این مقاله را به اشتراک بگذارید
سینما برای زدن حرف های مهم اما زیرپوستی و نه چندان رو در هر حوزه ای یکی از رسانه های محبوب و چاره ساز محسوب می شود؛ رسانه ای که با ترکیب کردن تصویر و صدا و با چاشنی درام می تواند بسیاری از محدودیت های دیگر رقبایش را پشت سر بگذارد. در سینما فیلم های ابرقهرمانی می توانند گزینه اول برای رسیدن به این هدف باشند. فیلم هایی که پر هستند از زد و خورد، انفجارهای مهیب، دشمنان تا بن دندان مسلح و فراتر از انتظار، مردمی که کار خاصی از دست شان بر نمی آید و باید از دست ابرشرورها نجات پیدا کنند و ابرقهرمان هایی که می توانند در نهایت از پس همه مشکلات بربیایند.
انگار همه چیز در این گونه از فیلم ها درشت نمایی می شود تا حرف ها و پیام ها در زیر آوار آنها قرار بگیرند. شاید برای همین هم هست که در سال های گذشته، این فیلم ها توانسته اند سینما را به تسخیر خود در بیاورند؛ سال هایی که انگار دیگر هیچ چیز قرار نیست سر جای خودش باشد.
نباید فراموش کرد که فیلم های ابرقهرمانی لزوما آثار نیستند که پشتوانه ای کامیک بوکی داشته باشند؛ هر چند بیشتر آنها اصلیت شان به دنیای کامیک بوک ها بر می گردد اما برخی از آنها از دیگر رسانه ها مثل رادیو، بازی های ویدئویی، انیمیشن و … اقتباس شده اند و تعداد دیگری حتی فیلمنامه ای اریژینال دارند.
شاید به همین دلیل است که فراز و فرودهای سینمای ابرقهرمان ها چندان به دنیای کامیک بوک ها مرتبط نیست و حتی در بیشتر مواقع مسیرشان از یکدیگر جدا است، البته این ماجرا خود نکته پنهان دیگری را هم بازگو می کند: آنجایی که کامیک بوک ها بیشترِ اتفاقات روزِ جامعه را پوشش می دادند یا نقد می کردند، فیلم های ابرقهرمانی تا سال ها از این نگاه دور بودند و ساز خود را می زدند. هر چند حالا این نوع نگاه در چنین فیلم هایی کمی فرق کرده.
شمع ۱ سالگی – 1940 تا ۱۹۷۰
درخشش همفری بوگارت، اکران شاهکارهایی مثل «زندگی شگفت انگیزی است» فرانک کاپرا و «همشهری کین» اورسن ولز، آغاز به کار آلفرد هیچکاک با فیلم «ربکا» و نه مجسمه اسکاری که بهترین سال های زندگی مای ویلیام وایلر برنده شد. این شمایی کلی است از سینمای دهه ۴۰ آمریکا.
اما علاوه بر اینها، این دهه آغازی بود بر شکل گیری سینمای ابرقهرمان ها و پایه و اساس این رویکرد حالا محبوب در دنیای پرده نقره ای، در این دهه شکل گرفت. با وجود این که بدنه اصلی سینما را در آن زمان فیلم های موفق ژانر درام تشکیل می دادند، به سختی می شد فضایی برای فیلم های سبک اکشن، مخصوصا فیلم های ابرقهرمانی پیدا کرد. برای همین بهترین فضا برای این سبک فیلم ها بیشتر فیلم سریال ها یا سریال های تلویزیونی بود.
«مان دریک شعبده باز» کمپانی کلمبیا پیکچرز اولین فیلم سریال می دانند که با همین رویکرد در سال ۱۹۳۹ اکران شد. فیلم بر اساس کامیک استریپی به همین نام ساخته شده که آن را اولین کامیک استریپ ابرقهرمانی می دانند. کامیکی که کمپانی «کینگ فیچرز سندیکیت» آن را در سال ۱۹۳۴ منتشر کرد. کلیت داستان هم همان طور که از نامش پیداست درباره شخصی به نام «مان دریک» است که می تواند با تکنیک های هیپنوتیزم، نامرئی شدن، تله پورت و … به جنگ شخصیت های شرور فیلم (و کامیک) برود و دنیا را به صلح و آرامش برساند. قرار است در سال ۲۰۱۹ هم فیلمی بر اساس این کامیک با کارگردانی ایتان کوئن و نقش آفرینی ساشا برون کوهن (در نقش مان دریک) ساخته شود.
