ هر دم به بیرون، خیره میگشتم/ پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،/ آرام میبارید/ بر نردبام کهنه چوبی/ بر رشته سست طناب رخت/ بر گیسوان کاجهای پیر/ و فکر میکردم به فردا، آه/ فردا/ حجم سفید لیز./ با خشخش چادر مادربزرگ آغاز میشد/ و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در/ – که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور -/ و طرح سرگردان پرواز کبوترها/ در جامهای رنگی شیشه./ فردا…
در شعر «آن روزها رفتند»، فروغ با کودکیاش همچون سنگ قبری که بر آن فاتحه میخواند برخورد میکند. و «خشخش چادر سیاه مادربزرگ» که اکنون مرده، و آن سایه مغشوش که از جایی (در) وارد میشود… «و ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور…» این احساس سرد نور انگار همان مرگ است؛ جایی که مادربزرگ در آن خود را رها میکند. و آن سایه شاید ملکالموت است که با مادربزرگ یکی شده. انگار این همان مرگ درون مادربزرگ است که از دری روشن وارد میشود. این سطرها بسیار حسی است و حسآمیزی (نور سرد) به مرگ ارجاع دارد. سردی، سرمای مرگ را یادآور میشود و نور، در شعر فروغ شهود و رازآمیزی مرگ را تداعی میکند. مثل «نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور طبیعی است.» و البته مرگ چیزی که فروغ حسش میکند، به خودی خود چیزی فراحسی است. چیزی ورای حسهای پنجگانه ما: و طرح سرگردان پرواز کبوترها…
پرنده در شعر فروغ رمز رهایی و مرگ است: «پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است…» یا «چرا توقف کنم، چرا؟ پرندهها به جستوجوی جانب آبی رفتهاند…» یا «پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم…»
فروغ در شعر «آن روزها» در برخورد با کودکی، مرگ و… که در بالا یادآور شدیم به کلمه «فردا» میرسد؛ فردایی که درنهایت مرگ را رقم میزند. البته، حجم سفید لیز و برف هم سرمای مرگ را تداعی میکند. در شعر فروغ برف هم ارجاع به مرگ دارد…
در شعر «تولدی دیگر» میخوانیم: «سهم من پایینرفتن از یک پله متروکه است/ و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن/ سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست…» او سهمش را از زندگی و اکنون تنها در همان گذشته مرده میبیند. سپس او به کوچه خاطرههایش میرود:
گوشواری به دو گوشم میآویزم / از دو گیلاس سرخ همزاد / و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم / کوچهای هست که در آنجا / پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز/ با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر/ به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را / باد با خود برد
و باز او به یاد زمان میافتد:
سفر حجمی در خط زمان / و به حجمی خط خشک زمان را آبستنکردن / حجمی از تصویری آگاه / که ز مهمانی یک آینه برمیگردد/ و بدینسان است / که کسی میمیرد / و کسی میماند…
اینجا هم اشاره به کودکی او را به یاد زمان (سفر حجمی در خط زمان) و درنهایت مرگ میاندازد. فروغ در شعرهای دیگری هم از کودکی یاد میکند. شعرهای «بعد از تو»، «کسی میآید»، «من خواب دیدهام» و… که بسیار زیبا هستند. در شعر سهراب کودک به عنوان وجودی که با طبیعت، زندگی و البته مرگ آشناست، نشان داده میشود. به عنوان وجودی که انگار به تازگی از ازل آمده، وهنوز با دنیا نیالوده است:
هنگام کودکی/ در انحنای سقف ایوانها، / درون شیشههای رنگی پنجرهها،/ میان لکهای دیوارها،/ هرجا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود/ شبیه این گل کاشی را دیدم / و هر بار رفتم بچینم/ رویایم پرپر شد…
گل کاشی در این شعر رمز مرگ است، که شاعر در کودکیاش خود را به او نزدیکتر میدید:
کودکی که چشمانش خاموشی تو را دارد، / گویی تو را مینگرد/ و تو از میان هزاران نقش تهی / گویی مرا مینگری./ انسان مهآلود!/ تو را در همه شبهای تنهایی/ توی همه شیشهها دیدهام. / مادر مرا میترساند:/ لولو پشت شیشههاست!/ و من توی شیشهها تو را میدیدم./ لولوی سرگردان!/ پیش آ،/ بیا در سایههامان بخزیم.
