این مقاله را به اشتراک بگذارید
روایت سیدهادی خسروشاهی از داریوش شایگان
شایگان: مصدقی بودم
پدر و پدربزرگ داریوش شایگان، به گفته خود او، در تبریز به امر تجارت مشغول بودند و پدرش قبل از انتقال به تهران، از مریدهای پدر من بوده و در مراسم مذهبی مسجد ما، نوعا شرکت میکرده و یکی دوبار هم او را در دوران کودکی همراه خود به آن مسجد برده است… شایگان میگوید: «پدرم از یک خانواده بسیار قدیمی تجار آذربایجان و اهل سلماس در نزدیکی ارومیه بود. در خانهاش در تبریز که پدربزرگم در آن هر یک شعبه تجارتی داشت، احساس تنگی نفس میکرد و دوست داشت سفر کند و جهان را بشناسد…». البته شایگان را که از لحاظ سنی، نزدیک به من بوده، در آن دوران ندیده بودم، چون من نیز مانند او کودکی بودم که گهگاهی در مراسم مسجد پدری حضور مییافتم…
…زمان گذشت و من شایگان را در یکی دو جلسه علمی- فلسفی استاد بزرگوار، مرحوم علامه سیدمحمدحسین طباطبایی و پروفسور هانری کربن، در تهران دیدم که اینک در دوره جوانی در محفل علما حضور مییافت. شایگان را دکتر سیدحسین نصر به آن جلسه یا حلقه آورده بود و بیتردید این جلسات در تکامل فکری وی نقش و تأثیر اساسی داشت…
… برای آشنایی بیشتر با این جلسه گفتوگویی، بیمناسبت نیست که اشارتی داشته باشیم.
همدلی فلسفه شرق و غرب
مباحثات یا مذاکرات علامه سیدمحمدحسین طباطبایی-پرفسور هانری کربن، از نخستین ماههای سال ۱۳۳۸ در منزل احمد ذوالمجد طباطبایی حقوقدان و وکیل دادگستری در خیابان «بهار» تهران آغاز شد و محصول آن مذاکرات نخست، بهعنوان سالنامه «مکتب تشیع» در سال ۱۳۳۹، توسط مرحوم آیتالله هاشمیرفسنجانی و شهید دکتر محمدجواد باهنر انتشار یافت و مورد استقبال وسیعی قرار گرفت. اصل این کتاب، که در حدود دویست صفحه تنظیم شده بود با ملحقات و اضافات آیتالله علی احمدیمیانجی و اینجانب – آن هم در حدود دویست صفحه- چندینبار تجدید چاپ شد و هماکنون نیز تحت عنوان «شیعه» توسط «بوستان کتاب» قم، تجدید چاپ میشود. دکتر غلامحسین ابراهیمیدینانی که خود در این جلسات حضور داشت، در مورد چگونگی تشکیل این جلسات میگوید: «هانری کربن هر سال چهار یا پنج ماه را برای تحقیقاتش به ایران میآمد. در آن ایام هر دو هفته یکبار در تهران جلسهای تشکیل میشد که مرحوم علامه طباطبایی از قم به تهران تشریف میبردند و با ایشان گفتوگو میکردند. البته در آن جلسه تنها مرحوم علامه و هانری کربن نبودند، بلکه بعضی اساتید دانشگاه نیز حضور داشتند. بنده و مرحوم صائنی زنجانی از ایشان خواهش کردیم که در رکابشان به تهران برویم و در آن جلسات شرکت کنیم و ایشان هم خواهش ما را پذیرفتند… من یادم هست که میرفتم بلیت اتوبوس شمسالعماره میگرفتم و اتوبوس سوار میشدیم و میآمدیم شمسالعماره تهران پیاده میشدیم. از آنجا تاکسی میگرفتیم و به محل جلسه و خدمت ایشان میرفتیم. محل جلسه منزلی در خیابان بهار بود که متعلق به مرحوم ذوالمجد طباطبایی بود. ایشان وکیل دادگستری بودند ولی به مباحث فلسفی و عرفانی نیز علاقهمند بود. به سبب این علاقه از اعضای جلسه پذیرایی میکردند و جلسه در منزل ایشان تشکیل میشد». (آینههای فیلسوف، ص ۴۰، گفتوگوهای عبدالله نصری، چاپ تهران انتشارات سروش).