دو سال بعد از این فیلم سریال نوبت به کمپانی «ریپابلیک پیکچرز» رسید تا از روی کامیک بوکی به نام کاپیتان مارول فیلم سریال خود را آماده اکران کند. ماجرای این فیلم دوازده قسمتی درباره پسری به نام بیلی بتسون است که به کمک جادوگری باستانی به نام «شزم» به قدرت فراانسانی دست پیدا می کند.
او برگزیده می شود تا در برابر ابرشروری به نام «عقرب» که یک سلاح مرگبار باستانی در اختیار دارد، بایستد. قهرمان داستان بعد از به زبان آوردن کلمه «شزم» از پسربچه ای ریزاندام تبدیل به ابرقهرمانی تنومند می شود. برای همین سازندگان فیلم، ویلیام ویتنی و جان انگلیش مجبور شدند از دو بازیگر نقش اول مجزا برای فیلم استفاده کنند.
از ابتدا قرار بود این فیلم برخلاف مان دریک شعبده باز، یک فیلم ابرقهرمانی سینمایی باشد تا سازندگان با مشکلات بغرنج فیلم سریال درگیر نشوند اما به دلیل این که پایه و اساس آن در مدیوم فیلم سریال بود، این اتفاق میسر نشد و با فیلمی ۳۱۶ دقیقه ای که در دوازده قسمت تولید شد، روبرو شدیم.
ماجراهای کاپیتان مارول – که آن را اولین فیلم ابرقهرمانی بر اساس کامیک بوک ها (نه کامیک استریپ ها) می دانند – اقتباسی است از کامیکی که کمپانی (Fawcett اولین بار در سال ۱۹۴۰ منتشر کرده بود. هر چند این شرکت بعدها به خاطر شباهت شخصیت شان به سوپرمن مجبور شد آن را به کمپانی مشهور دی سی، مالک اصلی سوپرمن، بفروشد.
«شوالیه تاریکی» وقتی اولین حضورش را روی پرده نقره ای تجربه کرد که جنگ جهانی دوم به روزهای اوجش رسیده بود. حمله ژاپن به بندر پرل هاربر باعث خشم آمریکایی ها شد و آنها علاوه بر این که بعد از این اتفاق مستقیما وارد جنگ شدند و دو بمب اتمی بر سر چشم بادامی ها بیختند در سینما و تلویزیون هم حسابی از آنها زهرچشم گرفتند. بتمن فیلم سریالی پانزده قسمتی بود که کلمبیا پیکچرز آن را در سال ۱۹۴۲ و با الهام گرفتن از اتفاقات آن روزهای دنیا آماده اکران کرد تا اولین حضور شوالیه تاریکی در سینما سروشکلی به روز داشته باشد.
در این فیلم، ابرشرور اصلی، فردی ژاپنی به نام «دکتر داکا» است که می خواهد با به دست آوردن رادیومی که در شهر گاتهام وجود دارد، سلاح لیزری مرگباری بسازد. از نکات جالب فیلم بودجه کم آن بود که باعث شد بت موبیل مخصوصی در کار نباشد و به جایش یک کادیلاک مشکی خودنمایی کند.
اما از اینها مهم تر باید به این نکته اشاره کرد که به خاطر قوانین سانسوری آن زمان سینمای آمریکا که بر اساس آنها قهرمان فیلم نباید خودسر قانون را اجرا کند یا زیر پا بگذارد، بتمن به جای این که کارآگاهی شخصی باشد که علیه بی عدالتی می جنگد، به همراه رابین ماموران دولتی بودند که قانون را همراهی می کردند. از آن طرف سروشکل منسجم این سریال و تحویل گرفتن منتقدان باعث شد کمپانی سازنده کمپین تبلیغاتی مفصلی در حد یک فیلم سینمایی برای آن در نظر بگیرد.
حتی کار به اینجا رسید که تیم دی سی مجبور شد برخی اصلاحات را بعد از اکران روی کامیک های بعدی بتمن لحاظ کند که یکی از آنها ظاهر فیزیکی آلفرد، پیش خدمت وفادار بروس وین (بتمن) بود. در کامیک های قبل از سریال، آلفرد فردی چاق بود اما در سریال این شخصیت با بازی ویلیام آستین به آلفردی لاغر و ورزشکار مبدل شد؛ شمالی که بعد از آن در کامیک ها هم از آن سود جستند.
