این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر اندیشه مارکس و برآوردی از آینده مارکسیسم
اسماعیل نوشاد[i]
- توصیف؛ مارکس به درستی دیالکتیک متافیزیکی هگل را از آسمان به زمین آورد. ایده های دیالکتیک هگل، نه زاده و درونبود «مطلق»، و نه بروز آنها مینوی و ایده آلیستی است، بل حاصل تنش و جدال طبقات اجتماعی است. دستگاه های ایدئولوژیک تاریخی نیز در همه عرصه ها ریشه در گسل هایی دارند که مابین این طبقات شکل گرفته و می گیرد. این آغازی بود بر پایان ایده آلیسم. هگل در مبحث خدایگان و بنده مطلب مهمی ارائه می دهد که ناخواسته ایده آلیسم را بر ملا می کند. بنده از ترس خشونت و مرگ، واسطه میلِ خدایگان و طبیعتِ سخت است. بخش زمخت و سخت طبیعت به مثابه امر فی نفسه به بنده واگذار می شود و بخش لغیره طبیعت از طریق کار بنده به میل و لذت خدایگان تعلق می گیرد. این خشونت بنیادین بنیاد تضاد غیرعقلانی طبقاتی و داستان همه تاریخ بشر است. نابرابری طبقاتی ناشی از یک خشونت و غلبه بنیادین، بخشی از مردم را اسباب لذت برخی دیگر می کند. ایده آلیسم همان گفتمان طبقه خدایگان جهت بهره کشی از طبقات فرودست و بازتولید این شرایط اجتماعی است. بنابراین واژگونگی ای که مارکس در روند دیالکتیک به وجود آورد، این گفتمان را در حوزه تئوریک برملا و باطل ساخت.
- عصر مارکس زمانه نکبت و فقر بود. گرسنگی و مرگ و میر بدون هیچ پشتوانه حمایتی و حقوقی گلوی کارگران را می فشرد. در عین حال در نتیجه انقلاب صنعتی و رشد ناگهانی صنایع، کارگران به بزرگترین طبقه با تشکیلاتی منسجم و منظم بدل و در برابر این شرایط حالتی انقلابی به خویش گرفته بودند. در چنین وضعیتی روشنفکران تنها لازم بود به وظیفه تاریخی و ذاتی خویش عمل کنند: به طبقه و تشکیلاتی منسجم و ستم دیده برای مبارزه با قدرت نامشروع بپیوندند. این امر صورت گرفت و مارکس معروف ترین روشن فکری بود که پیش قراول این راه شد.
- مارکس توصیفی انتقادی از عصر سرمایه داری فراهم کرد که تا امروز باقیست و هنوز هم انقلابیان را دلگرم می کند. او تنها هدف سرمایه داری را افزایش سرمایه و تراکم هرچه بیشتر آن می داند و منشأ این افزایش یا رشد سرمایه را ارزش افزوده ای می دانست که از حاصل تفریق ارزش مبادله ای از ارزش ذاتی که در واقع همان میزان کار است، بدست می آمد. وی این سود را نامشروع و از قِبَل بیگاری یا عدم پرداخت مزد واقعی کارگر می دانست. به عبارتی وی ارزش مبادله ای کالا و ارزش ذاتی ناشی از کار کاگر را برابر و بنابراین ارزش افزوده را صفر می دانست. یا بهتر بگوییم به ساز و کار بازار و قاعده عرضه و تقاضای آن برای تعیین ارزش مبادله ای کالا اعتقاد نداشت. با این حساب هرگونه کسب ارزش افزوده از سوی سرمایه دار نوعی بیگاری از کارگر بود. ایدئولوژی طبقه حاکم از نظر وی دستگاهی مفهومی جهت توجیه و طبیعی قلمداد کردن این جریان بود. این ایدئولوژی به آدمی می آموخت که به خود و کارش نگاهی کالایی داشته باشد. کارگر اسیر سحر و رازآلودگی کالایی می شد که در واقع خود تولید کرده و فروش کار به عنوان کالا و تصاحبش توسط کارفرما را طبیعی قلمداد کند. مارکس هم کالا و هم پول را دارای نوعی راز آلودگی می داند که باعث فریب کارگران می شود، در صورتی که این رازآلودگی به واقع چیزی جز تجسم و بازنمود شبکه گسترده کار و فعالیت اجتماع انسانی نیست، و کارگر آن را به اشتباه به امری فراسوی روابط مادی کار ارجاع می دهد. مارکس می گوید، کار آدمی همان ذات و هویت آدمیست. کار سازنده انسانها و جهان آنها و همچنین عرصه هبستگی و پیوند جمعی آنهاست. بورژوازی فردیت را فقط در رابطه با مالکیت تعریف می کند. به لحاظ تاریخی هم این گونه بود، منظور بورژواها از رعایت حقوق فردی، اجازه مشارکت در مالکیت حاصل از تجارت بود.
