این مقاله را به اشتراک بگذارید
تاریکی کمکم جای خود را به آزادی میدهد
پرتو مهدیفر*
گوزل یاخینا (۱۹۷۷- قازان، روسیه) با نخستین رمانش «زلیخا چشمهایش را باز میکند» توانست ره صدساله را یکشبه بپیماید؛ این رمان توانست جایزه کتاب بزرگ روسیه و جایزه یاستا پولیانا بهعنوان بهترین رمان سال ۲۰۱۵ را از آن خود کند، به مرحله نهایی جایزه بوکر روسی راه یابد، مورد ستایش و استقبال بسیاری از نویسندههای بزرگ روس، منتقدان و روزنامهنگاران و خوانندگان قرار بگیرد، و در ظرف کمتر از دو سال به ۲۴ زبان زنده دنیا ترجمه شود، که یکی از آنها فارسی است: ترجمه زینب یونسی در نشر نیلوفر. آنچه میخوانید گفتوگوی اختصاصی «آرمان» است با گوزل یاخینا، درباره این رمان با گریزی به ادبیات روسیه و مسائل پیرامون کتاب.
شما پدیدهای مشخص، به نام «اردوگاه کار اجباری» را از مقطع مشخصی از تاریخ روسیه برگزیدهاید و از صفر تا صد روند شکلگیری و سیاستهای زمینهای گفتهاید. رمان با اینکه قویا واجد مولفههای سیاسی- اجتماعی است، اما یک رمان سیاسی نیست و دغدغههای آن، زمان و مکان و شخص را پشت سر میگذارد. راهکار شما برای حفظ این تعادل ضروری و ظریف در پردازش داستان چه بود؟
رمان من درباره حوادثی است که در ژانویه سال ۱۹۳۰ اتفاق افتاده؛ در آن زمان تبلیغات گستردهای علیه «دهقانان صاحبمال» [کولاک] در شوروی آغاز شد. اموال مردم را میگرفتند و آنها را به مناطق دوردست و نامسکون شوروی، مثل سیبری، مناطق شمالی، قزاقستان و آلتای اعزام میکردند. این، ماجرای همه دهقانان شوروی بود. سهمیلیون نفر دارایی خود را از دست دادند و ششمیلیون نفر به «اردوگاههای کار اجباری» [بسیاری از این اردوگاهها بعدها تبدیل به شهرهای بزرگی شدند] تبعید شدند. یکی از این ششمیلیون نفر، مادربزرگ من بود. در ژانویه سال ۱۹۳۰ که دختربچهای هفتساله بود، اموال والدینش را مصادره کردند. والدین مادربزرگم را با اسب از روستا به شهر قازان بردند. سپس مسافت بسیار طولانی را با قطار به کراسنویارسک [از شهرهای بزرگ روسیه، در منطقه مرکزی و شرقی سیبری] و پس از آن از طریق رودخانه ینی سئی به سواحل رود آنگارا برده شدند. مادربزرگ من همه دوران کودکی و نوجوانی خود را در تبعید در سیبری گذراند و بعدها در اوان جوانی در همانجا آموزگاری را آموخت و در سال ۱۹۴۶ به روستای مادری خود بازگشت و به تدریس زبان روسی در کلاسهای ابتدایی پرداخت. دیرتر با پدربزرگ آشنا شد. پدربزرگم معلم زبان آلمانی و مدیر مدرسه بود. از آن زمان به بعد زندگی سوم مادربزرگ من شروع شد. اولین زندگیاش تا تبعید در روستا بود، دومین زندگیاش در سیبری گذشت و سومین زندگیاش آرام بود، همراه با بچه، نوه و شاگردانی نجیب. متاسفانه تا مادربزرگ من زنده بود، خاطرات