«پایگاه اطلاعرسانی کانون گفتوگو» درباره چگونگی این جلسات میگوید: در این جلسات گفتوگویی، بهجز علامه طباطبایی، هانری کربن، ذوالمجد طباطبایی دیگرانی چون دکتر عیسی سپهبدی، دکتر غلامحسین ابراهیم دینانی، آیتالله محمداسماعیل صائنی زنجانی، حجتالاسلام سیدهادی خسروشاهی، آیتالله مکارمشیرازی، دکتر شیخ جواد مناقبی و شهید مرتضی مطهری ـ دکتر معین، دکتر جزائری، مهندس بازرگان هم گهگاهی ـ حضور داشتند. گفتوگوها میان علامه طباطبایی و هانری کربن با واسطه مترجم بود. دکتر حسین نصر دراینباره میگوید: «دکتر عیسی سپهبدی مترجم بود. از زمانی که من به این جلسات میرفتم کار ترجمه بیشتر با من بود و شایگان را هم به آنجا بردم و اینگونه بود که او با علامه طباطبایی آشنا شد. شایگان را به علامه طباطبایی و کربن معرفی کردم». (در جستوجوی امر قدسی، ص ۱۲۴) و داریوش شایگان نیز خود درباره ارتباط گفتوگویی در این جلسات میگوید: «گفتوگو به دو زبان بود. کربن به فرانسه سخن میگفت. فارسی را بسیار خوب میفهمید، اما از آنجا که گوشش سنگین بود، جرأت حرفزدن [به فارسی را] نداشت. سؤالاتش را به فرانسه مطرح میکرد که به فارسی ترجمه میشد و علامه طباطبایی به فارسی پاسخ میداد که سخنانش به فرانسه برمیگشت. بنابراین نوعی ترجمه دو سویه در کار بود. معمولا دکتر سیدحسین نصر کار دشوار این ترجمه دوسویه را با چیرگی تمام به انجام میرساند و در غیاب او این وظیفه برعهده من قرار میگرفت». (زیر آسمانهای جهان، ص ۱۳۵) شایگان در کتاب مشهوری که درباره کربن نوشته، از لبخند رضایت کربن به مناسبت همدلی و داشتن منشأ مشترک در گفتوگویش با علامه طباطبایی یاد کرده است. (آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی، ص۴۴) دکتر غلامرضا اعوانی هم در پیشگفتار خود بر کتاب «شیعه» این گفتوگوها را نمونه بارزی از همزبانی، همدلی و تفاهم حقیقی بین فرهنگها یاد کرده است.
شایگان در تکنگاری مهم خود درباره هانری کربن، درباره محتوای یک شب از آن جلسات نوشته است: «از مایههای عرفان نظری سخن میگفتیم که میبایست موضوع گفتوگوهایمان در آن سال باشد… یادم میآید کربن آن شب به موضوع نخستین گناه آدمی، به هبوط بشر پرداخت و از طرح این مشکل در قالب مسیحیت از علامه طباطبایی پرسید: «آیا عرفان اسلامی نیز به گناه آغازین معتقد است؟» سپس با نقلقولی از یک مؤلف فرانسوی افزود: «دوهزار سالی که از آن گناه آغازین میگذرد، کارمان را به جایی رسانده که دیگر از گناه بدمان نمیآید»…. علامه طباطبایی با صدای آرامی که به دشواری شنیده میشد در پاسخ گفت: «هبوط بشر، نقص یا عیب نیست. پس آنقدرها گناه هم نیست. اگر میوه ممنوع نبود، امکانات بیکران وجود هرگز به منصه ظهور نمیرسید. لبخند ستایشگر و تأییدکننده کربن هرگز از یادم نمیرود». (کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی، ص۴۳، ترجمه باقر پرهام، چاپ: نشر و پژوهش فرزان) این چگونگی ماجرای جلسات علمیـ فلسفی و حضور نخبگان زمان، در آن جلسات بود که یکی از آنان، داریوش شایگان بود.
