این مقاله را به اشتراک بگذارید
درآمدی ساده و کوتاه بر ادبیات تطبیقی و مطالعات فرهنگی
نظریههای ادبیات تطبیقی به دو دلیل اساسی به درستی شناخته نشدهاند: اول آنکه وجه وصفیِ «تطبیقی»، در این اصطلاح موجب بدفهمی شده است. اغلب بر این باورند که هدف ادبیات تطبیقی مقایسه یا سنجش دو یا چند اثر ادبی از فرهنگهای مختلف است. در حالی که این لفظ فقط ناظر بر روشی است که در مطالعات ادبی به طور کلی به کار میرود و خاص این رشته نیست. ادبیات تطبیقی نگرش و نظریه جدیدی در مطالعات ادبی، یا به زعم برخی از متفکران رویکرد جدیدی در نقد ادبی است و تطبیق صرفا وسیلهای است برای رسیدن به هدفی والاتر. ابوالحسن نجفی معتقد است: در مورد ادبیات تطبیقی اشکال کار آنجاست که ترکیب این دو لفظ «ادبیات» و «تطبیق» برای شنونده ناآشنا، در نخستین برخورد، روشنگر که نیست هیچ، گمراهکننده هم است. دیگر آنکه ادبیات تطبیقی همانند سایر مباحث علوم انسانی، در مسیر تاریخی خود رشد و تکامل داشته و نمیتوان برای آن تعریف یا نظریهای واحد و منسجم ارائه داد. قلمرو ادبیات تطبیقی از زمان ظهور آن تا کنون میدانی وسیع از فعالیتهای فکری را پوشش داده و نحلهها و گرایشهای متنوعی را در خود جای داده است. این پوشش و گسترهی وسیع، موجب تعامل ادبیات تطبیقی با سایر شاخههای علوم انسانی شده که بر تنوع و غنای فکری آن افزوده است. این تعاملات گاه نیز باعث شده که نظریههای قبلی ضعیف یا ابطال و تفکرات جدیدی جانشین آن شود. اصولا تفکر انتقادی و نقد دائمی، یکی از ویژگیهای مکتبهای پویاست. ادبیات تطبیقی نیز در روند تاریخی خود، ضمن حفظ چارچوب کلی این دانش، تطورات و تغییرات درونی بسیاری را پذیرا بوده است. طبیعی است که لازمه پویایی و شادابی علمی استقبال از نوآوریهای فکری است که ممکن است گاه کاملا متباین و غیرقابل جمع با یکدیگر باشند. عدم شناخت صحیح و شفاف از تنوع و دگرگونیهای مباحث نظری به عدم درک عمیق و دقیق ادبیات تطبیقی منتهی شده است.
ادبیات تطبیقی با مکتب فرانسوی شروع شد
دکتر حدیدی زادگاه ادبیات تطبیقی را فرانسه میدانست و معتقد بود پژوهشگران فرانسوی نخستین کسانی هستند که این شیوه جدید را در تحقیقات ادبی رواج دادند. در سال ۱۸۲۸ ویلمن یکی از استادان سوربن در درس تاریخ ادبیات فرانسه گاه از تاثیر ادبیات انگلیسی و ایتالیایی بر ادبیات فرانسه سخن میگفت و دانشجویان را به سنجش ادبیات این ملتها برمیانگیخت. جلد چهارم مجموعه سخنرانیهای او در سال ۱۹۸۳ منتشر شد و در این مجلد بود که ویلمن اصطلاح ادبیات تطبیقی را برای نخستین بار به کار برد. از میان نمایندگان مکتب توانمند فرانسوی ادبیات تطبیقی میتوان به ماریوس فرانسوا گویار، ژان ماره کاره، رنه اتیامبل و پل ونتیگم اشاره کرد. بر اساس این مکتب، وظیفه پژوهشگر ادبیات تطبیقی مطالعه روابط و مبادلات ادبی بین ملتهاست. به عبارت دیگر ادبیات تطبیقی به چگونگی و ماهیت تاثیرگذاری و تاثیرپذیری بین نویسندگان و آثار ادبی ملتها و زبانهای مختلف التفات دارد. لازمه سنجش ادبیات ملتهای مختلف اثبات نوعی رابطه تاریخی میان آنهاست. تنها پس از کشف این رابطه میتوان سخن از تاثیر به میان آورد. میتوان ادعا کرد که هیچ اثر ادبی تا به حال خلق نشده است که به شکلی از نویسندگان و آثار ادبی قومی خود و یا بیگانه تاثیر نپذیرفته باشد.