او را ثبت و ضبط نکردم. برخی چیزها را به خاطر سپردم، ولی خیلی چیزها دیگر یادم نمیآید. برای مثال روش ساخت الک به دست نوجوانان برای شستن ماسه در آبهای رودخانه آنگارا و به دستآوردن طلا. مادربزرگ من هفت سال پیش از دنیا رفت. تا آنجا که به یاد دارم همیشه موضوع سرکوب استالینی برایم جالب بوده. تلاش کردم خودم آن را درک و تصور کنم که مادربزرگم در تبعید چگونه این سرکوبها را پشت سر گذارده است. بعدها به سرم زد کتاب بنویسم. به همین خاطر این داستان برای من، بسیار شخصی است. موضوع دیگر این است که رمان دقیقا داستان شرححال نیست. مادربزرگ من که قهرمان داستان است، شباهت کمی با مادربزرگ دارد. مادربزرگ من وقتی دختربچه بود به سیبری رفت؛ در آنجا بزرگ شد و شخصیتش شکل گرفت. برای من داستان دگرگونی شخصیت یک زن بالغ بسیار جذابتر بود. در ابتدای رمان، قهرمان داستان، زلیخا، سیساله است. من تنها برشی از زندگی مادربزرگم را که مربوط به سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۶ میشود انتخاب کردم و مسیری که او طی کرد: از روستا به قازان، از قازان به کراسنویارسک، از آنجا به رودخانه آنگارا، بعد محل دورافتادهای در جنگلهای تایگا، جایی که مردم را بدون پیشنیازهای اولیه زندگی رها کردند. من از خاطرات مادربزرگم دو حادثه را به خاطر سپردم؛ حادثه اول ماجرای غرقشدن کشتی باری با چند صد نفر زندانی محبوس زیر عرشه آن در وسط رودخانه. حادثه کوچک دوم پروفسور تبعیدی که بر اساس کتاب درسی خود به مادربزرگم ریاضی یاد میداد. بقیهاش را هم از خاطرات افرادی که اموال آنها را غصب کردند، افرادی که به زور به جاهای مختلف کوچ داده شدند و زندگی در گولاگها (اردوگاههای کار اجباری) را پشت سر گذاردند، از پایاننامهها و آثار علمی، از فیلمهای مستند و مطالب موزه گولاگ در مسکو برداشتم. اسکلت درهم و زمخت رمان از واقعیات مشخص تاریخی فراهم آمده است. در جریان نوشتن متن از همه سختتر، جادادن داستانهای شخصی قهرمانان در پیرنگ این رمان بود. البته، در این رمان پندارهای خلاقانه نیز وجود دارد، زیرا بههرحال این رمان است، نه کتاب درسی تاریخ. هنگام نوشتن متن، داستان شخصی زلیخا، برای من مهمتر بود؛ تحول ذهن خرافهباور و کهنهگرا به ذهن معاصر و واقعیتگرا، سفر ذهنی شخصیت قهرمان از گذشته به حال؛ در این مورد تمایل داشتم داستان بنویسم. به همین دلیل قهرمان داستانم را از همان ابتدا اینگونه میدیدم: زنی که عمیقا در دنیای باستانی گیر افتاده، در قرون وسطی، بهتدریج و بهسختی از این تاریکی بیرون میآید، تاریکی کمکم جای خود را به باور به لزوم آزادی و مهرورزی میدهد. او در کوران سلسلهای از حوادث غمانگیز بهطور شگفتآوری به آزادی درونی میرسد و شخصیت او به شدت دگرگون میشود.
