این مقاله را به اشتراک بگذارید
ماریو بارگاس یوسا؛ دولتمرد پیر ادبیات آمریکای لاتین
مارسلا والدز
ترجمه بهار سرلک
ماریو بارگاس یوسا فقط نامی مشهور در میان خوانندگان آمریکایی نیست؛ او با ۸۱ سال سن غول ادبی و سیاسی جهان اسپانیایی زبان ها شناخته می شود و رمان هایش تطابقی آشکار با روزگار ما دارند. در کودکی خود را غرق رمان های الکساندر دوما، ویکتور هوگو، چارلز دیکنز و اونوره دوبالزاک می کرد و رویای زندگی سرشار از ماجراجویی را در سر می پروراند. هیچ صبحی را بدون نوشتن نگذرانده و ظرف ۵۵ سال ۵۹ کتاب روانه کتابفروشی ها کرده است. سال ۱۹۹۰ در مصاحبه با مجله «پاریس ریویو» گفته بود:
«حتی ذره ای تردید ندارم که اگر سراغ نوشتن نمی رفتم یک گلوله توی سر خودم خالی کرده بودم.» ماه فوریه سه کتاب از او منتشر شدند. کتاب «آوای قبیله» تاریخی مختصر از سه قرن تفکر لیبرال کلاسیک به دست می دهد؛ گویی این کتاب تلاش های او بر زدن به امواج ملی گرایی و پوپولیسمی است که دنیا را غرق خود کرده است. او در مصاحبه با «The New Yoirk Times Magazine» کمال را محترم ترین خصوصیت فرد می داند. ثبات در باورها، گفته ها و کنش ها و در حالی که پافشاری او بر داشتن گفتار و کردار منطبق با اعتقادات، مسیری سوخته در زندگی شخصی اش به جا گذاشته اما باید گفت در حرفه اش نیز همین راه را پیموده که به موقعیت امروزینش در ادبیات آمریکای لاتین رسیده است.
ماریو بارگاس یوسا پرسید: «می شود بیرون بنشینیم؟» و از پنجره های کف تا سقف اتاق کتابخانه به محوطه بیرون و عصر دلنشین تابستانی اشاره کرد. بارگاس یوسا، تنها نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات، حالا در عمارتی هشت اتاقه در حومه مادرید، محله ای که آن را پوئترا دوهیرا می شناسند زندگی می کند. وقتی من رسیدم، پیشخدمتی با کت سفید من را از سرسرایی دو طبقه راهنمایی کرد، از میان موزاییک های سیاه و سفید براق و به کتابخانه ای هدایت کرد که با قفسه های چوب سیاه طبقه بندی شده بود. جاسیگاری کریستال کنار بشقاب های نقره شکلات و سیگار، جا گرفته بود.
این عمارت مجلل اقامتگاه درخوری برای واپسین غول زنده عصر طلایی ادبیات آمریکای لاتین، مردی که شاید مهم ترین رمان نویس سیاسی زمانه ما باشد، است اما این خانه متعلق به بارگاس یوسا نیست. بالای شومینه کتابخانه پرتره ای از مالک آن، ایزابل پریسلر، در لباس قرمز آویزان است.
پریسلر متولد فیلیپین است اما از ۱۶ سالگی ساکن اسپانیا شد. او این خانه را با همسر سومش، میگل بویر وزیر سابق امور اقتصادی و دارایی که در سال ۲۰۱۴ از دنیا رفت، ساخت. پاپاراتزی ها اغلب اطراف دروازه های خانه می پلکند؛ پریسلر ۶۷ ساله از سال ۱۹۷۱ و زمانی که با نخستین مرد زندگی اش، خولیو ایگلسیاس ستاره پاپ، ازدواج کرد، مجلات زرد اسپانیایی زبان را فریفته خود کرد. (دومین همسرش مارکیزی اسپانیایی بود.) و حالا میز بارگاس یوسابا کتاب های مرتب شده و مجسمه نیم تنه اونوره دوبالزاک در گوشه ای از کتابخانه و در میان کتاب های علم و ریاضیات بویر، یک ننگ بزرگ به نام این نویسنده ثبت کرده است.
بارگاس یوسا در آپارتمانی در قلب مادرید تاریخی، چند قدم دورتر از رویال تیه نر، جایی که خیابان ها به باریکی سنگرهای جبهه می ماند، زندگی می کرد. اما در سال ۲۰۱۵، ۵۰ سال زندگی با همسرش را وداع گفت تا به پریسلر پیوندد. پشت سر او به تراس می روم. لحظه ای فکرم مشغول می شود که آیا بخشی از دلفریبی پریسلر به توانایی او در غرق کردن بارگاس یوسا در این زرق و برق بر می گردد. زیر سایه بان سفید، روی دو صندلی سفید و رو به استخر زمردین نشستیم. قهوه ام در فنجان چینی صورتی ظریفی رسید. حین گپ و گفت، خورشید پشت جنگلی باریک با درختان نزدیک به هم پایین لغزید و خیابان، دیوارهای بلند سنگی و محوطه شنی دراز را پنهان کرد و توهم یک پارک را از باغ به بیننده می داد.
دو ساعتی به اسپانیایی صحبت کردیم، درباره مدرنیست اهل می سی سی پی ویلیام فاکنر و کارمن بالسلز نماینده ادبی اسپانیایی، درباره سریال های تلویزیونی «وایر» و «وایکینگ ها». بارگاس یوسا در مدت زمان این گپ و گفت خودداری تکان دهنده ای داشت. به ندرت لیوانش را بر می داشت و دستش را تکان می داد، اگرچه همه چیز را با لبخند بیان می کرد و جملاتش را با خنده تمام. او شبیه به خود خانه بود: دژی که در گرمی آغوش اجتماعی استتار کرده است. ماری آرانا، نویسنده پرویی – آمریکایی و دبیر سابق بخش کتاب واشنگتن پست می گوید: «او با رفتار عصاقورت داده اش مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد، خصلتی که تا حدی در آن خبره است. انسان هایی که به شدت جذاب هستند با سعی در رسمی بودن و داشتن ظاهر جدی این جذابیت را متعادل می کنند.»
ماه مارس بارگاس یوسا ۸۲ ساله می شود. زمانی او جان تراولتای چشم سیاه بود؛ لب های پر، چانه ای استوار، موهای مشکی انبوه. حالا این موها سفید شده اند اما آن متانت و تادیب نفس سترگش باقی مانده است. او تقریبا هر صبح زندگی اش را به نوشتن گذرانده، ۵۹ کتاب ظرف ۵۵ سال منتشر کرده است و در میان آنها برخی از بزرگ ترین رمان های نیمه قرن گذشته را می بینیم: «قهرمان عصر ما»، «گفتگو در کاتدرال»، «خاله جولی و میرزابنویس»، «سور بز». سال ۱۹۹۰ به پاریس ریویو گفته بود:
«حتی ذره ای تردید ندارم اگر سراغ نوشتن نمی رفتم یک گلوله توی سر خودم خالی کرده بودم.» هفته آخر فوریه، سه کتاب از بارگاس یوسا منتشر شد – ترجمه انگلیسی یک رمان «محله»، مجموعه مقالات سیاسی «شمشیرها و آرمانشهرها» و همچنین کتاب جدیدی به اسپانیایی تحت عنوان «آوای قبیله». این مجلد تازه تاریخ مختصری از سه قرن تفکر لیبرال کلاسیک است، از آدام اسمیت تا ژان فرانسوا رول، که در قالب خود زندگینامه نویسی عقلانی هم کارکرد دارد.
از نظر ماریو بارگاس یوسا نوشتن همواره سلاحی در برابر ملال و استبداد است و «آوای قبیله» شبیه به کوشش او برای ضربه وارد آوردن به امواج ملی گرایی و پوپولیسمی می ماند که حالا دنیای ما در سیل آن غرق شده است. او مدافع آزادی فردی و دموکراسی در آمریکای لاتین است. حمله های او به اقتدارگرایان او را دشمن سوسیالیست ها و محافظه کارها کرده است. او به من گفت کمال محترم ترین ویژگی یک فرد است: «ثبات در باورهایت، گفته ها و کنش هایت.» و در حالی که پافشاری او بر داشتن گفتار و کردار منطبق با اعتقادات، مسیری سوخته در زندگی شخصی اش به جا گذاشته اما باید گفت حرفه اش همین راه را پیموده و به شکل امروزینش در آمده است.
بارگاس یوسا تا ۱۰ سالگی از پر قویی که در آن زندگی می کرد لذت برد؛ او در خانه ای که با اعضای خانواده خوش مشرب و طبقه متوسط مادرش – ردپای دودمان این خانواده به نخستین مستعمره نشین های اسپانیایی می رسد – پر شده بود، کودکی اش را سپری کرد. مادربزرگ و پدربزرگ ها، خاله ها و دایی ها با گشاده رویی شوخ طبعی های ماریوی نوجوان را نگاه می کردند – پاییدن زن ها از بالای درخت و دعوت همه همکلاسی هایش به خانه برای صرف چای. او با بچه های فامیل داستان تارزان را بازی می کرد و با پدربزرگش مشغول شعر حفظ کردن می شد. به او گفته بودند پدرش در بهشت زندگی می کند. هر شب عکس پدرش را می بوسید و به خواب می رفت.
