این مقاله را به اشتراک بگذارید
دربارهی مهاجرت، ایدئولوژی و بزرگ علوی
رضا براهنی
اول پاییز سال ۵۱ وقتی که به دعوت دانشگاه تگزاس در آستن به آن شهر رفتم در میان کتاب هایی که همراه خود داشتم، یکی هم رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» بود که از سال ۴۵ تا سال ۴۸ نوشته بودم و در دو سال بعد چاپ کرده بودم و حالا می خواستم در خارج از کشور نسخه ای از آن را به رویت نویسندگان و خوانندگان رمان برسانم. نسخه های متعددی از آن درست کردم، آدرس جمالزاده و علوی را از راهنمای تلفن ژنو در برلین درآوردم و مکاتبه با هر دو را شروع کردم.
هر دو نوشتند که از طریق آثارم از وجود من خبر دارند، می شناسندم و می خواهند رمانم را بخوانند. در همان نامه اولش، علوی گله کرد که نویسندگان داخل ایران آثارشان را برای او نمی فرستند و او از بابت کسب اطلاع درباره آثار ایرانی، به ویژه زندگی نویسنده، در مضیقه است. من به دوستان ایرانی ام، خواه از طریق نامه و خواه وسایل دیگر، سفارش کردم که برای علوی کتاب بفرستند و اطلاعات مربوط به زندگی خود را هم ضمیمه کتاب ها بکنند. در حدود دو سه ماه بعد، وقتی که از ایالت یوتا بودم، نامه دیگری از علوی گرفتم که از من بابت کاری که کرده بودم تشکر می کرد و بسیار خوشحال بود که حالا دور و برش آخرین کتاب های ایران انبوه شده است.
در همان زمان علوی، مقاله ای راجع به کتاب «قصه نویسی» من به زبان روسی فرستاد که آن را شخصی به نام دکتر دری در مجله ملل آسیا و آفریقای مسکو نوشته بود و علوی می خواست من بدانم که در دنیایی که او زندگی می کند، دنیای پشت دیوار آهنین، و در محافل ادبی خاورمیانه در آن دیارهای شرقی، من آن قدرها هم آدم ناشناخته ای نیستم. نوشته های جمالزاده مفصل تر بود. در ابتدا نوشت که هر روز فقط ۱۰ صفحه از رمان را خواهدخواند، دو سه روز بعد از حرفی که زده بود عذر خواست و گفت که رمان را به صفحه صد رسانده و حدود دو هفته بعد نامه بسیار مفصلی نوشت که درواقع نقد و بررسی بسیار تشویق آمیز و دلگرم کننده ای از رمان بود، با چند نکته انتقادی در باب کمبودهای کتاب.
این خاطره اول از مکاتبه با این دو نویسنده ایرانی است که هر یک در زمان نگارش آثار اولیه خود پدیده نادری به شمار می رفت و هنوز هم در پاره ای موارد جدی، که ذیلا در باب یکی از آنها، یعنی علوی خواهیم گفت، هر دو از نوادر روزگارند و یا از نوادگان روزگار بودند. جمالزاده را هرگز ندیده ام ولی در روزهای پس از انقلاب، در جنب و جوش کانون نویسندگان در سال ۵۸، علوی را دو بار دیدم. با همان پاپیون معهود، قیافه دلنشین و فرز و هوشیار، قد کوتاه و موهای سفید فراوان و حالت بچه ای با قیافه ای و لباسی آماده برای کودکستان. مردی بالای هفتاد که بسیار جوان می نمود. به مراتب کم سن و سال تر از منی که تازه در آن سال ها، چهل سالگی ام را پشت سر گذاشته بودم.
وقتی که رییس جلسه نام مرا برد، علوی گفت: «کوش؟» من از میان جمعیتِ انبوه کانون آن روزها برای او دست تکان دادم. موقعی که نوبت صحبت من شد، باید از جلو او رد می شدم. بلند شد. صورتش را بوسیدم. و یک لحظه در صورتش دقیق شدم. مردی که افسانه بود و یا افسانه اش کرده بودند، از نزدیک حتی جوان تر هم می نمود. یک بار هم موقعی دیدمش که به گمانم (ممکن است اشتباه هم بکنم) مراسم تجلیل از او بود و او صحبت هم کرد. ولی دور و بر علوی شلوغ بود. سانسور بیست و پنج ساله بعد از کودتای بیست و هشت مرداد در قضیه دخالت داشت. و رفقایش هم بودند البته نه همگی از آدم های حزبی، بلکه نیز از آدم هایی که با قراردادهای خاص چپ خود به او می نگریستند. و قرار خصوصی هم که ساعدی گذاشت، برای من، باری او، یا شاید برای خود ساعدی، عملی نبود.
