این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک اتفاق مسخره؛ باز هم داستایفسکی
حنانه سلطانی
ماجرای یک نوسان پرخشونت، قرار گرفتن در موقعیتی مرزی یا بر لبه تیغ کارآیی و ناکارآمدی، تردید در تصمیم میان نیروها و ایده های متضاد. این ها همه موقعیت هایی است که داستایفسکی قهرمانانش را در برابرشان قار می دهد و با پرداخت چنین موقعیتی آن ها را به صحنه آزمایش، به صحنه رسوایی قهرمان قصه می برد.
ژنرال داستان «یک اتفاق مسخره» قرار است یکی از همین قهرمان ها باشد. هرچند این بار و در این داستان بلند، او صورت مضحکی از یک قهرمان واقعی است و قرار است داستانش هجویه ای باشد بر ضد وضع اجتماعی روسیه تزاری و نگاه پرکنایه و البته طنزآمیزش را به نوع دوستی لیبرال ها معطوف کند، با این حال قهرمان نیمه مضجک «یک اتفاق مسخره» نیز سفرش در طی ماجرای داستان را مشابه سرگذشت همیشگی یک قهرمان آغاز می کند.
براساس کهن الگویی که کریستوفر وولگر از «سفر هرمان» یاد می کند، به ماجرایی (مهمانی عروسی) دعوت می شود که پیروزی یا شکست او رد این ماجرا قرار است پاسخی باشد بر سوالی که او در ذهن دارد: «آیا تاب می آورد؟» تاب آوردن در برابر «دیگری» همان نکته ای است که باختین در توضیح مفهوم «دیگری» در جهان داستایفسکی به آن اشاره می کند و بر این اساس، داستان «یک اتفاق مسخره» را باید پرداختی واقع گرایانه به مسائل و مشکلات قهرمانی بدانیم که دیگران از تایید تصویری که او از خود در ذهن دارد، سر باز می زنند.
ایوان ایلیچ، ژنرال داستان «یک اتفاق مسخره» ناتوان از برقرار ارتباط و دیالوگ با دیگری است. از سویی پیش از هر اقدامی در آستانه ورود به مهمانی (در مرحله عبور از آستانه در کهن الگوی سفر قهرمان) به این فکر می کند که دیگران درباره اش چه فکر می کنند یا ممکن است چه فکر کنند و از سویی دیگر جز منیّت مطلق و مقام بلند خود کس و چیزی دیگر را پیش رویش نمی بیند.
داستایفسکی این تردید و تزلزل قهرمانش را در ارتباط با دیگران از همان ابتدای ماجرا (پس از پذیرش دعوت، غلبه بر تردیدها و تصمیم او برای ورود به مهمانی عروسی) به چالش می کشد. آزمون ها، متحدان و دشمنان: این مرحله ای است از سفر که قهرمان قرار است با دوستان و دشمنانش ملاقات کند و ایوان ایلیچ برخلاف تصوری که از نوع دوستی خود و مهرش نسبت به زیردستان در ذهن دارد موفق به ارتباط با هیچ یک از دیگرانی که زیر دست خود تصورشان می کند نمی شود.
دوستانش پسلدونیوف و آکیم پتروویچ بی هیچ حرف و حتی لبخندی حیرت زده نگاهش می کنند و دشمنانی چون نویسنده نیم سوز، با انتقاد از او، فرصت ارتباط با دیگری را از ژنرال می گیرند تا آنجا که او حتی فرصت مناسبی نمی یابد تا دلیل آمدنش را به مهمانی توضیح دهد. اینجاست که ورود نیروها و ایده های متضاد با تصورات ژنرال در داستان، قهرمان داستایفسکی را در موقعیتی مرزی و بی ثبات قرار می دهد.
ایوان ایلیچ ناتوان از برقراری دیالوگی برابر با دیگری است و داستایفسکی با نوشاندن شراب به قهرمانش و مست کردن او و سنگینی زبانش دلیل و ما به ازایی ظاهری برای این ناتوانی در داستان می سازد. با آمدن سینی کوچک گردی با بطری نوشیدنی فرانسوی که برای میزبان گران تمام شده، او به آزمون بزرگ این ماجرا وارد می شود.