در واقع، ارنستو بارگاس از هر آدم دیگری زنده تر بود اما مادر ماریو، دورایوسا، را چند ماه پیش از تولد او ترک گفته بود. بعد در سال ۱۹۴۶، ارنستو دورا دوباره زندگی مشترک شان را از سر گرفتند و ماریو را به شهر لیما بردند. بارگاس یوسا به من می گفت: «وقتی با پدرم زندگی می کردم، احساس تنهایی می کردم، کاملا منزوی بودم، از هر آدمی که احساس می کردم خانواده ام است جدا افتاده بودم، خواندن نجاتم داد.» او خودش را در رمان های الکساندر دوما، ویکتور هوگو، چارلز دیکنز و اونوره دوبالزاک غرق کرد و رویای یک زندگی سرشار از ماجراجویی را در سر می پرورواند. «[خواندن] شگرد خارق العاده ای برای زندگی نکردن آن روزگار هولناک بود.»
بارگاس یوسا سال ۱۹۹۳ در کتاب خاطرات «یک ماهی در آب» نوشت: «وقتی پدرم کتکم می زد، عقل از سرم می پرید و تجربه این وحشت کاری کرده بود که خودم را پیش چشم او حقیر کنم، دست هایم را حلقه بزنم و به التماس بیفتم اما این کار رامش نمی کرد و باز هم من را به باد کتک می گرفت. نعره می کشید و تهدید می کرد که به عنوان سرباز به ارتش معرفی ام می کند، چون آن قدری سن داشتم که به عنوان سرباز صفر به راه راست هدایت شوم. وقتی بساط این صحنه جمع و فراموش می شد، من را در اتاق زندانی می کرد. خشم و انزجار از خودم و نه کتک های او که چرا تا این حد از او می ترسم و خودم را جلوی او حقیر می کنم باعث می شد یک شب تمام بی آن که چشم بر هم بگذارم در سکوت گریه کنم.»
شعر و داستان پناه ماریو از استبداد خانگی ارنستو بود. همچنین ابزاری برای دعوت حریف به مبارزه. بارگاس یوسا حالا در باغ به من می گوید: «پدرم ادبیات را اسباب دردسر می دید.» حالا او این آسیب های روحی کهنه را با خنده ای کنار می زند: «او فکر می کرد ادبیات گذرنامه ای است به شکست در زندگی، راهی که از گرسنگی کشیدن به مردن ختم می شود.» همچنین ارنستو معتقد بود رمان ها کار بوهمین ها و همجنس خواه هاست. ارنستو که مصمم بود ماریو را به مردی واقعی تبدیل کند، زمانی که پسرش ۱۴ سال داشت او را در آکادمی نظامی لئونسیو پرادو ثبت نام کرد. «به آکادمی لئونسیو پرادو رفتم، چون پدرم ارتش را تنها و بهترین درمان ادبیات و فعالیت هایی می دانست که به شدت برایش بی معنی بودند.» بارگاس یوسا به این تناقض خنده ای کرد.
«اما همه چیز برخلاف انتظارش پیش رفت. او سوژه نخستین رمانم را به من ارزانی کرد!» حتی هنوز هم «قهرمان عصر ما» (1963) با صحنه های تحکم و قلدری و عیاشی قدرت انداختن هول به جان سربازهای جوان را دارد. در بخش های درخشان داستان می خوانیم: […] لگد زدن دانشجویان و کشتن پسری که نام «برده» را بر او گذاشته بودند؛ او را کشتند چون حقارتش را وسیله ای برای دست انداختنش کرده بودند. اما او به اشتباه با دست های گره کرده به التماس افتاد. مسئولان آکادمی نظامی لئونسیو پرادو که از این افشاگری به خشم آمده بودند ۱۰۰۰ نسخه از کتاب «قهرمان عصر ما» را در مراسمی رسمی به آتش کشیدند اما یکی از داوران جایزه معتبر «پرمیو بیلبلیوتکابِرِو» آن را «بهترین رمان اسپانیایی زبان ۲۰ سال گذشته نامید.»
این کتاب از نخستین نقاط عطف عصر گذار ادبیات آمریکای لاتین که با عنوان «اوج» (Boom) شناخته می شود، بود. (باقی نویسنده های بنیادین این دوره از جمله گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتاسار، کارلوس فوئنتس، خوزه دوموسو، خوآن رولفو، میگل آنگل آستوریاس و گیلرمو کابررا اینفانته از دنیا رفته اند.) شاهکار بارگاس یوسا «گفتگو در کاتدرال» (1969) است. [در روح کتاب» فاکنری است که گریزی به بالزاک دارد، تکنیک های مدرنیست برای تصویر کردن چشم انداز عریض تاریخی به کار برده شده است. ساختار رمان از یک نقطه مجزا نشأتمی گیرد: در دهه ۱۹۶۰ لیما ملاقاتی غیرمنتظره میان سانتیاگو و زاوالا شکل می گیرد:
سانتیاگو گزارشگری ۳۰ ساله که با خانواده مرفه اش بیگانه است و زاوالا امبروسیو راننده سابق خانواده سانتیاگو. این دو اتفاقی در جایی که امبروسیو سگ ها را برای پول سلاخی می کند، به یکدیگر بر می خورند. در کافه ای به نام کاتدرال مست می شوند و از گفتگوهای آنها نمایی دردآور از پرو را در هشت سال حکومت نظامی ژنرال مانوئل اودریا در دهه ۱۹۵۰ می بینیم. بارگاس یوسا تمام جامعه را در این فاجعه اخلاقی سهیم می داند؛ از ساز ناسازگاری دانشجوی مجادله جو تا رسانه ضعیف النفس تا زنان ثروتمندی که خودشان را غرق الکل و اراجیف کرده اند.
شوکه کننده است که «گفتگو در کاتدرال» هرگز جذابیت شایسته اش را در ایالات متحده به دست نیاورد و بخشی از تقصیر آن به گردن برگردان انگلیسی اثر می افتد. گرگوری راباسا که ترجمه گیرایش از «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز به پر فروش شدن رمان کمک کرد، در ترجمه سبک پیچیده تر بارگاس یوسا که مدام از جمله غیرمستقیم به عامیانه در تغییر است، دچار لغزش می شود. «گفتگو در کاتدرال» هرگز در هیج زبانی خوانشی آسان به دست نمی دهد – کتابی برای طرفداران ویلیام فاکنر، مارسل پروست و روبرتو بولانیو است – اما خطاهای راباسا قاب نوآر آن را کدر می کند و آهنگ سریع پرهیجان آن را مبهم. دنیل الارکون، رمان نویس پرویی – آمریکایی به من گفته بود
وقتی ترجمه راباسا را دیده بود که «Flaco» را «لاغر» ترجمه کرده بود. او می گفت: مثلا می توانست بگوید: «هی، خوش اندام» یا همان Flace را نگه دارد. اما «هی، لاغر» هیچ کس این حرف را نمی زند. این نوع گفتار انسانی انگلیسی را در هیچ کجا نشده ام. من از وقتی ۳ سالم بود انگلیسی حرف می زنم.» چرا رئالیسم جادویی گارسیا مارکز جای خود را در قفسه ها و رئوس دانشگاهی آمریکایی ها پیدا کرده است اما شاهکارهای دلیرانه بارگاس یوسا مورد بی اعتنایی قرار می گیرند؟ چون خواندن بهترین کتاب های بارگاس یوسا سخت تر از کتاب های گارسیا مارکز است. سانتی مانتالیسم او کمتر و پلیدی و وقاحت و خشم بیشتری دارد.
«صد سال تنهایی» در کنار «گفتگو در کاندرال» شبیه به کارت های کمپانی «هالمارک» است. ممکن است تدریس آثار بارگاس یوسا در مدارس انگلیسی زبان منجر به اخراج شما شود. بارگاس یوسا ۱۸ رمان منتشر کرده که خبرگی آنها در میان مایگی هایش گم می شود. نادیده گرفتن سلیقه مردمی یاری گر او نبوده است. «گابو» نه تنها نویسنده ای چیره دست بلکه شومنی متخصص است که زمانی در تبلیغات کار می کرد و زیرکانه ویژگی های نامتعارف کارایی اش را برای مخاطب خارجی به حد اعلا رساند. در دهه ۱۹۷۰ زمانی که این دو از کشور اخراج شدند، بسیاری از روشنفکران در صورتی که از بارگاس یوسا پرهیز داشتند به چپ و گارسیا مارکز متمایل شدند.
با این وجود بارگاس یوسا حالا نویسنده ای عزیزتر و دموکرات تر است. در حالی که گارسیا مارکز با فیدل کاسترو صمیمی شد و سبکی متمایز را پالود، بارگاس یوسا سبک خودش را دوباره و دوباره از نو ساخت و در عین حال از بازار آزاد و حقوق باروری، حقوق همجنس خواهان و انتخابات آزاد حمایت کرد. رسانه های سیاسی او بر ارزش کثرت و تنوع، آموزش – پرورش دولتی درخشان و فرصت های برابر برای فقر تاکید می کند و رمان های او – چه تاریخ های رنگارنگ باشند، چه تریلرهای سیاسی، چه سرگذشت نامه های خاندانی یا کمدی های اسلپ استیک – از لحاظ توانایی در به اختیار در آوردن دیدگاه های متعدد درخور توجه هستند.
