این مقاله را به اشتراک بگذارید
سِتَرْوَنی در تغییر
درباره «رهش» آخرین نوشته رضا امیرخانی
میثم امیری
باید از ایران دفاع کرد؛ چه به نام، چه به ننگ.
–دکتر جواد طباطبایی–
«رهش» حامل دیدگاه بسیار خطرناکی است که در همین ابتدا به آن اشاره میکنم. راویِ «رهش» میگوید: «برای من خانه مهمتر از شهر و شهر مهمتر از کشور است.» این یک نظر ضدِّ ملّی و بر خلاف مصالح میهن است. البته نویسنده -نه راوی- در فصل ۴ جملهای میگوید که میتواند مقابل این دیدگاه بایستد. ولی جمله بالا بر روح راوی سیطره دارد و عصاره سخنان راوی «رهش» است؛ این اندیشه خطرناک در متنْ علاوهبر خودپسند بودن، هم راویِ تسلیم میشود، هم تبلیغِ تسلیم شدن. به ویژه آنکه در صفحه ۷۹ راوی -تهران- توضیح میدهد که کاش صفوی میبود و نصف جهانی به آن ارزانی میشد یا زند میبود و ارگی طلایی… چنین نگاهی نشان میدهد که راوی دوست دارد کنش بر او واقع شود، علاقه دارد فعل بر او وارد شود. این اصلِ سخنِ این نقد است؛ راوی «رهش» ناکنشمند و مطیع است که حاضر است وطن را به خانه بفروشد.
با این چکیده، به بررسی ادّعای «رهش» میپردازیم که در پشت جلد آن نوشته شده است:
«رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعهی شهری را دستمایه قرار داده و تأثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستانِ زوجی معمار در تهران امروز به تصویر میکشد.»
داستان بودنِ «رهش»؟
پرسش اوّل این است که آیا «رهش» یک رمان منسجم است یا نه؟ نه. «رهش» مسأله و توان قصه تعریف کردن ندارد. نویسنده اظهار نظر درباره هر چیزی را به تعریف کردن داستان ترجیح داده است. «رهش» یک مقاله بلند است که بیش از آنکه تحلیل درست و دقیق یک ماجرا در بستر داستان را پیگیری کند، در کارِ فروکاستن مسأله است و بیان نکردنش منهای یک فصل.
توسعه شهری
آیا «رهش» موضوع توسعه شهری را مد نظر قرار داده است؟ آیا در «رهش» شهر تهران دیده میشود یا شهر تهران در منطقه بالای اتوبان صدر؟ اگر «رهش» درباره چیز متعیّنی در شهر تهران باشد، بیشتر درباره باغ کاشانک و خانه مادربزرگ و بازتاب نوری که از کلکچال تابانده میشود و سایه نارون و تابِ حیاطِ خانه پدری است و ور رفتن با خیالات کهنه گذشته. (مصاحبه رضا امیرخانی با یکی از نشریههای چهاررنگ توّجهم را جلب کرده است که به این قسمت مربوط میشود. یکی از نکاتْ تکرار این حرف بود که مادربزرگِ شهردارِ یک شهر (یا حاکمِ شهر) باید حتما اهل همان شهر باشد. اما بعدتر با خواندن فصل ۴ کارکرد این حرف از بین میرود. در این فصل نویسنده معتقد است شهردارهای تهران کوچکتر از آن بودهاند که تهران را به این روز بیاندازند.)