به جز بتمن، ابرقهرمان های دیگری هم بودند که آن دوره گرفتار جنگ جهانی دوم شدند. کاپیتان آمریکا، برخلاف بتمن که به شکل مصنوعی درگیر ماجرا شد، از اصل و ریشه به این واقعه تاریخی وابسته است: استیون راجرز جوان و هنرمند می خواهد با شروع جنگ به ارتش بپیوندد اما با جسم نحیفی که دارد، پشت خط می ماند. با این حال یکی از فرمانده های ارتش با دیدن او یاد پروژه سری اش که «ابرسربازها» نام دارد می افتد و به این ترتیب استیون به اولین ابرسرباز یا همان کاپیتان آمریکا تبدیل می شود.
نکته جالب اما در مورد فیلم سریال کاپیتان آمریکا این است که کمپانی ریپابلیک به هیچ وجه از ریشه داستانی استیون راجرز بهره نبرد و در سال ۱۹۴۴ با سریالی مواجه شدیم که کاپیتان آمریکایش نه سپر مخصوصش را دارد، نه هویت استیون راجرز را و نه حتی از سرم ابرسرباز کُن در آن خبری هست و بدتر از همه، نازی ای در آن وجود ندارد که کاپیتان آمریکا او را از سر راه بردارد. این اختلافات فاحش فیلم و کامیک ظاهرا از آنجا نشأت می گیرد که قبل از این که مشخص شود شخصیت اصلی چه کسی است، فیلمنامه نوشته شد و بعدا با خرید کپی رایت این شخصیت، فقط نام آن را کاپیتان آمریکا می گذارند.
سوپرمن هم در اواخر دهه ۴۰ سروکله اش پیدا شد تا از این قافله خیلی عقب نماند. به سبک همه فیلم سریال های ابرقهرمانی این دهه، این اثر هم به صورت سیاه و سفید اکران شد تا برای اولین بار جهان او را نه در لباس معروف آبی قرمزش بلکه در لباسی به رنگ خاکستری – قهوه ای ببینند (علت انتخاب این دو رنگ بهتر دیده شدن سوپرمن در فرمت سیاه و سفید بود.) به فیلم کشیدن سوپرمن دردسرهای زیادی به همراه داشت. اگر همه چیز خوب پیش می رفت، در سال ۱۹۴۰ (درست هشت سال قبل از اکران فیلم کلمبیا پیکچرز) او به آسمان سینما پرواز می کرد اما کمپانی های ریپابلیک و دی سی چون دی سی خواستار کنترل کامل روی فیلمنامه و تولید بود، نتوانستند به توافق نهایی برسند.
این اتفاق چند سال بعد هم تکرار شد. بعد از آن دیگر کمپانی هایی مثل یونیورسال و همین ریپابلیک بودند که رغبت چندانی به ساخت فیلم سریال های ابرقهرمانی نداشتند؛ مخصوصا ابرقهرمانی که دردسر بزرگی مثل پرواز کردن را به همراه دارد. در نهایت کلمبیا پیکچرز به دام افتاد و سام کنزمن روی صندلی کارگردانی این فیلم پانزده قسمتی نشست.
اگرچه او تمامی تیم جلوه های ویژه فیلم را – که نتوانستند به پرواز در آمدن سوپرمن را آن جور که کنزمن در ذهن داشت از آب در بیاورند – اخراج کرد و در نهایت پروازهای ابرقهرمان به صورت انیمیشن ساخته شد. با این همه در پایان دهه ۴۰ تمام محبوبیت و بازارگرمی مدیوم فیلم سریال به یکباره رخت بربست و بتمن و رابین (۱۹۴۹) و مرد اتمی و سوپرمن (۱۹۵۰) آخرین فیلم سریال های ابرقهرمانی بودند که مردم می توانستند به صورت هفتگی آنها را در سینما تماشا کنند. این اتفاق هم زمان با افول صنعت کامیک در آمریکا بود و عنصر طلایی این کتاب ها هم با سانسورها و قوانین دست و پاگیر آمریکایی ها به سر رسید.