- تمرکز مارکس بر روی مطالعه «روابط تولید» بود که یکسوی آن به کارگران و سوی دیگرش به سرمایه دار پیوند داشت. مسئله وی این بود که چرا در عین رونق بازار و رشد روزافزون سرمایه، کارگران هر روز فقیرتر می شوند. ایدئولوژی های روبنایی نظام سرمایه داری از گسل های تنش زای مابین طبقات ظهور کرده، ولی در پی رفع این تضادها نیستند بلکه آنها را در قالبی دیگر بازتولید می کنند. تنش نیروی تولید و روابط تولید پیش برنده دیالکتیک مادی ساختار و روابط تولید دراجتماع هستند. مارکس تمدن سرمایه داری را آخرین فرایند این دیالکتیک مادی و تاریخی می داند و در عین حال این وهله را حتی از مراحل قبل سیال تر می داند و تغییر و دگرگونی را ویژگی ذاتی عصر سرمایه می داند. از نظر وی بورژوازی بدون انقلاب دائم در ابزارهای تولید، مناسبات تولید و مناسبات جامعه نمی تواند به حیات خویش ادامه دهد. ایجاد این انقلاب های پیاپی، ناپایداری این دوران را از همه دوران های پیشین متمایز می کند. نیاز بورژوازی به بازاری دمادم در حال گسترش آن را به سراسر زمین می کشاند. هر آنچه محلی، مقدس و پایدار است، دود می شود و به هوا می رود. مارکس پایان این روند را نفی سرمایه داری و تضادهایش و برآمدن جامعه کمونیستی جهانی و بی طبقه و مجری این رخداد را طبقه کارگر و انقلاب جهانی آن می داند.
- پرولتاریا با خودآگاهی از نقش انقلابی خود بایستی شرایط موجود تضادهای طبقاتی و بطور کل طبقات را از میان بردارد. مالکیت خصوصی ملغی شده و هر انسانی باید آن اندازه کسب کند که نیاز دارد. به عبارتی تملکی که موجب می شود کارگر تنها برای این زنده بماند که به سرمایه و نظام سرمایه داری خدمت کند، ملغی می شود. البته مارکس استدلال می کند که مالکیت خصوصی هم اکنون نیز وجود ندارد و بیش از نود درصد مردم مستعجر یک اقلیت سرمایه دار کمتر از ده درصدی هستند. الغای مالکیت به معنای مصادره ثروتی است که در دست این اقلیت بلوکه شده و زندگی را بر اکثریت مردم تنگ کرده است. در این راستا مارکسیسم هندسه جنسیتی و به ویژه خانواده تک همسری را نیز زیر سوال می برد و آن را یک ساخت جنسیتی تاریخی می داند که با فروپاشی نظام سرمایه داری از بین می رود. ابزار تولید به جامعه تعلق گرفته و انسان با کار خود آشتی کرده و از خود بیگانگی می رهد. هر فرد به اندازه نیازش دریافت و به اندازه توانش کار می کند. آزادی فرد بیش از همیشه گردیده و هر فرد توانایی آن را دارد که ذاتش را نمایان و بیان کند. پرولتاریا سرانجام باید خودش را نیز به عنوان یک طبقه و همچنین دولتی را که تشکیل داده نیز ملغی کند. در این صورت کار انسانی عرصه همبستگی جمعی و بروز شایستگی های انسانی می گردد. البته اینها آرمانهای نهایی است. در فاز اول انقلاب که سوسیالیزم نام دارد راه برای رسیدن به فاز دوم که جامعه آرمانی کمونیستی است فراهم می گردد. در فاز نخست که در واقع ایجاد یک وضعیت استثنایی است، (وضعیت استثنا به معنای اشمیتی که در آن قانون و حقوق به تعلیق درآمده و دولت پلیسی جامعه را در جهت خاصی با خشونت جلو می برد) طبقه پرولتر باید تشکیل یک دولت دیکتاتوری داده و با تغییر مناسبات تولید و الغای مالکیت ابزار تولید و زدودن ایدئولوژی جوامع طبقاتی از ذهن ها، جامعه را در مسیر آرمان کمونیسم قرار دهد. این فازهای دوگانه به ویژه برای انقلابیانی مانند لنین اهمیت بسزایی داشت.
