این مقاله را به اشتراک بگذارید
زیرا فقط به زنده می توان عشق ورزید
قربان عباسی
درهمان آغاز کتاب از مخلوقات خیال او سخن به میان میآورد آفریدگانی که ما را به گفتوگوهایی برآشوبنده میکشانند. کار داستایوفسکی برافروختن مشعلهایی است درخشنده و تابان تا نور آنها را به سینه ما بتاباند. هر واژه او نیشتری است شفابخش و فروروندهتر از پولاد گداخته درجانمان رخنه میکند. نواهای داستایوفسکی نواهایی از اعماق هستند سخت هوش ربا. مینویسد: «داستایوفسکی مانند رهنمایی دردمند و چشم نگران ما را از هزارتوی جانمان عبور میدهد و ما را نهتنها هدایت میکند بلکه میپاید». داستایوفسکی به نهانیترین انگیزهها، گریزها و زوایای تودرتوی شخصیت انسان و به هر آنچه سراپا و از بن انسانی است توجه نشان میدهد. او پرده از دلهایی غار مانند برداشت و نشان داد که چگونه سترگترین پیکار اهریمن و خدا در همین غار-در دل آدمی-اتفاق میافتد. ژرفترین آموخته داستایوفسکی برای ما این بود که زندگی از پایه و بن تراژیک است زیرا «انسان این نیست که هست». داستایوفسکی در مقام بغرنجترین هنرمند روس بزرگ معمار هزارتوی زیرزمینی است که روح جدید اگوی فراگیر و سراپا انسانی را متولد می کند. نگاه او رو به درون است. در آثار او قلب با قلب سخن میگوید. داستانهای او روایت پیکاری همیشگی است میان نیکی و بدی ولی نه در برون بلکه این دو خصم را باید در خویش جست. او در «زنده شکافی آدم ها» استعدادی سنگدلانه دارد. در پیچوخمهای دلهرهآور روایتهای تیرهوتار او نمیتوان چشم انتظار سرخوشی و خوشنودی بود. باید تلخابه را تا پایان سر بکشیم.
چیزی که الهه هنر داستایوفسکی برمیانگیزد همان ترس و ترحم عذابناک است. الههای سنگدل و بیاندازه تراژیک اما همواره ما را به واپسین لرزه ی دلگرم کننده و رهایی بخش روح می کشاند. او می تواند رقیق ترین دل ها را نیز به درد بیاورد. جهان داستانی او عطیه ای است دردناک برای همه آنهایی که خواهان زایمانی معنوی، تبرک و رستگاری هستند. نوزایش برای همه آنانی که ذاتاً نیک هستند اما گمراه شده اند. آثار او تسلایی هستند برای همه آنهایی که شکنجه دوزخ درون و دردهای برزخ روح جانشان را می خلد.
مفهوم کلیدی او تخطی است که وخیم ترین شکل آن همان چیزی است که ما جنایت اش می نامیم. چیزی که از نهفته ترین انگیزه های میل و تقلای انسان ناشی می شود. او پی برده است که ریشه این روح و جوهر فکری که قالبی جسمانی یافته و انسانش می نامند نه درزمین بلکه دروجودی ورای این جهان است. هرتقدیر پیش درآمدی درآسمان دارد. پیکارگاه شیطان و خدا در قلب آدمیان است و تراژدی دراینجاست که رقم می خورد.