نکته شایان توجه دیگر، آدمهای داستان هستند؛ از طبقات اجتماعی، قومیتها، ادیان و زبانهای مختلف با سطوح آگاهی و باورهای بهشدت متفاوت، که در یک سیستم جدید بین خودشان و با محیط به یک تعادل میرسند. آیا مقصود شما از ایجاد این میزان همگونی در شرایطی ناسازگار و غیرممکن، ترسیم افقی وسیعتر و بیان ضرورت دستیابی به نگرش «جهانوطنی» برای بشر امروزی است؟
منبع اول و اصلی من در جریان تحریر کتاب، اطلاعات نبود؛ بلکه الهام بود. خاطراتی که مادربزرگم از تبعید خود به سیبری داشت. او چیزهای زیادی را تعریف میکرد، در مورد اینکه چگونه مردم را در ساحل رودخانه آنگارا پیاده کردند و دستور دادند در جنگلهای دورافتاده تایگا شهرک بسازند. چگونه مردم ضعیف و نحیف، زمین را میکندند و در آنجا زندگی میکردند و در همین خانههای زیرزمینی نیز از دنیا میرفتند. میترسیدند به درمانگاه بروند و داروهای تجویزشده را بخورند. شنیده بودند به کادر پزشکی دستور دادهاند تمامی بچههای شهرک را از بین ببرند. چگونه گلها در بهار شکوفه میکردند. چگونه در جنگلهای تایگا تمشکهای نارنجیرنگ میچیدند که باور داشتند خوشمزهترین خوراکی دنیاست. در آبهای رودخانه آنگارا ماسه را میشستند تا طلا بهدست آورند. روزهای متمادی در آب سرد بودند تا شب بتوانند چند قطعه طلای ریزی که بهدست آوردهاند به دست نگهبانها بدهند. چگونه بچهها دواندوان به مدرسه میرفتند؛ پنج کیلومتر از جنگل تایگا عبور میکردند و به شهرک تازهسازی که در همسایگی قرار داشت، میرفتند. صبحهای آبیرنگ زمستانی، وقتی هنوز ماه در آسمان بود، از گرگها میترسیدند ولی به مدرسه میرفتند. کفش بچهها بسیار بد بود و مادربزرگ من کلاه پشمی خود را از سرش درمیآورد و روی پاهای کرخشدهاش میانداخت تا گرم شود. دوست داشتم همه اینها را تعریف کنم: از یکطرف وحشت و ظلمت، سختیهای زندگی در جنگلهای تایگای سیبری و از طرف دیگر مجموعهای لحظات روشن و پاک. بهویژه تمایل داشتم روح کودکی را به تصویر بکشم، روحی که مادربزرگم برایم توصیف میکرد. هر چقدر مردم در این مهاجرت بیشتر زندگی میکردند، به همان اندازه به یکدیگر نزدیکتر میشدند. مادربزرگم در سال ۱۹۴۶ از آنجا رفت، ولی تا آخر عمرش، با دوستان تبعیدی سابق خود نامهنگاری میکرد. ارتباط آنها حتی از پیوندهای خویشاوندی نیز قویتر بود. به همین دلیل اردوگاه تبعیدیها در رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» درواقع کشتی نوح است. دهقانان، مجرمان، روشنفکران، مسلمانان و مسیحیان، کهنهاندیشها و نواندیشها، همه مجبور بودند در کنار یکدیگر باشند تا بتوانند به حیات خود ادامه دهند. رمان درباره آدمهاست، بدون توجه به ملیت آنها. روایت زمانی است که در مرز بین زندگی و مرگ، همه چیزهای ناسازگار با انسانیت، همه توهمات ملی و دینی و فاصله طبقاتی از بین میرود و فقط انسانها در تنهایی با یکدیگر باقی میمانند.