بحران مرکزی داستان، که قرار است قهرمان در ان با بزرگ ترین ترس خود رو به ور شود و با مرگ دست و پنجه نرم کند، با نوشاندن شراب به مهمان ناخوانده و غلبه حالت مستی بر ایوان ایلیچ آغاز می شود.
زبان، اصلی ترین وسیله ارتباط با دیگری، سنگین می شود، کلمات کش می آیند و تف بزرگی در هنگام سخنرانی، درست در لحظه ای که در تلاش است از تجربه نوع دوستی و انسانیت در روسیه و میزان عشقش به دیگران سخن بگوید، از دهانش بیرون می پرد و روی رومیزی می پاشد. او ناتوان از توضیح میزان دوستی و اخلاق مداری اش، روی صندلی می افتد و اعتراف می کند که با آمدن به مهمانی خوار و حقیر شده است.
به این ترتیب ایوان ایلیچ با پذیرش نظر دیگران درباره خود، منِ مطلق وجودش، «منِ» تنها و تک صدا را می شکند و دیگر بودن را تجربه می کند. «منِ» دیگری، که از آنچه او در لحظه ورودش به مهمانی و در آستانه سفر از خود در ذهن دارد، فاصله می گیرد و به نگاه بی تفاوت و بعضا حقیرانه دیگران درب اره او نزدیک می شود. درست در همین نقطه از داستان است که فضای تک صدایی می شکند و «مکالمه» شکل می گیرد. هر چند که این مکالمه خوشایند ژنرال نیست و نتیجه اش تنها به حقیر بودن او صحه می گذارد.
ایوان ایلیچ در جست و جوی واپسین راه برای گفت و گو با دیگری، همان نکته ای که باختین از آن با عنوان مفری برای آگاهی و کلام یاد می کند، «منِ» وجود را می شکند، به نگاه حقیرانه دیگران درباره خود اعتراف می کند و از آنجا که این مکالمه را تاب نمی آورد، سرانجام خود درهم می شکند و بیهوش بر زمین می افتد. ژنرال در این مرحله هم مثل هر قهرمان دیگری باید مرگ را تجربه کند. اما افتادن او نفرت زیردستانش را از ژنرال اشرافی بیشتر می کند. ایوان ایلیچ، دیگران را برای فراهم کردن کرایه کالسکه ای که او را به خانه اش، دنیای عادی برگرداند، به زحمت می انداد.
کالسکه، این نشان آشنای جهان جادو، که غیبتش پای ژنرال را به دنیای ویژه قصه و مهمانی عروسی کشانده بود و پیش از او، کالسکه چی را هم با خود به مراسم عروسی دوستی، به همین جهان غریب و ویژه آورده بود، این بار نیز قرار است با حضورش ارتباط دو دنیای عادی و ویژه را برقرار کند. اما با این که سرانجام کالسکه برای برگرداندن ژنرال سر می رسد، ایوان ایلیچِ بدحال توانایی سوار شدن بر آن را ندارد، چرا که قهرمان داستان تا زمانی که در نبرد با مرگ پیروز نشود و از این پیروزی اکسیری به چنگ نیاورد نمی تواند به دنیای عادی بازگردد.
به ناچار ایوان ایلیچ، قهرمان در استانه مرگ، را بر تخت عروس و داماد می خوابانند و شکست او از ارتباط با دیگری با شکستن پایه های صندلی و برهم خوردن حجله عروس و داماد مفتضح تر می شود. اما مثل هر قهرمان دیگری که با تجدید حیات و بازگشتش از مرگ پاداشی انتظارش را می کشد، ژنرال نیز پس از مواجه شدن با بزرگ ترین ترس خود، ارتباط با دیگری، پاداش می گیرد. با رسیدن صبح، پیرزنی با حوله ای گلدار روی شانه چپش و طاسی سفالی از آب سرد در دست، ایوان ایلیچ را به شستن دست و رویش دعوت می کند. خاطره ارتباط پیرزن با او، تنها اکسیری است که قهرمان نیمه مضحک داستان «یک اتفاق مسخره»، با بازگشتش از مرگ، با خود به خانه می برد. هر چند که خود در پایان اعتراف می کند که «دیگری» را تاب نیاورده است.
به نقل از ماهنامه تجربه