این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
سفر از خاک تا باران
نگاهی به «هندرسون شاه باران» اثر سال بلو
محسن توحیدیان
هندرسون که در پی خاموشکردن ندای درونیِ »میخواهم میخواهم میخواهم« خود است، بر حسب اتفاق تصمیم میگیرد به افریقا سفر کند. او نمایندهی پریشاناحوال جهان متمدن است که میخواهد به اعماق بدویت، آنجا که توتمها، سایهها و خدایان حکم میرانند سفر کند تا شاید از این رهگذار به معرفتی برسد. ساختار روایی رمان اغلب از بیان صریح این سیر و سلوک معنوی طفره میرود و شخصیت هندرسون با آن قامت بالفطره امریکایی و رفتار باری به هر جهت این نیت را پنهان میکند اما در نگاه کلی، هنگامی که خواننده کتاب را میبندد و فرصت پیدا میکند تا قدری از حرافیهای سیال ذهن هندرسون در امان بماند، آن خط سیر استعاری چون رودخانهای درخشان، راهکشیده در تمام طول روایت خود را آشکار میکند؛ هندرسون در این نگاه نه یک امریکایی خرپول دیوانه که از شکمسیری به سرش زده، که یک سالک شرقی سالخورده است که در پیرانهسری «با زورق قدیمی اشراق» به آبهای معرفت میزند و «تا تجلی اعجاب پیش میراند».
اسلوب سفر در سیر و سلوک هندرسون با نمادها و نشانههای بسیار شکل گرفته است. سال بلو هرجا که توانسته است، بیآنکه به دام تقلید از کلیشههای حکایات عرفانی شرق بیفتد، از نماد و تمثیل استفاده کرده است. سبک روایی داستان و ذهن پریشان هندرسون که نمود آن در روایت، تداعی آزاد و سیال ذهن دیوانهوار ماجراهاست، رمان را هرچه بیشتر به اسلوب روایت هزار و یک شب نزدیک میکند. هندرسون که راوی اول شخص داستان است، حکایت در حکایت میآورد و از ماجرایی به ماجرایی دیگر میرود اما هرچه به انتهای رمان نزدیک میشویم این فرم دوار و چندلایه به یک صدای واحد و یک روایت بدل میشود. در واقع هرچه هندرسون از درون قرار میگیرد و به معرفتی دست پیدا میکند، روایت او نیز آرامش و تمرکز بیشتری به خود میگیرد. بماند که او در هیچکدام از مراحل سفر و روایتش، شوخطبعی ذاتی امریکاییاش را از دست نمیدهد. چه زمانی که در اوج هراس و دلهره به همراه مرادش «دافو» پا در قفس شیر میگذارد و چه هنگامی که همراه با راهنمایش «رومیلایو» شبانه از «واریری» میگریزد.
سفر هندرسونِ دلزده و بیقرار از امریکای متمدن به اعماق افریقای بدوی در حقیقت بازگشت انسان مدرن به ریشههای خود است. هندرسون چون سرگشتهای که قرار را در گذشته، طبیعت و رازهای مکتوم در آن میبیند، رهسپار افریقا میشود تا شاید آنجا پاسخ سوالات مبهمش را پیدا کند. این نیت به هیچصورت در لایهی بالایی روایت دیده نمیشود. خواننده هم انتظار ندارد که شخصیتپردازی محکم هندرسون با چنین قصدی در هم بشکند. اینکه هندرسون کشکول بردارد و به همراه رومیلایو راهی سفر شود تا مرادش دافو را در قبیلهی عقبماندهی واریری پیدا کند سادهلوحانهتر از چیزی است که خواننده انتظارش را دارد. به عکس، سال بلو به استادی تمام این خط سیر اصلی را در چند لایه روایت شوخطبعانه و یک خط سیر طبیعی پنهان کرده است. این رمان بالفطره امریکایی یک لحظه اجازه نمیدهد تا خواننده به سادگی به لایههای زیرین آن دست پیدا کند. همهچیز در ابر متراکمی از قصه، لطیفه و ماجراجویی پوشیده شده است و شخصیت جذاب و دیوانهوار هندرسون هم این دسترسی را دشوارتر کرده است اما نخ آرین این دالانها و سرنخی که به شکلی رازآمیز خواننده را به اعماق میرساند، نمادهایی است که نویسنده در داستان به کار برده است. هندرسون در تمام مراحل زندگیاش به فراخور موقعیت با حیوانی همنشین بوده است. زمانی که هندرسون نوجوان است با «خرس» دمخور است. خرس نماد زیادهخواهی، تنوعطلبی و میل به تجاوز است. هندرسون جوان میخواهد همهچیز را به دست بیاورد و برای خواستها و امیال درونیاش مرزی نمیشناسد. این میل با ترجیعبند «میخواهم میخواهم میخواهم» نمود پیدا میکند. میلی درونی که هندرسون را به اسپند بر آتش بدل میکند و حتا موسیقی نیز نمیتواند این خواست آتشین را آرام کند. هندرسون در میانسالی به «خوک» علاقه پیدا میکند. خوک حیوانی است که به خاطر فیزیک خاصش از دیدن بالا محروم است. زندگی کثیفی دارد و از خوردن مدفوع و بچههای خودش پرهیز نمیکند. هندرسون متمول در این مرحله با اینکه با همسر دومش «لیلی» ازدواج