این مقاله را به اشتراک بگذارید
زوال قاجار در شازده احتجاب و دایی جان ناپلئون
مهدی عباس زهان
در کنار تحولات فکری، تغییرات ساختارهای اجتماعی نیز در پیدایش رمان نقش عمده ای داشتند. ساختار اجتماعی قدرت که در دست خاندان های اشرافی و مالکان بود، به تدریج با قدرت یافتن طبقه متوسط دگرگون شد. طبقه متوسط فرهنگ و هنر پیشین را مطابق با خواست های خود تغییر داد و آن را از مقام متافیزیکی و مقدس خود پایین آورد و به آن رنگی از وجود و هویت خویش بخشید.
در چنین اوضاع جدیدی بود که همه چیز از خدا و انسان و دنیا گرفته تا شیوه زیست و تولید روزمره، با عقل و تفکر بشری و به دور از جزم اندیشی کاتولیکی مورد شک و تردید قرار گرفت. در پی رخنه در بنیاد عقاید قرون وسطی و در «زمانی که نظام قدیم ارزش ها که خیر و شر را از یکدیگر جدا می ساخت و به هر چیز معنای خاص خودش را می داد، به آرامی از صحنه بیرون می رفت، دون کیشوت از خانه اش به درآمد.» (هنر رمان، میلان کندرا، ص ۴۳) پس تغییر جهان بینی غربیان در پی وقوع رنسانس عامل اصلی تولد رمان است.
«زوال» را می توان بن مایه ای جهانشمول دانست که با فراگیر شدن مظاهر مدرنیسم در عصر جدید و با ظهور «دون کیشوت» در ادبیات داستانی رخنه کرده و به فراخور تحولات اجتماعی در آثار نویسندگانی از نسل ها و سرزمین های مخلتف تکرار شده است. سر وانتس جهان سلحشوری های شوالیه ها و قهرمانان خیال پرداز را به تمسخر می گیرد و پا به دوران مدرن داستان نویسی غرب می گذارد.
«دون کیشوت نخستین رمان مدرن است که در پرتو آن هزاران رمان پا به عرصه وجود نهاد و هنوز هم از بسیاری جهات در مقام بهترین رمان جهان باقی است و در شهرت و معروفیت در متن آثار داستانی ادبیات مغرب زمین مانند ندارد. این رمان، صفت «دون کیشوت مآب» یعنی خیالباف، و هم چنین دو قهرمان فناناپذیر را در وجود «دون» و ملازمش «سانچو پانزا» به ما ارزانی داشت». (سیری در ادبیات غرب، جی بی پریستلی، ص ۵۱)
علاوه بر «دون کیشوت» که آینه تمام قدی از زوال مالیخولیایی یک شوالیه مضحکت در مقابل نوزایی است، می توان زوال اشرافیت سنتی آمریکایی را در فروپاشی خانواده کامپسون در رمان پرآوازه «خشم و هیاهو» از نویسنده صاحب تکنیک «فاکنر» نیز مشاهده کرد. فاکنر چند قرن بعد از سر وانتس نشان می دهد که «زوال» سرنوشت محتوم هر سنتی در قبال تحول است. در این رمان زوال و فروپاشی خانواده کامپسون که از دیدگاه چهار فرزند خانواده روایت می شود و در طی آن چگونگی زوال اشرافی گری (و به تبع آن برده داری) در جنوب آمریکا در زیر چرخ های اندیشه و تکنولوژی جدید به نمایش گذاشته می شود.
بعدتر، در رمان فارسی نیز می توان در آثاری از قبیل «دایی جان ناپلئون» و «شازده احتجاب» زوال اشرافیت قجری ایرانی در مقابل ورود مظاهر مدرنیسم به ایران را مشاهده کرد. دو رمانی که از قضا هر دو شاهکارهای نویسندگانشان به شمار می آیند، هر دو شهرت و اعتبار بسزایی دارند؛ و البته به واسطه تفاوت عمیقی که از نظر سبک و ساختار دارند قابل قیاس هم نیستند. هر یک به جای خود مخاطبان و طرفداران خودش را دارد. اما وجه مشترک طنز برنده پزشکزاد و رویات پیچیده و ممتاز گلشیری، بن مایه «زوال» است که در هر دو اثر تکرار می شود.
در دهه های نخست قرن اخیر (زمانی که ماجراهای دایی جان ناپلئون و شازده احتجاب اتفاق می افتد) می توان مظاهر مدرنیسم را حداقل در سطح آشکار زندگی اجتماعی و اقتصادی مردم مشاهده کرد. این تظاهر اگرچه بیشتر در بین نخبگان (مثل اسدالله میرزا) بروز می کند اما توده مردم نیز از آن تاثیر می پذیریند. هر چند هنوز جوامع روستایی (مثل غیاث آباد) و حتی جوامع کوچک شهری، کماکان در موقعیت پیشامدرنیسم به سر می بردند.
