این مقاله را به اشتراک بگذارید
آدوریها
رمان «آدوریها» نوشته علی چنگیزی، نشر چشمه؛ داستان خانواده فقیری را روایت میکند که کارشان لایروبی چاه فاضلاب است. داستان زندگی مردم کویر و تلاش معاش برای زندهماندن. نویسنده در چهار فصل روایت زندگی چند نسل از خانواده آدوری را بیان میکند. زندگی خانواده از دوران مشروطیت و خارکنی آغاز میشود و تا زمان حاضر ادامه میباید. خانوادهای که از کویر خشک، خشن و تفتیده مهاجرت میکنند و از خارکنی به کشاورزی و کشت گندم رو میآورند و در هجوم ملخ به کشت کوکنار و پسته میرسد و فرزندانشان در دنیا پراکنده میشوند. قصه پرغصه مهاجرت و بیپناهی آدمها در سلطه مناسبات خردکننده سرمایهداری بیرحم. خواندن «آدوریها» نشان میدهد انسان معاصر چقدر بیپناه است: «روی تپهای مشرف به آدوری که سابق بر این ولایت آبادی بوده و در گذر دوران به ویرانهای متروک تبدیل شده، گورستانی زیر خروارها خاک پنهان است، حتی از دید کرکسهای تیزبینی که توی آسمان چرخک میزنند و با چشمهای زردشان زمین را وامیشکنند. گورستانی که مردههایش انگار از آن بالا، از زیر خاک، باز به بناهای مخروبهای نگاه میکنند که در پاییندست قرار دارند و با هر ذره شن و هر وزش باد ویرانتر و در بوی متعفن کود مرغی و پوسیدگی گذر زمان دفن میشوند. بناها درست وسط زمین پستهای قرار دارند که درختچههای بیریخت و زشتش تا چشم کار میکند دشت را پوشاندهاند.» رمان «آدوریها» در زمره آثار رئالیسم یقهچرکهاست در محیطی غیرشهری. رمان با توجه به شغل قهرمانهای ضدقهرمانهایش پر است از توصیفات مشمئزکننده است.
-خاندان جاودان زالس
رمان «خاندان جاودان زالس» نوشته کریستوفر کلوبله، ترجمه مهشید میرمعزی، نشر افق؛ کریستوفر کلوبله، نویسنده جوان آلمانی، به ایران هم آمده و در چند جلسه داستانخوانی حضور یافت و از داستانهای خود برای علاقمندان ادبیات آلمان خواند. خاندان جاودان زالس قصه لولا است؛ زنی که با دو بچه کوچک خود از آلمانِ جنگزده فرار میکند. قصه لولا، داستان تکاندهندهای از مهاجرت و کوچ اجباری است که در هر جنگی اتفاق میافتد: «از صدای سوت وحشت میکنی. مسافران در حال سوارشدن را هُل میدهی و از قطار بیرون میپری. در سکوی قطار بهسوی در خروجی میدوی و در آنجا با دختر کوچکی برخورد میکنی. از پشت بر زمین میافتد، سایه ظریفش در سایه تو گم میشود و مادرش تو را به کنار هُل میدهد، گویی به او حمله کردهای. معذرتخواهی نمیکنی. لطفی در حق آن کودک کردهای. باید خیلی زود یاد بگیرد که نمیشود به کسی امید بست. زمانی کسی میآید و به تو حمله میکند و مادرت نمیتواند هیچ کاری در مقابل آن انجام دهد. شاید آن کسی که به تو حمله میکند خود مادرت باشد. باز در شهر پرسه میزنی. بیشتر از آدمها سایه میبینی. مدتی مقابل لوون برویکلر میایستی و تصور میکنی پیشتر و وقتی هنوز آن دو برج وجود داشتند، چه شکلی بوده است. بعد که خسته میشوی، بهسوی رودخانه میروی. هنوز نمیخواهی به خانه بروی…»
به نقل از روزنامه آرمان