این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
هنری میلر به نسلی از نویسندگان تعلق داشت که جوانیاش مصادف بود با شناخته شدن پاریس به عنوان مهد هنر و ادبیات در قلب اروپا، هنرمندان بسیاری از سرتاسر دنیا در آنجا گرد آمده بودند. او نیز همانند بسیاری از ایشان بدانجا رفت، اما از آنجا که وضع مالی خوبی نداشت در محلات فقیرنشین آن سکنی گزید و به کافههای پست و ارزان قیمت رفت و آمد میکرد، مکانهایی که پاتوق فواحش، پااندازها و در مجموع خلاف کاران خرده پایی بود که در آن حوالی فراوان بودند. نشست و برخاست با این آدمها از یک سو و دمخور بودن با اهالی مصالح بسیاری در اختیارش قرارداد تا دستمایه یکی از مهم ترین آثار نیمه نخست قرن بیستم کند.
مدار رأس السرطان اگرچه ابتدا آنگونه مورد توجه قرار نگرفت اما خیلی زود شهرتی جهانی یافت هرچند که به دلیل مضمون آن تا مدتی در زادگاه میلر اجازه انتشار نیافت. متاسفانه مدار رأس السرطان اگر چه به فارسی ترجمه شده اما انتشارش با جرح و تعدیل های بسیار بوده است. در ادامه یکی ازدست نوشته های او را که کتابخانه هنری میلر در اختیار محققان و پژوهشگران قرار داده است با ترجمه امیلی امرایی میخوانید. این مطلب یکی از یادداشت های شخصی هنری میلر است که روی سایت کتابخانه هنری میلر قرار گرفته است:
خداوندا از من نویسنده بساز!
هنری میلر
امیلی امرایی
ادبیات برای من با داستایوفسکی معنا پیدا کرد و این اسطوره برای همیشه با من باقی ماند.شاید درست تر این که داستایوفسکی تنها قله ای است که برای من بخشی از بزرگترین دست نیافتنی ترین ها را شکل می دهد و به همین ترتیب باقی ماند. این باقی ماندن او بعد از گذشت این سال هاست که ارج و ارزش این نویسنده تمام عیار را برایم بیشتر می کند ، همیشه اسطوره های روزهای جوانی بعدها تنها تبدیل به یک خاطره می شود، خاطره ای که گاهی باید به آن خندید.اما جادوی داستایوفسکی و عمق و غنای داستان هایش او را تبدیل به نویسنده تمام دوران ها کرد.
گاهی وقت ها می خواهم به بررسی داستان هایش بپردازم و دوباره خوانی بکنم، با وجود این که سالهاست می نویسم و دیگر به زیر و بم اصول داستان نویسی وارد هستم باز هم نمی توانم داستان های او را تجزیه کنم و بعد به چیدمان خود او برسم.دست آخر مثل مکانیکی که بعد از باز کردن یک موتور پیچ و مهره اضافه توی دست و بالش است، وا می مانم.در روز های جوانی همیشه دعا می کردم که «خداوندا از من نویسنده ای بساز، حالا اگر بهترین هم نبود، اشکال ندارد….» آن روزها امیدوار بودم که من هم داستایوفسکی غرب بشوم یا این که کمی به او نزدیک…اما همیشه چیزی توی دلم می گفت داستایوفسکی دست نیافتنی ترین است…فکرش را هم نکن…با این حال او برای من همیشه یک هدف بود، اما شوق من تنها داستایوفسکی نبود، باید بگویم نویسنده های قرن نوزدهم مرا واقعاً تحت تأثیر خودشان قرار دادند و این مسأله بخصوص در کارهای اولیه ام کاملاً مشهود است…کنوت هامسون بر خلاف داستایوفسکی که درخلق مکان و زمان و شخصیت های خارق العاده بی رقیب بود، درسبک و سیاق می تاخت.
