این مقاله را به اشتراک بگذارید
سریال The Killing ممکن است شما را در قسمت های اول دلزده کند، اما کمی که بگذرد می بینید ابدا نمی توانید آن خیابان های تاریک و بارانی و آن شخصیت های به ظاهر نخواستنی را فراموش کنید.
جنایت اسکاندیناوی
رامبد خانلری: ادبیات جنایی اسکاندیناوی بعد از «هنینگ مانکل» مورد توجه مخاطبان این ژانر قرار گرفت. استفاده به جا از جغرافیای سرد و تاریک این کشورها در داستان های جنایی و هماهنگ کردن آن با موج سینوسی درام باعث شد تا خیلی زود این فضای شبه نوآر با تمام خصوصیات مدرنش در میان مخاطبان این ژانر صاحب کرسی شود.
سریال امریکایی «The Killing» از روی سریال موفق دانمارکی ساخته شد و در تمام دنیا مورد توجه قرار گرفت. سازندگان این سریال با وجودی که این سریال را به امریکا آوردند، اما تمام تلاششان را به کار بستند تا حال و هوای سرد و تاریک نسخه دانمارکی را حفظ کنند. حتی در انتخاب بازیگران هم دقت کردند که قیافه ها زیاد امریکایی نباشد.
«Bridge» سریال جنایی دیگری بود که امریکایی ها هوس کردند نسخه امریکایی اش را بسازند و نیمه تمام ماندن نسخه امریکایی نشان داد که به اندازه نسخه اسکاندیناوی مورد توجه قرار نگرفته است. «Fortitude» و «Trapped» هم دیگر سریال های معروف جنایی با این حال و هوا هستند.
نکته جالب این سریال ها این است که در غیاب عناصر جذاب بصری ساخته و پرداخته می شوند. همه جا تاریک و برفی است، خیابان ها خلوت است، کارآگاه ها برعکس کارآگاه های امریکایی و فرانسوی آدم های جذابی نیستند، حتی در اولین برخورد به نظرتان می آید که نمی توانید این آدم ها را به عنوان نقش اصلی برای چند اپیزود تحمیل کنید، اما به مرور زمان همین آدم های نخواستنی برای شما جذاب می شوند و بعد از یکی، دو قسمت متوجه می شوید یکی از دلایل اصلی که به تماشای سریال نشسته اید، همین کارآگاه هایی هستند که حالا به خوبی با آن ها ارتباط برقرار کرده اید.
اما اصلی ترین ویژگی آثار جنایی اسکاندیناوی کفه سنگین درام است. زندگی در تمام این داستان ها با قدرت در جریان است. یعنی اگر معما و گره گشایی را کامل از داستان حذف کنیم، باز هم چیزی برای خواندن یا تماشا کردن وجود دارد. در تمام این سریال ها، در تمام داستان های آقای مانکل با حذف قتل و قاتل و مقتول، باز هم کلمات دلنشینی برای خواندن و تصاویر جذابی برای تماشا کردن وجود دارند که در قالب درام همگرا می شوند.
سریال The Killing یکی از بهترین نمونه های این سریال های برای تماشاست. امریکایی شدن این سریال باعث نشده تا عناصر جذاب وابسته به جغرافیای داستانی اش را از دست بدهد. در اولین برخورد با «سارا لیندن» و «هولدر» به خودتان می گویید برای بازی در این نقش ها گزینه های بهتری وجود نداشت؟ اما این شخصیت ها آن قدر به تناسب داستان خوب نوشته شده اند، آن قدر خوب بار درام زندگی شخصی شان را به تنه اصلی ماجرا می آورند و به آن پیچ می کنند و آن قدر خوب نقش شان را بازی می کنند که بعد از مدتی این دو برای شما شبیه شخصیت های سریال Friends می شوند.
بعد از تماشای سریال هرکجا آن ها را می بینید، دلتان یک جوری می شود. اگر معنای اسم سریال را قتل در نظر بگیریم، اسم بامسمایی است. در فصل اول و دوم متوجه می شویم که یک قتل چگونه بر محیط اطرافش تاثیر می گذارد و چگونه همه آدم ها را درگیر خودش می کند. نشان می دهد که قتل فقط یک
مثلث میان قتل و قاتل و مقتول نیست. به نظرم اسکاندیناوی ها هم داستان جنایی را در این روزگار بهتر از باقی نویسندگان می شناسند و هم به داستان های شان اعتماد بیشتری دارند. بازی های سریال درخشان هستند، به ویژه پدر مقتول آن قدر نقشش را خوب بازی می کند که تا مدت ها او را به خاطر خواهیدداشت.