شما در جامعه پساکمونیستی به مضمونی پرداختید که مضامین مشابه آن در زمان تسلط کمونیسم برای نویسندگان روس (بهعنوان مثال سولژنیتسین در «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ»)، محکومیت و تبعید در پی داشت. در ادبیات حال حاضر روسیه، تا چه حد آزادی اندیشه و بیان برای نقد سیستم و سیاست حاکم وجود دارد؟ و آیا آثار نویسندگان مشمول سانسور میشود؟
در روسیه سنت نگارش رمان درباره گولاگ و دوران استالین باعث پیدایش گنجینهای پربار در این زمینه شده. من در رمان خودم درباره چیزهایی مطلب نوشتهام که همه از آن مطلع هستند (مصادره اموال دهقانان، تبعید آنها و زندگی در اردوگاههای ویژه تبعیدیها) و هدفم این نبود که داستان را بازتعریف کنم یا آن را دوباره بنویسم و بر نکاتی جدید تاکید کنم و یا کتاب تاریخ بنویسم. هدف من کاملا شخصی بود، از طریق مطالعه مطالب تاریخی و تحریر کتاب بهتر میتوان مادربزرگ خود را درک کرد و احتمالا کمی به او نزدیکتر شد. نه در مرحله اصلاح مطالب دستنویس و نه وقتی که رمان تجدید چاپ میشد [این رمان بارها تجدید چاپ شده، و تاکنون کل تیراژ کتاب «زلیخا چشمهایش را باز میکند» به زبان روسی ۱۱۹ هزار نسخه است]، این اثر هیچگاه مورد سانسور قرار نگرفته. رمان در مجموع به ۲۴ زبان ترجمه شده، از زبان چینی گرفته تا سوئدی، اسپانیایی، مجاری و فنلاندی، برخی از این ترجمهها منتشر شده و برخی دیگر در حال انتشار است.
رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» به کنکاش سویههای ناپیدای اندیشه و کنشهایی که در پشت شعارهای عدالتطلبانه پنهان است، میپردازد. معیارهای ناموزون و رادیکالیسم انقلابی با مرزبندیهای عمیق، آدمها را در موقعیت دوست و دشمن، و حتی انسان و غیرانسان! قرار میدهند. در این پردازش تا چه حد به واقعیات پایبند بودید و از مستندات بهره جستید؟
منبع اصلی که در نگارش رمان از آن استفاده شده، خاطرات افرادی است که اموال آنها را مصادره کردند و دوران گولاگ را پشت سر گذاردند. پس از آنکه بسیاری از این خاطرات را مطالعه کردم، متوجه شدم که در سرنوشت میلیونها نفری که اموال آنها را به زور گرفتند و سرکوبشان کردند، همسانیهای بسیاری وجود داشت. من برخی از این نکات مشترک را «نغمه» مینامم، زیرا غالبا تکرار میشد، برای مثال: «شب آمدند و بردند»، «مدت طولانی با قطار میرفتیم و نمیدانستیم کجا میرویم»، «ما را (به جنگل تایگا در سیبری، به استپهای قزاقستان) آوردند و رها کردند، ما باید زمین را میکندیم، در دل زمین برای خود خانه درست میکردیم و در آن زندگی میکردیم» خاطرات به انسان امکان میدهد به دوران مشخص تاریخی و حوادث آن «از درون» نگاه کند و این دوران را حس کند. نگاه «از بیرون»، آثار علمی و پایاننامهها است که بسیاری از آنها را مطالعه کردم. امروزه این مطلب را میتوان در اینترنت و کتابخانههای الکترونیکی پیدا کرد. خصوصا تمایل داشتم در مورد محیط و اشیا صحبت کنم. برای مثال چه چیزهایی به تن میکردند، در چه چیزهایی غذا میخوردند یا مینوشیدند، با چه سلاحی شلیک میکردند، با چه چیزهایی زمین را آباد میکردند. فکر میکنم آگاهی از تمامی این نکات بسیار مهم است. آگاهیبخشی دقیق از محیط و اشیا نهتنها