او در روانکاوی همکاران سیاستمداران نیز ماهر است، همکارانی که اقتدارگرایان را احاطه کرده اند و وزارتخانه های آنها را می چرخانند. چنین شخصیت هایی در میان خوانندگان دهه های ۱۹۶۰ و ۷۰ و ۸۰ محبوب نبودند، خوانندگانی که قهرمان های رمانتیک گارسیا مارکز را ترجیح می دادند، ولی حالا همین شخصیت ها ارتباط خاصی با مردم آمریکای امروز در ذهن تداعی می کنند. دو روز پس از ملاقات مان در باغ پریسلر، بارگاس یوسا را در کنفرانس خبری که در مرکز فرهنگی «کاسا دو امریکا» در مادرید برگزار شد، دیدم. در اتاق کوچکی که به سبک باروک با فرشتگان کوچک، تصاویر برهنه و زورق های زرین تزئین شده بود.
مجسمه نیم تنه سیمون بولیوار، مبارز آزادی قرن نوزدهم آمریکای لاتین، زیر نور دوربین های تلویزیونی می درخشید. وقتی بارگاس یوسا قدم در اتاق گذاشت، عکاس ها به سوی او هجوم بردند، به امید این که او را برای عکسی خوب ترغیب کنند. جیغ می زدند: «ماریو، این طرف لطفا.» اما چهره آن روز صبح بارگاس یوسا مثل نجیب زاده ای بود که رودل کرده است؛ لب و لوچه آویزان و نگاهی بی تفاوت. وقتی رو به صف گزارشگران ایستاد، می توانستی ابرنویسه ای را بالای سرش ببینی: «نوشتن صبحگاهی ام را به خاطر اینها بی خیال شدم؟» این فداکاری برآمده از انگیزه نخستین انتشار کتاب دیگری به زبان اسپانیایی بود.
گفتگو در پرنستون
این کتاب «گفتگو در پرنستون»، نگاهی به سمیناری دارد که بارگاس یوسا با روبن گایو، پروفسور زبان و ادبیات دانشگاه پرینستون در سال ۲۰۱۵ ارایه کرد. بارگاس یوسا، گایو و دانشجویانش ماه ها پنج کتاب مشهور بارگاس یوسا را از جمله «گفتگو در کاتدرال» مورد بحث قرار دادند. گایو توضیح داد کل این پروژه از علاقه او به طرح پرسش های دقیق و نکته به نکته از «گوته زمانه ما» در فضای آرمانشهری «آزاد از هرگونه فشار سیاسی و فشارهای دیگر، لذت خواندن را نجات داده» وام گرفته است. هر چند آن هفته در مادرید، طرح مسائل سیاسی گریزناپذیر بود. رهبران کاتالونیا، منطقه نیمه خودمختاری که بارسلون در آن قرار دارد را تهدید به برگزاری رفراندومی کرده بودند با این پرسش که آیا کاتالان ها باید از اسپانیا خارج شوند یا نه؟
ماریانو راخوی، نخست وزیر اسپانیا پیش از آن اعلام کرده بود چنین رفراندومی غیرقانونی است و دادگاه قانون اساسی اسپانیا نیز حکم غیرقانونی بودن آن را صادر کرده بود اما کارلس پوجدمون، رئیس کنونی دولت خودمختار کاتالونیا، همچنان بر ادامه این روند مصمم بود. طی جلسه پرسش و پاسخ، نخستین گزارشگر پرسید: «اتفاقاتی را که در کاتالونیا در جریان است چگونه می بینید؟» بارگاس یوسا صمیمانه گفت: «فکر می کنم باید تمرکزمان روی کتاب باشد.» بعد بدون وقفه چهار دقیقه را به پاسخ او اختصاص داد و یادآوری کرد طی دهه ۱۹۷۰ ملی گرایان کاتالان را «مرتجعان پیر کوچک» می خواند؛ او اظهار داشت که این رفراندم
«خبطی پوچ است، آناکرونیسمی است که هیچ ربطی به واقعیت های زمانه ما ندارند.» و گفت ملی گرایی کاتالان یک نوع «بیماری» است. او گفت: «امیدوارم دولت انرژی لازم برای ممانعت از وقوع کودتا را – که واقعا آبستن این رخداد است – داشته باشد و تحریم های لازم را انجام دهد.» طی چند ساعت این اظهارنظرها تیتر یک رسانه های اسپانیا و ونزوئلا و پرو شد. تصورش غیرممکن است که اگر تونی موریسون یا فیلیپ رات چنین اظهارات سیاسی را اعلام کنند، همین واکنش ها را در آمریکا داشته باشیم. اما بارگاس یوسابه نوبه خود در قامت چهره ای سیاسی ظاهر شده است؛ او سال ۱۹۹۰ نامزد ریاست جمهوری پرو شد
و هنوز هم در مقام یکی از تاثیرگذارترین قهرمانان دولت مشروط کسب و کار آزاد، دموکراسی و حاکمیت قانون مورد تحسین و انزجار قرار می گیرد. او طی ۲۵ سال گذشته در روزنامه اسپانیایی «ال پایس» ستونی به نام «سنگ محک» دارد که سیاسیون اسپانیایی و پرویی برای خواندن آن سر و دست می شکنند. زمانی که در مرکز فرهنگی «کاسا دو امریکا» رویدادی برای هشتادمین سالروز تولد بارگاس یوسا در سال ۲۰۱۶ برگزار شد، مهمانان برنامه سباستین پینیه را رئیس جمهور شیلی، لوییس آلبرتالاکاله رئیس جمهور اوروگوئه، دو تن از رئیس جمهوران سابق کلمبیا و دو نخست وزیر سابق اسپانیا بودند. این مراسم با سخنرانی نخست وزیر راخوی شروع شد.
هنگامی که در بالکن عمارت پریسلر نشسته بودیم، بارگاس یوسا گفت: «کلمات، کنش ها هستند.» روی هر کلمه جوری تاکید می کرد که گویی این جمله در هوا آویزان است. او می گفت این عبارت از ژان پل سارتر، درک او از نقش سیاسی رمان نویس را شبیه به بلور کرده است. پیش تر او مارکسیست بود. صحنه های مقاومت کمونیستی در «گفتگو در کاتدرال» از فعالیت های او در دانشگاه سن مارکوس در سال ۱۹۵۳ الهام گرفته شده اند. «دهه ۱۹۵۰» را تصور کن، جوان بودم و نوشتن را تازه شروع کرده بودم. جوان پرویی، شیلیایی و کلمبیایی در کشوری زندگی می کرد که ادبیات معنای آنچنانی نداشت. مثل فعالیت یک الیت خرد بود، درسته؟
در این صورت اگر مردی جوان با پیشه ای دبی با آگاهی اجتماعی نسبی از مشکلات کشوری که در آن نابرابری سر به فلک می کشد داشته باشد، بارها و بارها می پرسد: اگر من پرویی، شیلیایی یا کلمبیایی هستم، نوشتن به چه دردم می خورد؟ خب سارتر اهمیت والایی داشت چرا که ایده های او درباره ادبیات کاملا با یک جوانک ساکن کشوری توسعه نیافته، جور در می آمد. او معتقد بود ادبیات کارکردی اجتماعی، سیاسی و تاریخی دارد و البته می توان از طریق آن مسائل را تغییر داد و روی واقعیت تاثیرگذار بود.»
در سال ۱۹۵۹، بارگاس یوسا مشتاقانه از انقلاب سوسیالیستی فیدل کاسترو در کوبا حمایت کرد. در برهه ای حتی پذیرای مادرت چگوارا در آپارتمانش شد اما با پیشرفت رژیم کاسترو، بارگاس یوسا مضطرب شد. طی سفری به هاوانا، فهمید همجنس خواهان کوبایی با ضدانقلابی ها و بزهکاران در اردوگاه های کار اجباری زندانی شده اند. او می گفت: «برخی از آنها ایده های کاملا خیالپردازانه ای داشتند که انقلاب نه تنها می خواهد سوسیالیسم را به عرصه برساند بلکه قرار است آداب و رسوم را هم عوض کند و بدین شکل آزادی همجنس خواهی هم به وجود بیاید.»
او می گفت نامه ای خصوصی برای کاسترو نوشت و برای او از سردرگمی و شوکه شدنش گفت. هر چند در سال ۱۹۷۱، چنین اعتراضات محرمانه ای کفایت نمی کرد. وقتی هربرتو پادیلای شاعر سوژه محاکمه نمایشی استالینیستی شد، بارگاس یوسا برخی از دوستانش را در خانه اش در بارسلون دور هم جمع کرد. تا شکایتی جمعی علیه کاسترو آماده کنند. این «نامه پادیلا»ی مشهور در روزنامه فرانسوی «لوموند» چاپ شد و در سراسر آمریکای لاتین انتشار یافت؛ امضا کنندگان آن سوزان سانتاگ، اوکتاویو پاز، کالروس فوئنتس، خولیو کورتاسار، سیموندو بووار، ژان پل سارتر و … بودند. پیامد انتشار این نامه تلخ و زننده بود. از جمله اتهام بارگاس یوسا به همکاری با سیا و آغاز از هم گسیختن دوستی صمیمانه او با گارسیا مارکز.