هرگز در هیچ داستانی مناظر و فصل ها را مثل داستانهای هامسون از نزدیک لمس نکردم.او استاد تقابل و تضاد بود و می توانست براستی طبیعت را در مقابل هر چیزی که به تمدن و تکنولوژی مربوط می شد قرار بدهد.آدم های او در دل طبیعت می توانست به راز هستی پی ببرند.
با چنان مهارتی ذهن هذیان گویان را برای خواننده تصویر می کرد و قوانین ساختگی زندگی شهری را زیر سؤال می برد که بعد از خواندن آثارش وقتی در موقعیت مشابهی قرار می گرفت، عاجز می ماند.داستان های من هرگز شباهتی به آثار هامسون پیدا نکرد…یا حداقل ظاهرا،ً اما چیزی که بود هامسون برای من تبدیل به نویسنده ای کاملاً درونی شد، شاید تا به حال هرگز به این مسأله اعتراض نکرده باشم.اما همیشه آرزو داشتم سبک داستان نویسی ام شبیه به آثار هامسون باشد.او یک شاهکار واقعی است، اما هرگز آن قدر که باید به او در ادبیات داستانی جهان پرداخته نشده است.من بارها و بارها یک نفس و بدون خستگی « راز ها و گرسنه» او را خوانده ام.گاهی وقت ها لاابالی بودن شخصیت هایش مرا یاد داستایوفسکی می اندازد، البته باید بگویم همیشه وقتی رگه هایی از ذات وجودی داستان های داستایوفسکی را در یک اثر پیدا می کنم، دیگر نمی توانم آن نویسنده را رها کنم.حتی گاهی وقت ها نویسنده های متأخر تر را …نمی دانم چرا! اما شاید بعد ها همه اینها باعث شود که بتوان این سلسله ها را پیگیری کرد.
با این حال هیچ کدام از نویسندگان اروپای قرن بیستم به اندازه هامسون برای من سرشار از اعجاب نبوده اند…در آن سال های جوانی برای این که از قطار ادبیات جا نمانم…همه چیز می خواندم حتی بالزاک را.با وجود این که این نویسنده هرگز مرا جلب نکرد، اما می خواستم بدانم که چرا بالزاک را دوست ندارم، پس هرچه بیشتر روی کارهای او مکث می کردم…او خسته ام می کرد.شاید به این خاطر که او همیشه سعی می کرد فقط و فقط نویسنده باشد و شاید خیلی نویسنده باشد.درست برخلاف داستان های داستایوفسکی که بعدهای زیادی دارد…با این حال نمی توان او را نفی کرد.ولی من هرگز نظر روشنی درباره اش نداشتم…هیچ وقت مرور شخصیت هایی که در داستان های من رگه هایی از سبک و سیاق شان نمایان می شد…بالزاک هرگز حضور نداشت.من شخصاً همیشه نسبت به داستان ها و رمان های حجیم به شدت بدگمان هستم، همیشه دست به عصا این کتابها را در دست می گیرم، اما وقتی کاری را شروع کنم باید تا آخر بروم، حتی اگر مثل بالزاک مرا خسته کند.
شاید همه این ها به پس زمینه ذهنی ام بر می گردد و اصولاً معتقدم نویسنده ای که می تواند در عمر کوتاه ادبی اش ۱۰۰ رمان حجیم بنویسد، نمی تواند زیاد خوب کار کند.
نویسنده بخشی از دانسته هایش را در یک اثر جای گذارد، دانسته هایی که قطعاً نباید در اثر بعدی اش به آنها بپردازد.و همین مسأله با لزاک را در ذهن من تبدیل به یک علامت سؤال می کند.