The Killing از آن سریال هایی است که خوب شروع می شود، خوب ادامه پیدا می کند و برعکس بیشتر سریال های جنایی به خوبی هم به پایان می رسد؛ از آن سریال هایی که هر کسی با هر سلیقه ای از تماشای آن لذت خواهدبرد. فصل اول و دوم یک داستان جنایی کلاسیک دارد با خرده روایت های فراوان و دلنشین. فصل سوم داستان جداگانه ای دارد؛ داستانی که جنس و جنمش با جنس و جنم فصل اول تفاوت زیادی دارد. خشن تر است و از روی عمد بخش معمایی آن تا حد زیادی مهار شده است.
تماشای فصل سوم در ادامه فصل اول و دوم دلنشین است. در فصل سوم هم بازی «پیتر سارسگارد» در نقش مظنون فوق العاده است و بخش درام زندگی او و سرانجام دراماتیکش بسیار جذاب. در فصل سوم لیندن و هولدر بیشتر از دو فصل گذشته زندگی خصوصی شان را به داستان می آورند.
The Killing سریال جذاب و خوش ساختی با بازی های درخشان و داستانی پخته و گیراست که هیچ بهانه ای برای ندیدنش وجود ندارد.
آسمان کیپ ابر
المیرا حسینی: یک چیزی در آب و هوای سیاتل است؛ چیزی که باعث می شود همه آدم ها نکته ای برای پنهان کردن داشته باشند؛ مثل آسمان سیاتل که خورشید را پشت ابرهای سیاهش پنهان کرده و یکسره بارانی است. «The Killing» در همین آب و هوا و با همین آدم ها روایت می شود.
سارا لیندن و استیون هولدر زوج کارآگاهی هستند که قرار است در فصل های مختلف پرده از راز قتل ها بردارند و اتفاقا همین دو نفر بار اصلی جذابیت سریال را بر دوش می کشند؛ آدم هایی که هر چند گذشته سخت و پرتلاطمی داشته اند، اما برخلاف بسیاری از شخصیت های سریال توانسته اند انسانیت خود را حفظ کنند و این ویژگی در کنار هوش بالا و شم قوی کاراگاهی شان، آن ها را به آدم های محبوب سریال تبدیل می کند؛ سریالی که در فصل اول و دوم روی قتل رزی تمرکز دارد و درحالی که هر لحظه شما در کنار کارآگاه ها فکر می کنید به قاتل نزدیک شده اید، متوجه می شوید که یک جای کار را غلط خوانده اید و قاتل را دوباره بین کاراکترهای سریال گم می کنید.
فصل های اول و دوم آن قدر ظریف و پیچیده اند که توقع شما را از سریال بالا می برند و باعث می شوند فصل های سوم و چهارم آن طور که باید به شما نچسبد. دو فصل آخر سریال، شما را با سوال های بی جواب تنها می گذارد و منطقی که گاه به شما عرضه می کند، حسابی توخالی و پفکی است. این جاست که جذابیت لیندن و هولدر وهمراه شدن با آن ها سریال را نجات می دهد و احتمالا باعث می شود نیمه کاره رهایش نکنید.
من با هولدر و لیندن بعد از یک روز کاری خسته کننده آشنا شدم. با خواهرم نشسته بودیم و لیست فیلم و سریال های هاردش را بالا و پایین می کردیم تا چیز جذابی نظرمان را جلب کند و پلی کنیم. The Killing را با شک و تردید انتخاب کردیم و وقتی به خود آمدیم که پنج ساعت مداوم داشتیم سریال نگاه می کردیم و چای می خوردیم.
روز بعد هر دو خسته از سر کار برگشتیم، ولی این موضوع باعث نشد روند تماشای سریال را متوقف کنیم. قاتل بالاخره چه کسی بود؟ نوجوان های لاابالی که از بی محلی رزی به تنگ آمده بودند؟ آن معلم سیاه پوست که عاشق کار و شاگردهایش بود، اما به وضوح چیزی را در مورد شب قتل پنهان می کرد؟ عضو شورای شهر و نامزد انتخابات شهرداری سیاتل که حاضر نبود برای پیروزی در انتخابات اصول اخلاقی اش را زیر پا بگذارد، ولی شواهد نشان می داد در شب قتل دلیل موجه و شاهدی برای غیبتش ندارد؟
این اما و اگرها خواب و خوراک را از لیندن و هولدر می گیرد و شب و روزشان را به هم می دوزد. دست آخر زمانی که همراه کارآگاه ها فکر می کنید همه چیز حل شده و گره ها باز شده، نکته آخر باز هم غافلگیرتان می کند و لابد مثل من و خواهرم با فیلم مستندی که رزی ساخته، اشک در چشانتان حلقه می زند و حرص می خورید که این دختر چقدر مفت و ساده زندگی اش را باخته و ناخواسته کلی زندگی دیگر را هم خراب کرده است.