بارگاس یوسا به من گفت: «ما همان زمان احساس رهایی عجیبی مردیم، می دانی؟ چون تا قبل از آن «نمی توانستی به دشمنت سلاح بدهی» بنابراین مجبور بودی شق القمر کنی» – اشغال چک اسلواکی توسط شوروی، اردوگاه های کار در کوبا – «اما بعد از نامه پادیلا، دیگر هرگز شق القمر نکردم.» جدایی بارگاس یوسا از کاسترو به نوسازی بنیادین عقاید سیاسی اش منجر شد. تا سال ۱۹۸۲ او با مارگارت تاچر (نخست وزیر) و آیزایا برلین (فیلسوف لیبرال کلاسیک) در خانه هیو توماس (مورخ) در لندن سر یک میز شام می نشست، این تغییر کیش سیاسی بر شهرت ادبی او موثر بود.
جرالد مارتین که زندگینامه متمایز گارسیا مارکز را نوشته و حالا روی زندگینامه بارگاس یوسا کار می کند، معتقد است این تغییر کیش مهم ترین عامل برای آن شد که جایزه نوبل به او تعلق نگیرد. مارتین به من گفته بود: «عموما در زمان لوند کویست (آرتور لوند کویست عضو اثرگذار آکادمی سوئد) همه بر این باور بودند او نویسنده های سوسیالیست، مارکسیست، کمونیست، رادیکال و ترقی خواه را ترجیح می دهد.» پس از تغییر کمیته نوبل در اوایل دهه ۲۰۰۰، بارگاس یوسا جایزه نوبل ادبیات را به خانه برد.
اظهارات بارگاس یوسا اغلب دچار انحرافات زمختی است که در عین حال یاریگر او نبوده است. کارلوس گرانز، ویراستاری که کتاب «شمشیرها و آرمانشهرها» را گردآوری کرده، می گفت یک بار شنیده بود دانته کاسترو آراسکو، نویسنده پرویی، ادعا می کرده اگر بارگاس یوسا رئیس جمهور پرو می شد، نشان ملی کشور را با صلیب شکسته عوض می کرد. در حقیقت، سیاست های بارگاس یوسا به لیبرال ها نزدیک تر است و او تک تک اقتدارگرایان آمریکای لاتین زمان خود را تقبیح کرده است. «شمشیرها و آرمانشهرها» او را نشان می دهد که نه تنها چپ گراهایی مانند هوگو چاوز در ونزوئلارا به باد انتقاد می گیرند، بلکه ژنرال آگوستو پینوشه در شیلی و دیکتاتوری نظامی پرونیست در آرژانتین را هم.
خوزه میگل ویوانکو، مدیر دیده بان حقوق بشر قاره آمریکا به من گفته بود: «ماریو بارگاس یوسا نقطه عطفی – با اهمیت، با اهمیت، با اهمیت – در دموکراسی، حقوق بشر و آزادی های بنیادی است. فکر نمی کنم اغراقی در کارم باشد. او یک جورهایی پدر دموکراسی کنونی پرو است.» در هفته های پس از ملاقاتم با او در مادرید، بارگاس یوسا به شیلی سفر کرد – جایی که انتخاب مجدد سباستین پینیه را تایید کرد و تلاش های محافظه کاران کشور را برای لغو قانون تازه سقط قانونی تفبیح، بعد به مسکو و بعد بارسلون سفر کرد، جایی که هزاران اسپانیولی در خیابان ها در اعتراض به چشم انداز استقلال کاتالان تظاهرات می کردند.
یک شب اوایل ماه نوامبر، او و پریسلر به نیویورک سفر کردند. پیش از این که کنار من در رستوران «فور سیزنز» بنشیند، بارگاس یوسا یک ساعتی در سنترال پارک قدم زده، مثل آن صبح هایی که در منهتن اقامت داشت. زمانی ورزش صبحگاهی پایه زندگی روزمره بارگاس یوسا بود اما حالا در مادرید این فعالیت را دتنبال نمی کند. او می گوید: «مشکل این است که وقتی با ایزابل هستی داشتن زندگی عمومی غیرممکن می شود. فقط می توانیم از خانه ای به خانه دیگر برویم.» این دو قدم در هر مکانی که بگذارند پاپاراتزی ها از در دیگر وارد می شوند.
گایو به من گفته بود: «به گمانم یکی از چیزهایی که در مورد نیویورک دوست دارد این است که می تواند راه برود، می تواند شامش را در هر رستورانی که بخواهد بخورد. خنده دار است چون وقتی با او بودم عموما مردمی که او را می شناختند پیشخدمت های اهل آمریکای لاتین بودند.» هر چند مدت کوتاهی پس از این که بارگاس یوسا جایزه نوبل را در سال ۲۰۱۰ دریافت کرد، او و گایو در ازدحام هزاران پرویی پس از مراسمی عمومی در محوطه دانشگاه پرینستون له شدند. اکثر آنها اطراف پترسون نیوجرسی زندگی می کردند، گابو آنها را به خاطر می آورد که فریاد می زدند: «ماریو، یک عکس برای مادربزرگم! ماریو من به تو رأی دادم!»
انبوه مردم همیشه اینقدر صمیمی نبودند، مخصوصا زمانی که بارگاس یوسا برای ریاست جمهوری پرو در سال ۱۹۹۰ کمپین های انتخاباتی راه می انداخت، خانه اش با بمب تهدید شد، به اتومبیلش حمله شد، اعضای حزب سیاسی اش، جنبش آزادی، کشته شدند. پس از این که نامه سرگشاده تند و تیزی علیه طرح ریاست جمهوری آلن گارسیا برای ملی کردن بانک های پرو نوشت، کاندیداتوری خود را به طور غیرمنتظره ای در سال ۱۹۸۷ اعلام کرد. طولی نکشید که بارگاس یوسا از نوشتن ادبیات داستانی دست کشید تا جنبش آزادی را بیافریند. بزرگترین پسر او، آلوارو بارگاس یوسا، که آن زمان ۲۳ سال داشت، سخنگوی کمپین او شد.
کارزار انتخاباتی بارگاس یوسا افراد جدیدی را به سیاست پرو جذب کرد، از جمله آنها بئاتریز مرینو بود که بعدها به نخست وزیری پرو در آمد اما اغلب پرویی ها از احزاب سیاسی خسته شده بودند. طی سال های دهه ۱۹۸۰ بی کفایتی طبقه سیاسی پرو به کابوس این کشور مبدل شده بود. گروه های تروریستی ۱۷ هزار انسان را کشته بودند و بخش بزرگی از رشته کوه ها را تحت کنترل داشتند. تورم کلان به ۷۶۵۰ درصد در سال ۱۹۹۰ رسید و حداقل یک سوم جمعیت کشور با فقر دست و پنجه نرم می کردند. درخواست بارگاس یوسا برای کاهش یارانه های دولت دلهره را به جان بسیاری از شهروندان انداخت، درست مانند روابط او با ثروتمندان، الیت های سفید پوست مثل الیگارشی بر پرو حاکم بودند.
با این وجود، نظرسنجی ها در مورد اغلب کمپین ها پیش بینی می کرد بارگاس یوسا پیروز میدان است. بعد در آخرین لحظات برگزاری کمپین ها مهندس کشاورزی ناشناسی به نام البرتو فوجیموری به پیروزی نزدیک و نزدیک تر شد. فوجیموری، بارگاس یوسا را بی رحمانه دست می انداخت و به او حمله می کرد. توجه ها را به لاادری گری ارتباطات بین المللی، روشنگری پرشور و حرارت و رمان های داغ او جلب می کرد. فوجیموری کشاورز پنبه چینی از ژاپن، خودش را خارجی می دانست که می تواند از فقرای پرو و طبقه کارگر در مقابل «شوک اقتصادی» نئولیبرال خارجی پشتیبانی کند.
فوجیموری گهگاه با تراکتور به کمپین هایش می رفت. او در ارائه بیانیه ای مبهم و احساسی استعدادی شگرف داشت. او برنده این کارزار شد چرا که چپ گراها و میانه روها با هدف خالی کردن زیر پای بارگاس یوسا، پشت او درآمدند. بلافاصله پس از این که فوجیموری وارد دفترش شد، به راست گروید و نسخه ای از «شوک اقتصادی» را که بارگاس یوسا پیشنهاد داده بود به اجرا در آورد. این چرخش معکوس به همکاری همان اقتصاددانان و وکلا و مالکان سرمایه ای وابسته بود که به جنبش آزادی نیرو بخشیده بودند اما سال ۱۹۹۳ که فوجیموری از تانک برای سرنگونی کنگره پرو که از پیاده سازی اصلاحات او سر باز می زدند استفاده کرد مشخص شد بسیاری از حامیان پیشین بارگاس یوسا حس راسخ او به آزادی را ندارند.