در بحبوحه آن دوران، کمپانی نه چندان مشهوری به نام «لیپرت پیکچرز» ریسک بزرگی را می پذیرد و یک فیلم بلند ۵۸ دقیقه ای را در سال ۱۹۵۱ آماده اکران در سینما می کند به اسم سوپرمن و مردان مولی. این فیلم هم اولین فیلم بلند ابرقهرمانی است که از روی شخصیت های کامیک های دی سی ساخته شده و هم با کمی اغماض می شود آن را اولین فیلم بلند ابرقهرمانی دنیا دانست. البته هدف کمپانی و تیم سازنده از ساخت این فیلم چیز دیگری بود که به آن هم رسیدند. آنها می خواستند در صورت موفقیت فیلم – که اتفاق هم افتاد – اولین سریال تلویزیونی ابرقهرمانی دنیا را کلید بزنند که ماجراهای سوپرمن (۱۹۵۸-۱۹۵۲) نام داشت. این اتفاق افتاد و سریال های ابرقهرمانی در دوره های پیش رو جایگزین فیلم سریال ها شدند.
تولدی دیگر؛ ۱۹۷۰ تا ۲۰۰۰
به جز معدود فیلم هایی که از دل سینمای مستقل آمریکا، ژاپن و حتی اروپا بیرون می آمدند (مانند خفاش طلایی، ژاپن، ۱۹۶۶؛ آقای آزادی، فرانسه، ۱۹۶۹) ابرقهرمان ها تا اواخر دهه ۷۰ جایگاهی در سالن های سینما نداشتند و آنهایی هم که هر از گاهی فرصت عرض اندام داشتند بیشتر تدوین شده سریال های موفق سال های گذشته بودند: بتمن (۱۹۶۶) گل سرسبد این شکل از فیلم هاست اما در اواخر دهه ۷۰ اتفاقات به گونه ای پیش رفت که انگار سینما می خواست فرصت دوباره ای به این سبک فیلم ها بدهد.
یکی از این اتفاقات، استقبال خوب سینماروها از فیلم های فانتزی و علمی – خیالی آن دوره بود که موفقیت جنگ های ستاره ای (۱۹۷۷) را می توان مهم ترین آنها برشمرد. دلیل بعدی که شاید اهمیتش از اولی بیشتر باشد، حضور پررنگ تر دنیای تکنولوژی در صنعت سینما و داشتن جلوه های ویژه پیشرفته تر بود. این حضور انگار همان حلقه گم شده سینمای ابرقهرمانی بود که سال ها در پی اش بودند. با این اوصاف در سال ۱۹۷۸ کمپانی برادران وارنر به رهبری ریچارد دانر – در نقش کارگردان – دست روی مهم ترین ابرقهرمان دی سی گذاشت تا مرد شنل پوش مشهور دنیای کامیک ها را دوباره به پرواز در بیاورد.
این فیلم با حضور مارلون براندو (در نقش پدر واقعی سوپرمن)، جیمی هکمن (ابرشرور اصلی فیلم) و کریستوفر ریوی خوش قد و بالا (در نقش سوپرمن)، آمده بود تا عصر جدیدی را برای ابرقهرمان ها رقم بزند؛ عصری که می توان آن را «تولدی دوباره» نامید. فیلم دانر قبل از اکران به پر خرج ترین فیلم تاریخ سینما (تا آن زمان) مبدل شد اما بعد از اکران، این منتقدان و تماشاگران بودند که برایش کلاه از سر برداشتند.
فیلم با فروش سیصد میلیون دلاری، نه تنها بودجه پنجاه میلیونی خود را جبران کرد بلکه راهی را برای ساخت قسمت دوم، سوم و چهارم سوپرمن در دهه ۸۰ هموار کرد. از رازهای موفقیت فیلم می توان به حضور واقعی شهر نیویورک به جای متروپولیس (شهر خیالی سوپرمن) اشاره کرد که باعث می شد این اثر حسی واقعی پیدا کند؛ چیزی که سریال ها و حتی خود کامیک ها تا آن زمان از آن بی بهره بودند. همچنین بازی درخور توجه ریو باعث شد تا تماشاگران اولین بار با ابرقهرمانی مواجه شوند که کاملا واقعی و حقیقی به نظر می رسید؛ یک شخصیت کاریزماتیک و خودآگاه بدون این که بیش از حد مقدس باشد.