تجدید دیدار
… زمان گذشت و شایگان همسایه ما در تهران شد! یعنی منزل وی در کوچه هفتم محله ما و منزل ما در کوچه هشتم آن محله قرار داشت ـ دو کوچه روبهروی هم! ـ و چند بار او را در کوچه یا فروشگاه محله دیدم که با سلام و علیک و احوالپرسی معمولی همراه بود. یکبار در این دیدار عبوری در نزدیکی منزل وی، «تعارف» کرد که به دیدار وی بروم و من هم از این «تعارف» استقبال کردم و نه یکبار، بلکه دو سه بار به دیدار وی رفتم و سخنانی در مورد دوران کودکی وی در تبریز و موقعیت پدر و پدربزرگش به میان آمد و بعد اشارتی گذرا به سفرهای متعدد به بلاد مختلف و سپس چگونگی حضور در جلسات علامه طباطبایی سخن گفت آن را در دگرگونی عمیق در زندگی خود نقشآفرین نامید. گرچه نقل میکرد که پیش از آن تحول عمیق و سازنده، با معنویت دینی آشنا شده و با آن «کنار» آمده بود تا آنجا که به دوران عقیدتیـ سنتی خانوادگی بازگشته بود. این نکته را شایگان بهطور اجمال برای من تعریف کرد اما من، بعدها، تفصیل این جریان را در کتاب او یافتم که نقل عین آن نکات و از آن کتاب، بیمناسبت نخواهد بود. شایگان در پاسخ به این پرسش که: «در خانه به سبک غربی زندگی میکردید؟» میگوید: «بله! غالبا در خانه ما میهمانی بود و من احساس میکردم که در ضیافتی پایانناپذیر شرکت دارم. و به استثناء اوقاتی که به زیارت مراقد مقدس میرفتیم که در آنجا حسابی گریه میکردیم، میخواستیم سنت را به فراموشی بسپاریم. در این میهمانیها ایرانیهای مستفرنگ را میدیدم و هر آنچه به گذشته تعلق داشت، به سطح فولکلور تقلیل یافته بود… شاید به دلیل چنین محیط زندگی بسیار غربی و اتوکشیده بود که من همواره یاد و دریغ آن ایران واپسراندهای را داشتم که به طور نهائی در زیر جامه بدننما و پرزرقوبرق این مدرنیته پرهیاهو میتپید!».پس از این بیان، شایگان به دورهای اشاره میکرد که او را به مبانی اصیل و اصلی خود باز گردانده بود و در واقع آن را تولدی دوباره مینامید که پس از تجربههای طولانی و سیر در فرهنگها و آئینها بهویژه در هند، آن را به دست آورده بود. شایگان باز در کتاب خود این دوران را چنین تعریف میکند: بعدا که پس از اقامتی دور و دراز در خارج وارد ایران شدم، چنان برای آن جهان جاودانه، که زمانی در سفر سحرآمیزم با هاجر سلطان بر من جلوهگر شده بود، دلتنگ بودم که به مدت هفت سال به طرزی تزلزلناپذیر روند ریشهیابی را بر خود هموار کردم. درست عکس آنچه در کودکی به من آموخته بودند رفتار میکردم. در ذهنم نوعی بازگرداندن همه ارزشهای رفته دست در کار بود. نه فقط مسلمانی متدین شده بودم، و به یک طریقت با همه مجموعه اوراد، نماز و روزه، و نذر و دعاهایی که مستلزم آن بود مشرف شدم، بلکه با شدت و پشتکار به آموختن زبان عربی و متون قدیم فارسی و مطالعه آثار فلاسفه و عرفا روی آوردم و بهویژه با نهایت جدیت به حشر و نشر با محافل سنتی روحانیت پرداختم که در ضمن آن با انسانهایی استثنایی روبهرو شدم. یک کمبود، یک حفره عمیق در من وجود داشت که بایست به هر قیمت آن را پر میکردم، و این کاری بود که در طی سالیان و با سعی بسیار بدان پرداختم. حالا دیگر اشباع شده بودم. دیگر برایم بس بود. عطشم را سیراب کرده بودم، گرسنگیام را رفع کرده بودم…». (زیر آسمانهای جهان، ص۱۰) …البته شایگان پس از طی این مرحله و به دنبال آشنایی با فلاسفه، عرفا و فرزانگان چون: علامه طباطبایی، سید ابوالحسن رفیعیقزوینی، الهیقمشهای و سرانجام سیدجلالالدین آشتیانی، در عمل به مرحله تکاملی عرفانی و معنویت دست مییابد و اینبار به طور کامل «سیراب» میشود و سیری را در کنار علامه طباطبایی درک میکند که چون از شرح و بیان چگونگی آن خود را ناتوان مییافت، فقط به طور اجمال و اشاره، به آن پرداخت و شاید هم خیلی علاقه نداشت که آن قصه را با شرح و بسط بازگو کند و من که از موضوع به طور اجمال آگاه بودم، از او خواستم که جریان را به طور مبسوط نقل کند ولی او در آن دیدار، آمادگی این امر را نداشت و مرا به مطلبی که در کتاب