انسان گرفتار میان ضرورت و اختیار، با خدا بودن یا بدون او سر کردن. انفعال یا عمل، ایمان و بی ایمانی. انسان مدرن با میل به بیگانگی لجوجانه از خدا که ناشی از کبر و تمایل به افسارگسست ازنفس است میل به کناره گیری خودخواسته و تلف کردن خویش (نوعی سرکوب کیفیت های خداگونه بشر) اما به زعم داستایوفسکی بعد ازهمه این خطاها و خبط ها و جنایت ها بازهم امکان بازگشت به خانه پدر هست باز هم «خدایا به فریادم برس» برای خطاکار نادم وجود دارد. راست گفته اند او کریستف کلمب قلب آدمی است. می خواهد بداند این قلب چگونه میل به جنایت پیدا می کند. آیا درتباهی این دل خدا دست اندرکار است یا خود آدمی یا هردو و یا هیچ یک بلکه قلب همزمان آماج شیطان هم هست. او ما را به دیدار اشباح درونمان می برد. اشباحی که درسیاه چال جان سکنی گزیده اند. باید با نورپردازی دقیق و ماهرانه آنها را ازکنج دل بیرون کشید.
انسان از روزی که دچار این وسوسه شد که خود را یگانه واضع همه میزان ها و ضابطه ها بپندارد درواقع در دام نسبی گرایی گرفتار شد. محبوس درانزوای ذهنیت خود خود را به یاس و نومیدی سپرد. داستایوفسکی درپسگفتار جنایت و مکافات از «آفت جدید، بی سابقه و ترسناکی که دارد از اعماق آسیا به سراسر اروپا سرایت می کند» سخن گفت. و نوشت: «هیچ گاه پیش از آن انسان ها خود را به قدر این مخلوقات بیمار عاقل نپنداشته بودند و هیچ گاه نیز به عقل و فراست خود چنین اعتقاد محکمی نداشتند پیش ازآن انسان ها هیچ گاه تا بدین عمق به درستی قضاوت ها، آیین ها و اصول خویش معتقد نبودند…همه دراوج هیجان بودند و کسی حرف دیگری را نمی فهمید. هرکس خیال می کرد حقیقت فقط نزد اوست و ازدیدن همنوعانش رنج می برد-به سینه می کوفت، می گریست و دست می سایید. هیچ کس نمی دانست درباره چه کسی و چگونه قضاوت کند. هیچ دو نفری نمی توانستند برسر نیک و بد با هم توافق کنند-برسر این که چه کسی را باید تبرئه کرد و چه کسی را باید گناهکار شمرد.» و بعد اضافه می کند: «درشهر ها همه وقت ناقوس می نواخت و همه با بانگ احضار جمع می شدند اما کسی نمی دانست چه کسی برای چه کاری احضارشان کرده است» این ها هذیان هایی هستند که راسکولنیکوف شفا یافته به خاطر می آورد اما یک واقعیت هم بود: رویای جنون آسای عرض اندام کردن به شکل ابرمرد…انسانی که خود را صاحب اراده ای یکه و تنها می دانست که جهان چون ابژه ای در دستانش باید شکل می یافت.
در چنین وضعیتی است که داستایوفسکی از نوعی حلول روحی تا تعالی نفس دفاع می کند. این که دیگری را نه موضوع بلکه فاعل بدانیم. مرزهای آگاهی خود را به مرزهای آگاهی دیگری نزدیک کنیم و چفت دهیم. حلول فکری یعنی این که ما بی چون و چرا و با تمام اختیار و فکرمان وجود دیگر را بپذیریم یعنی بگوییم «تو هستی» ودرنهایت به این گزاره بنیادین برسیم اس.ارگو سوم (هستی، پس هستم). حلول روحی یعنی پذیرفتن دیگری اصلی است فراتر ازاصل عقل. داستایوفسکی با الهام از دیونوسوس بارها گفته است:
«جویای تعالی و جذبه باش. برخاک بوسه زن و ازآن بیاموز که یکی مسئول همه و شریک گناه همه است. دروجد این تعالی و این درک رستگاری خواهی یافت. آری فقط بدینگونه کامل می شوی.»
