این مقاله را به اشتراک بگذارید
#وجیزه
چگونه زلزله تهران #وجیزه ام را ناتمام گذاشت!
یا در روز آخر دنیا کدام کتابها را نجات دهیم بهتر است…
حمید رضا امیدی سرور
عرض شود دیشب بعد از چند روز به سرم زد #وجیزه ای بنویسم درباره اینکه چگونه بدنه سنتی نشر ایران در حال واگذاشتن میدان به نسل جدیدی از ناشران جوان و مستعد هستند که با ایده های تازه و خورند زمانه از راه رسیده اند. اما به قول آن دوست نکته سنجمان حسن قلی، به جای پرداختن به اصل مطلب هنوز مشغول نک و نال اول #وجیزه بودم که زلزله تهران از راه رسید…خانه ماهم در غرب تهران و به کانون آن نزدیک تر . لوسترها در حال حرکات موزون بودند و چند کتاب هم مثل نارنجک از بالای کتابخانه پرت شدند پایین و شیرازه شان ترکید…
با این حال من چنان غرقِ درانجام رسالت فرهنگی خود و نجات آینده حرفهای بدنه سنتی نشر ایران از آفت و عقب ماندگیاش بودم که به تغییر و تحول های اقلیمی / زمین شناختی پیرامونم توجه کافی نمی کردم تا اینکه همسرم درآمد که چه می کنی؟ همه همسایه ها بارو بندیل بسته سوار بر اتول در خیابان هستند آنوقت تو اینجا #وجیزه می بافی که چه؟ فکری می کنی در این شرایط که جماعت جانشان را برداشته اند و از خانه بیرون زده اند کسی حوصله #وجیزه خواندن دارد؟
حرف حساب جواب ندارد…این شد که #وجیزه را نیمه تمام رها کردم تا کیفم را بردارم و جانم را نجات بدهم…اما این تازه اول بدبختی بود، لپ تاپم را اول از همه برداشتم، بعد نوبت به کیف همیشه خالی جیبی ام رسید با کارتهای اعتباری بی اعتبارم و بعد مثل همیشه که وقتی از خانه بیرون می زنم چند کتابی با خودم می برم، نوبت انتخاب این کتابها رسید، اما اینبار فرق می کرد، پای مرگ و زندگی درمیان بود! احتمال داشت کتابهایی که می مانند زیر آوار به کلی از بین بروند. حتی فکرش هم دیوانه کننده بود!
اما چاره ای نبود و باید چند کتاب انتخاب می کردم از میان این همه کتاب… کدامیک را بیش از بقیه دوست داشتم؟ زمانی که به همه به جنب و جوش افتاده بودند تا از خانه بزنند بیرون من گیج و منگ ایستاه بودم روبه روی کتابخانه ام و جم نمی خوردم.
یعنی تمام شد؟ دیگر فرصتی برای خواندن این همه کتاب نخوانده نیست؟ با چه حماقتی خواندن برخی کتابها را به زمان نامعلومی موکول کرده بودم، اصلا زلزله به کنار، جوری رفتار می کردم که انگار عمر نوح دارم.
خب حالا کدام کتابها را با خودم بردارم و از خانه بزنم بیرون. چنین گفت زرتشت را باید برداشت، جهان همچون اراده و تصور راهم که نمی شود نبرد، در جستجوی زمان از دست رفته راهم همینطور…اما برداشتن دوره کتاب جستجوی زمان از دست رفته کافی است تا هیچ کتاب دیگری را نتوانی برداری! از دن آرام با ترجمه شاملو نمی توان گذشت….اما نه این کتاب ها دوباره چاپ خواهند شد… بهتر است کتابهای نویسندگان ایرانی را بردارم که چاپ های اول و نفیس آنها حیف است زیر آوار از بین بروند. سنگر و قمقمه های خالی در این یکی اصلا تردیدی نیست، کتابهای هدایت، ابراهیم گلستان، چوبک، گلشیری،ساعدی و… همین ها فقط چند کارتن لازم دارد…
همسرم چند بار رفت و برگشت و من همچنان بلاتکلیف ایستاده بودم: جای کمک مثل میخ وایسادی و زل زدی به کتابها که چی، بچه ها تو پارکینگ منتظرن.
تو برو من اومدم!
اما هرکسی هم آدم را خوب نشناسد، زن آدم بعد از پانزده سال زندگی می داند با چه جور جانوری زندگی می کند. کیفم را برمی دارد، از قفسه کتابهایی که ناشران برای معرفی برایم فرستاده اند، دوتا کتاب برمی دارد می گذارد توی کیفم. بیا بریم هم حوصله ات سر نمی رهم کارت عقب نمی افته.
همه می دانند، بزرگترین شانس زندگی من زندگی با زنی عاقل است، هروقت با مشکل های لاینحل روبه رو بوده ام، به سادگی برایم حل کرده!
جای تان خالی ما، هم دیشب مثل خیلی از تهرانیها شب را در ماشین بیرون از خانه گذرانیم، من کتاب «کودتاهای ایرانی» را می خواندم که نشر ماهی بیرون داده و همسرم برای اینکه بچه ها بهانه نگیرند، کتاب «داستانهای خوبِ دختران بلند پرواز» را برای شان می خواند که نشر نو به تازگی منتشر کرده، هم آموزنده است و هم امیدوار کننده…به خصوص برای حالا که فکر می کنیم دنیا به آخر رسیده… درحالی که زندگی با فراز و فرود بسیارش همچنان خیلی جدی ادامه دارد!
4 نظر
ناشناس
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مخاطب
با این وجیزه ها کولاک کردید. ادامه بدهید.
سیامک علائی
زیبا بود….همدردیم…..
خوزه رودريگز
من فقط سری کامل کتابهای صادق هدایت را با خود میبردم. همان سری کتابهای جیبی زرد و نارنجی نشر پرستو که پشتشان پاراگرافی نقش بسته بود که با این جمله شروع میشد: صادق هدایت چه در زندگی و چه در آثاری که نوشت همانگونه بود که بود، بی ادعا و بی پیرایه……