از آنجایی که «رهش» در نشان دادن چیزهای کوچکِ مرتبط با توسعه شهریِ بخشی از منطقه یک تهران نامتعیّن است، با چیزهای بزرگ نردِ هماوردی میبازد. نقد توسعه شهری در بخشی از منطقه یک تهران تنها با چگونگی قابل بیان است. مثلا نویسنده توانسته است چگونه با چتر پریدن را توضیح دهد، ولی در باقی جاها -منهای ۵ صفحه- چگونگی با اخلالهای ناداستانی همراه میشود. مثلا نویسنده مینویسد که شهرداری با آییننامههای اشتباهْ بیماری فرزندش را حادتر کرده است. این جمله برای سرمقاله روزنامههای سراسری مناسب است؛ در داستان باید گفت کدام آییننامه و با کدام روش اجرا، چگونهْ بیماری ایلیا را تشدید کرده است. داستان مقام توضیح این چگونگی است و نشان دادن آن. «رهش» نمیتواند حتّی یک کوچه هشت متریِ برجزده ببیند. «رهش» حتّی فساد سیستماتیک و رشوهخواری قانونی و حراج هوا و تراکم و خلافخریِ شهرداری تهران را به طور جزیی یا حتّی کلّی در قصّه نمیسازد.
بیماری
کودک «رهش» بیمار است. اگر تشدید بیماری کودک به خاطر آلودگی هواست و مادرْ دغدغه فرزندش را دارد و آن را از زمین و خانهاش مهمتر میداند، چرا درگیرِ جروبحث بیحاصلی با شهردار، شوهر، خودش و دیگران میشود که نه آغازی دارد، نه انجامی، نه ثمرهای؟ در فصل آخر هم دنبال این است که پدری برای بچهاش پیدا کند؛ پدری صوفیمسلک و چترباز و بیعمل.
حتی یک زن و شوهر
اگر «رهش» در کلیت موّفق میبود، میتوانست داستان زندگی زوجی معمار را نشان دهد. (این که داستان زندگی زوجِ معمار را بتوان به داستان زندگی انسان معاصر (در کجا؟!) ارتقاء داد، ادّعای دیگری است که به اثرِ گفته شده ربطی نمیتواند پیدا کند.) امّا آیا به راستی «رهش» درباره زوجی معمار است؟ فرض میکنیم زن قصه معمار است که البته بیشتر در بند فرمولهای معماری است تا این که فهمی معمارانه از شهر به ما بدهد. این که مرد قصّه معمار است، چگونه قابل فهم است؟ اینکه چنین مرد بیهنر و بیپرنسیبی چگونه معاون منطقهای در شهرداری میشود در قصه مشخص نیست؛ چنان شخصیّتْ عنّین است که ورِ مکّارانه یا ریاکارانه شخصیتِ او در قصّه نشان داده نمیشود که بخواهد شهردار منطقه -احتمالا منطقه یک- شود. راستی چرا شخصیت زن قصّه با چنین مردی ازدواج کرده است؟ حال داستانی که نمیتواند زن و شوهری معمار یا حتّی یک زن و شوهر بسازد چگونه مدّعی است که داستان زندگی انسان معاصر را روایت میکند؟ یعنی «رهش» درباره هر انسانی در هر شهری صادق است؟ حتّی شهری که در آن مادربزرگ شهردارِ آن شهرْ اهل همان شهر باشد؟ «رهش» اگر «رمان»ی منسجم میبود و میتوانست ماجرایی دقیق را تعریف کند، میبایست زن و شوهری معمار را در طبقه ثروتمند تهرانی نشان دهد که شخصیّت زن دوست دارد با گذشتهاش حال کند.
آیین «رهش»
آیینِ «رهش» حرف زدن است، نه نشان دادن یا تصویر کردن منهای یک فصل. تنها ادّعا میکند، غرولند میکند و شعار میدهد. شعارهایی که حتی بدیع هم نیست مثل صدّام دیروز و صدّام امروز. «رهش» حتی در بیان -پرداخت که بماند- دغدغه هم عقبافتاده است.
آیا با تغییرِ توضیحِ پشتِ جلدِ «رهش»، مشکلْ حل میشود؟ توضیحِ پشتِ جلد که احتمالا فهمی «جامع» از «رهش» بود، بهانه خوبی شد تا مقداری بیماری این اثر را توضیح دهیم.