رئالیسم داستایوفسکی ازاین قسم است. انسانی واجد اختیار و نوع خاصی از شناخت. اما او باید اختیار خود را معطوف به خیر کند اختیار معطوف به خیر را ایمان نام می نهد. ایمان نشانه سلامت اختیار است. داستایوفسکی از قلبی سخن می گوید که به نیکی لبیک گفته باشد چنین قلبی در شب در دل تاریکی نیز شکوفه می کند. رئالیسم داستایوفسکی ایمانش بود. ایمان به فراتر رفتن از اگوی خود و دیدن و دریافتن اگوی دیگری. اعتقاد به اگوی دیگری یعنی عشق تنها درسایه این تعالی است درسایه این فراروی از خود و به قول داستایوفسکی حلول روحی است که وحدت عملی می شود درسایه این عشق به وحدت است که می خواهد زهر را ازنیش های افعی اصل فردیت بگیرد و خود مرگ را هم به نبرد فرا خواند. نتیجه استدلال داستایوفسکی رسیدن به این دریافت پرهیبت است که «هرکسی مسئول همه است ودرگناه همه شریک» تنها درسایه چنین دریافتی است که جهان تکه پاره از نفاق های خانمانسوز و غرقه درگناه و مرگ به سوی پیروزی نجات بخش گام برمی دارد.
داستایوفسکی سخن شیلر را تایید می کند: «فروغ قلب ودیعه آسمان است» ودیعه چه؟ ودیعه امکان حقانیت کامل شوق انسان به رهایی از غل و زنجیر بیگانگی از خدا و جدایی از همسایه» در جهانی نسبی گرایانه که می رود در دام نیهلیسمی خطرناک فرو رود داستایوفسکی ما را فرا می خواند که به قلب مان ایمان داشته باشیم. درمیان آگاهی های تیره و تار فروغ قلب رهگشاست. داستایوفسکی دل نگران نوعی نیهلیسم خودباورانه است فراموشی خدا به عنوان منبع حقیقت و نادیده گرفتن همسایه-دیگری به مثابه یک واقعیت. و این چیزی است که سبب شده است همه ما در خلا معلق باشیمپیکان شوق را باید به طرف اگوی دیگری رها کنیم و اگر دیگری نباشد این پیکان پس از دور زدن در فضایی تهی-همان شبح بی جوهر یک رویا-می آید و سینه خودم را می شکافد. اینجاست که عشق به نفرت بدل می شود. تنهایی رویای ابلیس است باید براین رویای ابلیس گونه خاتمه داد تا درون آرام بگیرد. باید انتخاب کنیم یا تبیین مسیحی زندگی و رنج را یا پریشانی متافیزیکی، غرق شدن در توجیهات ابلیسی سقوط کورکورانه به مغاکی که درآن عدم با دردهای طاقت فرسا می کوشد نوعی وجود بزاید و بعد فرزندان خیالی اش را می بلعد. حرف داستایوفسکی به صراحت این است «جانی که از خدا ببرد ناگزیر به آشوب کشیده می شود انسان بی خدا-بری از ارزش های متعالی-از هرآنچه زشت و کژ است شادمان می شود و از ژرف ترین بیغوله های سدوم لکاته ای نشسته برجای زیبا بانوی ما به او لبخند می زند» انسانی که ارزش های متعالی را درخود کشته باشد لکاته ای است سرگردان در کوچه های سدوم.