- تحلیل انتقادی؛ روایت مارکسیسم مانند دیگر روایت های رستگاری(دینی یا سکولار، مسیحی یا هگل فرقی نمی کند) از یک وضعیت جهنم گونه آغاز و نوید یک بهشت را می دهد. این رویه هم در مورد سنگ بنای روایت تاریخی مارکسیسم یعنی «شیوه تولید آسیایی» یا وضعیت کارگران در قرن نوزده و هم در پایان روایت یعنی کمونیسم، لامکانی که همه آزادند و هرکس توانایی بیان و ظهور آنچه ذاتش اقتضا می کند، برقرار است. کار و تولید عرصه بروز شایستگی های انسان می شود و همگان در یک جامعه بی طبقه آباد و آزاد فارغ از بروکراسی و ستم دولت زندگی می کنند و.. . به عبارتی در ابتدا و انتهای چنین روایات تاریخی دو ایده نشسته اند که تحقق نیافته و نمی یابند. به ویژه ایده بهشت. ممکن است برای توجیه ایده جهنم شواهد گوناگونی مثلا در زندگی کارگران یا در نظریه شیوه تولید آسیایی یافت شود، ولی برای توجیه ایده بهشت پایانی و رستگاری بشر بر روی زمین هیچ چیز جز آرزو وجود ندارد. واقعیت این است که نتیجه انقلاب های مارکسیستی در واقعیت همان فاز نخست بود یعنی سوسیالیزم. دیکتاتوری حزبی، لغو مالکیت خصوصی و دولت تمامیت گرا و بروکراسی بی انتها و نفی آزادی ها و حقوق فردی همه و همه با توجیه فاز دوم یعنی رسیدن به بهشت کمونیسم، اجرا شدند ولی بهشت هرگز نیامد و این عوامل زندانی شدند که شرایط را در کشورهای کمونیستی به مراتب از کشورهای سرمایه داری بدتر کرد؛ یک وضعیت استثنایی مدام. البته این مشکلات بیشتر از آنکه متوجه مارکسیسم باشد متوجه ابر روایتی است که نقش ستون فقرات عصر متافیریک یا عصر آهن را بازی می کند. عصری که با زرتشت آغاز شد و اکنون در پایان آن هستیم. این ابر روایت یک ساختار «ایده گانی» به عنوان دستگاهی ارزشی را بر واقعیت زیست انسانی می افزاید. ایده هایی چون دوزخ، رستگاری، عدالت، آزادی، برابری و.. از کلیدواژه های اصلی این دستگاه ارزشی هستند. اما به قول لاکان این دالها همه تهی هستند و هیچ مدلولی در واقعیت نداشته و نخواهند داشت. ابر روایتی که می گوید ما در «ازلیت مقدس/کمون اولیه /..» آزاد بودیم، اما در اثر «گناه/ستمگری/سودجویی/..» گرفتار «هبوط/از خود بیگانیگی/ ..» شده ایم. باید بخود آییم و «عزم» پیمانی نو برای «نجات» از این «جهان خاکی/ دوزخ/ نظام سرمایه داری/..» کنیم تا به «بهشت/رستگاری/عدالت/آزادی/..» دست یابیم. این دالها همه تهی هستند و شاید مارکس برای تحلیل وضعیت بشر پیش از بررسی «ارزش افزوده» که کارفرما به جیب می زد، باید تکلیف این ارزش های افزوده تهی را مشخص می کرد. از آنجا که حلقه آخر چنین روایت هایی مفقود و تحقق ناپذیر است، این روایت ها تنها به چرخش قدرت سرکوبگر و بازتولید آنها منجر می شوند و همیشه آزادی و عدالت و دیگر