این مقاله را به اشتراک بگذارید
فلسفه دخالت ذهن!
علی ربیعی (ع. بهار)
جهان شور شیرینی ست
مثل تصویری از یک ذهن زیبا
صدایم میزنی
هرجا که باشم
برمیگردم
آنگاه بسان قمریان عاشق
با همه اشتیاقم
در بوسه هایت فرو می روم
زندگی بی آرایش زمستان
بهار نمی شود
ماهشهر ع-بهار
هیچ پرنده ای برای مرگ یا زندگی قصه ای ننوشت …شعری هم نسرود …هرتصوری زشت یا زیبا ساخته ذهن ماست وهر کدام از ما تمثیلی در اندازه قد و قواره خود از هستی می کشیم و بعد بی آنکه فرصت براندازش را داشته باشیم در دنیایی که از آن هیچ انسانی نیست جا می گذاریم و شاید همین چند جمله کوتاه خلاصه حیات بشر است وبعد اینکه از شروع عصر دکارت تا به امروزهمه بحث فلسفه دخالت ذهن آدمی در معرفت هستی همین بوده است و جهان نه از منظر نفس نباتی که از مسیر جلوه گری تفکر و اندیشه بی واسطه آدمی به مشاهده و تجربه دست یازید و با ترازوی عقل به سنجش و شناخت رسید و کانت هم در ادامه تکمیل این راه صعب قصر زیبای آسمان را بکناری نهاد وباتاکید به مسئله شناخت انفرادی یعنی فهم ما با شیء منطبق نمی شود؛بلکه شیء است که با فهم ما انطباق می یابد یعنی آنچه را ما می بینیم آنی ست که ما دیده ایم و لاغیر وبا توسل به انقلاب کوپرنیکی منظومه شمسی و جایگاه زمین در این جهان که قطره ای از دربا نیست به نتایجی از حقیقت رسید که جوهره معرفت و شناخت را تا به امروز رقم زد و بدنبال آن غایت ارسطو به گوشه ای از کتابخانه های قدیمی به بایگانی تاریخ رفت ومن نیز به نوبه خود هنوزهم براین باورم که زندگی با همه شور و هیجانی که دارد رویایی بیش نیست نه تنها برای من که برای آن همه بزرگ که دستی بر آتش ناشناخته های هستی گذاشتند که از این تجربه بجز سوختن و سوختن به سرانجامی نرسیدند و آنچه از شعرای عارف ما چون حافظ و مولانا سرودند نیز وهم و خیالی از سلسله مویی نبود … چنانکه آن کمانی که آرش وار ما را به دل حیات پرتاب کرد تا به بی مرزی هستی پای بگذاریم آخر الامری دارد یا ندارد راستی چه تفاوتی ست بین می اندیشم پس هستم یا برعکس آن که اندیشه اگربکار نیاید در گوشه ای از کتاب عمر آدمی به خواب می رود و ذهن که فعال باشد از خوابزدگی جامعه و بناچار فرد انسانی کمک می کند وفلسفه معاصر از عصر دکارت ببعد این وظیفه خطیر را به عهده داشته است که در امتداد حیات کمیت ها را وارد کند تا حدود چالش و تلاش انسان به چشم آید بی آنکه از آسمان انتظار فرحبخشی داشته باشد.زیرا به تعبیر دکارت آنها که عادت کرده اند در تاریکی گام بر دارند آنقدر بینایی خود را ضعیف می کنند که بعد دیگر نمی توانند نور خورشید را تحمل کنند چنانکه بنده در یک سفر غارنوردی در سالهای دور به غار مغان در حوالی نیشابور شاهد بودم در عمق غار میلیونها خفاش بر سقف و در جای جای غاردر پرواز وهمچنین درکف غار رودی و دریاچه هایی شکل گرفته بود با ماهیانی همه کور زیرا که آنجا نوری نبود و آن حیوانات اعم از خفاشها و ماهیان به علت زندگی در تاریکی نیازی به نور نداشتند والبته آنها حیواناتی هستند که به شرایط طبیعی خو می کنند واین همان غلبه محسوسات در طول حیات جانداران است و توجیه عین و ذهن از دید من ،اما مشکل از آنجا شروع می شود که تاریک اندیشی بلای جان جوامع گردد آنگاه خان ومان وهستی ملتها را بر باد میدهد پس آن به که چراغی بیفروزیم و فضا را برای نفس کشیدن در هوای آزاد منبسط گذاریم و بپذیریم ما را در این میانه هیچ اختیاری نبود مگر چشمان جادویی تو در شبی مهتابی و کناره رود حیات که دل از دست دادیم ….