در روزگار جوانی استاد دانشگاهی را می شناختم که روی بالزاک تحقیق می کرد و با افتخار می گفت: « او حداقل ۳۰ رمان با نام مستعار منتشر کرده است و درست بعد از ۳۰ رمان بود که جرأت پیدا کرد نام اش را روی کتاب بگذارد.» به هر حال باید بالزاک به عنوان یکی از وزنه های قرن نوزدهم مطالعه شود. مخصوصاً «سرفیتا» با این که این اثر یکی از اولین کارهای اوست، اما به جرأت باید گفت تمام آنچه بالزاک می خواست در تمام صد رمان اش بگوید را در خود گنجانده است.به هر حال بی علاقگی به یک اثر تنها در بالزاک خلاصه نمی شود.نویسنده های زیادی هستند که نمی توانم جذب شان بشوم.جالب تر این که اغلب آثاری که مرا پس می زنند، رمان هایی هستند که همگی در فهرست صد یا هزار اثر برتر تاریخ ادبیات جهان با نام شان برخورد کرده ایم.موبی دیک یکی از همین کتاب هاست که با من می جنگد.هیچ وقت این کتاب را دوست نداشتم…هرگز فکر عظمت این کتاب نبودم و ایرادی به علاقه مندی دیگران نمی گیرم. اما من، هرگز و هیچ وقت از این کتاب چیزی نمی فهمم.
به هر حال این یک کاستی از جانب من است، اما خوب باید قبول کرد که دیگر وقت پرکردن این خلأ را ندارم.
مدت هاست دیگر سراغ ادبیات داستانی گذشته نمی روم…هرچه را که باید در آنها پیدا کنم را دریافته ام.این روزها بیشتر دوست دارم سراغ نویسنده هایی بروم که هرگز نظر منتقدان گزیده آثار برتر تاریخ را جذب نکرده اند.داستان هایی که سرشار از رمزهای نهانی هستند و هرگز برای آنها تبلیغی صورت نمی گیرد. همیشه عاشق غرایب هستم. غرایبی که مرا به طرز عجیبی جذب می کند.اما اصلاً منظورم مسائل ماورایی نیست.روی همین زمین ماجراهای عجیب فراوان است..گاهی وقت ها این غرایب ممکن است در کوچه پس کوچه های پاریس یا حتی نیویورک نهفته باشد.یک گدای غریب یا یک زن اثیری که پیشخدمت است.داستایوفسکی را برای همین چیز ها دوست دارم.برای آدم های عجیب و غریبی که هیچ جا نظیرشان پیدا نمی شود و فقط از صندوقچه جادویی اوسر در می آورند.
همیشه بی این که تلاش وافری داشته باشم آدم های سرخورده و عجیب که فقط یک نمونه از آنها روی زمین زیسته است، سر از داستان هایی در می آورند. آدم هایی که بعد از نوشتن و خلق شخصیت شان با اطمینان به خود می گویم مطمئن ام یک روز و یک جا آنها را دیده ام و فقط من آنها را دیده ام.زندگی سخت و سرشار از فقر روزگار جوانی مرا در موقعیت های تکرار نشدنی قرار داده است.من از نسلی نشأت می گیرم که سرخورده از فرهنگ غرب بودند و به پوچی عجیبی رسیده بودند و این بی انگیزگی آنها را در شرایط خاص قرار می داد.
خیلی وقت ها شنیده ام که می نویسند و می گویند که هنری میلر خودش را در داستان هایش تجربه می کند و من هرگز این جمله را رد نمی کنم.به هر حال تجربه شخصی بخش اعظمی از یک اثر را می سازد.خوانده ها، دیده ها و خواب ها زیر بنای یک داستان هستند که چاشنی سبک و زبان ماندگارش می کند.
بعد من راوی لحظه هایی از زندگی خودم هستم و این مسأله را اصلاً خودخواهی نمی دانم…گاهی وقت ها حتی تا مرز یک اثر اتوبیوگرافیک پیش رفته ام…اما هر آنچه هست در نهایت ریشه هایش بر می گردد به میراث ادبی که برایم باقی مانده است و این که ادبیات برای من با داستایوفسکی معنی پیدا کرد.
‘