باعث میشود تصویر دقیقتری به دست آید، بلکه در صورت لزوم به خودی خود میتواند راهنما باشد. برای اینکه تلاش کنم بفهمم که برای مثال انسانهایی که با واگن حمل دام به سیبری اعزام میشدند، چه احساسی داشتند، به موزه حملونقل ریلی که در فضای باز بود، رفتم. مدت زیادی روبهروی واگن حمل گوساله ایستادم و تصور کردم که رفتن با این واگنهای چوبی پر از آدم چطور بوده. فضای تنگ و محدود، پنجره بسیار کوچک، چراغهای کمسو، فقط نور برای آن کافی بود که بهزحمت بتوان یکدیگر را دید و یک بخاری هیزمی کوچک نیز در وسط واگن بود. منبع دیگر که هم اطلاعات میداد و هم الهامبخش بود و کمک میکرد آن دوران را درک کنم، فیلمهای زمان شوروی در مورد زندگی دهقانان در روسیه بود. این فیلمها در سالهای ۱۹۳۰ قرن گذشته ساخته شدهاند. البته رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند» تاریخچه انسانهایی نیست که اموال آنها را به زور گرفتند و سرکوبشان کردند، بلکه اثر ادبی با پیرنگ ساختاریافته است. در این میان تمامی جزئیات تاریخی در آن با دقت پردازش شده. من میخواستم داستانی بسازم که در سطح حوادث تاریخی و جزئیات معیشتی به واقعیت نزدیک باشد. همزمان با آن، داستانی را بنویسم که در سطوح نمایشنامهنویسی و اسطورهشناسی نیز کارساز باشد. ما پس از نوشتن رمان شروع به راستیآزمایی حقایق تاریخی کردیم. متخصص و تاریخدان دستنویس آن را با دقت خواند تا بتواند نکاتی را که با دقت بیان نشده کشف کند، ولی باید بگویم اشتباهات فاحشی در این رمان نیافت.
تکامل شخصیت یک زن از حالت منفعل به وجودی پویا و تاثیرگذار که میتواند از تابوها عبور کند، رویداد محوری رمان است. درواقع «چشمهای زلیخا» کارکرد روایی دارند و هربار رو به جهانی تازه گشوده میشوند. سفر درونی او به موازات تغییر مکان فیزیکی، موجد نگاهی دیگر است. این سیر تکاملی چیزی است که در پلات اولیه تعریف شده بود یا به تدریج با دراماتیزهشدن خاطرات شنیداریتان شکل گرفت؟
«زلیخا چشمهایش را باز میکند» اولین جمله رمان و همزمان با آن نام رمان است. سرجمع در متن رمان این جمله چهاربار تکرار میشود. چهاربار قهرمان رمان از جای دیگری سردرمیآورد، در محیط دیگری قرار میگیرد، حتی به نحو دیگری توصیف میشود. در ابتدای رمان همهجا تاریکی محض حکمفرماست و در پایان نیز نوری خیرهکننده. البته، این استعاره دگرگونی و تحول قهرمان است. در ابتدای رمان، زلیخا در دنیای باستانی و عملا قرون وسطایی زندگی میکند، او با افرادی احاطه شده که دوستش ندارند. او مورد ظلم و ستم قرار میگیرد و به حد بردگی میرسد. او بیشتر با جن و ارواح معاشرت میکند. در پایان رمان او ساکن شهرک نهچندان بزرگ چندملیتی است، با مردی آشنا شده که دوستش دارد، مادر است، به زبان دیگری صحبت میکند، خودش خرج خودش را درمیآورد و شکارچی میشود. این دگردیسی او، ناگهانی و اتفاقی نیست؛ بلکه در طول شانزده سال حوادث رمان برای او روی میدهد. مسیر زندگی او از روستای مادری به مناطق دوردست سیبری یک مسیر ذهنی نیز است، مسیر او از گذشته به حال. تمامی این دگرگونیها از همان ابتدای رمان طراحی شده بود، این محور و شالوده اصلی رمان بود و بقیه قهرمانان و حوادث رمان روی آن گذارده شدند.