خود، پس از آشنایی با استوانههای فلسفه صدرایی و اشراقها و دیدار با صاحبان مقامات و کرامات، در این رابطه بیان کرده است، ارجاع داد و گفت: نقل آن نکات از آن کتاب هم بهتر است و هم مستندتر خواهد بود. البته من آن مطالب را عینا بهعنوان پیوست چهارم در آخر جلد ۲۴ مجموعه آثار علامه طباطبایی که تحت عنوان: «سیر و سلوک سبز» ـ شامل بحثهای متنوع علامه طباطبایی و دستخطها و اشعار و نامههای ایشان استـ به تفصیل نقل کردهام و این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی «بوستان کتاب» قم، به سال ۱۳۹۶ برای نخستینبار در ۴۰۰ صفحه، منتشر شد و با استقبال خردمندان و فضلای حوزه و اهل فلسفه و عرفان در کشور روبهرو شد… و البته نسخهای از کتاب را هم به دکتر شایگان دادم که بسیار تشکر کرد… شایگان در این رابطه و در پاسخ به پرسش زیر: «چهرههای سنتی مهمی که در دوران نخست بازگشتتان به ایران بر شما تأثیر نهادند کداماند؟» چنین توضیح میدهد: «… همانگونه که قبلا گفتم، این دوره نخست، نوعی خلوتگزینی و کنارهجویی کامل از جهان بیرون بود. سوای چند سفری که به هند کردم، و در آنجا به دیدار مردانی با فضایل استثنائی نایل شدم، هفت سال تمام از غرب بریدم و فضای سینهام را از هوای جاودانه پیران فرزانهمان پُر کردم. من از فیض دیدار و درک محضر آخرین حکیمان ایران سنتی نصیب بردهام که آخرین شهابهای آسمانی نورانی بودند. در این دوران بود که به یک طریقت سر سپردم، متدین شدم، زبان عربی خواندم، و به آموختن قرآن و متون عرفانی ادب فارسی پرداختم، و همانگونه که قبلا گفتم، به درون حلقه بستهای که بر گرد شخصیت پرجاذبه علامه سیدمحمدحسین طباطبایی قرار داشت پذیرفته شدم.
من از محضر چهارتن فیض بردهام، که هر یک از آنها برایم ارزش خاص خود را دارد. بی هیچ تردید، علامه طباطبایی را بیش از همه ستوده و دوست داشتهام. به او احساس ارادت و احترامی سرشار از عشق و تفاهم داشتم. سوای احاطه وسیع او بر تمامی گستره فرهنگ اسلامی (میدانیم که او مؤلف کتاب ماندگار المیزان در تفسیر قرآن است که در بیست جلد منتشر شده)، آن خصلت او که مرا سخت تکان داد، گشادگی و آمادگی او برای پذیرش بود. به همه حرفی گوش میداد، کنجکاو بود و نسبت به جهانهای دیگرِ معرفت حساسیت و هشیاری بسیار داشت. من از محضر او به نهایت توشه برداشتم. هیچیک از سؤالات مرا درباره مجموعه طیف فلسفه اسلامی بیپاسخ نمیگذاشت. با شکیبایی و حوصله و روشنی بسیار به توضیح و تشریح همه چیز میپرداخت. فرزانگیاش را جرعهجرعه به انسان منتقل میکرد. چنانکه در درازمدت نوعی استحاله در درون شخص به وجود میآورد. ما با او تجربهای را گذراندیم که احتمالا در جهان اسلامی یگانه است: پژوهش تطبیقی مذاهب جهان به هدایت و ارشاد مرشد و علامهای ایرانی. ترجمههای انجیل، ترجمه فارسی اوپانیشادها، سوتراهای بودایی، و تائوته چینگ را بررسی میکردیم. استاد با چنان حالت کشف و شهودی به تفسیر متون میپرداخت که گویی خود در نوشتن این متون شرکت داشته است. هرگز در آنها تضادی با روح عرفان اسلامی نمیدید ـ با فلسفه هند همانقدر اُخت و آمُخته بود که با جهانبینی چینی و مسیحی.
یکبار او را به ویلایی در ساحل خزر که به دریا مشرف بود دعوت کردم. مثل همیشه بحث فلسفه و رابطه میان «دیدن» و «دانستن» در میان بود. از نظر او، تمامی معرفت، اگر به سطح تجربهای آنی و شهودی اعتلا نمییافت، هیچ ارزش و اعتباری نداشت. من در آن ایام نوشتههای یونگ را زیاد میخواندم. و در آن زمان در کتاب «انسان و جستوجوی روان» غرق بودم. استاد خواست بداند که کتاب درباره چه است، در دو کلام برایش لُبّ مطالب کتاب را شرح دادم. اصل مطلب این بود که در حالی که قرون وسطا روح جوهری و جهانی را موعظه میکرد، قرن نوزدهم توانست روانشناسی فارغ از روح را به وجود آورد. استاد چنان از این نکته به وجد آمده بود که خواست کتاب حتما به فارسی ترجمه شود و افزود: زیرا باید جهان را شناخت. ما نمیتوانیم خود را در برجهای عاجمان محصور و منزوی کنیم.