شعر «لولوی شیشهها» در رفتوآمدی میان مثلث مرگ (یا همزاد مرگ)، کودکی و اکنون شاعر پیش میرود. با مرگ کودکی، لولوی شیشهها (تصویر آشنای مرگ)، که انگار انعکاس تصویر خود شاعر-کودک در شیشه پنجره است فرو میریزد. شعر «شاسوسا» هم در این مثلث همزاد مرگ، کودک و اکنون شاعر که مدام باهم جا عوض میکنند میگذرد:
کنار مشتی خاک در دوردست خودم، تنها، نشستهام…/ من هوای خودم را مینوشم/ و در دوردست خودم، تنها، نشستهام./ انگشتم خاکها را زیرورو میکند/ و تصویرها را بههم میپاشد، میلغزد، خوابش میبرد./ تصویری میکشد، تصویری سبز: شاخهها، برگها./ روی باغهای روشن پرواز میکنم./ چشمانم لبریز علفها میشود/ و تپشهایم با شاخوبرگها میآمیزد./ میپرم، میپرم./ روی دشتی دورافتاده / آفتاب، بالهایم را میسوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک میافتم./ کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود./ دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم:/ «شاسوسا» تو هستی؟…/ راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی میگذرد./ قافله از رودی کمژرفا گذشت./ سپیدهدم روی موجها ریخت./ چهرهای در آب نقرهگون به مرگ میخندد:/ شاسوسا! شاسوسا! / در مه تصویرها، قبرها نفس میکشند./ لبخند شاسوسا به خاک میریزد/ و انگشتش جای گمشدهای را نشان میدهد: کتیبهای!/ سنگ نوسان میکند./ گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخههاست./ کنار مشتی خاک / در دوردست خودم، تنها، نشستهام./ برگها روی احساسم میلغزند.
در این شعر حضور خاک، سنگ قبر، سایه، گل اقاقیا و… همه در اشاره به مرگ است. شاسوسا در سانسکریت به معنی معشوق اساطیری و همینطور مرگ و فناست. سهراب در این شعر آنقدر در آن هیچ -که اشاره به نیروانا و زندگی جاوید است- فرو رفته، و آنقدر از مناش دور افتاده که بازمیگردد و چهره زمینی خود را در میان خاکها را جستوجو میکند. حضور همزاد مرگ، چهره مرگ که شاعر در برابر خودش مییابد، در شعر فروغ هم حضور دارد. در شعر «دیدار در شب» فروغ از زبان همزاد مرگش که او را در شیشه پنجره میبیند سخن میگوید:
و چهره شگفت/ با آن خطوط نازک دنبالهدار است / که باد طرح جاریشان را / لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد / و گیسوان نرم و درازش / که جنبش نهانی شب میربودشان / و بر تمام پهنه شب میگشودشان / همچون گیاههای ته دریا / در آنسوی دریچه روان بود / و داد زد: باور کنید من زنده نیستم…/ من از ورای او تراکم تاریکی را / و میوههای نقرهای کاج را هنوز / میدیدم، آه، ولی او…/ او بر تمام اینهمه میلغزید / و قلب بینهایت او اوج میگرفت / گویی که حس سبز درختان بود / و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت…/ من فکر میکنم که تمام ستارهها / به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند / و شهر، شهر چه ساکت بود / من در سراسر طول مسیر خود / جز با گروهی از مجسمههای پریدهرنگ / و چند رفتگر / که بوی خاکروبه و توتون میدادند / و گشتیان خسته خوابآلود/ با هیچ چیز روبهرو نشدم / افسوس، من مردهام / و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده است…/ آیا زمان آن نرسیده است / که این دریچه باز شود باز-باز-باز / که آسمان ببارد / و مرد، بر جنازه مرده خویش / زاریکنان نماز گزارد؟ / شاید پرنده بود که نالید / یا باد، در میان درختان / یا من، که در برابر بنبست قلب خود / چون موجی از تاسف و شرم و درد / بالا میآمدم / و از میان پنجره میدیدم / که آن دو دست، آن سرزنش تلخ/ و همچنان دراز بهسوی دو دست من / در روشنایی سپیدهدم/ کاذب / تحلیل میروند / و یک صدا که در افق سرد / فریاد زد: خداحافظ!