فوجیموری پیش درآمدی بر موج جدیدی از اقتدارگرایان در ونزوئلا، آکوادور و بولیوی بود. استیون لویتسکی و لوکان وی دانشمند سیاسی عبارتی را برای این دست رژیم ها در نظر گرفتند: «اقتدارگرایی رقابت طلب.» روی کاغذ شبیه به دموکراسی بود و در عمل بیشتر شبیه به دولت مستقل اداره می شد. با این حال فوجیموری در سال های دهه ۱۹۹۰ از محبوبیت اکثریت مردم برخوردار بود. همانطور که بارگاس یوسا پیش بینی کرده بود، اصلاحات اقتصادی تورم کلان را به پایان رساند و در سال ۱۹۹۲ افسران پلیس پرو رهبر خشن ترین گروه گوریلای هول انگیز تاریخ آمریکای لاتین «مسیر درخشان» را دستگیر کردند و آن را از هم پاشیدند. این دو دستاورد دلیل ادعای پرویی هایی است که می گویند
فوجیمور پرو را «نجات داد»، حتی اگرچه دولت او باعث شکل گیری جوخه های مرگ نظامی، تعلیق حکم آزادی، تحت فشار قراردادن مطبوعات آزاد، سوءمدیریت در شیوع, وبا، نازا کردن هزاران زن سالم، تهدید مخالفان و دامن زدن به فساد گسترده شده بود. در فور سیزنز بارگاس یوسا لیوان آب گوجه فرنگی را تکان داد و بر این نکته تاکید کرد که هرگز علیه فوجیموری اقدامی نکرد، تا این که او تانک خرید: «نه تنها به انتخابات احترام می گذاشتم بلکه یکی از نخستین افرادی بودم که به فوجیموری تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم و ظرف دو سال که او قانونا حکمرانی کشور را در مقام رییس جمهوری بر عهده داشت، من ذره ای مخالفت نکردم.»
اما زمانی که فوجیموری کنگره را به تعطیلی کشاند، بارگاس یوسا خود را دشمن او معرفی کرد. او از جامعه جهانی خواست کمک به فوجیموری را لغو کنند و خاطرنشان کرد نظامیان آمریکای لاتین اغلب به برپایی کودتا علاقه مند هستند. در پاسخ، رئیس نیروی ارتش فوجیموری، نیکولاس دوبری هرموزا، پیشنهاد کرد بارگاس یوسا عامدانه به پرویی ها ضربه می زند. آلوارو بارگاس یوسا به من می گفت آنها نقشه ریخته بودند کل خانواده بارگاس یوسا را از داشتن حقوق شهروندی پرو محروم کنند. ماریو به اسپانیا پناه برد، و در سال ۱۹۹۳ شهروند این کشور شد. در پرو، این اتفاق را خیانت شرم آور، یک بازنده ملعون نامیدند.
بارگاس یوسا واپسین شاهکارش را اواسط مبارزاتش با فوجیموری نوشت. «سور بز» شرح آخرین روزهای زندگی دیکتاتور بدنام دومینیکن رافائل تروجیلو است؛ مردی که جمهوری دومینیکن را در سه دهه و تا ترورش در سال ۱۹۶۱ مدرن و وحشی بار آورد. بارگاس یوسا ابتدا در سال ۱۹۷۴ درباره تروجیلو مطالعه کرد؛ این سال زمانی بود که او برای ساخت مستندی فرانسوی چند هفته ای در جمهوری دومینیکن به سر می برد، اما پس از سال ۱۹۹۲ بود که اضطرار به نوشتن رمانی درباره این دیکتاتور نارسیست و عشقش به نمایش مرگبار را احساس کرد.
اگر پیش از این اثری از بارگاس یوسا نخوانده اید، حالا وقتش است. «سور بز» داستانی گیرا و دلخراش، در دسترس ترین داستان عظیم سیاسی اوست. در این رمان ذوق او در کثرت روایت باروک به چند جنبه انگشت شمار تقلیل یافته و ادیت گراسمن ترجمه ای عالی از آن ارائه کرده است. بارگاس یوسا می نویسد تروجیلو «بهره بردار زیرک غرور، طمع و جهالت انسان» است. تقریبا هر شخصیتی تا زمانی که باور دارد تروجیلو می تواند در نائل شدن آنها به قدرت و ثروت یاری شان دهد، با او همکاری می کند. حتی مردی که ترور تروجیلو را ترتیب می دهد، در ابتدا به پاسداری از زندگی او مشغول بود.
با این وجود تروجیلو برادرش را به قتل رساند و شهرت خود را از بین برد. تروجیلو او را در چند مرحله کشت، این مرد بعدها با خود فکر می کرد: «نجابت را از او بگیرم، شرافت، عزت نفس، دلخوشی زندگی، امید و آرزویش را بگیرم، او را به یک کیسه استخوان تبدیل کنم که وجدان گناهکارش که طی سال ها را ذره ذره از بین برده، عذابش بدهد.» رژیم فوجیموری همان سالی که «سور بز» روانه کتابفروشی های اسپانیا شد، از هم پاشید. چهاردهم سپتامبر ۲۰۰۰ رسانه ها فیلم هایی از ولادیمیر و مونتسینوس، رئیس سازمان جاسوسی فوجیموری پخش کردند؛ او در این فیلم به عضو کنگره ۱۵ هزار دلار می پردازد تا به حزب فوجیموری تغییر جهت دهند.
دو ماه بعد از انتشار این فیلم فوجیموری سفری بی برنامه به ژاپن ترتیب داد و استعفای خود را با فکس از اتاق هتلش در توکیو فرستاد. تا آن زمان بیش از ۵۰ میلیون دلار به نام مونتسینوس در حساب بانک های خارجی ثبت شده بود. ۵ سال بعد فوجیموری در شیلی دستگیر شد و در نهایت به پرو برگردانده شد. او در سال ۲۰۰۹ به ۲۵ سال زندان محکوم شد؛ از جمله قساوت های او می توان به نقشش در شکل گیری جوخه خودکشی که پسربچه ای ۸ ساله را کشته بودند اشاره کرد.
آلوارو طی آخرین سال های رژیم فوجیموری به پرو نقل مکان کرد تا به مقاومت دموکراتیک بپیوندد و پس از سرنگونی فوجیموری نفوذ بارگاس یوسا در پرو به اوج خود رسید. در سال ۲۰۱۱ پدر و پسر از سرمایه سیاسی شان استفاده کردند تا امیدهای دختر فوجیموری، کی کو، برای ریاست جمهوری را نقش بر آب کنند. مخالفان کی کو برای شکست او، پشت سر اولانتا هومالا، مردی که هوگو چاوز در انتخابات ۲۰۰۶ او را تایید کرده بود، تظاهرات راه انداختند. پس از مصاحبه با هومولا در دفتر بارگاس یوسا، آلوارو جلسه ای علنی برگزار کرد که در آن هومولا سوگند دموکراتیک بودن به جا آورد. بارگاس یوسا ویدیویی که حاکی از تایید او بود به این مراسم فرستاد. آلبرتوور گارا دانشمند سیاسی پرویی به من گفته بود:
«اگر بارگاس یوسا از اولانتا هومولا در برابر کی کو فوجیموری حمایت نمی کرد، اولانتا هومولا پیروز نمی شد. اداره آنها باعث شد هومولا برنده انتخابات شود.» آلوارو می گفت: «مشخصا، نیمی از مردم کشور از ما متنفر هستند و تا به امروز ما را نبخشیده اند اما در آخر فکر می کنم آنچه آنها به خاطرش ما را نمی بخشند این است که حق با ما بود.» هومولا به یک اقتدارگر تبدیل نشد زمانی که کار او در دفتر ریاست جمهوری به اتمام رسید، کنار کشید. حالا هم در زندان در انتظار حکم دادگاه برای فسادهایش است.
یک هفته پس از ملاقات ما در فورسیزنز، گتی تراست (Getty Trust) در کتابخانه مورگان منهتن به گردن بارگاس یوسا و آنسلم کایفر، هنرمند آلمانی مدال های روبان آبی آویخت. این مراسم با مهمانی در اتاقی شروع شد که شبیه به گودالی بزرگ با قفسه های کتاب های نایاب بود. بارگاس یوسا و پریسلر نزدیک یکدیگر در گوشه ای از اتاق ایستاده بودند. هیچ کدام از آنها نوشیدنی دست شان نبود. پریسلر که برای پوشیدن لباس های شب مد روز مشهور است در آن شب تعمدانه لباس دریانوردی ساده ای به تن کرده بود که با کراوات آبی بارگاس یوسا همخوانی داشت. آلوارو و همسرش سوزانا آباد، هم آنجا بودند و با کارلوس پارجا، سفیری از پرو گپ می زدند.