و بعد شنیدم که از ایران رفته است. و پس از آن، اظهارنظرهایش بود راجع به ادبیات، فرهنگ و گاهی سیاست که در پاره ای موارد بسیار جدی و موثر با دیدگاه های من جور در نمی آمد. سادگی ای که تن به ساده لوحی می زد و عصبی ام می کرد. درآن زمان، قراردادهای چپ سنتی با تاریخ، همان قراردادهای قبلی بود که نه با گذشته من می خواند، نه با حال من، و نه با آن چیزی که من برای آینده پیش بینی می کردم. و وقتی که دو سه ماه بعد از انقلاب، کتاب «در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهدشد» درآمد، فاصله ها، دست کم تا زمانی که تاریخ علمی چشم همه را باز نکرده بود، همان بود.
بزرگ علوی
من نه با ادبیات سنتی میانه داشتم، نه با ادبیات چپ استالینی و نه با ادبیات های دولتی. وگرچه دیگر هیچگونه پولمیک با کسی نمی کردم و فقط نظرم را می دادم به دلیل اینکه وضع را فراتر رفته از بحث و فحص و پولمیک می دیدم و سیاست بازی و بارک الله گویی هم کارم نبود، و به رغم اینکه در پشت سر هر شیطنت سیاسی، بازی های تنه زننده به چشم و هم چشمی های ادبی هم می دیدم، یک بار و برای همیشه تصمیم گرفتم فقط راه خودم را بروم: خواندن، تجربه کردن و نوشتن. بی کوچک ترین اتکایی به این یا آن دسته، گروه یا هر شخص دیگری. در انزوای مطلق، کور مطلق. نوشتن چیزی جز این نبود. نیست.
گهگاه وقتی کتاب تازه ای در می آوردم برای علوی می فرستادم. کتاب شعر برایش نمی فرستادم، چون جایی ندیده بودم که اگر ذوق شعری داشت با نوشته ای نشان داده باشد. ولی تاب ن قد ادبی و قصه را یا خودم برایش می فرستادم یا از ناشرهایم خواهشم می کردم برایش بفرستند. ولی از یادداشت های کوتاه کوتاهی که علوی برایم می فرستاد، بو برده بودم علوی مشکلی دارد. با من؟ با دنیا؟ با محیط خودش؟ نمی دانم. نمی دانم فقط نامه هایش خطاب به من این همه کوتاه بود یا همه نامه هایش. از مسائل پشت پرده هم که خبر نداشتم، و نه اگر مسئله ای بود می توانستم باخبر شوم. ولی احساسم این بود و هنوز هم این احساس را دارم که دستی که شاید دست خیلی پلیدی هم بود راه افتاده بود و رابطه ها را قطع می کرد.
در این قبیل موارد من از خیر رابطه می گذرم. کسی که رابطه ها را قلم می کند یا پی سود شخصی است، و یا به خدمت دستگاهی درآمده که از قلم شدن رابطه ها سود می برد. البته اولی هم خواسته و ناخواسته در خدمت دومی است و خدمت به دومی، هم خود آن نفر اول را به خطر می اندازد چرا که نهایتا دست طرف رو خواهدشد و هم نفرهای دیگری را که او به دنبال قلم کردن رابطه آنهاست. روشنفکر جاهل و کم تجربه گاهی به اندازه و حتی به مراتب بیشتر از مامور یک دستگاه جاسوسی به گسترش تفکر لطمه می زند. آیا رابطه من و علوی هم دستخوش مطامع چنین سودجویانی شده بود یا اینکه قضیه از جاهای دیگری آب می خورد؟ فکر کردم در اولین دیدارم با علوی در هر جا که باشد مسئله را در میان بگذارم. نباید با کسی رودرواسی داشته باشم.
برداشت من از بزرگ علوی در زمان های مختلف به نسبت سنین مختلفم و به نسبت دریافتم از ادبیات و به نسبت درکم از سیاست فرق می کرد. به عنوان نویسنده ای که چند سال بعد از بیست و هشت مرداد به مرحله رسیده بود، سن آغازین نوشتنم مصادف با آغاز سانسور کلیه آثار علوی بود. در آن زمان، حتی تا سال ها بعد، گفته می شد علوی هم با رهبران حزب توده و یا با کودتای بیست و هشت مرداد دررفته است. در حالی که علوی سه چهار ماهی قبل از سقوط دکتر مصدق و به دعوت یک دانشگاه آلمان شرقی از ایران رفته بود. در خروج از ایران شانس هم آورده بود. گرچه بعدها همیشه تاسف این را می خورد که چرا از ایران رفته است. طرحی از پیش برای بردن علوی از میدان در کار نبود.