در این شعر فروغ بین زبان خودش و چهره فناشدهاش، در رفتوآمد است؛ چهره شگفتی که او را در مواجهه با خودش دچار حیرت و (مرگآگاهی) میکند؛ چهرهای که «چشمهایش تا ابدیت ادامه دارد» و شاعر در مواجهه با او خود را میبیند که «در انتهای فرصت خود ایستاده» و «آن دو دستی که ملتمسانه به سوی شاعر پیش میآید» مانند دعوتی است که مرگ از او میکند. در انتهای شعر کلمه «خداحافظ» علاوه بر اینکه به محوشدن چهره شگفت اشاره دارد، انگار خداحافظی خود فروغ از زندگی و پذیرفتن دعوت مرگ نیز هست. در شعر «وهم سبز» اما این مرگ است که دارد به «چشمهای زندگیاش» نگاه میکند:
تمام روز نگاه من / به چشمهای زندگیام خیره گشته بود / به آن دو چشم مضطرب ترسان / که از نگاه ثابت من میگریختند / و چون دروغگویان / به انزوای بیخطر پلکها پناه میآورند…
«چشمهای زندگی» که انگار ناگزیر از مرگ میگریزد… هرچند سطرهای این شعر را نمیتوان مستقیما به یکی از «من»های فروغ (منِ در مرگ و منِ در زندگی) نسبت داد، اما این حضور و این گفتوگو مشهود است. اینجا فروغ گاهی در میانه میایستد و کلام هر کدام از این «من»ها درهم سرریز میکند:
کدام قله کدام اوج؟/ مگر تمامی این راههای پیچاپیچ / در آن دهان سرد مکنده / به نقطه تلاقی و پایان نمیرسند؟
در اینجا باز او به خود نهیب میزند و پایان و انگار «نقطه تلاقی» «من»هایش و همهچیز را به خود یادآور میشود:
کدام قله کدام اوج؟/ مرا پناه دهید ای اجاقهای پرآتش – ای نعلهای / خوشبختی – / و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ / و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی / و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها /…/ تمام روز تمام روز / رهاشده، رهاشده، چون لاشهای بر آب / به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم / به سوی ژرفترین غارهای دریایی / و گوشتخوارترین ماهیان / و مهرههای نازک پشتم / از حس مرگ تیر کشیدند/ نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم / صدای پایم از انکار راه بر میخاست / و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود / و آن بهار، و آن وهم سبزرنگ/ که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت: / نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتی / تو فرو رفتی.
این پایان شعر است. در این شعر او از طرفی میخواهد به زندگی روزانه مردم عادی بپیوندد، از سوی دیگر این توان را در خود نمیبیند، چون او از این قیدوبندها رها شده «روح بیابان» و «سحر ماه» او را از باورهای کورکورانه تودهها دور کرده است و «ناتمامی قلبش آنقدر بزرگ شده که هیچ نیمهای نمیتواند نیمه او را تمام کند» و کامل کند. در شعر «آیههای زمینی» که کلامش ما را به یاد تورات میاندازد با نگاهی آخرزمانی جامعه از پیشمرده و بدوی اکنون و آینده را به تصویر میکشد. اینجا فروغ مردن پیش از مردن را در جامعه تباهشده به تصویر میکشد؛ جامعهای که نه توان مردن دارد و نه زندگی، اما انگار چهره اهریمنی خود مرگ است:
و هیچکس نمیدانست/ که نام آن کبوتر غمگین / کز قلبها گریخته، ایمان است.
شاید منظورش ایمان به رستاخیز و «تولدی دیگر» در مرگ است:
آه، ای صدای زندانی/ ای آخرین صدای صداها/ آیا شکوه یاس تو هرگز / از هیچ سوی این شب منفور/ نقبی بهسوی نور نخواهد زد؟/ آه، ای صدای زندانی / ای آخرین صدای صداها…
این «آخرین صدای صداها» مرگ شهودی است. صدا در شعر فروغ به مرگ، راز، شهود اشاره دارد. در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ در انتها از همین رستاخیز سخن میگوید:
ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل / به داسهای واژگونشده بیکار/ و دانههای زندانی. / نگاه کن که چه برفی میبارد…/ شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان / که زیر بارش یکریز برف مدفون شد/ …/ ای یار، ای یگانهترین یار / ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
فروغ یک شاعر طبیعتگرا است. یکیشدن زمین و آسمان انگار به وصل (در مرگ) اشاره دارد. اینجا زمستان و فصل سردی که ناگزیر بهار میشود، تنها اشاره به بهار طبیعت نیست. آغاز فصل سرد، شاید تولد است و بهار شاید مرگ. شاعر در زندگی همهچیز را سست، بیپشتوانه و بیبنیاد میبیند. این زمستان درون خود شاعر نیز هست. و او که دستآویزی ندارد به همین یخبندان زمینی و انسانی ایمان میآورد؛ چیزی که ناگزیر میگذرد و در مرگ پایان مییابد و در آنجا بارور میشود. «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» ایمان به رستاخیز و تولدی دیگر است: «دستهایم را در باغچه میکارم/ سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم…» همانطور که گفته شد «ایمان به آغاز فصل سرد» ایمان به آغازی دیگر در مرگ نیز است؛ جریان آغاز زندگی انسان زمینی به آغازی دیگر در مرگ منتهی میشود و مرگ و سرمای گور خود آغاز دیگری است؛ و او به مادرش، کسی که او را زاده مسئول تولد اوست، میگوید:
به مادرم گفتم دیگر تمام شد./ گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
هایدگر میگوید: «مرگ فیلم زندگی ما را تمام نمیکند، بلکه آن را در میانه، مانند قطع ناگهانی برق در سینما، قطع میکند.» فروغ در اوج دوران شعریاش مرد، او را بیشک میتوان مادر شعر معاصر فارسی خواند. با مرگ زودهنگام او در سن ۳۴ سالگی، شعر فارسی که میتوانست در کنار او غنیتر شود، بزرگتر شود و رشد کند انگار ناگهان یتیم شد:
و در شهادت یک شمع / راز منوری است که آن را/ آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند….