اما در فصل سوم و چهارم ورق بر می گردد و نویسنده و کارگردان هرچه در فصل اول و دوم در جذب مخاطب رشته بودند، پنبه می کنند و اگر چالش های کارآگاه ها و جذابیت هایشان نباشد، مخاطب های خود را کامل از دست می دهند. شاید شبکه ای ام سی هم همین نکته را فهمیده بود که تا پایان فصل سوم گروه را همراهی کرد و پایش را از فصل چهارم بیرون کشید و آن را به نت فیلیکس سپرد.
در هر حال درست است که در دو فصل پایانی بسیاری از بخش های سریال منطق پذیر به نظر نمی رسد و سر و ته دردسرهایی که زوج کارآگاه می کشند و عذاب وجدانی که رهایشان نمی کند، خیلی هپی اند و باسمه ای به هم می آید، ولی حتی همین دو فصل هم جذابیت های دراماتیک خودشان را دارند و آدم های خاکستری اش در آب و هوای خاکستری و یکسره بارانی سیاتل خوش نشسته اند.
اگر ذهنی به شدت منطقی دارید و دنبال سریال پلیسی درجه یک می گردید، تماشای فصل اول و دوم حالتان را جا می آورد، اما توصیه می کنم از تماشای فصل سوم و چهارم چشم پوشی کنید، ولی اگر آدم حساسی نیستید و از بی منطقی بعضی بخش های داستان حرصتان نمی گیرد، هر چهار فصل را ببینید و از تماشایش لذت ببرید.
قربانیان ناگفته ها
روناک حسینی: آدم ها تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند دست از رازهایشان بکشند. این چیزی است که شاید بیش از هر چیز در این سریال به نظر می آید. ما با آدم هایی مواجهیم که یکی از آدم های نزدیکشان کشته شده و پلیس به دنبال پیدا کردن قاتل او است و اتفاقا آن ها هم با عز و التماس یا حتی فحش و دعوا از پلیس می خوهند هرچه زودتر قاتل را پیدا کنند، اما در این بین سفت و سخت به رازهایشان چسبیده اند و حاضر نیستند به هیچ طریقی از آن دل بکنند. گره داستان ها هم همین طوری باز می شود.
یعنی پلیس آهسته آهسته پی به رازهای شخصی افراد، چه مقتول و چه اطرافیانش می برد و ماجرا به این شکل رمزگشایی می شود. در این بین افراد زیادی در مظان اتهام قرار می گیرند و وقتی ما تقریبا مطمئن می شویم قاتل کیست، نویسنده بهمان ثابت می کند اشتباه کرده ایم. در این سریال هر کسی ممکن است قاتل باشد قاتل باشید نه یک گولاخ خشن باشد و نه بیماری روانی لاغر مردنی با خنده های هیستریک. قاتل ها آدم های معمولی اند.
در فصل اول و دوم، قتل یک اشتباه است. در فصل سوم قاتل برای خودش یک فلسفه شخصی دارد و آدم کشتن را مثل باقی وظایف اجتماعی اش انجام می دهد و در فصل چهارم آدم کشتن بعد دیگری پیدا می کند که نمی توان بیشتر از این درباره اش نوشت. این که کشتن کسی دیگر کاری است که از همه ما بر می آید و اگر تا به حال مرتکب قتل نشده ایم، برای این است که در موقعیت قرار نگرفته ایم، یک فلسفه قدیمی است که در بسیاری از داستان های پلیسی تکرار می شود و شاید هم واقعیت داشته باشد. اما در این سریال آدم ها بیش از هر چیز دیگر قربانی رازهای خودشان هستند.
می گویند زندگی مدرن باعث شده ما هر روز چیزهای بیشتری برای پنهان کردن از همدیگر داشته باشیم و امنیتمان را هم از همین طریق تامین کنیم؛ همین رازهایی که گاهی جانمان را نجات می دهند، مرگمان را هم به سادگی پیش می اندازند.
هولدر و لیندن، دو کارآگاه این سریال هم رازهای زیادی دارند و زندگی شان زیر سایه همین رازها دستخوش اتفاقات غریبی می شود. آیا کسی را خواهیم یافت که بتوانیم بدون دغدغه و ترس، رازهایمان را برای او برملا کنیم؟ آیا رفاقتی میان ما و کسی دیگر شکل خواهدگرفت که آن قدر در آن احساس امنیت کنیم که ناچار نباشیم خودمان را از او پنهان کنیم؟ هولد و لیندن، در جریان داستان، خودشان هم به دنبال چنین پناهگاهی هستند و داستان زندگی شان هم بر همین اساس روایت می شود.