مسئله داستایوفسکی رستگاری روحی است در جهانی گرفتار در دام نسبی گرایی و راه حل آن ایمان است-معطوف کردن اراده و اختیار به امر نیک-ودراین میان بسی رنج باید برد رنج یک امکان است برای شفا بخشیدن به گوهر وجودی ما رنج امکانی است که ما را از خودکشی تمثیلی و باطنی نجات می دهد. برای او مصیبت و رنج نوعی سر ریز کردن تراژدی درونی است. با رنج ما جان سخت تر می شویم و تنها با جان سختی است که می توان از مرگ سبقت گرفت. جهان داستایوفسکی پر ازمکاشفه های روحی است از تاثیر ابلیسی انزوای روحی سخن می گوید وما را فرا می خواند با رفتن به سوی اگوی دیگر و با بازیابی دیگری به وحدت برسیم او از همه می خواهد براین امرکلیدی واقف باشیم که درکفاره گناهان دیگران ما را نیز سهمی است. او ما را فرا می خواند به «لمس جهان های رفیع» بپردازیم و گام درباغی نهیم که «بذرهایش را خدا کاشته است». او دوزخ خود را چنین توصیف می کند: «ناتوانی درعشق ورزیدن». دوزخ واقعی یعنی سپردن وادی قلب به ابلیس. به شرارت و به بدی. و عشق بازیافتن این وادی است و سپردنش به الهه نیکی. باید تصمیم گرفت برای بودن با خدا و یا نبودن با او. برای عشق و یا برهوت قلب. باید «اراده را جاری کرد» با بی ارادگی تنها به قوای تاریکی مجال بازی می دهیم. و این زذیلتی است بزرگ، آبولیا (بی طرفی) متافیزیکی خیانتی است به آرمان خدا. بین بدی و نیکی نباید رای ممتنع داد.
تنها از طریق رنج است که جان مان پالایش می یابد هرآنچه از منشا آغازین هستی می گسلد باید رنج بکشد. درسایه رنج است که لعنت به موهبت بدل می شود. جان بی رنج جان ملعون است جان بی اراده ای است که نمی خواهد به منشا آغازین خود بازگردد. تراژدی جز این نیست که میان خدا و جان انسان درگیری پیش می آید. انسان خصم خدا نیست اما به سبب نخوت و نابینایی و سفسطه ازخدا روی برگردانده است و جانش اینک تاریک شده و به تسخیر سوداهای دردناک درآمده است. تراژدی کشکمش میان جان من و امیر این جهان است دعوایی است بین لاهوت و ناسوت. رنج تجسم این تراژدی است. بازنمود این کشمکش است. رنج انسان ناشی از سرگردانی اوست در جنونی عبث و خویشتن کوب ناشی از دویدن او درپی رویاهای تهی.
در رمان طلسم شدگان ماریا تیموفیونای ساده دل با زبان کودکانه فلسفه داستایوفسکی را آشکار می کند
موقع خروج از کلیسا آهسته به من گفت: «مادر خدا چیست؟ تو چه فکر می کنی؟» و من گفتم «مادر اعظم، خدا امید محکم نوع بشر است». تنها درسایه برانگیختن شوق دیدار اوست که روح نجات می یابد. باید درسایه این امید عظیم از بار ارتکاب گناهان کاست و تطهیر شد. رستگاری مستلزم رنج است رنج کوبیدن راه، رنج فرا رفتن از خود، رنج حلول دردیگری، در تعالی و همه ما باورداریم که صعود از کوه جان، از مسیر پر صعب آن چه اندازه رنجبار است.