با ادامه مهمانی، بارگاس یوسا بی تاب شد، می گفت: «نشستن و راه رفتن اعجاب آور است اما یک جا ایستادن ترسناک است.» او مردی است که کنش را دوست دارد، نه انتظار را و احساس کردم حرف های دلبرانه او و پریسلر پیش از اهدای جوایز حرکتی ضروری بوده است. بالاخره زنگ ها برای شام به صدا در آمد. بارگاس یوسا پریسلر را در کنار میز شام اسکورت کرده بود. در گفتگوی ما، بارگاس یوسا از پیش کشیدن گرفتاری های رمانتیکش اجتناب کرد. وقتی از او پرسیدم چه چیزی باعث از هم پاشیدگی ازدواجش با پاتریشیا یوسا شد، کسی که مادر سه فرزندش است، لبخند از روی لبش محو شد. گفت: «ببین، این موضوع به عشق مربوط است.
عشق احتمالا غنی ترین تجربه ای است که انسان می تواند داشته باشد. هیچ چیز زندگی انسان را به اندازه عشق دچار تغییر و تحول نمی کند. همزمان، عشق تجربه ای خصوصی است. اگر آن را علنی کنید، نازل، متظاهرانه و پر از ابتذال می شود. به همین دلیل است که نوشتن درباره عشق در ادبیات سخت است. باید هوشمندانه ترین روش ها را پیدا کنی تا اصالتش را از دست ندهد و مبتذل نشود. در نتیجه من فکر می کنم آدم نباید درباره عشق صحبت کند به خصوص اگر عشق در زندگی اش جایگاه ویژه ای دارد.»
گفتم شما رمانتیک هستید. «به گمانم همه ما رمانتیک هستیم. فکر می کنم رمانتیسم روی زندگی همه تاثیرگذار بوده و رمانتیک نبودن دشوار است، اگرچه بسیاری از ما متوجه آن نمی شویم یا با آن زندگی می کنی آن را رد می کنی. خودت را در برابرش واکسینه می کنی. بگذار بگویم، من آن را رد نکرده ام. وقتی اتفاق می افتد آن را زندگی می کنم.»
نخستین باری که آن را زندگی کرد، سال ۱۹۵۵ بود، زمانی که با خواهر خاله اش، خولیا اورکیدی ایانس، فرار کردند. در آن زمان بارگاس یوسا دانشجوی ۱۹ ساله دانشگاه بود و اورکیدی زن مطلقه ۲۹ ساله. ارنستو بارگاس آنقدر از ازدواج آنها از کوره در رفته بود که تهدید کرد ماریو را می کشد اما این زوج از طلاق امتناع می کردند. بارگاس یوسا در خاطراتش می نویسد: روزی که ارنستو ماجرای ازدواج را پذیرفت، «رهایی قطعی» او از پدرش را رقم زد. اما ۹ سال بعد آنها طلاق گرفتند و یک سال بعد، ۱۹۶۵ او با نخستین دخترخاله اش، پاتریشیا یوسا اورکیدی خواهرزاده خولیا ازدواج کرد.
بارگاس یوسا پس از چهل و پنج سال تجربه زندگی مشترک، در سخنرانی نوبلش گفت پاتریشیا همه فن حریف است و همه فن حریفی قابل است. او مشکلات را حل می کند، اقتصاد خانه را می چرخاند، آشفتگی را به نظم بدل می کند، کاری می کند روزنامه نگارها و مهمانان سرزده مزاحمم نشوند، محافظ زمان من است، قرار ملاقات ها و سفرها را تنظیم می کند، چمدان ها را می بندد و خالی می کند و آنقدر مرا بخشیده است که حتی وقتی سرزنشم می کند، بهترین تمجیدها را در آن می گنجاند: «ماریو تنها کاری که خوب از پسش برمیایی نوشتن است.» در آن سال پاتریشیا وارد ۷۰ سالگی شد، هر چند بارگاس یوسا او را به خاطر پریسلر ترک کرد.
آلوارو می گفت: «چیزی که باید در مورد پدرم بدانی این است که او به آنچه اعتقاد دارد، شور و حرارتی می دهد، حتی وقتی اشتباه می کند.» از بین تمامی بچه های بارگاس یوسا، آلوارو بیشتر از دیگران پذیرای این رابطه جدید است، شاید به این خاطر که روابط آنها ورای خانواده است. دختر بارگاس یوسا، مورگانا، عکاس و مستندسازی که در پرو زندگی می کند به من گفت وقتی عکس بارگاس یوسابا پریسلر را در هفته نامه اسپانیایی زبان «HOLA» درست چند روز پس از این که کل خانواده برای جشن سالگرد ۵۰ سال زندگی پاتریشیا و ماریو دور هم جمع شده بودند دید، شوکه شده بود. حالا او در مورد این شرایط خوددار شده است. او می گفت:
«وقتی می بینی چطور ازدواج ها بعد از دو سه، چهار، پنج، یازده سال از هم می پاشند، فکر می کنم داشتن یک زندگی مشترک به قدمت ۵۰ سال دستاوردی شگرف است.» اما پسر کوچکتر بارگاس یوسا، گونزالو، کسی که در بریتانیا برای سازمان ملل کار می کند، هنوز از نوع برخورد ماریو با طلاق سردرگم است. او به من گفت: «ما رابطه خاص و خیلی نزدیکی داشتیم و من عاشق پدرم هستم.» اما وقتی خوانده بود ماریو به «HOLA» گفته که نخستین سال زندگی اش با پریسلر، شادترین دوره عمرش بوده، گونزالو آزرده می شود. «اگر سالی که در آن پس از ۵۰ سال همسرت را ترک می کنی و با پسرت حرف نمی زنی شادترین سال زندگی ات است، خب باید گفت این جمله آنچنان که باید از احساس او خبر نمی دهد.
خب حالا خوب است که این طور فکر می کند اما چرا باید آن را عمومی کند؟ این کارش به نظرم ناخوشایند و آزار دهنده است.» ممکن است هر خانواده ای طلاق و پیامدهای دردناک پس از آن را تجربه کند اما آنچه بسیاری از جمله گونزالو را آزار می دهد این است که پریسلر، چهره سرشناس دنیای سرگرمی بود که بارگاس یوسا سال های سال مدعی بیزاری از آن بود. زنی با وقار و زیبایی موزون، او مودبانه توجه مطبوعات را به شیوه کارداشیان ها به سوی خود جلب کرد: میزبانی شوهای تلویزیونی و تبلیغ کالاهای تجملی مانند جواهرات Rrabat یا موزاییک های Porcelanosa. مجله «HOLA» و همچنین مجله های زرد دیگری که به مذاق کمتر کسی خوش می آید، زندگی اجتماعی آنها را لحظه به لحظه ثبت می کند.
«HOLA» مجله ای است که زمانی پریسلر در آن کار می کرد. یک جستجوی ساده در اینترنت تصاویری از این زوج را که روی دریای ساحل کوستا آزول قایق سواری می کنند، در سویا گاوبازی تماشا می کنند و در مهمانی های خانه دامفرایر (Dumfries House) با پرنس چارلز شرکت می کنند نشان می دهد. بارگاس یوسا در مادرید به من می گفت: «صدها نشریه برنامه رادیویی و تلویزیونی هست که تغذیه کنجکاوی بیمارگونه ای می شود که اساس آن بر افشای زندگی خصوصی مردم است. بعضی خوش شان می آید. اتفاقا نمایش حریم خصوصی ات حرفه واقعی است. یک نوع عریان کردن زندگی جنسی و شهوانی است و این دنیایی است که به واقع وحشت را به جانم می اندازد.»
این «حرفه» حرفه پریسلر است و تا زمانی که آنها با همدیگر هستند، این حرفه به نوعی حرفه بارگاس یوسا هم باقی خواهد ماند. ماه دسامبر نسخه اسپانیایی زبان مجله «هارپر بازار» ویدیویی سافت فوکوسی از این زوج منتشر کرد که یکدیگر را به آغوش کشیدند و از زندگی شان با یکدیگر حرف می زدند؛ دقیقا همان چیزی که «به واقع وحشت را به جان» بارگاس یوسا می اندازد. این شکاف ناگهانی و بزرگ میان گفته های بارگاس یوسا و عمل او من را یاد گفتگویی می اندازدکه درباره شخصیت شیطانی فونچیتو، پسری با صورت فرشته و علاقه مند به اگون شیله بود. در کتاب «قهرمان محتاط» (2013)، فونچیتو به مذهب علاقه مند می شود و از پدرش، دونریگوبرتو می پرسد: «بابا، این «سدوم و گموراه» چی هست؟»
به بارگاس یوسا گفتم گاهی به این فکر می کنم که آیا فونچیتو همزادت است.
او گفت: «کسی می داند؟» با دهان بسته می خندید. «او شخصیتی بود که قدری آزرده خاطرم کرد چون خیلی خوب درکش نمی کردم.» یک لحظه بعد اضافه کرد: «نمی توانم بگویم او واقعا آنقدر معصوم بوده یا چیزی را پنهان می کرده، یا رفتاری داشته که هوشمندانه بوده، نه؟»
فونچیتو ابتدا در کتاب های کمدی اروتیک بارگاس یوسا «در ستایش نامادری» (1988) و «دفتر یادداشت دون ریگوبرتو» (1997) ظاهر شد. اغلب منتقدان زمانی که از کارهای بارگاس یوسا حرف می زنند از پیش کشیدن چنین رمان های لیبرالی امتناع می کنند. طرفدارانش از این آثار با بی رغبتی یا با شوق و ضعف صحبت می کنند.