هولدر پلیس جوان جذابی است که تصافا با یک کارآگاه زن، سارا لیندن، در آستانه بازنشستگی خودخواسته اش همکار می شود. هولدر پیش از آمدن به بخش جنایی، پلیس مخفی در دایره مبارزه با مواد مخدر بوده است و به واسطه همین سابقه کاری، زندگی خیابان خواب های معتاد و باندهای کوچک خیابانی را از نزدیک می شناسد. می داند چطور می توان از خیابان گردها اطلاعات گرفت و چطور به رازهای زندگی آن ها نزدیک شد.
لیندن کابوسی دارد از پرونده ای در گذشته که مطمئن نیست توانسته درست حلش کند یا نه. یک نقاشی همیشه همراه او است. نقاشی را پسربچه ای کشیده که از داخل کمد، شاهد کشته شدن مادرش بوده است و شاهد ماندن و بادکردن و بوگرفتن جسد او. این را گفتم که بدانید کمی با خشونت طرفید.
هر چند خشونت را به عینه به شما نشان ندهد، اما از آنچه در جامعه ای سرد با آدم هایی دور از هم روی می دهد، دلتان خواهد گرفت. در این سریال، هوا همیشه سرد است. دریاچه و جنگل اطرافش، بیش از آن که زیبا باشد، پناهگاه ناامنی برای جنایت است؛ شهر خاکستری است و آدم ها هرکدام در تلاشند تا زندگی شان را نجات دهند. روزها را می گذرانند تا در حضور دائمی ناامیدی ها، سرخوردگی ها، ضعف ها و خطاهایشان راه نجاتی پیدا کنند. با وجود سیاتلی دلگیر که در این سریال تصویر می شود، با هوایی گرفته که به قول اخوان، نگه جز پیش پا را دید نتواند، نمی توان از تماشای ماجراهای آن چشم پوشید. دو کارآگاه این سریال را هم به احتمال زیاد دوست خواهید داشت.
برخلاف بسیاری از ماجراهای پلیسی، هر دو باهوشند و هر دو سخت درگیر مسئولیت هایشان و البته در جدال با رازها و به دنبال گوشه ای امن در آغوش یک رفیق که نه جایشان بگذارد و نه مجبور شوند جا بگذارندش. در این شهر و با این آب و هوا باشند؛ مثل آسمان سیاتل که خورشید را پشت ابرهای سیاهش پنهان کرده و یکسره بارانی است.
مختصر و مفید درباره سریال «The Killing»
تهیه و ترجمه: مستانه تابش
• این سریال در واشنگتن و سیاتل فیلمبرداری شده است. سیاتل یکی از بارانی ترین شهرهای امریکاست و جالب است یکی از انتقاداتی که بینندگان این سریال به تهیه کنندگان می گرفتند این بود که چرا چیزی به اسم چتر و بارانی در این فیلم کاربرد ندارد!
• سریال The Killing براساس یک مجموعه تلویزیونی دانمارکی به نام Forbydeslen به معنای جنایت ساخته شده است. اولین قسمت این سریال در آوریل سال ۲۰۱۱ توسط ای ام سی ساخته شد. اگرچه ونا سود، مدیر تولید سریال در مصاحبه ای درباره تفاوت نسخه امریکایی و دانمارکی گفته بود: «ما دنیای خودمان را خلق کردیم و از این سریال دانمارکی فقط به عنوان یک طرح کلی استفاده کردیم.»
سری اول سریال The Killing در زمان پخش پس از سریال The Walking Dead به دومین سریال پربیننده ای ام سی تبدیل شد و بیش از ۲٫۷ میلیون بیننده پیدا کرد. اما تعداد بینندگان در سری دوم افت کرد و به حدود ۱٫۵ ملیون نفر رسید که اغلب بین ۱۸ تا ۴۹ سال سن داشتند.
در سال ۲۰۱۲، ای ام سی اعلام کرد که ساخت این فیلم از ماه جولای متوقف شده است، اما به دنبال مذاکراتی که بین مدیران این شبکه و فوکس و نت فلیکس صورت گرفت، قرار شد سری سوم آن هم ساخته شود. در سپتامبر سال ۲۰۱۳ ای ام سی دوباره اعلام کرد که این آخرین سری از این مجموعه بوده که روی آنتن رفته است، اما در نوامبر سال ۲۰۱۳ مجداد نت فلیکس ساخت سری چهارم The Killing را سفارش داد که شامل شش اپیزود بود و در آگوست سال ۲۰۱۴ این سریال به طور کامل به پایان رسید.
منتقدان و بینندگان این سریال روی شباهت هایش از نظر ساختاری و کارگردانی به آثار دیوید لینچ به ویزه تویین پیکس تاکید ویژه ای دارند.
قاتل سریالی در این مجموعه «نی نواز» (موش گیر) نامیده می شد که به قربانیان نوجوانش اشاره داشت. نی نواز هاملن یا فولت زن رنگارنگ هاملن از داستان های اروپایی سده های میانه مربوط به شهر هاملن در آلمان است.
هفته نامه کرگدن