این مقاله را به اشتراک بگذارید
شعری بلند از محمد شریفی نعمت آباد
نام محمد شریفی نعمت آباد با جایزه قلم طلایی نشر گردون سر زبانها افتاد، با مجموعه داستانی تحت عنوان باغ اناری که بارها تجدید چاپ شده است. شریفی زاده بهرمان رفسنجان است در سال ۱۳۴۰ و هم اکنون در دانشگاه آزاد رفسنجان تدریس می کند. در سالهای اخیر آثار گوناگونی در حوزه شعر، داستان و ترجمه به قلم او منتشر شده است. ترجمه هایی در حوزه تاریخ و اسطوه و همچنین سه مجموعه شعر مگر سکوت خداوند، جزیره معطل و بیتوته عطر از آخرین آثار منتشر شده اوست.
خارخَسَک
—
محمد شریفی نعمت آباد
—
در را هر شب
باز می گذارد شبحِ مادر بزرگ
و گوش می دهد
به خس خسی که
از خارخسکهای کوچه می آید
که پژواکِ تقلای عقربی گرفتار است
یا نشانِ سینهْ پهلوی شبحِ پدر بزرگ
که شاید لای خارخسکها
پشتش به خاکِ تواضع رسیده است
*
پدر بزرگ خانی قَدَر قدرت بود
اگر به آفتاب فرمان می داد:"دور شو!
تا با تاریکی های روز اختلاط کنم."
فوجی از سایه های کوچک و بزرگ
چنان هجوم می آورد
که آفتاب– گر چه با بارقه هایی زردنبو
اینجا و آنجا خودنمایی می کرد–
دیگر چندان به حساب نمی آمد
که گیاهی برویانَد
یا در انجمادِ رابطه های از درونْ گسسته
گُلی را به نشانه خندۀ خداوند
به تبسم وادارد
اگر میان رعایایش
ناگاه عطسه اش می گرفت و
از سرِ کبریا زیرِ لب پچپچه می کرد:"که اینطور!"
از هر گذر که باد می آمد
اصواتِ گوشخراشِ عطسه ها و
پچپچه های فجیعِ "که اینطور" "که اینطور"ِ رعایا
از حاشیه ها و متن سکوت
یورش می آوَرْد
اگر بر دیواری می نشست
دیوار از هیبتِ بی همتایش
چنان قطاری به راه می افتاد
و بناچار او را
به مقصدهای چندگانه اش می رسانْد
اگر به مادربزرگ
که در سایۀ مهیبِ او
سایۀ کوچکِ خاتونی غمگین را داشت
فرمان می داد:" بمیر!"
مادر بزرگ بی درنگ
–عاشقانه و سرشته با نفرت–
چنان نفس نمی کشید
که سنگی بر گورِ عشق می شد
*
اما یک روز
پدربزرگ از یاد برد
که راهها هریک به کجا می روند
و از کجا می آیند
و از یاد برد
که راه میخانه کدام و
راه خانه کدام است
و به یاد نیاورد
که نامش چیست
و از یاد برد که اصلاً
او همان خانِ قَدَرقدرت است
که جهان کوچکِ پیرامونش
گوش به فرمان های خُرد و کلانِ "دور شو!" یا "کور شو!" اَش
مدام چون شغالی آب کشیده می لرزید
*
آن روز باران چنان شریرانه می بارید
که وقتی او سر به کوچه های کلافه گذاشت
ردهای رفتن و باز گشتن را پاک کرد
و او دیگر به هیچ جا بازنگشت
و از هیچ جا فرمانی صادر نکرد
و در هیچ جا هم-بسترِ هیچ رؤیایی نشد
*
در را هر شب باز می گذارد
شبحِ مادر بزرگ
–با شکل چروکیدۀ تمنایی
که همیشه ناپدید بوده است–
سری به کوچه های دور و بَر می زند
پدر بزرگ را با صدایی که
تنها جوجه کلاغ های مرده
یا سنگ های دَم به درونْ سپرده می شنوند
صدا می کند
و گاه هیسی از جلالِ در هم شکستۀ انتظار می کشد
اما بر دیوارِ کهن ترین باغ در تاریکی
شاید هوهوی جغد قدیم را
می شنود یا نمی شنود
شاید جیر جیرِ جیرجیرکِ قدیم را
که ندیمِ سکوت های سرد شده اش
در شب های فورانِ مهابتِ پدر بزرگ بود
می شنود یا نمی شنود
و با خیالی نومیدتر از فانوسِ تاریک اش
دوباره به خانه باز می گردد
گوش می دهد به خس خسی
که از خارخسکهای کوچه می آید
که پژواکِ تقلای عقربی گرفتار است
یا نشانِ سینهْ پهلوی شبحِ پدر بزرگ
که به یاد نمی آوَرَد
در خمِ کدام کوچه
گرفتارِ کدام کمین شده است
و از یاد برده است با زبانِ کدام یک از اشیاء فراموش
از کسی یا چیزی آمرانه مدد بخواهد
*
در را هر شب باز می گذارد شبحِ مادر بزرگ
در را هر شب باز می گذارد
و گوش می دهد به سکوت های ناتوان توانایان
که یکایک جایی در تاریکی های پر فشار
بر خاکِ تواضع افتاده اند
در را هر شب باز می گذارد شبح مادر بزرگ
—————————————————————————————–
منتشر شده در دو ماهنامه ادبیات داستانی "برگ هنر" شماره ۱۱-بهمن و اسفند ۹۵
1 Comment
عابر
لطفاّ نام اینها را شعر نگذارید . شعر تعریف خودش را دارد .