او ما را از خطر انزوا می رهاند که نوعی خودکشی است. آرزومند روزی است که رمز مسیح درتمام انسان ها گشوده شود. هر فرد انسان بشر است وکل بشر یک انسان است یک آدم. شخص فقط درپیوند با دیگری است که قابل تصور است. می داند که نیروهایی علیه یگانگی الهی و بشری می ستیزد نیرویی که ما را درانزوایی عبوسانه به خودکشی می کشاند. خباثت یکی ازآن نیروهای منفی است یکی ازآن گره های جان. فرشته جان آدم ها، اسیر این گره هاست. رنج بردن گشودن این گره هاست ازپای فرشته جان. نباید گذاشت که قوای خبیثه جان بگیرند تسلط نیروهای خبیثه، افزون کردن گره ها ما را به جنونی کور سوق خواهد داد. تسلط قوای خبیثه یعنی بسط تاریکی در دل یعنی خاموشی جراغدان و لوسترهای جان. و تحقق این مکاشفه یوحنا «اگر توبه نکنی چراغدانت را خاموش می کنم»
در جهان اجتماعی داستایوفسکی تجسم این قوای خبیثه را نیهلیست ها می داند ودر یاداشت های خود می نویسد: «نیهلیست ها ازکجا می آیند؟ از هیچ جا نمی آیند زیرا همواره با ما بوده اند درون ما پیرامون ما». نیهلیسم روح خطاکار و گستاخ انسان است. تجسم عالی اش در ادبیات فاوست گوته است. موجودی که عشق دراو خاموش شده است و جای آن را شوقی سیری ناپذیر گرفته است. وقتی عشق نباشد حجره دل پر ازتار عنکبوت می شود. و دل تار زده اولین گام برای خصومت با خداست. دست شستن از اعتقاد به خدا و درگیر شدن در گفت و گوهایی هذیانی با شیطان همان. انسان از ظرف اراده اش خالی می شود و به ظرف اراده دیگری تبدیل می شود. به رعیت یا وام دار شیطان بدل می شود یا به کارگزاراو. موجود بی وفا به خود به دیگری نیز بی وفایی خواهد کرد. مانند یهودا قبل ازرسیدن به آن غار پلید که درجایی پرخطر و تاریک برای خود حفر کرده است خود را به دار می آویزد. انسانی که به خود خائن است به خدا به شیطان نیز خیانت خواهد کرداما شیطان خیانت او را می پذیرد چون تنها در سایه چنین خائنانی است که برگله ی طلسم شدگان اضافه می کند. اینها خود را کشته اند اراده خود را کور کرده اند و به جایش اراده بیگانه ای آمده است و طلسم شدگی جزاین معنایی ندارد.
اما می توان در نبرد شیطان و خدا بی طرف بود همان کاری که کیریلوف می کند شب ها به تنهایی چای می نوشد و با خودمشغولی خودباورانه ای به سرنوشت خود می اندیشد. با نوعی گریز ازجهان براختیار مستقلانه خود پای می فشارد به قول نیچه این عزلت گزین روح است. نوعی خودکفایی متافیزیکی خیالی. اما همو خصم خداست. او می خواهد انسان خودش خدا بشود. اما انسان درصورتی خدا می شود که برآن عذاب ترس ازمرگ که قبلاً آن را خدا می نامید چیره شود. انسان خود باید برعرش خالی خدا جلوس کند. بدینسان انسان باید به جلجتای غرور و نخوت خود صعود کند. داستایوفسکی در فرجام هولناک این رویا زده مبتلا به خدابیماری می خواست نشان دهد که الحاد در شخصی که به خودآگاهی وجودی چشم گشوده است به جنون متافیزیکی منتهی می شود. انسان با خداسازی خود خود را به نابودی سوق می دهد. کیریلوف معتقد است فقط با ترس ازمرگ-این خدای دیرینه سال- است که وجود انسان تباه می شود و انسان ها را به بردگانی مبدل می سازد. به همین علت سوگند یاد می کند که دست به عمل نجات بخش بزند-خودکشی! با این همه به نظر داستایوفسکی کیریلوف یکی از طلسم شدگان است زیرا آلوده به نفرت از خداست چیزی که قوی ترین نیروی محرک یورش های خبیثانه است. چنین انسانی حامل ویروس است ودربهترین حالت بیماری است دردوره نقاهت. گسستن از اهریمن کافی نیست بلکه دراعتقاد به آدم ها نباید دچار تزلزل شد. صحبت از انفصال از انسان ها و اتصال به آنهاست. صحبت از شورش آشفته وار نخوت و غرورانسان علیه فرمان های مقدس. جنون بدکاران، و رنج بی شمار کشف پاتوی ماتوس (صراط مستقیم). پسر مغرور زمین که قدرت ابرمرد می خواهد. علامه جاه طلب ما چه فرجام دگرگونی می یافت اگر زودتر ازاینها عقل بروتوس ساده دل حکایات رومی را پیدا می کرد وقتی هاتف گفت سوموم ایمپریوم (کل امپراتوری) درمیان حاضران ازآن کسی خواهد بود که زودتر از دیگران مادر خود را ببوسد بروتوس همان دم به خاک افتاد ولبان پرهیزگارش را برزمین سایید. «بر زمین بوسه می زنم باشد که مادرم خرسند شود».