آخرین باری که بارگاس یوسارا دیدم شب سوزناکی در «کاتو انستیتو» واشنگتن بود. ظاهری خسته داشت. او و آلوارو تمام روز را صرف برنامه ریزی دور بعدی جلسات مباحث و کنفرانس های بنیاد بین المللی آزادی – سازمانی کرده بودند که با استفاده از آن موضوعات مورد بحث سیاسی شان را در سراسر آمریکا پشتیبانی کنند. پس از حدود ۱۴ ساعت کار، او در «ادیتوریم هایک» رو به گزارشگران، دیپلمات ها، اعضای پرسنل کاتو و دوستانی که منتظر بودند او شرحی از ظهور جهانی پوپولیسم بدهد، ایستاده بود.
او به انگلیسی می گفت: «کمونیسم با ناتوانی مطلقش در تامین تمام انتظاراتی که برای مهیا کردن کامیابی، عدالت، شادی، فرهنگ به یک جامعه در این سیستم نهاده شده، خودش را ویران کرده است اما مبارزه با پوپولیسم بسیار دشوارتر است چرا که پوپولیسم یک ایدئولوژی نیست، یک سیستم با ضوابط خاص، یا ایده هایی که بتوانیم عقلانی آنها را تکذیب کنیم، نیست.»
همین سه سال گذشته، طوری شده بود که گویی ارزش های سیاسی بارگاس یوسا بر تمام دنیاغلبه کرده است. تقریبا در جای جای آمریکای لاتین رژیم های تمامیت خواهی که او با آنها مخالف بود، سرنگون شدند، در حالی که کسب و کار آزاد، دموکراسی و آزادی جنسی جایگاه خودشان را پیدا کردند. اما در سال ۲۰۱۶ گویی جریان عوض شد. طی گفتگوی ما، او به خاطر آورد وقتی مدتی پیش از خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا به انگلستان سفر کرد، حیرت کرد. این کشور از نظر بارگاس یوسا نمونه ای از چگونگی همکاری کثرت زبان ها، دموکراسی و کسب و کار آزاد بود. با این وجود بوریس جانسون که روی تلویزیون اتاق هتل او نقش بسته بود بدون شرمساری اعلام کرد پرداخت های بریتانیا به اتحادیه اروپا کمک هزینه ای برای گاوبازی های اسپانیاست.
بارگاس یوسا به من گفت: «دروغ گفتن با پررویی تمام و لحنی اهانت آمیز، خب، من شگفت زده شدم.» او هرگز تصورش را نمی کرد که چنین تاکتیک های قهقرایی در بریتانیا جواب بدهند. او می گفت: «حالا ثابت می شود که هیچ کشوری در برابر عوام فریبی یا پوپولیسم واکسینه نشده است.»
در اروپا نام بردن از چهره های سیاسی مطرح آسان است مانند آنگلا مرکل در آلمان که ضوابط اقتصادی لیبرال را پذیرفته و در عین حال مدافع جامعه لیبرال است. چنین اتفاقی در آمریکای لاتین نادر است. دیه گو سالازار، روزنامه نگار پرویی می گفت: «کشش و جذب به کادیلوا (رهبر نظامی یا سیاسی در زبان اسپانیایی) خصلتی است که بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین در آن مشترک هستند و نه فقط کشورهای لاتین. در واقع رئیس جمهور ترامپ نخستین رئیس جمهوری آمریکای لاتین ایالات متحده آمریکا در این رابطه است.»
در سال ۲۰۱۶، کی کو فوجیموری فقط با ۰٫۲ درصد اختلاف رأی در انتخابات بازنده اعلام شد و اعضای حزب او، «نیروی محبوب»، اکثریت آرای کنگره ای را به دست آورد که او از طریق آن به قدرتمندترین مخالفانش – به شیوه اقتدارگرایی رقابت طلب – حمله کرده بود. اواخر دسامبر، نیروی محبوب در کودتایی نظامی پدرو پدرو پابلو کوجینسکی را از ریاست جمهوری برکنار کردند. کوجینسکی با پادرمیانی آلبرتو فوجیموری و پسرش کنجی که ۹ عضو کنگره را ترغیب به رأی ندادن کردند، نجات پیدا کرد. مدتی کوتاه پس از آن، کوجینسکی را به خاطر کریسمس عفو کرد. بسیاری بر این باور هستند که خودداری از رأی در عوض این آزادی صورت گرفته است.
گوستاو گوریتی، دبیر خروجی اخبار – تحقیقی – IDL Reporters درباره پرویی ها می گفت: «ما همیشه مجبور به انتخاب میان بد و بدتر می شویم. همیشه کاندیداهای دموکرات ما پایین تر از معیار قانونی هستند که برای اجتناب از بازگشت به دیکتاتوری فوجیموری از انتخاب آنها خوداری می کنیم.» اما فوجیموری ها پایه ای در قدرت به شمار می روند – بقای سیاسی کوجینسکی به رأی آنها وابسته است – و ائتلاف ضعیف پرو در نیروهای دموکراتیکش پیروزی دیگری در سال ۲۰۲۱ برای آنها به ارمغان نمی آورد.
نقش باراگاس یوسا در این مبارزات کمرنگ شده است. رنج و اختلافی که از طلاق نابهنگامش نشأت گرفته او را با پرو بیگانه کرده و بسیاری از روابط دوستانه اش را از هم پاشیده است. او به ندرت به لیما سفر می کند یا زمانی که به آنجا می رود مدت اقامتش طولانی می شود. آپارتمانی که آلوارو با هومولا ملاقات کرد، حالا فقط و فقط متعلق به پاتریشیا یوسا است؛ او دفتر بارگاس یوسا را به اتاق تلویزیون تبدیل کرده است. اظهارات سیاسی او همیشه در لیما اهمیت داشته اما حالا که او تصمیم گرفته به زندگی مرفه پریسلر بپیوندد، این اظهارات وزن سابق را ندارند. گونزالو بارگاس یوسا این تغییر را در ابتدای رابطه پدرش پیش بینی می کرد: «او خدای من بود.
نه فقط به این خاطر که او را در مقام پدرم دوست داشتم بلکه به این خاطر که فکر می کردم او درخشان ترین و مهم ترین و الهام بخش ترین روشنفکری است که تا به حال به او برخورده ام یا درباره اش خوانده ام. و وقتی می بینم برنده جایزه نوبل با … مصاحبه می کند، ناراحت می شوم از این که او به خودش اجازه داده بخشی از جهانی شود که از لحاظ روشنفکری کاملا بی مایه است.»
هیچ چیز، زندگی را به اندازه عشق تغییر نمی دهد اما درک بارگاس یوسا همواره دشوار بوده است. او مدرنیست و در عین حال کمدین است، سیاستمدار و هنرشناس، روشنفکر و لیبرال، او در باغ پریسلر به من گفت نوشتن پناه یا شورشی در برابر ارنستو نبوده: «نوشتن بر خودم آشکار می کرد که می خواهم متفاوت از چیزی باشم که او می خواهد.» عمر او ویترینی از این آشکارسازی های تکان دهنده است. شاید همه ما خصوصیت کثرت را داشته باشیم اما بارگاس یوسا تناقض های خود را به کار گرفته؛ هم در زندگی و هم روی کاغذ.