تفاوت مطالعات ادبیات ملی و تطبیقی نیز در همین نکته است که پژوهشگر ادبیات تطبیقی پا را از حوزه ادبیات ملی فراتر میگذارد. او درصدد شناخت «دیگری» است. به عبارتی دیگر ادبیات تطبیقی در هر زمان بر آن است که «خودی» را در آینه «دیگری» ببیند و بشناسد. پژوهشگر ادبیات تطبیقی «دیگری» را بیگانه نمیپندارد. هیچ ملتی هویتی خالص و بکر ندارد. هر فرهنگی امتزاجی از سایر فرهنگهاست منتها درجه و میزان این آمیزش با هم متفاوت است. پژوهشگران ادبیات تطبیقی در کشورهای اسلامی عمدتا شامل کشورهای مصر و ایران میشود. نکته قابل توجه اینکه این پژوهشگران تحت تاثیر مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی هستند. از میان پژوهشگران عربی که آثارشان به فارسی ترجمه شده، میتوان به محمد عبدالسلام کفافی، طه ندا، محمد غنیمی هلال اشاره کرد. از میان پژوهشگران ایرانی هم فاطمه سیاح، جواد حدیدی، مجتبی مینوی، عبدالحسین زرینکوب، فرشیدورد، اسلامیندوشن تالیفات و اشارات ارزشمندی درباره ادبیات تطبیقی دارند.
مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی که پیشگام عرصه پژوهشهای ادبیات تطبیقی در جهان است بر دو اصل تاثیر و ارتباطات ادبی استوار است. به سخن دیگر از دیدگاه این مکتب اثبات روابط تاریخی بین آثار ادبی که به زبانهای مختلف نگاشته شدهاند، شرط مسلم و قطعی ورود به عرصه پژوهشهای ادبیات تطبیقی است. بدین سان روشن میشود که در این حوزه هدف، علیرغم برداشت عدهای، تطبیق یا مقایسه نیست. تطبیق صرفا وسیلهای است برای رسیدن به هدف که همانا تبیین تعاملات و مبادلات ادبی بین ملتهای مختلف است. مکتب فرانسوی مبتنی بر تفکر پوزیتیویستی قرن نوزدهم اروپاست و بر ارائه شواهد و مدارک علمی و تاریخی تاکید میکند. مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی از دیدگاهی فراختر به این حوزه مینگرد. در این مکتب معیار انتخاب ملیت و فرهنگ است و نه صرفا زبان. به عنوان مثال از نظر پژوهشگران مکتب آمریکایی مطالعه تطبیقی دو اثر ادبی یکی از انگلستان و دیگری از آمریکا امکانپذیر است به شرط آنکه آن اثر ادبی آمریکایی مربوط به بعد از استقلال ادبی آمریکا باشد یعنی زمانی که آمریکا ادبیات ملی خاص خود را یافت.
ادبیات آمریکا قبل از استقلال شاخهای از ادبیات انگلیس بود و نمیتوان آن را ادبیات ملی مستقلی محسوب کرد. اما پس از استقلال و با توجه به مهاجرانی که به سوی آمریکا روانه شدند، هویت فرهنگی و ملی خاصی در آمریکا شکل گرفت و در نتیجه ادبیاتی به وجود آمد که هرچند به زبان انگلیسی نگاشته میشد ولی برخاسته از امیدها، آرزوها و سرگذشت و خلق و خوی ملتی متفاوت با تاریخ و ارزشهای فرهنگی متفاوت بود. همین استدلال را میتوان به ادبیات هند که به زبان انگلیسی نوشته شده و یا ادبیات فرانسوی کانادا و یا ادبیات فرانسوی شمال آفریقا تعمیم داد و برعکس مطالعه ادبیات عرب بین کشورهایی همچون مصر، اردن، سوریه، عراق به خاطر ویژگیهای فرهنگی و سنتی یکسان آنها در حیطه پژوهشهای ادبیات تطبیقی نمیگنجد. بنابراین میتوان گفت که بر اساس مکتب امریکایی هرگاه پژوهشگری در مطالعات ادبی از مرزهای ملی و قومی خود فراتر رود یا به عبارت دیگر، ادبیات را یک کلیت و تمامیت ببیند و نه به صورت اجزای پراکنده، وارد حوزه ادبیات تطبیقی شده است.
مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی
پژوهشگران ادبیات تطبیقی مکتب آمریکایی جهت تبیین و شفافتر شدن مفهوم ادبیات تطبیقی به تفکیک آن از ادبیات جهان و ادبیات همگانی پرداختهاند. گوته اولین کسی بود که اصطلاح ادبیات جهان را در نوشتههای خود به کار برد. مراد او از ادبیات جهان نوعی جهانوطنی ادبی است. در آمدن از پوسته تنگ قومیت محوری و نگاه به دیگری. با طرح این موضوع گوته میخواهد توجه اروپاییان را به یکدیگر و به کشورهای شرقی جلب کند. گوته این نکته را خوب دریافته بود که شناخت دیگری و احترام به ارزشها و آرمانهای دیگران نه تنها بسترساز تفاهم و دوستیهاست، که امکان شناخت عمیقتر و ریشهایتر خود را نیز فراهم میکند. رنه ولک و آستین وارن در کتاب «نظریه ادبیات» میگویند که منظور گوته از ادبیات جهانی این بود که زمانی باید ادبیات همه جهان یکی شود. آرمان اتحاد ادبی این است که ادبیات همه اقوام ترکیبی عظیم به وجود آورند و در یک هماهنگی جهانی هر قومی وظیفه خاص خود را انجام دهد. اما خود گوته متوجه شد که این آرمان بسی دور از دسترس است و هیچ ملتی حاضر نیست فردیت خود را از دست بدهد. امروزه چنین ادغامی حتا دستنیافتنیتر شده است و در واقع باید گفت که هیچ کس قلبا مایل نیست تنوع ادبیات اقوام گوناگون را از بین ببرد.
ادبیات تطبیقی در زادگاه خود یعنی فرانسه بخشی از تاریخ ادبیات محسوب میشود و پژوهشگران فرانسوی بیشتر به دنبال یافتن سرچشمههای الهام و حقایق تاریخی بودند که بتواند تاییدی بر تعاملات ادبی بین دو ادبیات باشد. به سخن دیگر برای پژوهشگران فرانسوی ادبیت یا بعد زیباییشناسی آثار ادبی مطرح نبود. آنها به تجزیه و تحلیل ادبی خود اثر کاری نداشتند و بیشتر به دنبال عوامل خارجی بودند که واسطه تاثیرات ادبی بودند. رنه ولک و آستین وارن به عنوان پیشتازان مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی بر این عقیده هستند که این نوع پژوهشها به تدریج کمرنگ شده و پژوهشگران ادبیات تطبیقی به زمینههای جدید در این رشته دست یازیدهاند. مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی معطوف به تاریخ ادبیات است و تحتتاثیر فلسفه پوزیتویته در پی یافتن ادله تاریخی است تا بتواند تاثیرپذیری و تاثیرگذاری ادبی را بین ملل مختلف به تصویر کشاند. مکتب فرانسوی بیشتر به شواهدی توجه دارد که بتواند تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری را اثبات نماید. بدینسان مکتب فرانسوی مرزهای پژوهشهای ادبیات تطبیقی را به دقت ترسیم میکند در حالی که مکتب آمریکایی محدودیت و مرزی قائل نمیشود.
مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی با سخنان رنه ولک در دومین همایش بینالمللی ادبیات تطبیقی در سال ۱۹۵۸ مسیر تازهای را آغاز کرد. از نظر ولک ادبیت، زیباییشناسی و هنر بایستی در کانون توجه این رشته باشد. وی ادبیات تطبیقی را نظریهای جدید در ادبیات میداند. مکتب آمریکایی حیطه ارتباطات و تاثیرات ادبی را به عنوان یکی از زمینههای عمده پژوهشی در ادبیات تطبیقی میپذیرد منتها از منظری فراختر، بدین سان که بر یافتن مدرک تاریخی و شواهد اثباتگرایانه اصرار نمیورزد و میپذیرد که برخی از شباهتها بین آثار ادبی ناشی از روح مشترک همه انسانهاست و بیشتر بر آن است که ادبیات را به عنوان پدیدهای جهانی و در ارتباط با سایر شاخههای دانش بشری و هنرهای زیبا معرفی نماید. این تحول نشانه توسعه طبیعی تاریخ بشر است از قومیت به ملیت و بعد به انسانیت و بشریت. اگر بخواهیم ریشه این تحول را در متن تاریخی آن جستوجو کنیم باید گفت که مکتب فرانسوی ادبیات تطبیقی تا نیمه اول قرن بیستم یعنی حدودا تا جنگ جهانی دوم مورد توجه بود. بعد از جنگ جهانی دوم که نیاز به شناخت دقیق سایر جوامع بشری در جهت دستیابی به صلح و دوستی پایدار احساس شد، زمینههای پیدایش مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی فراهم شد. این مکتب نه تنها روند ادبیات تطبیقی را از تاریخگرایی به نظریه و نقد ادبی تغییر داد که با تاکید بر تمامیت ادبیات، حوزه تحقیق در این شاخه از دانش بشری را که قبلا فقط به ادبیات اروپا و آمریکای شمالی محدود بود، توسعه بخشید و ادبیات شرق به خصوص ادبیات چین، هند، ژاپن و کشورهای را اسلامی را در بر گرفت. در دهههای بعد افق دید ادبیات تطبیقی همچنان گسترش یافت. سخنرانی چارلز برنهایمر در سومین همایش بینالمللی تطبیقی در سال ۱۹۹۳ ویژگیهای این گرایش جدید را برمیشمارد.