جنایت و مکافات مکاشفه داستایوفسکی درباره جهان است مکاشفه ای درباره گناه تمثیلی شخصیتی که خود را درانزوا حبس می کند وازهمین رو از وحدت فراگیر بشر سرباز می زند برای خودمختاری سلبی فرد انزوا فرمولی بنیادین است. اما این انزوا معیار عظمت روحی نیست. شخص منزوی با خدا درستیز است. انسان باید غم جهان را کاهش دهد. باید بتوهاند به دیگری و جهان عشق بورزد ناتوانی در عشق ورزیدن همان دوزخ است. انسان فاقد عشق از همراهی دیگر انسان ها جدا می ماند. به زعم داستایوفسکی هرجنایتی صرفاً گناه جنایتکار نیست بلکه گناه جمع و اجتماع نیز هست. هیچکس حق ندارد بگوید که سهمی درگناه گناهکار ندارد. انسان هم آزاد است و هم مسئولیت دارد و انسان آزاد و مسئول باید قبل ازهمه خود را محاکمه کند. درجنایت و مکافات راسکولنیکوف یابوی پیر و رقت انگیزی را در رویا می بیند که جمعی مست ووحشی و عربده کش تا سر حد مرگ شکنجه اش می کنند گناه این شقاوت نفرت انگیز به دوش کیست؟ گناه فقط به دوش صاحب هیجان زده حیوان بخت برگشته که به قیمتی می خواهد جمع را سرگرم کند نیست بلکه تک تک آنهایی که با هرزگی محض بربار حیوان بیچاره می افزایند گنهکارند. ما همه گناهکاریم و من بیش از همه. و باز ما همه مسئولیم و من بیش از همه.
داستایوفسکی در جنایت و مکافات معیار اصلی تمایز میان راه خیر و شر را نشان داده است. راه خیر عبارتست از راه پذیرش عملی وحدت فراگیر بشر به مثابه واقعیت روحی. وحدتی که بنیادش درخداست. وراه شر عبارتست از راه انزوای درونی. راه خودخواهی کورکننده و راه خداکشی. اما همزمان انسان را ترغیب می کند که بر زمین راه برود این سرنوشت اوست انسان آکنده از میل از بلندی های مانوس جهان به زمین نزول کرده است زمینی که درتورهای سیاه غم پیچیده شده است. باید باید روحی آشنا به زمین باشد. زیبایی زمین هم برای او سعادت می آورد و هم عذاب. زمین ضیافتی گسترده است و انسان همیشه ازاین شکایت دارد که این چه ضیافت و جشن بی پایانی است که هیچ گاه نمی تواند کامل درآن شرکت کند؟ داستایوفسکی ستایشگر عشق است عشق به زندگی و لذتی که از بوته سوزان رنج بیرون می زند. تنها درسایه عشق به زندگی است که صلح و ملکوت آسمان درانسان نمود می یابد. باید در پوتو عشقی سوزان به زندگی از درد و اندوه جهان بکاهیم. ارزش نجات بخش رنج همین است. وقتی خود را درگناه دیگران مقصر بدانیم آنها را خواهیم بخشید. بهشت روی زمین علامت فیض است. بهشت بیرون از ما نیست و همانطور که از زبان مهمان زوسیما می گوید: «ملکوت در درون همه ما است…اکنون اینجا دردرونم نهفته و اگر آن را بخواهم فردا و برای همیشه برمن آشکار خواهد شد». از دید داستایوفسکی گناه نبخشودنی جهان گناه درحق کودکان است. گریه کودک خارج از توان و تاب تحمل است. کودک استعاره ای است از معصومیت و بی غل و غشی. کاش جهان نیز کودک باقی می ماند. زمین بهشت است اما انسان ها با گنهکاری شان آن را آلوده می کنند و به قول داستایوفسکی: «انسان ها جوانه هایی را که از بذر بهشتی می رویند به شوکران تلخ تبدیل می کند» فلسفه داستایوفسکی این است که باید جان جهان را از غل و زنجیر طلسم شررهایی بخشیم، باید زیبای خفته را بیدار کرد زیبایی باید برزمین بخرامد تا جهان را نجات دهد. زیبایی و معصومیت است که به جهان رستگاری به ارمغان می آورد «کودکان باید درباغ ها بزرگ شوند». اما زیبایی که مانند عشتاروت گنوستیک ها زندانی ماده و جسم بشود تقدسش را ازدست می دهد. زیبایی مادینه ابدی جهان است.