و این آخرین و کشیدهترین شعله انگار آخرین شعرهای فروغ است. فروغ که در دفترهای ابتداییاش حرف چندانی برای گفتن نداشت، در دو دفتر آخرش شعله کشید و بخصوص در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» کلامش همچون شهادتی است بر حضور مرگ، هستی و طبیعت. در شعرهای «تنها صداست که میماند» و «پرنده مردنی است» فروغ انگار اشهدش را میگوید و طبیعت را به عنوان شاهد خودش احضار میکند:
چرا توقف کنم؟/ راه از میان مویرگهای حیات میگذرد/ کیفیت محیط کشتی زهدان ماه / سلولهای فاسد را خواهد کشت/ و در فضای شیمیایی بعد از طلوع / تنها صداست / صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد. / چرا توقف کنم؟/ چه میتواند باشد مرداب / چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات فاسد / افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند./ نامرد، در سیاهی / فقدان مردیاش را پنهان کرده است / و سوسک… آه / وقتی که سوسک سخن میگوید. / چرا توقف کنم؟ / همکاری حروف سربی بیهوده است. / همکاری حروف سربی/ اندیشه حقیر را نجات خواهد داد. / من از سلاله درختانم / تنفس هوای مانده ملولم میکند/ پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر/ بسپارم./ نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن / به اصل روشن خورشید/ و ریختن به شعور نور / طبیعی است / که آسیابهای بادی میپوسند / چرا توقف کنم؟/ …/ صدا، صدا، تنها صدا / صدای خواهش شفاف آب به جاریشدن / صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک / صدای انعقاد نطفه معنی / و بسط ذهن مشترک عشق/ صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند/ در سرزمین قدکوتاهان / معیارهای سنجش / همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند/ چرا توقف کنم؟
در این شعر فروغ رو به مرگ دارد، و نمیخواهد توقف کند. انگار زندگی جز در طبیعت که انسان آن را نیز آلوده هیچ جایی برای مکث و درنگ ندارد:
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع / تنها صداست / صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد. / چرا توقف کنم؟
با این همه این صدا که به سختی به تفسیر میآید، اشاره به چیزی جاودانی و شهودی دارد؛ چیزی که در زندگی مادی نمیتواند به تمامی حضور یابد؛ چراکه از ابدیت و بیزمانی میآید و ماهیت دنیا- که شاعر در آن توقف را جایز نمیداند -چیزی درزمانی است. با اینهمه فروغ اینجا حتی «همکاری حروف سربی و اندیشه را بیهوده میداند» و به شهود پناهنده میشود. شاید همین تفسیر شعر را مشکل میکند. او رو به مرگ دارد اما راه مرگ «از میان مویرگهای حیات میگذرد»، پس به حرکتش ادامه میدهد:
چرا توقف کنم؟/ راه از میان مویرگهای حیات میگذرد / کیفیت محیط کشتی زهدان ماه / سلولهای فاسد را خواهد کشت…
مویرگهای حیات و سلولهای فاسد اشاره به جسم مادی دارد. و این کشتی علاوه بر این که اشاره به حرکت و عدم توقف دارد. انگار توفان نوح را نیز تداعی میکند. انگار آنچه نجات مییابد جان و روح است و جسم و سلول های فاسد در این توفان درونی نابود میشود. ماه در شعر فروغ اشاره به چیزی راز آمیزدارد. چیزی دور از دسترس. اشاره به طبیعت در این شعر بسیار است. و تنها چیزی که هنوز او را به زیستن متعهد کرده همان طبیعت است: «مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است/ تبار خونی گلها میدانید؟» انگار شاعر با شعرش میگوید هنوز زندهام، اما درعینحال همان طبیعتی که او را هنوز زنده نگه داشته، با مرگش به او پند میدهد که پرواز را به خاطر بسپارد: «پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم.» اما مرزهای زندگی که شاعر رنج و تاریکی آن را به تمامی حس میکند برای او کوچک است، و آنقدر محدود است که حتی پوست کشیده شب طولانی جهان را میتوان لمس کرد:
دلم گرفته است / دلم گرفته است / به ایوان میروم و انگشتانم را / بر پوست کشیده شب میکشم / چراغهای رابطه تاریکاند / چراغهای رابطه تاریکاند/ کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد/ پرواز را بهخاطر بسپار/ پرنده مردنی است.