با این حال این همه دستاورد فیلم نبود: شاید بزرگ ترین ماحصل اکران سوپرمن این است که راه را برای حضور دیگر ابرقهرمان ها در دنیای پرده نقره ای باز کرد. فلش گوردن (۱۹۸۰) و لاک پشت های نینجا (۱۹۹۰) مشت نمونه خروار فیلم های ابرقهرمانی هستند که بعد از سوپرمن به اکران در آمدند.
به جز سوپرمن، ابرقهرمان دیگری هم وجود داشت که با آمدنش تحولات بیشتری را به سینمای ابرقهرمانی تزریق کرد. پس از بارها تلاش و شکست، تیم برتون در بتمن، مایکل کیتون را جای مبارز شنل پوش و جک نیکلسون را جای جوکر، ابرشروری که می خواست دنیا را به آتش بکشد، گذاشت. نتیجه کار علاوه بر این که شگفت انگیز بود و نام برتون را بیش از گذشته بر سر زبان ها انداخت، باعث شد فیلم مانند یک بمب مهیب در بین عامه مردم منفجر شود.
برتون با بهره گیری از کامیک های پیشگام آن دوره مانند بازگشت شوالیه تاریکی فرانک میلر، شمایلی از اسطوره شناسی بتمن را به نمایش گذاشت که ترسناک تر و واقعی تر بود و توانست تمام خاطراتی را که تماشاگران از سریال های آب نباتی دهه های قبل به یاد داشتند، از ذهن آنها پاک کند. از آن طرف مخاطبان هم تضادی را که قهرمان فیلم از نظر اخلاقی با آن درگیر بود پذیرفتند.
با اکران فیلم کلاغ انکس پرویاس در سال ۱۹۹۴ – که اولین فیلم مستقل ابرقهرمانی است که تبدیل به فرنچایز شد – سینمای ابرقهرمان ها تیره و تارتر شد. زمانی که بتمن و رابین جوئل شوما خر (۱۹۹۷) به خاطر سرخوشانه بودن و شوخ بودن بیش از حدش مورد انتقاد قرار گرفت، کلاغ شکل تازه ای از خشونتی را که در فیلم های ابرقهرمانی وجود نداشت برای علاقه مندان به ارمغان آورد تا پلی زده باشد بین این سبک فیلم ها و آثار مدرن اکشن.
موفقیت کلاغ راه را برای دیگر شخصیت های خشن دنیای کامیک که سردمدار آنها شخصیت های کمپانی ایمیج کامیکز بودند باز کرد. از آن طرف مارول که همچنان دلخوش به موفقیت های سریال هالک شگفت انگیز در اواخر دهه ۷۰ بود، می دید که قهرمان های دی سی در صنعت سینما به هر چه می خواستند رسیده اند، با این حال به خاطر تغییرات زیاد و پیوسته در پست مدیریت، این کمپانی هیچ وقت نتوانست از لحاظ موفقیت فیلم هایش حتی به دی سی نزدیک شود.
هوارد اردک (۱۹۸۶)، مجازاتگر و کاپیتان آمریکا (۱۹۹۰) یکی از دیگری بدتر بودند. اما بالاخره این کمپانی در اواخر این دهه توانست تکانی به خود بدهد و بین سال های ۱۹۹۷ تا ۱۹۹۸ دو فیلم موفق مردان سیاه پوش و تیغ را روانه سینماها کند؛ دو فیلمی که خیلی زود دنباله هایی یافتند و به فرنچایز مبدل شدند. مردان سیاه پوش هم برای مارول اولین اسکار را به ارمغان آورد و هم پردرآمدترین فیلم آن دهه این کمپانی شد.
مارول وارد می شود – از ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰
بعد از شکست های شرم آور دهه ۸۰، موفقیت آن هم با ابرقهرمان هایی که خیلی روی موفقیت شان حساب باز نمی کردند، زیر دندان مارولی ها بسیار مزه کرده بود. آنها می خواستند این روند را در دهه بعد ادامه بدهند برای همین سراغ ابرقهرمان هایی رفتند که در دنیای کامیک و به واسطه سریال پرطرفدار بودند: مردان ایکس (۲۰۰۰).
برایان سینگر کارگردان فیلم، بدون راه انداختن اکسپرسیونیسم شهری (چیزی که مخصوصا در کامیک های این سری دیده می شود) سعی کرد به مردان ایکس رنگ واقعیت ببخشد: عده ای جهش یافته می خواهند با دفاع از انسان ها در مقابل همنوعان خود که قصد ریشه کن کردن آنها را دارند بایستند. هیو جکمن با درخشش در نقش ولوورین هم خود را ستاره سینما معرفی کرد و هم کیفیت فیلم را چند درجه ارتقا بخشید.