داستایوفسکی همچون دانته ورطه شر را می کاود. به جان های گناهکار می آموزند که چگونه از مسیر پر سنگلاخ و پرصعوبت زندگی پیش روند. می دانند هماهنگ شدن با آسمان چه سعادتی است. جهنمی که داستایوفسکی برآن غلبه می کند بخش سرگردان خود اوست و استغاثه اش به درگاه خداوند استغاثه ازاعماق است «از عمق ظلمت تو را می خواهم». حقیقت را از ثمراتش می توان شناخت. و حقیقت انسان در عشقی است که از قلب او جاری می شود بدون عشق روح درانزوا می ماند ودر سرداب آینه ها حبس می شود. قوای خبیث قوای محبوس کننده و تماما گسلنده هستند همان اصل نخوت خودخواهانه، استقلال متکبرانه، ابراز وجود لجوجانه و انفصال ازکل. بیگانه شدن از وحدت عام الاهی است. همان قوه خبیثی است که می گوید «تو مانند خدایان خواهی شد» و قوه خبیثدیگر نومیدی است که اهریمن ازآن بهره می گیرد تا انسان را وسوسه کند که دربگوید «من نیستم». انسان ناامید و ترس خورده و پرکین و عداوت به دنیای کوچک خود پس می نشیند ودرآنجا کینه توزانه شکوه ها و گلایه هایش را تلنبار می کند وبرای آن که انتقامش را ازجامعه بگیرد مانند مار زخم خورده ازسوراخ اهریمنی اش بیرون می خز و به نخستین کسی که می رسد نیش می زند. باری پادزهر همه قوای خبیث مجهز شدن به مشعل عشق است به زعم داستایوفسکی آن که در عشقش سست گام شده است ازمصرف کردن شعله ی جان دربرهوت جهان ترسیده استو از همین رو تمام عشقش را معطوف خودش کرده است اما انسانی که بیش ازاندازه به خود عشق می ورزد دراین خطر است که ازسوخته خودش قربانی بیش نماند. اگر بنا به پیشگویی انجیل دجال نیت خود را برهرج و مرج و تفرقه بنیاد خواهد کرد عشق تنها نیرویی است که می تواند به مصاف این دجال برود. داستایوفسکی معتق است وحدت همگانی بدون معشوق مشترک ممکن نیست-معشوقی زنده زیرا فقط به زنده می توان عشق ورزید.
————————————————————————————-
پ.ن: داستایوفسکی به درستی نوشت که علامت خویشاوندی راستین با روسیه مقدس همان عشق به تقدس است پذیرش این حقیقت که تقدس از تمامی تاج و تخت ها و افتخارهای جهان بالاتر است. کار او تقدس بخشیدن به انسان، به زمین و به میهن است و بزرگ داشتن او و تطهیر او از انواع قوای خبیث که چون کفتار او را دوره کرده اند با این حال او خواستار وحدتی همگانی است درسایه عشق به معشوقی مشترک که او روسیه اش نامید و ما ایران اش نام می نهیم معشوقی زنده چرا که فقط به زنده می توان عشق ورزید.