باری برای اینکه حس کنجکاویم را در امر توسعه اجتماعی که غرب به آن رسیده است واز سویی عقب افتاده گی مذمن که شرق به ان مبتلا ست را پاسخی درحد بضاعت خویش داده باشم روی به سمت مطالعاتی که بیشتر در حیطه فلسفی ست آوردم تا شاید به اقناعی درونی رسم هرچند از ما بهتران در این وادی بسیارند باری من نیز به وسع خویش کوشیدم و گاهی نتیجه خوانده ها را جسته و گریخته می نویسم و اخیرهم دریادداشت هایم در گوشی همراهم ذخیره می کنم که جمع وجورتر و به عبارتی تمیز تر است…. با عبور از رنجی که می بریم تا غرب زده گی آل احمد و الینه شدنهای ممتد و بازگشت به خویشتن های شریعتی واین اواخر روشنفکری دینی همه کوته راه هایی بودند برای جستجوی دلیل دور افتادن شرق از قافله تمدن که همه این وامانده گی را بیش و کم پذیرفتندو اینک که در جوانی پیری عمر خویش هستم فکر می کنم بعد از طی چهار دهه از آن سرگذشت ها و گذشت ها به این نتیجه رسیده ایم که ماجرا غیر از این است که فکر می کردیم که ایمان را به چنبره عقل گره زدیم تا پالو ده تر فرهنگ و تمدنی که آلوده گیهای تمدن غرب را نداشته باشد بیافرینم و عرضه داریم و حالا که از دوست مانده و به دشمن نرسید یم ولذا نه از ایمان اثری و نه به ایمان امیدی!که ایمان مطلق جوابگوی این همه ناصوابیها در حیات پیچیده جهان امروز نیست .
زیرا یکی از بنیان های تفکر در غرب این است که متفکران غربی از عصر دکارت ببعد حساب عقل را از ایمان جدا کردندو امور ایمانی را ناشی از الهام خداوندی صرف دانستنداما آنجا که پای عقل به میان آمد روشنگری را تابع دست یابی به حقیقت دانستند و احساس را که جنبه روحانی داشت به کناری نهادند ..بعد از دکارت و شک معروفش که راه شناخت هموارتر گردید تفکر تعقلی از سوی کانت تا نظریه جدید تحصلی و سپس جهان باز و دشمنانش باپوپر ادامه یافت و نگرش انسان بگفته دکارت تا آنجا پیش رفت که تاکید داشت تا حقیقت بر من روشن نشود دست از امور عقلی برنمی داریم و این پافشاری مبنایی شد برای گشایش درهای خرد بر روی بشریت.
اما در بحث ایمان قلب هر انسان پاسخگوی رضایت درونی اوست.وحی ایمانی یک آن ودریافت ناگهانی ست و آنچه از طریق سعی و تلاش ذهنی بدست میاید منجر به نقادی و تفکر انتقادی و صرف فعل جستجو در امور یست که صرفا به تعلقات انسان بر میگردد..و این مسیری بود که درهمه شوون غربی متجلی ومنجر به توسعه اجتماعی آنان در همه مقوله های علمی اعم از انسانی تا علوم محض گردید….
….تساوی عقل بین انسانها و حذف مفهوم تقلید و اطاعت در جامعه و به تبع آن رشد آزادی و دمکراسی بود به عبارتی شهود و شناسایی دکارتی فهم را به جای تقلید نشاند و روش در اندیشه باعث اعتماد به نفس انسانها و گشودن گره های معرفت گردید و ماهیت انسان زمینی شد و ذات او از حالت لایتغیر آسمانی بیرون آمدو در مقابل جهان به واکنش ادراکی تن در دادو خود را به تنهایی مرکز عالم پنداشت هرچند گاهی آن بی کسی بشدت آزارش داد و سر از مکاتب فلسفی و ادبی پوچی در آورد که خود حدیث دیگری ست اما منظق و عقلانیت همان است که فلسفه معاصر از طریق تبین شناخت دکارتی ذهن و ادامه آن از سوی کانت و هگل به سر منزلی از حقیقت پی برد که راه سعادت بشر علمی ست که از راه تجربه وآزمون و خطا بدست میاید.هگل به ما آموخت که چگونه بیندیشیم از نگاه او حقایق جاودانه ای در جهان نداریم و همه روح جهان در متن تاریخ ناشی از کنش و واکنش اندیشه انسانی است و هرگونه حقیقت ماوراء انسانی را رد می کند وعلاوه بر این مبنای اندیشه بشری ایستا نیست و مثل تمامی ویژه گی های بشری تعلقات معقول اعم از ذهنی یا عینی نسل به نسل تغییر می کند و ماجراهایی جدید در تاریخ بشر آفریده می شود.