نقطهی پایانِ خودمهمبینی فرهنگی
ادبیات تطبیقی نه تنها از مرزهای سیاسی، زبانی، ملی، کشوری و فرهنگی فراتر میرود، بلکه به دنبال گشودن افقهای جدید فکری است. به عبارت دیگر ادبیات تطبیقی نه تنها به دنبال ایجاد ارتباط و گفتمان با دیگر رشتههای علوم انسانی است بلکه درصدد ایجاد مفاهمه میان فرهنگهای مختلف است. ادبیات تطبیقی پایانی بر خودـمهمبینی فرهنگی است. پویایی خاص ادبیات تطبیقی آن را قادر کرده که هماهنگ با تحولات فکری و اندیشگی زمان خود حرکت کند. حرکتی که در ادبیات ملی و قومی کمتر به چشم میخورد. در عرصه پژوهش، ادبیات تطبیقی به دور خود نتنیده و خود را محدود نساخته است. ماهیت ادبیات تطبیقی بینرشتهای، بینالمللی و بین فرهنگی و در یک کلام پلورالیستی است. با چنین پیشینه تاریخی است که میتوان ادبیات را پایهگذار مطالعات فرهنگی در دوران معاصر محسوب کرد. ادبیات تطبیقی بیش از ادبیات ملی قادر است خود را با نظریههای جدید نقد ادبی همراه کند چون ماهیتا با هم سازگاری دارند. نگاهی گذرا به نقد ادبی بیانگر وجوه گسترده بینرشتهای و بینفرهنگی آن است. بدین سان در آمیختن مطالعات ادبی و فرهنگی نه تنها تضعیف وجه متن ادبی آن نیست، بلکه موجب بازنمایی فصول مشترک این دو حوزه تحقیقی در علوم انسانی است. از سال ۱۹۵۰ اهمیت ماهیت بینرشتهای ادبیات تطبیقی، بر ماهیت بینالمللی آن فزونی گرفت. یعنی ادبیات تطبیقی توجه خود را بیشتر به مطالعه روابط بین هنرهای زیبا و از طرف دیگر سایر رشتههای علوم انسانی معطوف کرد. بهخصوص از اواسط ۱۹۶۰ به بعد بود که ادبیات تطبیقی توجه خود را به علوم اجتماعی معطوف داشت. در حال حاضر اصول اولیه ادبیات تطبیقی که بر مطالعات بینالمللی و بینرشتهای استوار بود به مطالعات بینفرهنگی پیوند خورد و یکسان شد. مطالعات فرهنگی دانشی بینرشتهای است که ترکیبی از جامعهشناسی، مطالعات و نظریههای ادبی، نظریههای فرهنگشناسی، مطالعات فیلم و تلویزیون و رسانههای عمومی، تاریخ هنر، انسانشناسی فرهنگی، موسیقی و ادبیات عامیانه و خردهفرهنگها است. محققین این رشته در پی آناند که نشان دهند چطور پدیدههای خاصی به مسائلی از قبیل نژاد، قوم، جنسیت، طبقه اجتماعی و ایدئولوژی ارتباط مییابند. از ویژگیهای مطالعات فرهنگی آن است که نخبهگرا نیست و به فرهنگ عامیانه یا به عبارت دیگر به هنجارها و رفتارهای روزمره مردم جامعهای خاص میپردازد و سعی میکند با تحلیل آن به ساختارهای کلان فرهنگی در جامعه دست یابد.
کارکرد ادبیات تطبیقی در دنیای معاصر
ادبیات تطبیقی میرود تا با حفظ اساس خود که همانا ادبیات است ارتباط خود را با سایر رشتههای علوم انسانی، هنری و مطالعات فرهنگی تقویت کند. بدین سان ادبیات تطبیقی با حفظ جوهره ادبی خود نه تنها از سهیم شدن با دیگران هراسی به دل راه نمیدهد، بلکه از هر فرصتی برای گشودن حیطه پژوهشی خود به روی سایر حوزههای اجتماعی و فرهنگی استقبال میکند. ادبیات تطبیقی بار دیگر به جایگاه رفیع و سرنوشتساز علوم انسانی در قرن ۲۱ پرداخته و ثابت میکند که علوم انسانی در عصر حاضر در سیاست و روابط بینالملل حرفی برای گفتن دارد.
ادبیات تطبیقی در عصر حاضر خود را فقط به ارزشهای زیباییشناسانه و ادبی محدود نمیکند و بر آن است تا با ایجاد بسترهای تعامل و گفتوگو راه را برای شناخت دیگری هموار کند و در این راه با هر تفکر و اندیشهای که با اصول آن همسو باشد همراه میشود و درمیآمیزد .