ولی برلین شرقی و آن خیابان فرانکفورتر، آدرسی که مثل اغلب آدرس های آلمانی فاقد پیچیدگی بود، بخشی از سهم بلوک شرق در جنگ بود. گرچه این اتفاق سال ها پیش از ورود علوی به برلین شرقی افتاده بود ولی علوی، هم به سابقه پیش از جنگ و بعد از جنگش، هم به سابقه سیاست شخصی و ملازمت آن با اقامت در کشوری در اروپای شرقی، روی هم از سیاستی پیروی می کرد که سیاست شوروی بود. با سرپوشی که سانسور روی شوروی و طرفداران شوروی در ایران گذاشته بود، همه ایرانیان در رفته به بلوک شرق و یا در نرفته ولی مجبور به اقامت شده در خارج از ایران در شرق، مهم و محترم و انقلابی و فداکار شمرده می شدند.
و گاهی هم خیلی سعادتمند می نمودند، به دلیل اینکه تصور نمی رفت که آنها نیز از تحمیلات سانسوری پیچیده تر که همان سانسور استالینی و شوروی بود در عذاب هستند. به همین دلیل اگر کسی در ارزش آثار این قبیل اشخاص شک می کرد، به ویژه در حقانیت سیاسی آنها، خود به خود مشکوک تلقی می شد و گروه های چپی مخالفت دولت خونش را حلال می دانستند.
به یاد داریم فحاشی های رادیو مسکو به خلیل ملکی و جلال آل احمد و انشعابیون حزب توده قبل و بعد از کودتا را؛ و تا زمانی که آل احمد شخصا شخصیت مهم ادبی اجتماعی نشده بود و صدایش مخالفتی رسا پیدا نکرده بود، به شوروی دعوت نشد. مسئله این بود: شاید انتقاد از کسانی که به سبب نبودن دموکراسی در کشور از دادن پاسخ محروم بودند، کار درستی نبود. ولی از آن بدتر، ناسزاگفتن به کسانی بود که به علت نبودن همان دموکراسی، حرف ساده شان را هم نمی توانستند به آسانی بزنند. از هر دوی اینها مهم تر این بود که خواه دموکراسی بر یک کشور حاکم باشد، خواه دیکتاتوری، نمی توان گفتن حرف حق را به هر طریقی به دلیل اینکه ممکن است دامن ها را آلوده ببینند، عقب انداخت.
جالب اینکه نویسندگان ایرانی مقیم بلوک شرق، اصلا انتقادی از فقدان دموکراسی در شوروی نمی کردند. حقانیت استالینی چنان برایشان مسلم بود که فقط می توانستند از فقدان دموکراسی در کشورهای دیگر انتقاد کنند و یا نویسندگان ایران را با معیار استالینی بسنجند. ولی چنین برخوردی در شرایط عینی ناموزون عملی نیست. راقم این سطور شاهد است که در بدو تشکیل کانون نویسندگان، جلال آل احمد به بهآذین تلفن کرد و از او خواهش کرد که برای بحث درباره کانون به منزل او [آل احمد] بیاید. و گفتن این نکته ضروری است که در آن ابتدا کانون از ترکیب آدم های مستقل از جناح های قراردادی فکری و سیاسی، جناح حزب توده و جناح نیروی سوم شکل گرفت.
ولی نگارش اختلاف عقیده سیاسی و ادبی و فلسفی را حتی به دلیل تشکیل کانون به بهانه اینکه ما همه عضو کانون هستیم و نباید اختلاف هایمان را به رویت برسانیم معوق گذاشت. کانون نویسندگان حزب نبود. صاحبان عقاید مختلف زیر سقف آن اجتماعی کرده بودند و هر کسی باید عقیده خود را بدون حذف و سانسور می نوشت و کانون نمی بایست تبدیل به ابزار کنترل عقاید شود، و اگر در سال ۵۹ تصمیم به اخراج آن پنج نویسنده معروف به توده ای (بهآذین، کسرایی، سایه، تنکابنی و برومند) گرفته شد به این دلیل بود که اکثریت کانون احساس می کردند که این چند تن می خواهند کانون را به متابعت از حزب توده و ایدئولوژی خود بخوانند، و کانون به این دلیل تشکیل نشده بود که در متابعت حزب و گروه و ایدئولوژی و دولت و دستگاهی دربیاید.
