این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به فیلم «آسیب» ساخته لویی مال
حسام اسماعیلی
فیلم آسیب در سال ۱۹۹۲ ساخته شده است. داستان در نگاه اول شاید کمی تکراری و کلیشه ای به نظر برسد اما به هیچ وجه چنین نیست. داستان مردی سیایستمدار که در آستانه به دست آوردن مقامی مهم است گرفتار رابطه ای پیچیده و پر تنش می شود. استیون فلمینگ ( با بازی جرمی آیرونز) نقش کلیدی این داستان را ایفا می کند. او که قبل از این فیلم هم خود را در این گونه نقش ها ثابت کرده بود. کاراکتر هایی که به شدت درونگرا هستند و خوره ای درون آن ها وجود دارد و روح آن ها را آزار می دهد. ژولت بینوش نیز نقش مقابل او را بر عهده دارد و او هم از جهاتی کاراکتری از همین نوع را بازی می کند. فیلم رابطه ی پنهانی این دو تن را روایت می کند. پسراستیون به نام مارتین(با بازی روبرت گریوز) با آنا بارتن(ژولیت بینوش) آشنا می شود و همین آشنایی به برقراری رابطه استیون فلمینگ و بارتن می شود. در سراسر فیلم با رازی پنهانی روبه رو هستیم. این دو شخصیت پنهانکار هر روز خیانت می کنند. به مارتین و به خانواده فلمینگ. خود استیون هم از برقراری این رابطه متعجب و شگفت زده است. او با بی قراری ازآنا می پرسد :تو کی هستی؟
رابطه آنقدر ناگهانی و پنهانی است که شخصیت ها فرصت شناختن یکدیگر را پیدا نمی کنند. بیننده بدون شناخت با شناختن تدریجی شخصیت ها آشنا می شود. فیلم بیننده را به عنوان کسی که هم از رابطه ی پنهانی آن ها با خبر است و هم به عنوان کسی که شاهد روابط خانوادگی آن هاست به سمت قضاوتی درونی سوق می دهد. چهره های سرد آیرونز و بینوش به عنوان دو انسان پنهانکار به دقت انتخاب شده اند. در طول از هر دو آن ها می شنویم که عاشق یکدیگرند. عشقی که تداوم دهنده راهی به سوی نیستی است. رابطه مانند جاده ای به تباهی می رسد. آنا بارتن در ابتدا داستان خودش و برادرش را شرح می دهد. برادر او به بخاطر مشاهده کردن رابطه ی او با مردی خودکشی کرده است. در سن ۱۶ سالگی خودکشی کرده است و این خاطره ای تلخ و تراژیک برای کاراکتر بینوش است. او نمی خواهد بار دیگری این حادثه رخ بدهد. اما در جایی که استیون رابطه را قطع می کند او خودش باعث برقراری مجدد آن می شود. داستان خودکشی برادر او شباهت بسیاری با داستان کنونی فیلم دارد. خیانتی که اتفاق می افتد٬ شخص سومی که میان این دو است و فاجعه ای که رخ می دهد. در پایان ما شاهد همان فاجعه هستیم. زمانی که مارتین معشوقه اش آنا بارتن و پدرش استیون فلمینگ را در اتاقی در وضعیتی هضم ناشدنی می بیند و از پله ها به پایین پرتاب می شود.
عکسی که استیون در پایان فیلم به آن خیره می شود گویای تمام ماجراست. در این عکس آنا به رو برو خیره مانده است. گویی از تمام ماجرا با خبر و آگاه است و انتظار آسیبی را می کشد که از رخ دادن آن مطمئن است. مارتین با نگاهی آسوده و بی خبر به آنا نگاه می کند. و فلمینگ با نگاهی نافذ و مضطرب به هردو آن ها نگاه می کند با شک و ظنی نسبت به آینده ای نامعلوم. او بعد از شنیدن داستان برادر نگران تر می شود و می داند که این وضعیت قابل ادامه دادن نیست اما آنا با فرستادن کلید اتاقی که هیچ کس به جز او و استیون از وجود آن اطلاع ندارد موجب ادامه ی آن می شود. وضعیتی که کشش ادامه دادن ندارد.
کارگردان و نویسنده هوشمندانه به روایت داستانی می پردازند که درون خودش تکرار می شود؛ ماجرای برادر که فقط تعریف می شود و ماجرای کنونی. دیالوگ ها و داستان به شدت هماهنگ اند و از حشو و بیهوده گویی به شدت پرهیز شده است. دوربین با سادگی تمام وظیفه ی خود را ایفا می کند و از اغراق های تصویری و فیلمبرداری پیچیده پرهیز شده است زیرا با فیلمی به شدت داستان محور طرف هستیم. بازی بازیگران همانطور که از دو بازیگر با تجربه انتظار می رود فوق العاده واقعگرایانه است. بیننده با فیلمی اروتیک روبه رو است. اما نه یک اروتیک تجاری بلکه با اثری روانشناختی.
مطالب رسیده به مد و مه
1 Comment
رامین
ژولیت بینوش عالی بازی کرده