این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زنی که بالاخره خود را کشت؟
پیش از جنون دوبار اقدام به خودکشی کرد، اما هر دوبار جان سالم بدر برد. تقدیر بر این بود، دو دهه بعد ۱۹۴۸ در یک بیمارستان امراض روانی در کارولینای شمالی، زمانی که از اسکیزوفرنی حاد بستری شده بود، زنده زنده در آتش بسوزد! به دلیل بیماری دست و پایش را به تخت بسته بودند، اگر هم می خواست نمی توانست از مرگ فرار کند.
همه او را فراموش کرده بودند، حتی پرستارهای بیمارستان، کسانی که شاید چند دهه پیش از آن برای خواندن شایعات زندگی پر هیاهو و پر از زرق و برقش سرو دست می شکستند. این سرنوشت بسیار تلخی بود برای یکی از زیبارویان اوایل قرن بیستم بود که از قضا از نبوغ هم بی بهره نبود؛ نبوغی که با جنون نسبت نزدیکی داشت.
این درست که شهرت اسکات فیتس جرالد باعث شد که نام زلدا در این سطح سر زبانها بیفتد، اما چه بسا اگر چنین ارتباطی شکل نگرفته بود، زلدا نیز به سهم خود به عنوان یک بالرین، نقاش و حتی نویسنده شهرتی به هم می زد و با وارد شدن به یک زندگی کم تنش تر، چنین سرنوشت تلخ و تراژیکی برای او و ایضا همسرش رقم نمیخورد.
رابطه عشقی آنها همانقدر که پر شور بود، مخرب هم بود. همینگوی که سالها از دوستان نزدیک آنها بود عقیده داشت گندی که زلدا به زندگی فیتس جرالد زده، در اضمحلال هنر داستان نویسی او تاثیر زیادی داشته است. (همینگوی این حرف را برمبنای آگاهی از یکسری مشکلات زناشوئی آنها می زد که برای رعایت عرف اینجا نمی توان بدان پرداخت!)
اما در عین حال بودند منتقدانی که معتقد بودند این رابطه نامتعادل باعث شده فیتس جرالد توان خلق شخصیت های زن چند بعدی و تاثیر گذاری در آثارش شود که نویسندگانی همچون همینگوی عمرا از عهده آن بر نمی آمدند!
خود اسکات و زلدا گاهی به جنبههای مخرب عشقشان اذعان میکردند. زلدا، رمان «والس را بگذارید برای من» را در سال ۱۹۳۲ و در عرض شش هفته در کلینیک روانی بر اساس زندگی خودش و اسکات نوشت. در این رمان، شخصیت زن داستان که با مرد موفق و صاحب نامی ازدواج کرده، سعی میکند جایگاهی فراتر از «همسر آدم معروف بودن» پیدا کند و رویاهای شخصی خودش را برای رقص باله پی بگیرد اما هر چند در رقص توفیقاتی به دست میآورد، تحمل فشارهای روانی را ندارد و درهم میشکند. این رمان دقیقا شرح زندگی خود زلداست که به زیبایی نیز نوشته شده است.
در مقابل، اسکات هم در رمان «لطیف است شب»، شخصیت مردی را تصویر میکند که در ابتدای داستان، فردی سرزنده و پرکار است و بعد از ازدواج با زنی که به بیماریهای روانی مبتلاست و در عین حال کنترل زیادی روی او دارد، کم کم افسرده و منزوی میشود. این رمان هم در واقع به نوعی حکایت خود اسکات است در زندگی با زنی نامتعادل که از قضا دوستش دارد.
در دهه بیست و سی قرن بیستم این زوج از معروف ترین زوج های امریکایی بودند که کنجکاوی درباره زندگی شان خوراک مطبوعات بسیاری را تامین می کرد، حتی زمانی که به خاطر بحران اقتصادی امریکا و سر به فلک گذاشتن مخارجشان در گرانی آن روزهای آمریکا، راهی اروپا شدند.
فکر کنید روزگاری همان کارمندان بیمارستان روانی راهی دکه روزنامه فروشی می شدند تا با خریدن این مجلات از خواندن شایعات زندگی این زوج معروف، ولخرج و شیک پوش لذت ببرند، اما چند سال بعد زمانی که فیتس جرالد در جوانی (چهل و چهارسالگی) در اثر مصرف زیاد الکل درگذشت و هشت سال بعد زلدا در فقر و بیماری گذرش به بمارستان روانی کشیده بود، کسی یادش نیامد که این زن که روزگاری مظهر شهرت، ثروت و در کنار اسکات فیتس جرالد معروف ترین و محبوب ترین زوج روزگار خود بودند، با دست و پای بسته در حال جزقاله شدن در آتش است.
در آن لحظه زلدا، بیمار اسکیزوفرنیک به چه فکر می کرد؟ شاید به خود گفته این بار موفق شدم خود را بکشم…
‘