توسعه شهری در بخشی از منطقه یک تهران
دوباره به این پرسش بپردازیم که چرا «رهش» نمیتواند در موضوع توسعه شهری در بخشی از منطقه یک تهران موّفق عمل کند؟ مثالی میزنم. قسمت مربوط به طبقه دوم اتوبان صدر را به یاد بیاورید؛ راوی «رهش» هم در طبقه دوم اتوبان صدر، کودک را سرپا نگه میدارد تا «شماره یک» کند و هم در صحنههایی دیگر سازندگان آن را تحسین میکند و تنها به آنها امید میبندد. اگر راوی به راستی پروژه پل صدر را ناکارآمد میداند، نمیتواند به همان نظامیها دل ببندد. در واقع راوی نه با پیمانکار مشکلی دارد، نه با کارفرما که هر دو از یک گروه هستند و تفاوت فکری، فرهنگی، و خاستگاهی با یکدیگر ندارند.
شفاف نبودن نقد راوی
وقتی درباره رویکرد نامنسجم «رهش» صحبت میکنم، در واقع درباره شفاف نبودن نقد راوی در کلیّت اثر صحبت میکنم. به چه چیزی و به چه کسانی نقد دارد و چرا و در چه جایگاهی؟
اگر نویسنده مسأله «چگونه» گفتن میداشت، باید کمی اتوبان صدر را برای ما خاص توضیح میداد. یعنی مخاطب با طبقه دوم بزرگراه صدری دیگر روبهرو میبود، نه با آن پلی که هر روز دهها هزار خودرو از روی آن عبور میکنند. فرض کنید در پروژه طبقه دوّم صدر، اساسا پای سازنده فرنگی در میان بوده است و نظامیها تنها پیمانکار اسمی بودهاند و پورسانتش را دریافت کردهاند. این دست موضوعات بود که میتوانست طبقه دوم صدر را تبدیل به موجودی خاص کند؛ رویکردی که در «رهش» غایب است.
سنّتزدگی نمایشی
دیگر اینکه این اوّلین بار است که امیرخانی دچار سنّتزدگیِ نمایشی شده است؛ نمایشی است چون برج مدرنزده را بهتر از خانه ویلایی توصیف میکند و اساسا ما هیچ دریافتی از حسِّ زیباییشناسی زن در آراستن خانه ویلایی (که از کشور هم مهمترش میداند! -«کذا فیالاصل»-) حتّی سردی و بهمریختگیاش نداریم؛ برعکسِ برج که تا حدّی خاص و حتّی سمپاتیک تصویر میشود. این چه خانه مهمتر از هر چیزی است که هیچ تصویری از آن ارائه نمیشود؟ این نشان میدهد راوی و نویسنده دنبال چیزی در گذشته هستند که نمیدانند چیست و نمیتوانند به درستی در امروز ترسیمش کنند. در واقع راوی زور میزند که به دنبال زندگی سنّتی باشد که مدرنیته در آن غایب است.
آیا رهشی در کار هست؟
با این توضیحات، «رهش» نمیتواند ما را متوجه نقدی منسجم و حسابشده و داستانی از توسعه شهری کند. چون جزئیات که جان داستاناند در آن غایبند. طبعا «رهش» نمیتواند علیه شهردار و شهرداری هم باشد.
آیا «رهش» میتواند -از هر چیزی- «رهش» کند و اساسا «رهش»ی در کار است؟ خیر؛ «رهشِ» فصل آخر و آن پریدنْ تحمیلی و نمایشی به نظر میرسد. چرا که «رهش» با شعر شاملو نشدنی است. امیرخانی در «رهشْ» علی معلم دامغانی -«معلم»ش- را ملامت میکند و به استقبال احمد شاملو میرود و شعر «قصهی دخترای ننه دریا» که حتی نشانی از امیدِ شاملویی هم در آن دیده نمیشود؛ این در حالی است که شعر معلّم (در صفحه ۷۹) پرتوان و کنشگر است و دعوت به هجرت و شعر شاملو ناتوان و پذیرای رنج و محنت و نویسنده شاملو را انتخاب میکند. آیا امیرخانی میتواند همسخن با شاعری شود که در همان «قصهی دخترای ننه دریا» چنین میگوید؟
«دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار میکنه مردهس و گور.