اتفاقا همین تفکر، بعدها، پس از افتادن آب ها از آسیاب در بلوک شرق، و اجتماع جمع مشورتی کانون برای نگارش متن جدید آن در شرایط تازه، و نگارش «متن ۱۳۴» نویسنده، رونق و رواج عام پیدا کرد. در جمع مشورتی، همه نویسندگان کشور می توانستند راه داشته باشند به استثنای سانسورچی ها و کسانی که دست به حذف فرهنگی زده بودند. «متن ۱۳۴» گسترده ترین طیف امضاکنندگان یک متن مخالف با سانسور در سراسر تاریخ ایران را نشان می دهد. درایت جمع مشورتی، حاصل پیشرفت اندیشه ها، عبرت گرفتن از زمانه و تاریخ و دقت در اصول بود.
این قضیه در ادبیات صورت و دستور خاص خود را داشت. اگر شما بر فرض از روی معصومیت تمام، مقاله ای در انتقاد از یکی از نویسندگان توده ای می نوشتید، خود به خود تبدیل می شدید به منتقد روش و ماهیت حزب توده، و در نتیجه چون دولت مخالف حزب توده بود، شما مفت و مجانی می شدید مامور دولت. به همین سادگی. اگر شما شاعری محافظه کار بودید، ولی آدمی مثل احسان طبری در یکی از نوشته هایش در شوروی، از شما به عنوان شاعری خوب اسم می برد، شمای محافظه کار تبدیل می شدید به شاعر توده ای مبارز، و حتی به رغم محافظه کاری بدان افتخار هم می کردید.
در سال ۴۳ یا ۴۴ شاعری محافظه کار را دیدم که مقاله ای از طبری را دست به دست می گرداند، و اکنون در همه جا به محافظه کار بودنش از همان بدو تولد مباهات می کند. پس استقلال فکری داشتن، تقریبا در همه حوزه های کار مشکل بود. راقم این سطور نه توده ای بود، نه محافظه کار، نه چریک و نه نیروی سومی، و نه ملی از نوع جبهه ملی؛ و چون صرفا با اتکا به قضاوت های ساده خود، درباره نویسندگان و شاعران کشور داوری ادبی می کرد، ناگهان پس از گذشت چند سال دید همه این جناح های سیاسی و جناح های سیاسی دیگر، متفقاً می خواهند سر به تن او نباشد، به دلیل اینکه درباره همه خانم ها و آقایان تنها با یک دیدگاه مطلب نوشته بود: دیدگاه ادبی.
البته می دانیم که قضیه به این سادگی هم نبود. آدم ها با این گروه ها طرف نبودند. با یک جامعه بزرگ طرف بودند که مدام به رغم این مسائل، غربال می کرد و صحت و سلامت روانی و شخصی، و شرف و بی شرفی آدم ها را، به رغم اختلاف های جناح های فکری با هم، به شیوه جامعه شناختی خود بیرون می کشید و مهر رد و قبول خود را بر آدم ها می زد. این جامعه بزرگ تر از همه تحریف ها و تخدیش های دولتی و توطئه های حذف فرهنگی گروه های سیاسی و حتی گروه های ادبی مختلف بود. انگار غربال کردن شاعران و نویسندگان با معیارهای خاصی صورت می گرفت که نهایتا تعارض های آنها با دولت و یا گروه های سیاسی به پارامتر کوچک تری تبدیل می شد. و این کل جامعه بود که حرف آخر را می زد.
در اینجا اتفاقا اهمیت ادبیات بیشتر بود. با هر معیاری که نگاه کنید هدایت پیچیده تر از علوی است و علوی سیاسی تر از هدایت. ولی مردم هدایت را بر علوی ترجیح می دادند و می دهند؛ و حق هم دارند. هدایت نویسنده بهتری است. چوبک غیرسیاسی عمل کرده ولی مردم او را نویسنده ای سیاسی می دانند، سیاسی تر از علوی؛ و طبیعی است که: ادبی تر هم.
بهرام صادقی
از آثار میرصادقی میلیون ها نسخه در شوروی فروش رفت، ولی مردم بهرام صادقی و ساعدی را نویسنده تر می دانند، و وقتی حتی شهرت نویسندگی مطرح باشد، میرصادقی در برابر ساعدی، حتی معروف نیست. این فرمول از آن ور هم درست است: احمد محمود به رغم حمایت حزب توده، به رغم توده ای عمل کردن در قصه، واقعیت گرای مهمی است، به مراتب مهم تر از علوی. توده ای بودن هرگز به معنای واقعیت گرا بودن نیست، بلکه به معنای ایدئولوژیکی کردن همه چیز است؛ و واقعیت گرایی محمود قوی تر از ایدئولوژیکی بودن است. نویسنده ها و شاعرها در زیر سقف ادبیات حساب پس می دهند و پس خواهند داد. نادرپور، به رغم محافظه کار بودنش در همه احوال، از گلسرخی و سلطانپور شاعرتر است.