در شعر سهراب مرگ بیشتر به عنوان چیزی نزدیک، چیزی در اکنون و در اینجا نشان داده میشود؛ زیبایی زندگی در شعر سهراب به خاطر آمیختگیاش با مرگ و حضور ابدیت در همین دنیای مادی است. در شعر سهراب اشاره به مرگ همراه با اشاره به خواب در عین بیداری، فراموشی در عین آگاهی، کودکی، هیچ نیروانایی و چیزی فرای واژه ماده است. شعر «تا گل هیچ» مثالی از این باب است:
میرفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!/ راهی بود از ما تا گل هیچ./ مرگی در دامنهها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست. / میخواندیم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر.»/ میرفتیم، خاک از ما میترسید، و زمان بر سر ما میبارید./ خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهانها آوایی افشاندند./ ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه./ بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمینها پر خواب./ خوابیدیم، میگویند: دستی در خوابی گل میچید.
اینجا شاعر در حرکتش در زمان میخواهد به گل هیچ (مرگ) برسد. اما این مرگ مانند گلهای کوهی انگار در دامنههای کوه است؛ یعنی میانه مسیر، نه در قله. حضور مرگ و زیست مرگ برای او مانند حضور ابری در آسمان و زیستن مرغان است. بااینهمه سهراب تماشای جهان را بدون حضور این مرگ انگار سیاه میبیند: «میرفتیم، خاک از ما میترسید، و زمان بر سر ما میبارید.» ترسیدن خاک از این مسافرها یا زائرین اشاره به چیزی ورای مادهبودن مرگ و نترسیدن شاعر از آن است. با وجود این، او همچنان در زمان سفر میکند تا… در آخر با خندهای ناگهانی انگار هستی و راه و ورطه از خواب میپرند و انسان به خواب میرود. انگار او در خواب به این کل بیدار مبدل میشود. و دستی که دیگر دست او نیست گل هیچ را میچیند. شعر با فعل جمع شروع میشود (میرفتیم) و با فعل مفرد (می چید) تمام میشود که شاید اشاره به تکثر و وحدت است. تقابل و یکیشدن خواب و بیداری و در آخر آگاهی شاعر نسبت به مرگ، خود و ابدیت را در شعر «نیلوفر» هم میبینیم:
از مرز خوابم میگذشتم،/ سایه تاریک یک نیلوفر/ روی همه این ویرانه فرو افتاده بود./ کدامین باد بیپروا/ دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟/ در پس درهای شیشهای رویاها،/ در مرداب بیته آیینهها،/ هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم/ یک نیلوفر روییده بود./ گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت/ و من در صدای شکفتن او/ لحظه لحظه خودم را میمردم.
اینجا نیلوفر رمز عرفان، مرگ و جاودانگی، به همه زندگی شاعر میپیچد و شاعر ریشههای هستیاش را در مرگ میبیند و مرگ را در خود و هستیاش ریشهدار مییابد. آن باد بیپروا هم شاید ابدیت و مرگ در خود و به خودی خود است؛ چیزی که شاعر تخمش (نیلوفر) را در همین جهان مییابد و اما از پشتوانه و اصلش پرسش میکند؛ اشاره به رهایی، نا متناهیبودن مرگ و متناهیبودن زندگی در شعر سهراب بسیار است:
در هوای دوگانگی، تازگی چهرهها پژمرد…/ بیایید از شورهزار خوب و بد برویم…/ من از کدام طرف میرسم به سطح بزرگ…
فروغ میگوید:
خطوط را رها خواهم کرد / و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد/ و از میان شکلهای هندسی محدود / به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد…