این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
وقتی مقتول تقهی مرگ را بر در نمیشنود
جان بنویل
تلخیص و ترجمه گیسو مقداری
چهارده، پانزده ساله بودم که اولین بار با رمان های چندلر آشنا شدم. از سن کمتر هم خواننده پر و پا قرص رمان های جنایی و هوادار ملکه های جنایت، آگاتا کریستی، نایو مارش، مارگری آلینگهام، دوروثی سایرز و حتی ژوزفین تِی به چشم من خانم های قاتل مسلکی بودند با کت و دامن شیک گلدار. با آن نثر مودبانه و فضای دور از خشونت های کلامی و جسمانی صریح در داستان هایشان بودم. چندلر اما چیزی جدید و هیجان انگیز را با خود به دنیای ادبیات جنایی آورد. فیلیپ مارلو با کارآگاه های قبلی خیلی فرق داشت، متین با قامتی موقر و زبانی شیوا، خشک مثل نوشیدنی محبوبش، شوخ و اهل کنایه مثل ثربر۱ و دور از وهم مثل سکات فیتزجرالد.
ورای شخصیت مارلو اما چیز دیگری هم در داستان های چندلر بود که تا به آن وقت در ادبیات پلیسی ندیده بودم. در آن سن البته نمی توانستم برداشتم را خوب و دست بیان کنم و روشن بگویم آن چه در کارهای چندلر برای من بی اندازه جذاب است، نثر پرشکوه و راحت بگویم، مجلل نویسنده است. حتی هنگامی که از خیابان های کثیف و پستی سخن می رفت که مارلو ناچار بود از آنها بگذرد، زبان داستان لبریز استعاره بود، استعاره هایی غنی، استعاره هایی احساس برانگیز و پرشور و تازه که به نحوی خارق العاده بوی کالیفرنیای میانه قرن را می داد اما تفاوت زیادی هم با آن داشت، همان مکان و زمانی که همه ما خیال می کردیم به خاطر تماشای فیلم ها آن را خوب می شناسیم.
چندلر در ۱۹۴۵ در نامه ای به کارگزار ادبی اش می نویسد: ماندنی ترین بخش نوشتار سبک است. اظهاراتی از این دست نشان می دهد او مدعی جایگاه خود در میان ساکنان صاحب قلم و صاحب سبک کوه پارناسوس بوده، حتی اگر شده در یکی از سراشیبی ها. فلوبر و جویس اغلب بلند می نالیدند که چاره ای ندارند جز پراکندن طلای نثرشان بر روی اعمال پست فانی های ساکن این دنیا، و چندلر هم هر چند نه آن قدرها مصرانه اما با روش طعنه آمیز خود می کوشید به نحوی در میان خداوندگاران زبان ناب و نثر ناب جا بگیرد. چندلر در همین نامه اشاره می کند که در عالم داستان اساسا طرح و پلات برایش چندان هم جالب نیست و دوباره بحث را به برتری سبک می کشاند: ماندنی ترین بخش نوشتار است، ارزشمندترین سرمایه گذاری هر نویسنده با زمانش. اینجاست که چندلر- بی تردید ندانسته- به همان جان جان کلام گفته هنری جیمز اشاره می کند
که در یادداشت هایش به خود چنین یادآوری کرده: با ورود به ادبیات در دنیایی خجسته حرکت می کنیم که در آن جز با سبک چیزی را نمی شناسیم اما همین سبک است که همه چیز را نجات می دهد. آن چه چندلر با اشتیاق تمام می جوید غنای بافتار است: داستان های پلیسی مجله های عامه پسند را با همان دقتی می نوشتم که انگار متنی ادبی است… تابع فرمول کاری بودم چون خودم هم دوستش می داشتم اما همیشه سعی می کردم متن را فراتر ببرم و نکاتی جانبی را وارد نوشتار کنم که ضروری نبود اما احساس می کردم اثری ناخودآگاه روی خواننده دارد، حتی خواننده ای با سواد نصفه نیمه. چندلر هنرمند است که دارد از زبان خود با ما سخن می گوید، و این دستاورد بزرگ او بود که توانست ادبیات جنایی را وارد سطح ادبی کند، شاید نه سطحی اعلا اما به هر صورت ادبی.
بیایید با جمع بندی موجز چندلر از هدف و روش هایش سخن را پایان دهیم: عزمم را جمع کردم تا ثابت کنم بقیه [خوانندگان] اشتباه می کنند. نظریه ای داشتم، این که همه فکر می کنند کنش برایشان مهم است، اما نمی دانند که اتفاقات زیاد هم به کنش اهمیت نمی دهند. در اصل آن چه برای آنها و برای من مهم بود، آفرینش احساس با کمک گفت و گوها و توصیف ها بود. مثلا در یاد خواننده نمی ماند که کسی به قتل رسید، بلکه در یادش می ماند که آن شخص یک لحظه پیش از مرگش سعی داشته گیره کاغذی را از سطح صیقلی میز کارش بردارد اما دستش نمی رسیده و به همین خاطر صورتش منقبض شده و دهانش از فرط کشش نیمه باز مانده؛ آخرین چیزی که هم که به ذهنش می رسیده، فکر مرگ بوده. مقتول که هنوز زنده است حتی تقه مرگ را بر در نمی شنود، چون آن گیره کاغذ لعنتی دارد از لای انگشتانش سر می خورد اما حاضر نیست از لبه میز براندش پایین و در حین سقوط بگیردش.
پی نوشت:
۱٫ جیمز ثربر؛ طنزنویس، نمایشنامه نویس ژورنالیست و کاریکاتوریست مشهور آمریکایی نیمه اول قرن بیستم.
روزنامه گاردین، مارس ۲۰۱۴،کتاب هفته
‘