حساب این زنده یادان از نظر سیاسی یک چیز است و از نظر ادبی چیزی دیگر. درست است که آن محافظه کاری در شعر نادرپور از نظر زبان و شکل کار اثر داشته و مدرنیسم او را به عقب رانده است، ولی ذات و تربیت شاعری یک مقوله است، و ذات و تربیت سیاسی چیزی دیگر. گاهی کسی که کار سیاسی نمی کند به مراتب رادیکال تر از کسی است که کار سیاسی می کند. غرضم چارچوب ادبیات است. هدایت و چوبک و بهرام صادقی و ساعدی رادیکال تر از علوی هستند. رادیکالیسم در ادبیات فرم را علیه محتوای جهانی بر می گرداند و آن وقت ذات ادبیات در سیر دگرگونی می افتد. هر کسی که ذات ادبیات را در سیر دگرگونی انداخته باشد انقلابی تر از کسی است که انقلابی ترین عقاید و حتی عواطف را در فرم های بسته و غیرانقلابی ریخته است.
بهار و فرخی با این معیار انقلابی نیستند. انقلابی «نیما» است. هر کسی که ابزار کار را در ابزارها و فرم های کهنه بریزد. بکت انقلابی تر از سارتر است. هنرمند بزرگ تری است. ریختن محتوا در فرم های غیرانقلابی، سلاخی محتوای انقلابی است. علوی خود را سیاسی تر از هدایت می داند و حق دارد. و قبول می کند که هدایت است که مهم است. باز هم حق با اوست. ولی درس هدایت را نمی آموزد. علوی از سال ۳۲ تا ۵۷، بیش از چهل و سه سال در خارج از کشور است. در تبعید است، ولو خودخواسته، و لو اجباری. ولی درست در قلب اروپا است. در طول آن چهل و سه سال، چیزی نمی آفریند که ارزش «چمدان» و «چشم هایش» را داشته باشد.
از نظر ادبی، علوی یکی دو سال پس از خودکشی هدایت، خودکشی کرده است، سیاست علوی، ادبیات علوی را کشته است. کسی اگر این را نفهمد معنای تبعید نویسنده سیاسی را نخواهدفهمید. علوی قربانی سیاسی است. گاهی اتفاق می افتد که نویسنده واقعا می خواهد برگردد به کشورش. آیا علوی واقعا می خواست برگردد؟ از سال ۱۹۷۳، که دونه رفعت، زندگی نامه نویس و مترجم «ورق پاره های زندان»، علوی را در برلین می بیند، بارها بحث بازگشت پیش کشیده می شود. جالب این است که علوی ضمن صحبت با رفعت نشان می دهد که نسبت به راقم این سطور هم کنجکاو است، ولی به رفعت نمی گوید که زمانی با من مکاتبه داشته، «روزگار دوزخی آقای ایاز» را خوانده و درباره آن اظهارنظر هم کرده است.
صادق هدایت
علوی می گوید که هنوز هم گذرنامه ایرانی اش را در مونیخ تجدید می کند. دوست دارد به ایران برگردد ولی می ترسد زندانی شود: «… علوی بحث را برگرداند در جهت نویسندگانی که من در ایران می شناختم. مخصوصا علاقه مند بود راجع به نسل جوان نویسندگان، (که در آنها استعداد فراوان می دید) غلامحسین ساعدی، احمد شاملو و رضا براهنی نظر من را بشنود… گفتم که من فقط راجع به رضا براهنی چیزهایی می دانم. در تابستان سال ۱۹۷۰ با هم ملاقات کردیم. در آن زمان او درگیر نوشتن یک سلسله «نامه» ادبی در هفته نامه پرخواننده ای به نام خواندنی ها بود که در آن از شعر مدرن در مقابل حملات منتقدان سنتی دفاع می کرد.۱
علوی خنده سر داد: «آره، آنها را خوانده ام. چه جور آدمی است؟» گفتم که آدمی است باهوش، با استعداد، فوق العاده «انتقادی» و در آن زمان که من دیدمش ناخرسند. «ناخرسند از چی؟» «از وضعیت کشور، از کیفیت زندگی، علی الخصوص زندگی خودش.» و مشکلاتی را که براهنی با سانسور و با شغل تدریسش در دانشگاه تهران داشت، یادآور شدم. و علوی سرش را تکان داد: «هنوز هم قادر است بنویسد؟ منظورم به عنوان هنرمند است؟ آثار ادبی اش را زیاد ندیده ام.»