وجه غالب ادبیاتی که امروزه مورد اقبال جامعه جهانی قرار میگیرد، بیشتر معطوف به رویدادهای تاریخی مهم مثل جنگها و انقلابهاست تا امر خصوصی. در کارهای آیندهتان باز همین رویکرد را مدنظر دارید؟ پرسشهای بنیادین شما که دوست داشته باشید در موردشان کار کنید، چه هستند؟ و فارغ از مساله محتوایی آیا به لحاظ فرمال، دست به تجربههای جدید خواهید زد؟
من درواقع به دو موضوع برای مطالعه علاقه دارم؛ موضوع اول: انسان با تمامی مظاهر خود، حتی عجیبترین و پستترین. موضوع دوم: تاریخ وطنم، دقیقا بگویم اوایل دوران شوروی، سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰٫ من مطالب خود را در تقاطع برخورد این دو مینویسم. آثار ادبی و همچنین سناریوهای من به مطالعه انسان در این دوران بسیار پیچیده و غمانگیز میپردازند. من دوست دارم داستان انسان کوچک را بسازم؛ داستانی که با تاریخ بزرگ درهم تنیده شده. سوژههایی را بنویسم که تاریخ بزرگ نهتنها زمینه آن است، بلکه باعث تحریک حوادث و بخشی از آن میشود. علاقه به مطالعه ماهیت ترس در درون انسان دارم، ترس وجودی، سعی و کوشش برای آزادی و توسعه خلاقیت و روابط متقابل با ماشین حکومتی.
یکی از کاراکترهای جذاب کتاب، شخصیت دکتر لیبه است. او با پناهبردن به لاک دفاعی خود درواقع دست به فرافکنی میزند. اینجاست که ندیدنهای عامدانه شرط اساسی بقاست. او چشمانش را میبندد و زلیخا میگشاید؛ هر دو به یک منظور؛ دوامآوردن و زندگیکردن. چگونه به این پارادوکس جالب رسیدید؟ عملکردهای متفاوت و نتایج یکسان.
بله، تصویر پرفسور آلمانی دکتر لیبه با همه تفاوتهایی که با تصویر قهرمان اصلی دارد، بیانگر مفهوم انتخاب زندگی است. تخیلات پیدرپی و متغیر که در برابر نگاه درونی دکتر لیبه بروز میکند و این خطر وجود دارد که برای همیشه ذهن او را تصاحب کند، منهدم میشود، آنهم در لحظهای که فرآیند زایمان در زلیخا آغاز میشود. میتوان گفت زایمان دوگانه انجام میشود: قهرمان پسری میزاید و در همان لحظه دکتر لیبه شفا مییابد، او از نو زاده میشود و اینبار از نظر ذهنی سالم بهدنیا میآید. «منِ» حرفهای دکتر لیبه بر روان بیمار او پیروز میشود و در این میان ضمن کمک به زلیخا در زایمان، خود دکتر لیبه نیز شفا مییابد. این برای من یکی از مهمترین موضوعات کتاب است: انتخاب زندگی، حتی در آن لحظهای که فقط مرگ پیرامون تو حضور دارد.