دهه های نخست قرن اخیر، دورانی تازه با وضعیتی خاص در جامعه ایران است. با بررسی کلی وضعیت رمان های شاخصی که به این دوره پرداخته اند (با وجود تفاوت های فاحشی که بین سلیقه های نویسندگان مثل گلشیری و پزشکزاد وجود دارد)، آدم های اصلی این آثار اغلب به موجوداتی به شدت احساس گرا و اثیری تبدیل می شوند. این اشخاص در فضایی آمیخته با هراس و هیجان خلق می شوند که با آن که در پی یافتن امنیتی موقت هستند اما همواره در دو حوزه اندیشه و عمل دچار توهم و تردید هستند.
از سویی دست به دامن خاطرات گذشته ای می شوند که به زعم ایشان باشکوه بوده و از سویی به افق های ایجادشده براساس تحولات عمیق اجتماعی با دیده تردید می نگرند. به عنوان مثال هم شازده احتجاب و هم دایی جان ناپلئون، آن اطمینان و طغیان گری قاطعانه جد اندر جد خود را از دست داده اند. و حالا از منظر جایگاه موجودی دچار استحاله و تردیدی به دنیای می نگرند که سودای مردن شدن دارد.
در جهان مدرنِ انسان های متجدد (مثل میرزا اسدالله) فکر خود را در قوم و قبیله خویش محدود نمی کنند. انسان مدرن وطنی دارد به وسعت جهان هستی و اندیشه او رمزها را در می نوردد و به فراسوی ملیت ها راه می یابد. چرا که خوب می داند اگر کوچک ترین تغییری در گوشه ای از جهان به وقع بپیوندد، بی گمان گوشه های دیگر عالم را نیز تحت تاثیر قرار خواهدداد. دایی جان ناپلئون از درک چنین واقعیتی ناتوان است و این ناتوانی مقدمه زوال روزگار اوست.
نمایش زوال اشرافیت قجری در هر دو رمان از طریق توهم قهرمان و توسل وی به رویا شکل می گیرد. رویاپردازی در زمان شازده احتجاب مصداق دقیق و کامل زوال و ناتوانی است، این ناتوانی خود را در سیطره حضور سنگین «گذشته» به نمایش در می آورد، گذشته ای که رو به زوال است.
شازده احتجاب، آخرین بازمانده خاندان قاجار، به سل موروثی مبتلاست. او در آخرین شب زندگی اش اخاطرات خانوادگی و آنچه اجداد خونریز او و خودش بر سر رعایا و نزدیکانشان آورده اند، ماجرای کشته شدن برادر ناتنی شان به دست جد بزرگ و زجرکش کردن همسرش فخرالنسا را مرور می کند. به واقع شازده احتجاب کاری ندارد جز آن که در اندیشه حفظ جهان خود به رویا و توهم متوسل و مرگ خود را انتظار بکشد. انتظاری که در همان ابتدای رمان شاهدش هستیم: «شازده احتجاب توی همان صندلی راحتی اش فر رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می کرد.» (ص ۱)
به طور مشابه دایی جان که بزرگ خاندان است و راوی عاشق دختر او شده، تنها کسی است که در خانواده لقب «آقا» را از پدر خود به ارث برده است. او که نایب بازنشسته فوج قزاق بوده و در یکی دو درگیری کوچک شرکت داشته است، حاضر به پذیرفتن وقایع نیست. دون کیشوت آنقدر داستان های شهسواران را خواند که در نهایت خود را شهسواری دیدی سرگردان، و دایی جان آنقدر درباره ناپلئون می خواند که کم کم با او همذات پنداری می کند: «اما آنچه آن موقع ما فهمیدیم و بعدها که کمی تاریخ خواندیم فهمیدیم این بود که به تدریج که علاقه دایی جان به ناپلئون شدت پیدا کرد، نه تنها جنگ های او به حدود سرسام آوری بزرگ شد، بلکه عینا به وضع جنگ های ناپلئون شباهت یافت و در مقام صحبت از جنگ کازرون عینا صحنه جنگ «استرلیتز» ناپلئون را توصیف می کرد..» (ص ۱۰)
در هر دو زمان نام ها، القاب و گذشته ها حی و حاضر و حتی حاضرتر از زنده ها و زنده تر از شازده و دایی جان به زندگی ادامه می دهند و ایشان نمی توانند خود را از سیطره سهمگین آنان دور کنند: «شازده احتجاب می دانست که فایده ای ندارد، که نمی تواند، که پدربزرگ همیشه مثل همان عکس سیاه و سفیدش خواهدماند، مثل پوستی که توی آن کاه کرده باشند، سطحی که دور از او و در آن همه کتاب و عکس و روایت های متناقض به زندگی اش ادامه خواهدداد.» (ص ۲)
