این مقاله را به اشتراک بگذارید
تامس هاردی اول با شعرهایش بود که نامش سر زبانها افتاد. اما بعدها با رمانهایش بود که جهانی شد. او در شعر تحتتاثیر ویلیام وردزورث شاعر رمانتیک انگلیسی بود و در رمان تحتتاثیر جورج الیوت رماننویس دوران ویکتوریا. انتشار «تس دوربرویل» در ۱۸۹۲ نام هاردی را از مرزهای انگلستان فراتر برد و از او نویسندهای جهانی ساخت. اما هاردی فقط به «تس دوربرویل» خلاصه نمیشود. او شاهکار دیگری نیز دارد که آخرین رمان کامل او به شمار میرود، و آن «جود گمنام» نام دارد که ابراهیم یونسی آن را ترجمه و «نشر نو» منتشر کرده است.
«جود گمنام» نیز مانند «تس دوربرویل» بارها به سینما و تئاتر و تلویزیون راه یافت؛ همچنین «جود گمنام» در زمان انتشارش غوغایی را که «تس دوربرویل» ایجاد کرده بود، مجدد تکرار کرد. اسقف ویکفیلد به گفته خود هاردی نسخهای از این کتاب را در ملأعام سوزاند و به تعداد زیادی از کتابخانهها بخشنامه کرد تا این کتاب را در قفسههای خود قرار ندهند. اقدامی که بعدها موجب شد تا هاردی باقی عمر خود را به نوشتن نمایشنامه و شعر بپردازد.
«جود گمنام» داستان جود فاولی است که در رویای کرایستمینستر – شهری دانشگاهی و خیالانگیز- سیر میکند. اما چیزی که او را از این رویا دور میکند، کشف احساس ناشی از همدمی با زنان است: یکی از آنها آرابلا است که او در پی دستیابی به آن است، اما از سوی دیگر عشق دخترعمویش، سو مانع میشود. او بین عشقی زمینی و فرازمینی گیر میافتد و مدام در این کشمکش به سمتی میرود که او را به لبه پرتگاه نزدیک میکند…
دی. اچ لارنس، یکی از تحسینکنندگان هاردی، در برخورد با کاراکتر سو برایدهد در «جود گمنام» متحیر شد و در «پژوهشی درباره تامس هاردی» تلاش کرد تا امیال این کاراکتر را بررسی کند. تری ایگلتون، منتقد و نظریهپرداز مارکسیست، در مقدمه خود بر ویرایش ۱۹۷۴ این رمان، خوانش ساده و سنتی آن را بهعنوان «تراژدی یک پسر منحرف روستایی» رد کرد؛ درعوض بررسی پسزمینه اجتماعی آن را توصیه کرد و این شیوه را بهعنوان ستیزی بین آرمانگرایی و واقعگرایی پیشنهاد داد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
جود در پرتو روشنایی بامدادی، درحالیکه یار را در کنار خویش احساس میکرد راهی را که چند ساعت پیش در تاریکی پیموده بود در پیش گرفت و به پای تپه رسید. در اینجا از آهنگ گامها کاست، و سپس ایستاد. اینک در نقطهای بود که نخستین نگاه را از او ربود. آفتاب تازه برآمده بود و احتمال نداشت که کسی پیشتر از آنجا گذشته باشد. زمین را نگاه کرد، و آه کشید. از نزدیک که نگاه کرد جای پاهاشان را آنگاه که ایستاده و شانهبهشانه هم بودند، دید. اکنون آرابلا اینجا نبود و قلم خیال بر این بافته طبیعت چنان تصویری از حضور گذشته او پرداخت که خلئی در درونش دهن گشود که با هیچچیز پرشدنی نبود. بید هرسشدهای در همان نزدیکی بود، و این بید اکنون با هر بید دیگری در جهان فرق داشت. اکنون منتهای آرزوش این بود که بتواند این شش روزی را که در میان آمده بودند از سر راه بردارد و نابود کند تا از نو با او دیدار کند، حتی اگر بنا بود که هفتهای بیش زنده نماند.