کرده و زندگی به نسبت آرامتری دارد، از درون بیشتر از همهچیز به خوک شبیه است. خوکی که به هیچ صورت به چیزی ورای محسوسات روزمره اهمیت نمیدهد و زندگی را همان فضای محدود پیرامونش میبیند. ذاتی که هنوز هم صدای «میخواهم میخواهم میخواهم» درونش را میشنود. زمانی که هندرسون بعد از تحمل مشقتهای فراوان به اعماق افریقا و قبیلهی واریری میرسد و با دافو سلطان مرموز قبیله همنشین میشود، با ماده شیر دافو آشنا میشود و با تمریناتی که دافو به او میدهد تلاش میکند تا بیش از هرچیز به شیر بدل شود. چون شیر چهار دست و پا راه میرود، میغرد و خیشومی صدایش قبیله را به لرزه در میآورد. مادهشیر زندانی در حقیقت روح دافو سلطان واریری است. روحی که چون طبیعت بیرحم، خشن و خاموش است. روحی که بدون واسطه از طبیعت آمده است و هنوز به روزمرگی جهان مدرن، چیزی که هندرسون را از امریکا فراری داده است، مبتلا نشده است. زمانی که دافو کشته میشود، هندرسون در زندان موقتیاش تولهشیری را میبیند که در واقع نماد تولد دوبارهی خود اوست. با اینکه دافوی محتضر از او خواسته است تا ماده شیر را با خود از قبیله ببرد، هندرسون که سرسپرده و هوادار دافوست به شکل مرموزی حتا به یاد مادهشیر زندانی در زیرزمین هم نمیافتد و در عوض توله شیر اسیر را با خودش از افریقا فراری میدهد. سیر حرکت هندرسون از امریکا به افریقا و بازگشت او به خانه در واقع سیر تبدیل خرس به خوک و خوک به شیر است. شیر نماد قدرتی است که هندرسون همیشه در پی آن بوده است. نه قدرتی که به زور بازو مربوط باشد که هندرسون به لحاظ بنیه از هرکسی نیرومندتر است، بلکه نیرومندی درونی که از معرفت نسبت به طبیعت و ذات جستوجوگر انسان سرچشمه میگیرد. هندرسون که در قبیلهی واریری به خاطر جابهجا کردن مجسمهی «مومما» بزرگترین خدای واریری باعث باریدن باران شده و از سوی مردم قبیله به مقام «سانگو سلطان باران» رسیده است، حالا پاداش نیرومندی خود را در قالب یک شیر تازه متولدشده دریافت کرده است. باران بر او و قبیلهی واریری باریده است. به مردمان واریری زندگی داده و هندرسون را تطهیر کرده است. زمانی که هندرسون و تولهشیر سوار بر هواپیما به آسمان میروند، آنجا هندرسون به مرحلهی بالاتری از معرفت میرسد و آن آشنایی و همنشینی احتمالی با کودکی ایرانی است. پسربچهی ایرانی که با هندرسون زبان مشترک ندارد، در حقیقت نماد آن کودک گمشدهای است که در هیکل تنومند هندرسون زندگی میکرده است و با زبانی غریب همچون زبان مردمان بدوی افریقا مدام او را سیخونک میزده: «میخواهم میخواهم میخواهم». حالا تجسم عینی کودک در دستان هندرسون است. اکنون هندرسون میتواند بر یخها آزادوار برقصد و با کودک به اوج آسمان برود. هندرسون شاه باران به رهایی رسیده است.
ترجمهی هندرسون شاه باران توانسته است لحن شوخ و شنگ سال بلو و شخصیت بامزهی هندرسون را منتقل کند. بیشتر کاستیهای متن به ایرادات تایپی آن مربوط میشود که کم هم نیست. یکی دو جملهی نامفهوم و چند کلمهی عربی غریب هم در متن کتاب دیده میشود که میتوانست نباشد. نام کتاب، «هندرسون شاه باران» است اما هیچکجا در متن به شاه باران برنمیخوریم و همهجا «سلطان باران» به کار رفته است و این از نکات مبهم کار است. در عنوان کتاب میشد چون ترجمهی «عباس کرمیفر» که در سال ۶۳ منتشر شده است، «سلطان» به جای «شاه» به کار برود. کلمهی «شاه» برای نامیدن سانگو بار معنایی غربیتری نسبت به سلطان دارد. با اینهمه به نظرم باید یکدستی در عنوان و متن کتاب رعایت میشد.
*
هفتهای پیش از درگذشت نابهنگام «مجتبی عبداللهنژاد» مترجم هندرسون شاه باران خواندن کتاب را به پایان بردم. همان روز در صفحهی اینستاگرامم در یادداشتی مختصر از ترجمهی خوب کتاب نوشتم. منتظر بودم آقای عبداللهنژاد نظرش را دربارهی آن یادداشت برایم بنویسد و اگر لازم باشد نکات مورد نظرم را به تفصیل برایش بفرستم. اما چنان که میدانید مرگ به هیچکدام از این قرارها و برنامهها اهمیت نمیدهد. درگذشت ناگهانی او نکات مبهم متن هندرسون را برای همیشه مبهم باقی میگذارد و این دست کم برای من به ابهام و رازهای هندرسون شاه باران اضافه میکند. این قصه رازناک و مبهم باقی میماند. رازناک و مبهم چون مرگ و به همان اندازه سرشار از حقیقت.
‘