تجربه شگفت دیگری که با او داشتم، ملاقات دوبهدویی بود که زمانی در خانهای در شمیران بین ما دست داد. قرار بود که همه اهل محفل آن شب در آنجا گرد آیند. من به آنجا رفتم اما بقیه غایب بودند. احتمالا تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما تنها بودیم. شب فرامیرسید و از گردسوزهایی که در طاقچهها گذاشته بودند نور صافی میتراوید. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم. من از استاد درباره وضعیت اخروی و اینکه چگونه روح نماد ملکاتی است که در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثل میکند سؤال کردم. ناگهان استاد، که معمولا بسیار فکور و خاموش بود، از هم شکفت. از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقا خاطر ندارم که از چه گفت، اما آن فوران حالهای دمادم را که در من میدمید خوب به یاد دارم. احساس میکردم که عروج میکنم. گویی از نردبان هستی بالا میرفتیم و فضاهایی هردم لطیفتر را باز میگشودیم. چیزها از ما دور میشدند. هوای رقیق اوجها را و حالی را که تا آن زمان از وجودش بیخبر بودم حس میکردم. سخنان استاد با حس سبکی و بیوزنی همراه بود. دیگر از زمان غافل بودم. هنگامی که به حال عادی بازآمدم ساعتها گذشته بود. سپس سکوت مستولی شد. ارتعاشهای عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب در خلسه صلحی وصفناپذیر بودم. استاد از گفتن ایستاد و سپس چشمانش را به زیر انداخت. دریافتم که بایست تنهایش بگذارم. او نهتنها به پرسشم پاسخ گفته بود، بلکه نَفَس تجربه را در من دمیده بود. این تجربه را دیگر برایم تکرار نکرد. اما یقین دارم که او اهل باطن و کرامات بود. در برابر مخاطبان ناآشنا دم فرو میبست و با آنکه در محافل رسمی و روحانیت فیلسوفی قدر اول بود که لقب علامه داشت، بهویژه به روحانیون متحجر بیاعتماد بود.
شخصیتهای دیگری که دیدهاید بر شما همین تأثیر را نهادهاند؟
احتمالا خیر. با او بسیار تفاوت داشتند و من نیز با آنان نظیر چنین رابطهای را نداشتم، شاید به استثنای سیدجلالالدین آشتیانی که به دوستی هم درآمدیم. مثلا حاجابوالحسن رفیعیقزوینی یکی از بزرگترین استادان حکمت و فیلسوفی اشراقی و از جنم علامه طباطبایی بود. ما در سال ۱۳۴۰ به محضرش در قزوین رفتیم. شخصیتی بسیار باهیبت داشت. پیشانیای بسیار گشاده داشت و نگاهش مغرور و نسبتا تحقیرآمیز بود. در آن زمان زلزله شدیدی منطقه بوئینزهرا را ویران کرده بود. استاد ما را با ادبی فراوان در خانه خود که باغچه کوچکی داشت پذیرفت. جمعیت فراوانی در خانه بود. بازدیدها پایان نمییافت. بیشترِ گفتوگو درباره زلزله و خسارتهای ناشی از آن بود. مردی بسیار خوشپوش در کنجی کز کرده بود و خاموش به گفتههای دیگران گوش میداد. ظهر، حکیم بزرگوار همه را مرخص کرد و ما را به ماندن برای ناهار دعوت کرد. ما دو یا سه نفر بودیم که بسیار جوان بودیم و خود را در آن محیط عبوس به کلی بیگانه مییافتیم. هنگامی که از هویت مرموز مرد خوشپوش که تمام صبح تا ظهر کلمهای سخن نگفته بود پرسیدیم، با بیاعتنایی نمایان پاسخ داد که او وزیر بهداری بوده است. برایمان در قابهای کوچک چلوکباب آوردند. و سپس حکیم درباره موضوعهای گوناگون سخن آغاز کرد. کسی موضوع عرفان را پیش کشید. همگی منتظر بودیم که او به بزرگان عرفان نظری یا فلسفه اشاره کند. اما، در میان شگفتی همگان، وی یکی از حاشیهایترین و شاید مهجورترین متفکران سراسر سنت اسلامی را به میان آورد؛ عمرخیام. در سراسر عمرم هرگز چنان ستایش پرشوری درباره متفکرـ شاعری چنین قالبناپذیر، آن هم از دهان یک مرجع «رسمی» و از آن عجیبتر درباره موضوعی که برای اکثر متفکران اسلامی ممنوع شمرده میشود، نشنیده بودم. نهتنها با شوق و شیفتگی از تهور اندیشهای که فلسفه و کلام را