نه امیدی- چه امیدی؟ بهخدا حیفِ امید!-
نه چراغی- چه چراغی؟ چیزِ خوبی میشه دید؟-
نه سلامی- چه سلامی؟ همه خون تشنهی هم!-
نه نشاطی- چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟-
و شاملو در ادامه همین نگاه سرد و سیاه و مأیوس میگوید:
-«چی میجوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟…»
-«نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ اگه بارون بزنه!».
فضای ساخته شده در این چند بند و «آخ» در «آخ اگه بارون بزنه!» ناامیدی و حسرت شاعر را نشان میدهد. اگر این انتخاب و نتیجهگیریهای ویرانکننده در فصل ۴، تفنن و تُپُقِ امیرخانی نباشد، باید گفت «رهش»ی در کار نیست. «رهشِ» امیرخانی طبق «آخ اگه بارون بزنه!» و فصل ۴ ناممکن است. چهآنکه اگر بارانی هم بارید، ذوق نکنید؛ باران نیست، «شماره یک» است.
و امّا فصل ۴
فصل چهارم «رهش» را میتوان جدا از کلِّ «رهش» بررسی کرد؛ فصلی قابل توّجه که میتوانست جدا از «رهش» منتشر شود، از آن جهت که به «رهش» هر چیزی میتواند اضافه یا از آن کم شود. لحن «رهش» به راوی زنی که تا به حال با او مواجه بودهایم ربط ندارد. این فصل نوشتهای است ادبی -با کمی چاشنی خودآزاری و دگرآزاری- در نفی عمل و در نفی توفیق حکومت در تشخیص صحیح مسائل مملکت. نثر و لحنْ میکوشد بیهقیوار باشد با ارزش افزوده خشونت غیرِ انسانی. با این حال، برخی اختلالهای تکنیکی و نثری چنان مانعی نیست که ما را از حرف نویسنده دور بدارد. این فصل ارتباط چندانی با سایر بخشهای «رهش» ندارد مگر در یک مورد. و آن مورد این است که راوی میگوید آن چیزی را که باید بر آن «شماره یک» کرد، تهران است و طبق منطقِ «خانه مهمتر از شهر و شهر مهمتر از کشور» به طریقی اولی بر ایران هم باید «شماره یک» کرد که در پایان «رهش» چنین میشود. در این فصلْ راوی -تهران- از خود بیزار میشود و به شدّت منفعل. (این را هم بگویم که از دیدگاه نویسنده فصل ۴، تعریف زن، معشوقِ مرد بودن است. گفتهاند امیرخانی روشنفکر شده است؛ شما در این تعریف از زنْ روشنفکری میبینید؟)
باختنِ سیستان به تهران
انفعال و خودآزاری راوی -که دیگر خود رضا امیرخانی است با کسب تأنیث در جلد شهر تهران- متعیّن شده است؛ نه با کل «رهش» که با داستانْ کوتاهی از دوران سنّت که تا به امروز ادامه مییابد. «از جسمش ببرانید و بر جانش بخورانید.» گویی دستورِ عاممانند «سلطان» است در حقِّ ملّت – یا وطن- که به دیدگاه نویسنده هیچ اختیاری از خود و هیچ درک و توانی برای تغییر ندارد و به «تنفروشی» رسیده است. سلطانِ «خوشفراست» حاکم شرع زمان است و با ادبیاتی دینی «افتاء» میکند. یعنی اگر شهرداری هم در کار باشد در حدِّ «قزلباشان» است نه بیشتر؛ قزلباشان و اطفال خیابانگردی که بر خلاف جای دیگری از کتاب -در اینجا- در خدمت «امر» مبتذلند. همزمان با این داستان کوتاه ۵ صفحهای (۷۹ تا ۸۴) تغییر نگاه امیرخانی هم دیده میشود؛ امیرخانیِ داستان سیستان به امیرخانیِ داستان تهران میبازد.
اوامر ملوکانه
امیرخانی کسی بود که در بیوتن با دریافتی شاعرانه از جمهوری اسلامی تمام حُسن مصلّای تهران را در ناتمام بودن ساختمان آن میدانست، ولی در اینجا مصلّا استعارهای است از بیعرضگی جمهوری اسلامی در ساختن ساختمانی که میپسندد و از این جهت به پهلوی و قاجار میبازد، با این که در مادّه منطقی استدلالْ فساد وجود دارد و آن هم این است که وجه مقایسه نویسنده بناهای برجسته و ممتاز در معماری بوده است که در چنین قیاسی دارالفنون نمیتواند وارد شود. باری؛ پیام دریافت شد؛ او حتّی از نفحات نفت هم عبور کرده است؛ در آنجا با تفکیک بین حکومت و دولت، نقد خود را زیر عبای حکومت به تنه دولت وارد میکرد. ولی در فصل ۴ «رهش»، نویسنده چنین تفکیکی را قائل نیست و این «سلطان» است که با «هامش»ها و «اوامر ملوکانه» خود ترتیب مملکت را میدهد و کاش «سلطان» دیگری میداشتیم؟ نظر راوی که چنین است: «کسی باشد که آدم را بخواهد.» -هر «کسی»؟- نویسنده مسئولیت تغییر را بر عهده نمیگیرد؛ از فعلهای مجهول مدد میگیرد و منفعلانه به استقبال تغییر میرود ولو تغییری ننگین. با این توضیح، این ۵ صفحه که با کمی لکنت و نتیجهگیری سهمگین (همچون نابودی کامل «امّّالقرا» و منطقا ویرانیِ ایران که با روایتی جبریمسلک و کنشپذیر بیان میشود) تا صفحه ۸۸ ادامه مییابد، تمام حرف را یکجا منتقل میکند.
حفظ مملکت
و امّا آن یک جمله امیدوارکننده «رهش»: امیرخانیِ فصل ۴ میگوید این که میشد در «ارزنهالرّوم» از سلیمانیه گذشت یا نهْ مهم است، نه اینکه متّهم چند روز زنده میماند. این جمله وطنخواهانه است و کنشمند. ولی در جایی دیگر، راویِ قصّه او راضی است که بخشی از این مُلک دست انگلیس باشد؛ این با جمله گفته شده در تضاد است. حرف امیرخانی در حفظ مملکتِ «محروسه»، پذیرفتنی است و مقابلِ آن انگلیسدوستی است و روشن است که در این یک جمله، کشور مهمتر از خانه -ولو خانه سلطان و آبروی او- است. با این حال باقی «رهش» منهای این یک جمله همان دیدگاه ضدِّ ملی گفته شده را پشتیبانی میکند؛ آن هم توسط نویسندهای که در «جانستان کابلستان» میگفت هر بار که وارد ایران میشود، به شکرانهْ خاک وطن را میبوسد، ولی حالا معیارِ «حق» در اثرش از بالا به خاک وطن «شماره یک» میکند و حاضر است آن را در تیول هر «کسی» -حتّی انگلیس- در بیاورد. (کاش نویسنده از این دیدگاه برگردد.)
پادشاهِ نازا
به طور خلاصه فصل چهار «رهش» توضیح این نکته است که پادشاه نازاست و مشکلْ نازایی پادشاه است؛ یعنی بنبست. البته پادشاه یک شاهِ سکولار یا حتّی «قبله عالم» هم نیست؛ طبق این فصلْ پادشاه «اولی الامر»ی است که «مفتیان» به او نظر دارند و «امر» با اوست؛ در واقع او ولیِّ «امر» است و به خاطر پیروزی در یک «زورآزمایی علمیِ» قلّابی به «کمر» هم «تابی» میدهد. با این «مَلِک» و «مُلْکِ» در آستانه ویرانی باید چه کرد؟ هیچ؛ چه آنکه عذاب قطعی است و باید منتظرش ماند و آن را پذیرفت و تسلیم شد. این تمام حرف کتاب است و تمام حرف امیرخانی؛ امیرخانی «رهش»یافته از گذشته «و من الله التوفیق.»
* نسخه کوتاه شده این نقد در صفحه ادبیات و هنر روزنامه خراسان ۲۲ اسفند۹۶ منتشر شده