دو سال بعد دیگر شخصیت محبوب مارول آماده ورود به دنیای سینما بود. سام ریمی که کلبه وحشتش دیگر آن تب و تاب سابق را نداشت، به عنوان یکی از طرفداران پروپاقرص آقای تار افکن، سراغ اسپایدرمن (۲۰۰۲) رفت تا با دست گذاشتن روی وجه انسانی این شخصیت، موفقیت مردان ایکس را تکرار کند؛ این اتفاق هم افتاد و فیلم تنها در آمریکا چهارصد میلیون دلار فروخت. این چیزی بود که مارول به دنبال آن بود؛ پیروزی های پشت سر هم که باعث می شدند اعتبار شخصیت هایش بیشتر و بیشتر شود.
حالا هالیوود – که تا چند وقت پیش دل چندان خوشی از آنها نداشت – آغوشش را برای فیلم های بیشتری بر اساس شخصیت های مارول باز کرده بود: دردویل (۲۰۰۲)، هالک (۲۰۰۳)، مجازاتگر (۲۰۰۴)، چهار شگفت انگیز (۲۰۰۵)، گوست رایدر (۲۰۰۷)، آیرن من (۲۰۰۸) و هالک شگفت انگیز (۲۰۰۸) فقط فیلم های ابرقهرمانی بودند که از دل کامیک های مارول زاده شدند.
این حجم از فیلم های ابرقهرمانی در دهه اول قرن بیستم باعث شد گمانه زنی های زیادی درباره چرایی این اتفاق در بگیرد اما در بین همه آنها دو نظریه بیشتر از بقیه به واقعیت نزدیک بودند: بخشی از منتقدان، حادثه یازده سپتامبر و موضع گیری های سیاسی غرب به واسطه آن را یکی از دلایل اصلی روی آوردن هالیوود به فیلم های ابرقهرمانی می دانند.
اما یک نظریه سهل متر این است که تکنولوژی های جدید و جلوه هیا ویژه بسیار پیشروتر باعث شده این فیلم های پر زد و خورد و پر از انفجار متولد شوند.
با سروصدایی که مارول و شخصیت هایش به راه انداختند، دی سی در مورد جایگاه سابقش در دهه ۷۰ احساس خطر کرد. آنها که در دهه ۹۰ تمام پروژه های شان (به عنوان مثال بتمن های جوئل شوماخر) با شکست مواجه شد، سروقت یکی از خوشنام ترین کارگردان های آن دوره یعنی کریستوفر نولان رفتند تا مرد خفاشی را برایشان بازسازی کند.
نولان در اولین اقدام بیشتر بار فانتزی را از داستان بیرون انداخت و تا توانست طرح سیاهی از واقعیت به فیلم تزریق کرد. برای همین بتمن آغاز می کند (۲۰۰۵) بیش از این که محبوب خوره های کامیک باشد، دل سینماروهای جدی را به دست آورد و دستاوردهایش باعث شد تا شوالیه گاتهام در دو فیلم دیگر و با حضور خود نولان نقش آفرینی کند. می توان بتمن آغاز می کند و دنباله های آن را در کنار چند فیلم دیگر مانند مردان ایکس ۲، اتحاد مردان ایکس (۲۰۰۲) آغازگر دوره ای دانست که دیگر فیلم های ابرقهرمانی صرفا جهت سرگرمی ساخته نمی شوند؛ جریانی از ایدئولوژی در رگ های این فیلم ها وجود دارد که باعث شده برخی نام «رنسانس» را برای این دوره انتخاب کنند.
جهان ها پا می گیرند – از ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۰
در کنار بلاک باسترهای ابرقهرمانی، فیلم های مستقل یا حداقل مستقل تری هم بودند که رنگ و بوی خودشان را به این گونه فیلم ها می بخشیدند. در سال ۲۰۰۰، کارگردان مشهور هندی تبار ام. نایت شبامالان فیلم «شکست ناپذیر» را با بازی بروس ویلیس ساخت تا یک عنصر واقع گرای دیگر را هم به این سبک فیلم ها اضافه کند.