منبع: The New York Times / سالنامه اعتماد
2 نظر
استادها جعلی،کتابها جعلیتر1-
آراز بارسقیان- سال ۱۳۹۱ اختتامیه دومین دوره جایزه هفت اقلیم در تالار استاد ناصری خانهٔ هنرمندان برگزار شد. سالنی که بر طبق آمار حدود بیست صندلی از سالن جلیل شهناز (۱۵۰ صندلی) که جایزه احمد محمود برگزار شد، بیشتر داشت. آیت دولتشاه برای دعوت آدمها به این جایزه دست به دامن کسی نشد ولی سالنش پر بود. «لبریز نبود» چون آیت دولتشاه شاید هر سال جایزهاش را تجربی برگزار کند ـ آنقدر تجربی که یک سالی این قلم را هم داور مرحلهٔ اولیه کرد و باعث شد با نخواندن چهار عنوان کتابی که در اختیارم گذاشته بود شرمندهاش شوم و همین تجربی بودن و البته در اکثر موارد داوری از راه دور. (در اکثر سالها داوران این جایزه فقط با امتیازدهی از راه دور به برگزیده انتخاب کردهاند و کمتر پیش آمده شور داشته باشند که همین یکی از حواشی همیشگی جایزهٔ هفت اقلیم است ـ البته جایزهٔ هفت اقلیم برای چیزی مهمتر زیر سوال است.) این مورد را هم اضافه کنم که محمدحسن شهسواری در گشایش مراسم احمد محمود این اختتامیهٔ هفت اقلیم را بهطور کامل از «تقویم» حذف کرد و گفت آخرین باری که «آنها» دورهم در خانهٔ هنرمندان «که جای اهالی هنر است» جمع شده بودند، مربوط به دورهٔ ششم جایزهٔ گلشیری (زمستان ۱۳۸۵) بوده. دولتشاه در آن روزگار به ظاهر اهل دست به دامن اینوآن شدن نبود و اتفاقاً مراسم رسمی آن سالش پر بود از چهرههای داستاننویس و اهالی ادبیات؛ در مقابل جایزهداران احمد محمود در دو سه شب مانده به جایزه، از تمام قدرت ژورنالیستی و روابط عمومی خودشان برای دعوت هر آدمی که فکرش را میکردند استفاده کردند تا این بار هم به نام احمد محمود و با قدرت پوپولیسم مبتذل، شاگردها و آشناهای ماشاالله دریایشان را به این مراسم فرابخوانند؛ داوری که در کلاسهای درس دانشگاهش پاستیل و خوراکی (و البته خیرات نمره) برای دانشجویانش دارد، سنگ تمام گذاشته بود. البته این کار خارج از رفتار سایر دوستان که به قول شهریار وقفیپور که در مصاحبه با سایت الفیا گفته بود: «نویسندگان و منتقدان دارند به کارمندهای روابط عمومی بدل میشوند و بالعکس، آنکه کارگزارِ روابط عمومی نباشد، به چرخهٔ ادبی راه نمییابند.»[۱] حالا بیشتر از کارمند بودن و مدرس کارگاه بودن تبدیل شدهاند به روابط عمومی نبود. بالاخره همیشه آدمهایی هستند که دوست دارند دیگرانی باشند که بهشان اساماس دعوت به مراسم بزنند و بعد از مراسم در صف دیدار وایستند تا بابت آن اساماس از آن آدم تشکر کنند. حال خیلی وارد تحلیل نمیشویم که دعوت هستیریک این همه آدم آن هم به نام احمد محمود که همیشه مزدش را از مخاطبان پروپاقرصش گرفته و میگیرد، چه اهداف منفیای را دنبال میکرد ولی جا دارد فراموش نکنیم نیروی پوپولیسم یکی از مواردی است که میتواند به ابتذال بینجامد که آن را باید به حضور گروه پالت هم برای اجرای بخش لابد جذاب مراسم اضافه کرد. حضور گروه پالت یک واکنش بسیار جالب داشت که اتفاقاً هیچوقت آن رسانههای مجازی و کاغذی بازتابش ندادند. در وبلاگ شخصی به نام «ناخدا» در باب حضور این گروه چنین نوشته شد: «آنچه در تصویر مشاهده میکنید اجرای گروه پالت در اختتامیه «جایزه ادبی احمد محمود» است. همان گروه پالت که یکی از حامیان مالیاش، مافیای نیمهدولتی موسیقی و از بدهکاران بانکی است. همان گروه پالت که میگوید: شهر من بخند! و مشخص نمیکند شهری که در آن عدهای انسان در گور میخوابند؛ و کودکانش پشت چهارراهها و در کورههای آجرپزی عرق میریزند و طبق آمار رسمی، به ۷۰ درصد کودکان کار آن تجاوز جنسی میشود؛ به چه باید بخندد؟ همان گروه پالت که ترانهٔ «رود» سرودهٔ سعید سلطانپور را دزدید.»
دوستی ایدهای داشت؛ میگفت بیایید فرض کنیم مثلاً همین نویسنده؛ ساعدی، دولتآبادی، محمود و خیلیهای دیگه؛ برای یکی از جلساتشان (قبل از انقلاب) رفتهاند یک خوانندهٔ پاپِ خالتور دوران خودشان را آوردهاند. چه حسی دارد؟ من اینطوری این گفتهٔ دوستمان را ترجمه میکنم؛ ابتدا به نقل از صفحهٔ ویکیپدیای کانون نویسندگان برایتان میآورم: «روز اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷ در جلسهٔ شلوغی در خانهٔ جلال آلاحمد، بهآذین متنی را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران، با اصلاحات لازم، زیر عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» به تصویب رسید. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و «کانون نویسندگان ایران» از آن لحظه به بعد، رسماً فعالیت خود را آغاز کرد… اعضای نخستین هیات دبیران عبارت بودند از: سیمین دانشور محمود اعتمادزاده (بهآذین)، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، داریوش آشوری و اسماعیل خویی (اعضای اصلی)، غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی (اعضای علیالبدل). رئیس کانون، سیمین دانشور؛ سخنگو، نادر نادرپور؛ بازرسان مالی، نادر ابراهیمی و فریدون معزیمقدم؛ صندوقدار، فریدون تنکابنی؛ منشی کانون، اسماعیل نوریعلاء بود.» حال خیال کنید قاطی این گزارش آمده بود در جلسهٔ شلوغی در خانهٔ جلال آلآحمد با حضور گروه بلک کتس (این گروه از سال ۱۳۴۱ فعال است) و اجرای پرشور این گروه برای دور کردن حضار از کسالت و جذابتر شدن مراسم، کانون نویسندگان ایران از آن لحظه به بعد رسماً فعالیت خود را آغاز کرد. این فقط یکی از شرایط کاریکاتور شدهٔ وضعیت ادبیات ماست. قبل از ادامهٔ مطلب فقط بگذارید اشارهٔ دیگر به آیت دولتشاه و جایزهاش داشته باشم. بدبختی وقتی نیست که شهسواری اینطوری آیت دولتشاه را «تقویم» ادبیات میکند، بدبختی آن جایزه این است که دبیرش برای حفظ رفاقت و رقابت مجبور است «تقویم» درخوری باشد و وقتی در مراسمش از همین دوستان دعوت میکند، مدام با زبانی لرزان ازشان تقدیر و تشکر کند و بزرگوار بشماردشان. این وضعیت هیچ نسبتی با جایزهٔ هفت اقلیم سال ۹۱ ندارد. البته این و عدم وجود جلسات هماهنگی میان داوران این جایزه، کمترین نقد جایزهای است که با ادعای بچههای دههٔ شصتی به حیات خودش ادامه میدهد ولی جوایزی که تقسیم میکند برای متولدین زیر ۱۳۶۰ است.
نکتهٔ دوم تیتر کردن گفتهای از محمود دولتآبادی است: «شما تقویم هستید، ما تاریخ.» این تیتر در پست اینستاگرامی مهدی ربی و استوریهای اینستاگرامی یزدانیخرم شاید التیامبخش اهالی اینستاگرام بود ولی به سوءاستفادهٔ آن به کوتاهمدتی حافظهٔ ثانیهای خود اینستاگرام است برای عموم. بر طبق دو گزارش در خبرگزارهای ایبنا و ایسنا و فیلم پخش شده از آن لحظهٔ گفته شدن حرف محمود دولتآبادی، او منظورش قاچاقچیان و سانسورچیان کتابهای خودش و یکی مثل احمد محمود بوده است. در گزارش ایبنا آمده: «کسانی که به هر نحوی با انتشار قانونی آثاری نظیر آثار محمود و دیگران مقابله میکنند، نخواهند ماند. آنها تقویم هستند و ما تاریخ.»[۲] و البته در گزارش کاملتر ایسنا از قول دولتآبادی آمده: «متاسفم که این کتاب همچنان ممنوع است، ولی برای دزدها آزاد است. به این بهانه به مسئولان فرهنگی مملکت میگویم آقایان اگر یک کتاب ممنوع است اقلاً به عهد خود وفادار باشید و جلو جعل و پخش آن را هم بگیرید. اگر این کار را نمیکنید پس شما با بعضی از نویسندگان خصومت دارید. این خصومت کاملاً فردی و از جانب شماست. در کشوری که هنوز وقتی یک قصیده از رودکی میخوانید یک هفته سرشارید، اما در این کشور شما مسئول فرهنگی شدهاید و هنوز آثار احمد محمود ممنوع است. بروید ببینید نویسنده «دایی جان ناپلئون» در چه شرایطی زندگی میکند. یک بار نپرسیدهاید چه کسی کتابهای او را چاپ میکند؟! آقایان شما تقویم هستید و ما تاریخ.»[۳] و البته در فایل صوتی منتشر شده از این صحنه بعد از گفتن جملهٔ «تقویم و تاریخ» سوت و کف به هوا میرود و جو سالن به سمتی میرود که حرف اصلی فراموش میشود و گویا الفیا و بنده و هر احدی که به اینها گفته باشد فاسد، تقویم است و آنها تاریخ. اینطوری که مهدی ربی در اینستاگرامش مینویسد بعد از شنیدن این جمله از دولتآبادی «کمر راست کرده» و خستگیهایش از تنش بیرون آمده. هر چند بهطور کل بد نیست فایل صوتی این گفتار نسبتاً طولانی دولتآبادی را خود بشنوید تا بتوانید قضاوت کاملی داشته باشید:
l.v
این همه فحش دادید به جایزه مهرگان که عامه پسند ها رو انتخاب می کنند و سطحی هستند داور هایش .یه معذرت خواهی بدهکارید بهشان .قصاص قبل از جنایت کردید و حالا ساکت خزیدید یه گوشه وتو لب شدید .یاد بگریم دیگران را بد قضاوت نکنیم .به نظر من مهرگان بهترین داور ها را توجایزه های ادبی داشته .