در هر دو رمان نام ها، القاب و گذشته ها حی و حاضر و حتی حاضرتر از زنده ها و زنده تراز شازده و دایی جان به زندگی ادامه می دهند و ایشان نمی توانند خود را از سیطره سهمگین آنان دور کنند: «شازده احتجاب می دانست که فایده ای ندارد، که نمی تواند، که پدربزرگ همیشه مثل همان عکس سیاه و سفیدش خواهدماند، مثل پوستی که توی آن کاه کرده باشند، سطحی که دور از او ودر آن همهکتاب و عکس و روایت های متناقض به زندگی اش ادامه خواهدداد.» (ص۲)
و به طور مشابه در رمان پزشکزاد: «پدر آقای بزرگ که زمان محمدشاه و ناصرالدین شاه معمارباشی بوده از پول خشت و آجر مردم به نانی و آبی رسیده بود. یک روز پانصد تومان پیشکش برای ناصرالدین شاه فرستاد به خودش یک لقب هفت سیلابی داده که یک بار معمارباشی شد مثلا استسقاءالسلطنه و پسرش هم یعنی مرحوم آقای بزرگ که پول را توی سینی نقره به حضور ناصرالدین شاه برده بود، یک لقب شش سیلابی گرفت، مثلا استسفارالملک… بعد از اینها یکباره از امروز به فردا شدند و جزو آریستوکراسی مملکت… طبیعی است که پسر پلنگ السلطنه می شود ببرالملک، پسر ببرالملک هم شیرالدوله… خلاصه حالا هیچ کس را توی دنیا قبول ندارند.» (ص ۲۵۴)
گذشتگان با تمایم وزن خود، پا بر دوش دایی جان و شازده احتجاب گذاشته اند تا به آن حد که، امکان هر تحرکی را از ایشان سلب کرده اند. در این میان شازده احتجاب میراث دار خاطره ها، القاب، عناوین و تصاویر اجداد گذشته، تنها سنگینی عظیم سرش را بر دست هایش حس می کند و دست هایش از این بابت می لرزد. اجداد شازده سایه های شخصیتی اویند و چنان ارزش های مورد نیاز شازده را پوشانده اند که به دشواری می تواند آن ها را در واقعیت وارد زندگی خود کند. هم از این روست که به رویا پناه می برد.
رویاپردازی دایی جان اما از سوی دیگران جنبه طنز و استهزا به خود گرفته است: «… ما بودیم و حدود سه هزار نفر افراد خسته و گرسنه بدون اسلحه کامل و در مقابل ما چهار رژیمان کاملا مسلح انگلیسی با پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه کامل… تنها چیزی که باعث نجات ما شد، همان تاکتیک معروف ناپلئون در جنگ مارنگو بود.. حناح راست را سپردیم به خدا بیامرز سلطانعلی خان… جناح چپ را به خدا بیامرز علی قلی خان… خودم هم فرماندهی سواره نظام را عهده گرفتم… مش قاسم دخالت کرد: اما آقا، خدا بیامرزدش آن اسب کهر شما خودش پای چهل تا اسب در می آمد… پنداری رخش رستم بود. یک رکاب بهش می کشیدند، مثل عقاب از بالای کوه و دره پرواز می کرد…» (صص ۲۱۶- ۲۱۷).
زوال دایی جان ناپلئون درواقع پایان سبک زندگی سنتی ایرانی است که در آن طبقه اشراف زادگان به واسطه پاره ای ارزش های نسی و نژادی بر دیگر طبقات اجتماعی سلطه داشته اند و این زوال ضمن آنکه موجب تمسخر و استهزای بازماندگان شده با طلوع نسلی از «نوکیسه ها» همراه است.
در غیاب سنت اشرافی گری، آن که پول بیشتری داد (پولی که اغلب در مسیر تحولات ناگهانی به او می رسد) از موقعیت اجتماعی مطلوب تری برخوردار می شود. چنان که سال ها پس از مرگ دایی جان، مش قاسم صاحب ثروتی بادآورده می شود: «کاری نمی کند ملاک است، این طور که می گویند در تهران مقدار زیادی زمین داشته که وقتی خریده بیابان بوده بعد به متری هزار و دو هزار تومان رسیده» (ص ۵۳۸). و البته در نتیجه همین ثروت است که همانند دایی جان در کانون توجه جمعیت قرار گرفته و تداعی کننده یک «دایی جان جدید» است: «به نظرم رسید که صدای آقای سالار به گوشم آشناتر آمد، پیرمرد ادامه داد: یادش بخیر خاطرم می آید… گرماگرم جنگ کازرون بود… نمی دانم براتان گفته ام یا نه. انگلیسا ما را از یک طرف محاصره کرده بودند…» (ص ۵۳۸).
به نقل از ماهنامه تجربه