کمپانی انیمیشن سازی پیکسار هم با ساخت «شگفت انگیزها» (2004) سعی کرد این مدل فیلمسازی را بین کودکان و خانواده ها محبوب کند اما شاید مهم ترین اثر مستقل را باید فیلم «وی فور وندتا» (2006) دانست که جیسون مک نیکو آن را از روی کامیک آلن مور ساخته. این فیلم که تریلری سیاسی است، انگلستانی را به تصویر می کشد که حکومتی تمامیت خواه بر آن سلطه یافته اما ظهور ابرقهرمانی با یک ماسک خندان و البته ترسناک می تواند پایان کار این سلطه باشد.
با شروع دهه ۲۰۱۰ ماجرا اما به شکلی پیش رفت که حتی جا برای ساخت فیلم های مستقلی به این شکل هم تنگ و تنگ تر شد. مارول که هر فیلمش را یک گلوله محسوب می کرد، سینمای جهان را با گلوله هایش به رگبار بسته بود. فیلم ها یکی از پس دیگری به نمایش در می آمدند، بازسازی می شدند و دنباله های آنها ساخته می شد.
انگار نمی شد پایانی برای آثار سینمایی مارول در نظر گرفت اما راستش را بخواهید ایده ای بزرگ و گسترده زیر همه آثار نهفته بود که با اکران فیلم «اونجرز» (2013) برملا شد. در سال ۲۰۰۶ مارول با به کار گرفتن کوین فیج و اختصاص ۵۲۵ میلیون دلار خواست که فیلم های خودش را با شخصیت های خودش بسازد. با در نظر نگرفتن «مردان ایکس» و «اسپایدرمن» (که امتیاز سینمایی هر دو به کمپانی های دیگر واگذار شده)، آنها هالک، آیرن من، تور، کاپیتان آمریکا و چند هزار شخصیت دیگر را به خط کردند تا فیلم های خود را داشته باشند اما این همه آن چیزی نبود که مارول به دنبالش بود.
فیلم ها در ظاهر به نام یکی از شخصیت ها اکران می شدند (برای مثال آیرن من) اما در برخی از نقاط داستان سروکله یکی دیگر از شخصیت های مارول پیدا می شد. شاید در ابتدا یک جور شوخی به نظر می رسید اما با اکران هر فیلم مارولی این ماجرا رنگ جدی تری به خود می گرفت. این ماجرا آنقدر ادامه پیدا کرد که سروکله همه همه ابرقهرمان های این کمپانی در فیلم «اونجرز» پیدا شد. بله، درست حدس زدید.
از زمانی که قسمت اول «آیرن من» در سال ۲۰۰۸ اکران شد، تا سال ۲۰۱۳ که فیلم «اونجرز» به نمایش درآمد چهار فیلم مارولی دیگر تولید شدند (هالک شگفت انگیز، آیرن من ۲، تور و کاپیتان آمریکا) که همگی با تارهای تقریبا نامرئی به یکدیگر وصل هستند. در اصل این بسته شش فیلمی فاز اول سینمایی مارول محسوب می شود و محض اطلاع باید بگوییم که دومین بسته شش فیلمی با اکران فیلم «انت من» (2015) به پایان رسید. این روزها هم وارد فاز سوم شده ایم که با اکران فیلم «کاپیتان آمریکا جنگ داخلی» (2016) شروع شده و قرار است تا پایان سال ۲۰۱۹، نُه فیلم دیگر هم ساخته شود.
این رویکرد جدیدی است که نه تنها مارول آن را در پیش گرفته، بلکه دی سی هم بعد از این که موفقیت های رقیب را دید، دست به دامن آن شد. ساخت دنیاهای در هم تنیده ابرقهرمان ها، پروژه دی سی با رونمایی سوپرمن در «مرد پولادین» (2013) شروعت شد و با «بتمن علیه سوپرمن» و «جوخه انتحاری» ادامه پیدا کرد. تا سال ۲۰۲۰ هم حداقل هشت فیلم دیگر از دل کامیک های دی سی بیرون خواهد آمد تا جهان آنها هم شکل بگیرد. از همین لحظه تا سال ۲۰۲۰ حداقل ۲۳ فیلم ابرقهرمانی دیگر در راه است؛ خانم ها و آقایان فیلم دوست، (متاسفانه) شما در چنگال فیلم های ابرقهرمانی گیر افتاده اید!
ماهنامه همشهری ۲۴