و جواب دادم: «بسیاری از کارهایش سانسور شده. گرچه مثل دیوانه ها می نویسد»: و بعد نظر قبلی ام را ملایم تر توضیح دادم. درواقع من براهنی را سه سال پیشتر دیده بودم. ولی در این فاصله وضع او بهتر شده بود. سال گذشته را به عنوان استاد در آمریکا گذرانده بود. ما تلفنی صحبت کرده بودیم. وضع روحی اش خوب بود. با مترجمی آمریکایی روی متن انگلیسی رمانش کار می کرد و دنبال ناشر آمریکایی بود. بعد سوال اجتناب ناپذیر آمد: «به ایران بر می گردد؟» «به من گفت که آخر تابستان بر می گردد.»…
«طنز این کلمه تا چند ماه بعد، پس از مراجعت من به آمریکا برایم فاش نشد. وقتی که ما نشسته بودیم. و راجع به تغییر وضع در ایران، بهتر شدن شرایط برای نویسنده و امکان بازگشت علوی به ایران و لزوم داشتن «دیدی مثبت» صحبت می کردیم، دور از دسترس اطلاعات ما، هجومی در شرف وقوع بود، با دامنه و سختگیری ای که از روزهای وحشت زده سلطنت رضاشاه و زمان توقیف علوی بی سابقه بود. در طول کمتر از یک ماه قرار بود براهنی به زندان برود، توسط ساواک، پلیس مخفی ایران، شکنجه شود، ساعدی نیز قرار بود زندانی شود.»2
کتاب رفعت درباره علوی کتابی است بسیار جالب و دودلی های غریب نویسنده تبعیدی ایران را به خوبی ترسیم می کند. علوی می ترسد بگوید که با من هم در ارتباط بوده، رمان مرا خوانده و نظر داده است.۳ درباره کتاب قصه نویسی، نقد «دری» را برای من فرستاده. و چرا می ترسد؟ علوی می خواهد به ایران برگردد. روابطش را نباید افشا کند. علوی در کتابخانه اش را قفل می کند. رفعت در دیدار دوم در پنج سال بعد متوجه این قفل کردن می شود. در سفر قبلی رفعت، علوی این کار را نیم کرد، علوی در آستانه انقلاب از چه چیز می ترسد؟
علوی به رفعت می گوید که در بازگشت می خواهند تعدادی از نویسنده ها را ببیند. این نویسنده ها، اغلب توده ای هستند. در عین حال علوی، فاصله خود را هم دارد. آن فاصله، فاصله نویسندگی است. نویسنده می خواهد نویسنده باشد. علوی امیدوار هم شده. چمدان و چشم هایش را تجدید چاپ کرده اند. اتفاق هایی دارد می افتد. رادیو تهران را گوش می کند. علوی می خواهد به ایران برگردد. نمی تواند. بر می گردد، بر نمی گردد. علوی به ایران می رود. استقبال در کانون هست، سخنرانی در کانون هست، علوی نهایتا تصمیم می گیرد که به آلمان برگردد. در ژوییه ۱۹۸۰، رفعت نامه ای از علوی دریافت می کند.
علوی می گوید در این دیدارش از ایران، از شیراز، مشهد، نیشابور، مازندران، گیلان و تخت جمشید دیدار کرده و سر قبر فردوسی، خیام، سعدی، حافظ، عطار و کمال الملک نقاش حاضر شده و این اقبال را داشته که بعضی از دوستان قدیم و جدیدش را ببیند. «و این همه آن چیزهایی است که از ایران عزیز من مانده است.» [ترجمه به تقریب از متن انگلیسی] ولی بعدا، حتی پس از چاپ آن زندگی نامه و ورق پاره های زندان به انگلیسی به ایران هم می آید، و حتی یکی دو مصاحبه تکان دهنده هم برای همه هم، می کند.
ولی ماجرای من و علوی به این جا ختم نمی شود. وقتی که در اوایل دهه نود میلادی در برلین هستم دکتر ناصر کنعانی، میزبان من و رییس جلسه سخنرانی من در دانشگاه می گوید که آقای علوی هم در سخنرانی شما در دانشگاه حضور خواهندداشت و جواد کاراندیش هم که با یکی از دوستانش، تمام زحمات سفر مرا متحمل شده، همین را می گوید. به یاد نکته ای می افتم که علوی در اوایل انقلاب در کانون نویسندگان پیش کشیده بود.
بحث بوف کور و پیرمرد خنزر پنزری پیش آمده بود و علوی به صدای بلند از من پرسید: «آقای دکتر براهنی به نظر شما پیرمرد خنزر پنزری کیه؟» من گفتم: «شما بهتر می دانید آقای علوی.» به گمانم مکالمه چیزی جز این نبود. حافظه ام یاری نمی کند که جز این بوده باشد. در موقع سخنرانی من در برلین، علوی در ردیف جلو، روی صندلی نشسته است. سخنرانی من طولانی است و جمعیتی در حدود پانصد نفر آمده اند. پس از سخنرانی اولین کسی که با من دست می دهد و به عکاس ها می گوید از من و او عکس بگیرند، بزرگ علوی است. کلی شرمنده ام می کند و می گوید: «من نمی دونستم! باور کن من نمی شناختمت!»