تمام آدمهای رمان در سیطره جبر تاریخ و سیاست هستند؛ خواه مجرم باشند، خواه مجری. ایگناتوف، به عنوان نماینده سیستم، چرایی تصمیمات و کنشها را درک نمیکند و نمونه بارز استیصال و سردرگمی در نظامی است که در آن اهداف، روشها را توجیه میکنند. در طرح شخصیت او چه ویژگی یا تغییری مدنظرتان بود؟
ایگناتوف، قهرمانی است که در میانه دو تیغه قیچی قرار دارد. از یکسو تبعیدیهای مال و زندگی باخته را به سیبری میرساند و بهعنوان همراه و نگهبان آنها در آنجا میماند؛ او باید بر آنها نظارت کند، از آنها محافظت کند، مراقب باشد هوس فرار به سرشان نزند و در صورت فرار آنها را بکشد. از سوی دیگر، او باید از افراد تحت قیمومت خود مراقبت کند، در پی غذا و دارو برای آنها باشد و در سیبری به شکار برود تا شکم آنها را سیر کند. بهاینترتیب، او بهتدریج یاد میگیرد به آنها مانند یک انسان نگاه کند. این دگرگونی ایگناتوف است، از کمونیستی معتقد به ایدئولوژی حاکم و فردی که کورکورانه از آن پیروی میکند تا انسانی متفکر و فردی که همدردی انسانی را میفهمد. همه اینها خطوط اصلی و موضوعات اصلی رمان است. ایگناتوف، ثمره نظام کمونیستی است، ولی دقیقا همین نظام است که درنهایت او را میشکند، او را از محل مادری، دوستان، حق انتخاب راه خود و درنهایت سلامتی و حداقل وضعیت اجتماعی محروم میکند. او که توسط این سیستم معیوبشده، ترجیح میدهد این سیستم را ترک کند و به اردوی تبعیدیها بپیوندد. چنین سرنوشتهای بدفرجامی، وقتی که جلادهای سابق خودشان قربانی میشدند، بسیار زیاد بوده است. کلا، مرز بین جلادان و قربانیان از بین رفته بود، حتی مواردی بود که قربانیان جلاد میشدند. چنین قهرمانی نیز در رمان وجود دارد، وقتی گاریلوف که قبلا دزد بود برخلاف ایگناتوف با نظام مخالفت نمیکند، بلکه با علاقه نیز با قواعد آن بازی میکند و درنهایت خودش تبدیل به ناظر در اردوگاه میشود.
اسطورهها و موتیفهای شرقی در رمان شما برای مخاطب فارسیزبان بسیار آشنا و ملموس هستند. درخشانترین نمونهاش، افسانه سیمرغ و هفت وادی سلوک است. این مراحل در زندگی یوسف که به شکل غیرمستقیم با جهان بیرون از اردوگاه آشنا میشود، نمود ویژهای دارد. آیا هنگامی که از اولین محموله تبعیدیهای سیبری تنها سی نفر باقی میماند هم گوشه چشمی به این قضیه و لزوم طی مراحل داشتید؟
در رمان دو اسطوره وجود دارد. این دو اسطوره، یعنی «سیمرغ» و «یوسف و زلیخا» که سوژه رمان را تشکیل میدهند. من فکر کردم جالب خواهد بود، اگر این اسطورهها را در یک مسیر غیرعادی بسط دهم، یعنی به کمک اسطوره «سیمرغ» درباره همبستگی تبعیدیهای سیبری بگویم و به کمک اسطوره «یوسف و زلیخا» از عشق پرشور او نه به مرد جوان، بلکه به پسر نوزاد خود.
شما تجربه نوشتن داستان کوتاه و نمایشنامه هم دارید. اما در زمینه رمان بود که موفقیت به سوی شما آمد. برنده جایزه کتاب بزرگ روسیه شدید. برای بوکر روسی هم نامزد شدید. کارتان به نظر سختتر میشود. اینطور نیست؟
بله، نوشتن رمان دوم پس از موفقیت کتاب اول، کار سادهای نیست. امیدوارم بتوانم از این «مانع کذایی کتاب دوم» عبور کنم، با توجه به اینکه سناریونویسی را کنار گذاشتم و کاملا روی متون ادبی متمرکز شدهام.
و پرسش آخر: از کدامیک از نویسندگان بهویژه نویسندههای روس تاثیر گرفتهاید؟ کدامها مورد علاقه خاص شما هستند؟
در میان معاصران ادبیات روسیه، نویسنده تراز اول برای من خانم لودمیلا اولیتسکایا است. من با خوشحالی میتوانستم به خوانندگان ایرانی عملا تمامی آثار این نویسنده را توصیه کنم، ولی متاسفانه نمیدانم، کدامیک از آثار ایشان به زبان فارسی ترجمه شده. سایر نویسندگان محبوب، معاصر و محترم من آقای یوگنی ودالازکین، خانم یلنا چیژووا، آقای آندری گراسیموف و خانم دینا روبینا است.
* پزشک و منتقد
به نقل از آرمان