عنانبرعنان ردّ و روانه میکرد تجلیل مینمود، بلکه بیهیچ احتیاطی آزردگی او را میستود و افزود که خیام آزادترین، آزادهترین، و والاقدرترین کس در تمام تاریخ تفکر اسلامی است. این گفتار نامنتظر از سوی یک مقام مذهبی در سطح او، اگر ناقض غرض نبود، بیشک شگفتانگیز بود. این بیپروایی خیامی، که حاج ابوالحسن خود نیز از آن بهره داشت، بیتردید یکی از ویژگیهای بارز و نمونهوار تفکر ایران است که آن را میتوان به شکل دیگر، مثلا در «شطحیات» عارفان بزرگ ایرانی، بازیافت، که از بایزید بسطامی به حافظ میرسد و در این میان از حلاج و روزبهان شیرازی میگذرد. استاد را من دو سه بار دیگر ملاقات کردم و در هر ملاقات همان آمیزه تحسین و اعجاب و حس غریبگی را نسبت به او در خود یافتم. درباره حکیم الهی قمشهای ماجرا به کلی بهگونهای دیگر بود. او از بزرگان فلسفه و عارفی تمام بود. ما دستکم دوبار در ماه به دیدار حکیم میرفتیم. خانهاش در جنوب شهر در خیابان خراسان بود و آب و برق نداشت. استاد بیرون از چهارچوب زمان و مکان میزیست و هرگز امکان نداشت که بتوانیم درسی را با او تا به آخر برسانیم. هنوز موضوعی را تمام نکرده به سوی شعر پر میکشید.
شعر ـگاه از خودش، و گاه از عارفان بزرگ ایرانی چون عطار، سنایی، مولانا، و حافظ ـ در فیضانات پرشور شاعرانه از او میتراوید. هرگز کسی را چون او سرشار از عشق و چون او شیفته سرمستیهای غنایی زبان ندیدهام. گویی عرفان برای او سرچشمه فیاضی بود که جهان را با امواج شعر آبیاری میکرد. چیز زیادی از او نمیآموختیم. اما در اقیانوسی از نور، از لمعان، از اشراقهای ناگهانی و احساسات جوشان شنا میکردیم و تر و تازه، شاداب و جوان، پوستانداخته و سرشار از نیرویی که لایزال مینمود، از آن به در میآمدیم.
این روحیات سخت عاطفی، از چاشنی طنزی لطیف و گاه به راستی طعنهآلود برخوردار بود. یکبار با او به قم رفتیم. جمعا شش نفر بودیم که در یک اتومبیل امریکایی به هم فشرده میشدیم. حکیم الهی در تمام طول راه با نقل حکایات بامزه و لطیفههای خندهدار، ما را میخنداند. غروبگاه، برای نماز توقف کردیم. حکیم سجاده خود را پهن کرد و دست به نمازی گذاشت که یک ساعت طول کشید. من حرکات او را که به جلو میآمد، عقب مینشست، و رها میکرد میپاییدم، به جزری میماند که بر میخیزد و بر خود میلرزد تا سرازیر شود و بر سواحل جوار خداوند بنالد و بموید.
تصویری که از این حکیم دوستداشتنی و دلپذیر در من مانده است، تصویر پناهی امن و آرام است. زیرا هرگز ندیدم که سایهای از شک یا اضطراب چهره همیشه خندانش را بساید. اگر علامه طباطبایی تجسم فیلسوفی حکیم بود، حکیم قمشهای مظهر نمونه ازلی عارف عاشق و سالک طریق «بندگی عشق» بود. چهارمین چهره، سیدجلالالدین آشتیانی، از همه آنان جوانتر بود. سیدجلالالدین آشتیانی شاگرد علامهطباطبایی و قزوینی بود. هرگز از تحسین فضایل فکری و والای قزوینی فرو نمیگذاشت و او را بزرگترین فیلسوف معاصر و ملاصدرای زمانه ما میدانست. رابطه من با آشتیانی بسیار روان بود. از آنجا که فاصله سنیمان چندان زیاد نبود، میتوانستیم رابطهای صمیمانه و رفیقانه داشته باشیم. هرازگاه در مشهد به دیدارش میشتافتم. در دانشگاه مشهد استاد فلسفه بود. هربار نیز که به پایتخت میآمد با یکدیگر دیدار میکردیم و یکبار هم در خانه من اقامت کرد. به یاد دارم که در آن دوران درباره روابط هند و اسلام کار میکردم و باید فصولالحکم ابن عربی را میخواندم و میفهمیدم. آشتیانی در درک اعماق باورنکردنی این اثر عمده عرفان نظری به من یاریها داد. منظما در خانه یکی از دوستان به دیدارش میرفتم. چای مینوشیدیم، گپ میزدیم، و سپس وقتی به قسمتهای دشوار کتاب میرسیدیم، او آنها را به فارسی برمیگرداند و همزمان چنان تفسیرهای عالمانهای به آنها میافزود