پشت سر هم اینها را می گوید: «و آن قضیه چمدان را هم حالا می فهمم.» سوالی که همیشه می خواستم از علوی بپرسم، یادم می رود. مدام می گوید: «نمی دونستم!» موقع بحث، من به قصه «چمدان» اشاره کرده ام و به مثلثی که علوی در خرداد سال ۱۳۱۱ در این قصه کوتاه آفریده و گفته ام که این مثلث، بعدا به بوف کور راه یافته: مثلث «چمدان» در پشت سرِ مثلث بوف کور قرار دارد: «کوتاشکای عزیزم، از من خواهش کرده بودی که پدرم را به تو معرفی کنم، همان است که سر میز تو، دست چپ تو نشسته است. از من خواهش کرده بودی که عقیده ام را راجع به شوهر تازه ای که می خواهی انتخاب کنی بگویم. بسیار خوب شوهری است. ترا خوشبخت می کند.» به صاحب مهمانخانه گفتم: «چمدان مال آن مردی است که پهلوی آن خانم نشسته است.»4
گفتن این نکته ضروری است که نویسندگان ایران عشق به زن مرده را از «درد دل ملاقربانعلی»ی جمالزاده آموختند، و واگذاری زیبایی و آزادی و زن به پیرمردهای خنزر پنزری را از «چمدان». در بوف کور هر دوی اینها با هم است. بین پدر «چمدان»، «سیف القلم» 1313 که در شیراز به دار آویخته شد و بعد شخصیت اصلی سنگ صبور چوبک قرار گرفت، و «پیرمرد خنزر و پنزری» بوف کور رابطه ای ارگانیک وجود دارد. اگر تاریخ مذکر تکرار می شود، ادبیات هم ساختاری درونی را دست به دست می دهد. جوان ها مبارزه می کنند تا نهایتا هم زیبایی و آزادی را از دست بدهند و هم زن را که مظهر همه آنها می تواند باشد. قدرت را «اتوریته»ای شرقی تصاحب می کند.
بعدها که عکس ها را برایم فرستادند، ۱۰ سالی از من جوان تر می نمود. و حالا چه دلیلی داشت بمیرد، این آقابزرگ علوی؟ این بزرگمرد کوچک؟ چرا مرگ؟ دو سالی قبل از مرگ زنده یاد ابوالقاسم انجوی شیرازی، پنج نفری سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، جواد مجابی و من در کاشانک، منزل انجوی هستیم، با این قصد که پای پیرمرد را به جریان کانون نویسندگان بکشانیم. ضمن صحبت با او بحث مرگ و میر نویسنده ها و سلامت جسمانیشان پیش می آید. گلشیری و دولت آبادی تازه از خارج برگشته اند و علوی را هم در این سفر دیده اند. یکی از این دو می گوید: «خوب مونده.
خیلی خوب مونده. یخ حوض را می شکند، می رود توی آب یخ. صبح در هوای آزاد دوش می گیرد. ورزش جوان نگهش داشته.» انجوی بر می گردد با صدایی عصبی می گوید: «گیرم جوون مونده. مرگ را چه می کند.» انجوی بیست سالی جوان تر از علوی است و با چند سال پیشمرگ او می شود. ولی: «مرگ را چه می کند؟»
علوی را درست پس از بازگشت خودم از برلین در تهران پیدا می کنم. دکتر کنعانی هم به تهران آمده. علوی به خانه ما می آید، با خانمش. دوستان هنرمندم محمد نوری و صدیق تعریف هم هستند. سیمین بهبهانی، مجابی، سید حسینی و چند تن دیگر. و علوی ضمن صحبت، حرف های همه را ضبط می کند. ضمن حرف زدن می پرسد، چند تا کتاب چاپ کردید، خودتان را از اول معرفی بکنید، شاعر یا نویسنده؟ تفکیک می کند و ضبط می کند. اطلاعات موثق راجع به نویسنده ها در دست نیست. پس باید اشخاص خودشان دست به کار شوند. در سنی قریب به نود اطلاعاتی برای دائره المعارف می خواهد. شبی خوش. و عکس هایی که گرفته می شود، حالا که اینها را می نویسم با من نیست، و نوری و تعریف غوغا می کنند.
خانم علوی به نوری می گوید که باید بیاید و در برلین بخواند. نوری بعدا می رود و در برلین می خواهند. باز هم سوال یادم می رود. هیجان مهمانی اجازه نمی دهد سوال کنم. این چه نامه هایی است که می نویسد. پس از آن مهمانی، باز هم علوی از همان نامه ها می نویسد. نمی دانم کدام کتابم را برایش فرستاده ام. آیا علوی هنوز هم در زندان رضاشاه زندگی می کند؟ یعنی کابوس ها فراموش نشدنی است؟ امکان ندارد علوی فرمالیست های روس را خوانده باشد. ولی فرمالیست های روس همان ادبیات روسی را خوانده اند که علوی هم خوانده و از آن متاثر شده است. ولی علوی در جهانی بزرگ شد و نشوونما کرد که سانسوری چند جانبه دمار از روزگار در می آورد.
سانسور سلطنتی بود، سانسور استالین و سانسور شوروی و اقمار آن در بعد از استالین هم بود. در اتحادیه نویسندگان آلمان در همان بخش شرقی برلین، مهمان رهبران اتحادیه که بودم جای دوربین ها و ضبط صورت های مخفی را نشانم دادند. علوی در چنین شهری بیش از چهل و سه سال زندگی کرد. معرفت های عظیم غرب به روی این مرد که بیش از نیم قرن از زندگی طولانی اش را در غرب گذراند، بیگانه ماند. پس از «چشم هایش»، که یکی از زیباترین تمهیدات رمان نویسی یعنی کش دادنِ بازشدنِ گره اصلی صاحب چشم ها تا پایانِ رمان در آن به کار رفته بود، نگارش رمان جدی برای همیشه به او بیگانه ماند. «چشم هایش»، چشم هایش را برای همیشه بست.
به زندگی نامه نویسش، آقای رفعت، می گوید که دوست داشت در ایران می ماند و به جای آنکه فرهنگ فارسی به آلمانی بنویسد و در دانشگاه درس بدهد، یک رمان دیگر می نوشت. چه چیز در غربِ با این همه فوران نعمت مانع نگارش یک رمان جدی می شد؟ نبودن وطن؟ فقدان آزادی در وطن بعدی؟ کمبود در خود شخصی به نام بزرگ علوی؟ و سوال ها همه سنگین، طوری که آن سوال کوچولوی خود من فراموش شده است. پاسخ این سوال ها را نمی دانیم. علوی حتی می ترسید زندگی نامه اش را بنویسد. شاید حتی یک زندگی نامه، شایسته عمر درازی مثل عمر علوی کافی برای پیدا کردن این پاسخ ها نباشد.
تنها نگارش زندگی نامه واقعی همه نویسندگان کشور و بررسی همه اینها با هم خواهد توانست پاسخ های شایسته را به این سوال ها بدهد. علوی اعلام کرده بود که می خواهد در ایران بمیرد و در ایران دفن شود. حالا در خاک بیگانه خفته است. به رفعت توصیه می کند که برود به «پرلاشز» و قبر هدایت را ببیند. علوی ترجیح می دهد در جوار قبر پدرش که او نیز در خاک بیگانه خفته است، بخوابد. چمدان را به پیش پدر آورده است. چمدان هنوز هم از آنِ پدر است. هنوز هم.
حواشی:
۱٫ راقم این سطور تا آنجا که به یاد دارد چیزی در خواندنی ها ننوشته است. مردی به نام «خسرو شاهانی» به همه نویسندگان ایرانی، منجلمه راقم این سطور بد و بیراه گفت. همان طور که حالا هم می گوید. حتی در مجله «جدول». هم رفعت و هم علوی درباره مسئله اشتباه کرده اند. جمله بعدی علوی هم این نکته را نشان می دهد.
۲٫ Donne Raffat, The rison Scarps of Bozorg Alavi Odyssey (Syracuse University ress, Syracuse, New York, 5891. 23- 33.
۳٫ کلیه نامه های جمالزاده و علوی و چوبک و دانشور و آل احمد و دیگران در اوایل بهار ۵۳ وقتی که از ترس دستگیری مجدد توسط ساواک، آنها را به دوستی سپردیم از بین رفت، به اضافه مقداری شعر و قصه کوتاه. تفصیل این ماجرا در رمان «آواز کشتگان» آمده است.
۴٫ بزرگ علوی، چمدان (انتشارات امیرکبیر، تهران، سال ۲۵۳۷)، ص ۱۵۱۴٫ علوی در این قصه «چمدان» سخت تحت تاثیر برادران کارامازوف داستایوفسکی است. با این فرق که در رمان داستایفسکی نهایتا را پسر می برد. پدر قبلا توسط پسر دیگر کشته شده است. فضای این قصه، فضایی است داستایفسکی وار.
به نقل از ماهنامه تجربه