که معانیشان را در همه ابعاد میگسترد. استادی و احاطه او حیرتانگیز بود. همه کنج و کنارهای سنت را ـ از فلسفه ابنسینا تا سنت اشراق و تا مکتب ملاصدرا ـ خوب میشناخت. همچنین در متون فلسفی گمنامی، که هنوز به شکل نسخه خطی بودند، تبحری عمیق داشت. از آن گذشته برده کار بود. تفسیرها، انتشارات، تصحیح و تنقیح متون پیچیده پشت سر هم از قلم او صادر میشدند. هنگامی که کربن طرح عظیم خود را برای تدوین تذکرهای از فیلسوفان ایرانی از قرن یازدهم هجری تا زمان معاصر درافکند از آشتیانی دعوت به همکاری کرد. آشتیانی همه وقت و همت خود را وقت این کار کرد و اگر پُرکاریاش نبود این طرح هرگز به انجام نمیرسید. اگرچه مرگز کربن این طرح را متوقف کرد، بافت کلی اثر به پایان رسیده بود. دو جلد از کتاب منتشر شده، جلد سوم به پایان رسیده و جلد چهارم در دست انجام بود.
از برکت این دیدارهای استثنائی و این دوستیهای سرشار از عصاره حکمت قدیم ایران، در گذار سالیان خود را از معنویت کشورم میانباشتم. باید بگویم که کار من از مقوله اسلامشناسی نبود. چنانکه امروز خود را هندشناس نمیدانم. آنچه در این دیدارها برایم ارزش داشت، روح و نَفَس و همدمی این بزرگان بود که آن را به من میدمیدند. هیچ آرزویی جز فهمیدن نداشتم، زیرا خوب میدانستم که شوقی برای آنکه اسلامشناس، هندشناس، یا هر چیز دیگری از این دست شوم ندارم. تنها میخواستم متفکری آزاد از بند همه تعلقات حرفهای باشم. من در محضر این استادان به امر مهمی پی بردم. همه آنان حکیمانی فرزانه بودند. بدین معنا که شیوه هستی و شیوه معرفتشان با هم در هماهنگی و صلح محض بود و هیچگونه گسست یا تناقضیـ از آن دست که بعدها به نحوی دردناک نزد روشنفکران مان یافتمـ در آنان ایجاد نمیکرد. در برابر این انسانهایی که با خود و با جهان در هماهنگی محض بودند، انسان خود را آسوده و امن و همنوا با ضرباهنگ هستی مییافت؛ ضرباهنگی که در آداب و رسوم و سنت ما نیز وجود داشته. این قشر ـ که بیشک در راه زوال استـ دیگر در غرب وجود ندارد. در غرب، فضلا و روشنفکران و دانشمندان بسیار برجسته داریم، اما پیر فرزانه نداریم. چراکه در غرب بین عقل و دل فراق افتاده است. و همهچیز به فراختر کردن این شکاف درمانناپذیر میان این دوپاره وجود کمک میکند. جوسپه توچی در توصیف این بیماری دل چنین میگوید: «غرب کلمه «انتلکتوئل» را سکه زده است. اما آیا میتوان تصور کرد که انسانی فقط دارای «انتلکت» باشد؟» (سیر و سلوک سبز: اثر علامه طباطبایی، چاپ قم، ۱۳۹۶، صفحه ۳۹۳ تا ۳۹۸)
شایگان و سیاست: سقوط مصدق
… در دو، سه دیداری که با شایگان داشتم، سعی میکردم که بعضی از مسائل سیاسی گذشته ـ و روز ـ را مطرح سازم که به طور آشکار از پاسخ دادن خودداری میکرد و حتی یکبار گفت: «من در عمرم فردی غیرسیاسی بودهام. مگر در دوران انقلاب که برای مدت یک ماه سیاسی شدم. سیاست اخلاقیات خود و منطق خاص خود را دارد که من لزوما به آنها باور ندارم».اما او در کتابش به مسائل سال ۱۳۲۹ اشاره دارد و میگوید: «…دوران ناامنی و بینظمی بزرگ بود و تقریبا هر روز میان پان ایرانیستها، مصدقیها، شاهیها و تودهایها گلاویزی و کتککاری در میگرفت و هرجومرج واقعی بود».و سپس در پاسخ به این سؤال که «شما هوادار مصدق بودید؟» میگوید: «آری! من سخت هوادار مصدق بودم… و سقوط مصدق هم برایم بی نهایت دردناک بود» اما بعدها، شایگان معتقد میشود که مصدق در اداره امور ناکارآمد بود و او را مسئول بخش عمده «بدبختی»ها میداند و مینامد… شایگان این نکته را در سومین دیدار بر من گفت که کتابش ـ زیر آسمانهای جهان ـ به چاپ رسیده بود… و من باز برای مستندسازی «نقلقول»ها، ترجیح میدهم که عین پاسخهای وی را در این رابطه، از کتابش نقل کنم که به نظرم برای اهل خرد و انصاف در درک حقیقت مسائل آن دوران مفید و ارزشمند باشد: شایگان در پاسخ اینکه: «امروزه درباره تجربه سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟» میگوید:
«… سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک امریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخمِ باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آنست که پس از انقلاب با گذشت زمان زخمها جوش خوردهاند و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهده مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرون شدی از آن وجود نداشت، به یک معنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شرّ بیشتر جلوگیری کند. گاه تسلیمشدن به واقعیت ـ هر قدر هم که دردناک باشد ـ شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادارنبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند. من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب مأموریت برای وطنمِ شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیستند، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند». (زیر آسمانهای جهان، ص ۳۸ و ۳۹)
بدینترتیب شایگان از ورود در مسائل سیاسی گذشته و دوران پس از پیروزی انقلاب طفره میرفت! و به وضوح، مایل نبود که وارد این میدان و یا به قول او «معرکه» شود… ترجیح میداد که سیاست را به اهلش واگذارد و خود به کار فرهنگی بپردازد و دیدگاههای خود را در این قبیل مسائل مطرح سازد که کموکیف آن در آثارش پیداست… و البته اینجانب نیز با توجه به عدم علاقه شایگان به ورود در مسائل سیاسی روز، اخلاقا صحیح نمیدانستم که پیرمرد را در «مخمصه» قرار دهم و البته همین اظهارنظر سیاسی و نکته اساسی درباره دکتر مصدق و مسئولیت شخصی او در شکست نهضت، که یک سند و شهادت تاریخی است، مرا بس بود! …
… شایگان ادعای فیلسوف و عارفبودن نداشت ولی در مراحل تکاملی زندگی خود به مدارجی رسیده بود که قابلتقدیر و تقدیس بود… و بیتردید او مانند دیگران، یک «قدیس» و «معصوم» و یا فردی دور از خطا و اشتباه نبود، اما به موازات اشتباهات خود، جنبههای مثبتی نیز در زندگی خود داشت که متأسفانه در زمان حیات و پس از ممات، به آن نکات توجهی نشد و بعضیها فقط به جنبههای منفی و نقل «شذوذات» و «شطحات» پرداختند که این داوری همراه با عدل و انصاف نیست و به همین دلیل برای بازگشایی مسئله، من ترجیح دادم که گفتههای او را به طور مستند از کتاب او نقل کنم تا کسانی که با آن نکات آشنا نیستند، به حقیقت ماجرا پی ببرند و اصولا اگر «ملاک حال فعلی افراد» باشد، دکتر شایگان در این مرحله، نمره مثبتی دارد و شامل آیه شریفه «ان الحسنات یذهبن بالسیئات» هم میتواند باشد. اصولا وقتی غفران و رحمت الهی «وسعت کل شیئ»، و شامل همگان ـ منهای اهل شرک ـ است، محرومکردن انسانی از این لطف الهی دور از انصاف است.
… با شناختی که اینجانب از شایگان به دست آوردم، بر این باور هستم که شایگان برای دین ساحت والایی را قائل است و معتقد بود که مهمترین بخش آن که برای جهان امروز و نسل سرگردان سخنی برای گفتن ـ و پذیرفتهشدن دارد، عرفان است، چراکه در آموزهها و روشهای عملی آن، اموری که موجب دوری و فراریشدن افراد میگردد؟ وجود ندارد. در واقع این ساحت والا میتواند سهم مغفول مانده از زندگی بشری را که مدرنیته یا تجددگرایی باعث آنست، جبران کند و حیات انسانی را به ژرفا و بلندایی برساند که بدون آن زندگی افراد یک زندگی انسانی است و نمیتوان او را برتر از دیگر موجودات تلقی کرد…
بههرحال شایگان اکنون در میان ما نیست و خدای سبحان عفو و رحمت غفران را بر همه کسانی که به سوی او بازگردند وعده داده است… به امید آنکه همگان شامل این رحمت واسعه قرار گیرند.
شرق