دالهای تهی در آینده مطلق می مانند. اربابان قدرت هم که خود اولین کسانی هستند که پی به تحقق ناپذیری آرمانها می برند، به بازیگرانی حقیر بدل شده که فقط در پی سود شخصی خودشان می روند. چنانچه مدیران ارشد انقلاب های سوسیالیستی و دیگر انقلاب های ایدئولوژیک قرن بیستم به همین راه رفتند. البته این سخن به معنای نفی این ارزش های افزوده ایده گانی نیست، بلکه منظور این است که بایستی حوزه ایده ها و ارزش های افزوده اومانیستی و واقعیت مادی مشخص شود تا دستکم بدانیم ما تصمیم داریم جهان را به شکل آرمان های انسانی درآوریم.
- برخی مارکسیست ها مانند لویی آلتوسر به زبانی دیگر با این ارزش های افزوده به مخالفت پرداختند و هرگونه روایت اومانیستی از مارکسیسم را رد کردند. آلتوسر به یک «گسست معرفت شناخی» در اندیشه مارکس باور دارد و می گوید مارکس از مرحله ای به بعد اومانیسم را کنار گذاشت و دیدگاهی «عینیت گرا» و «درکی علمی از روابط تاریخ» را اختیار کرد. آلتوسر مروج ساختارگرایی در اندیشه مارکسیسم بود و به آزادی انسانها باور نداشت وکنش آنها را بیبشتر وابسته به نیروهای تاریخی و ایدئولوژی های برآمده از تضادهای تنش زای طبقاتی می دانست. هر نظام اجتماعی برای بقای خود ناگزیر از بازتولید شرایط و روابط تولید است. ایدئولوژی ها این مهم را فراهم می سازند. ایدئولوژی ها که از شکاف تضاد طبقاتی بیرون می آیند، این تضادهای اجتماعی را تبدیل به گسل های اجتماعی کرده و بدین ترتیب شرایط و روابط تولید را حول این گسل های اجتماعی که همیشه امکان بروز بحران را دارند، دوباره احیا و تحمیل می کنند. ایدئولوژی ساختاری ذهنی نیست، بلکه یک سامانه نهادی و بروکراتیک است. ایدئولوژی نه باورها بلکه کنش ها و رویه ها و مؤسساتی است که انسان در آن به فردیت رسیده و جامعه پذیر می شود. به این ترتیب ایدئولوژی از مدرسه تا دانشگاه، از بیمارستان تا تیمارستان و زندان و انواع و اقسام نهادهای فرهنگی و امنیتی و .. که تحت ساخت بروکراتیک دولت ساماندهی می شوند را در بر می گیرد. به باور آلتوسر مارکس بیش از حد درگیر محیط درون کارخانه بود و کارکرد ایدئولوژی را که سرمایه داری از طریق بازسازی سوژه(ذهن)های ویژه این نظام از طریق تقسیم کار بیرونی، بازتولید می کند دست کم گرفت. زیرساخت های اقتصادی تنها در «وهله نهایی» تعیین کننده اند و ایدئولوژی مهمترین عامل تخصیص منابع و باز تولید شرایط و روابط تولید را بازی می کند. ساختارهای تئوریک دارای «عمق هستی شناختی» هستند و به سادگی به واقعیت ارجاع ندارند. همه تغییرات بزرگ اجتماعی در روند «علمی» تاریخ و از گسل های تنش زای مابین طبقات ناهمسود شکل می گیرند و انسان فردی نقش چندانی در این روند ندارد. نمی توان گفت که آلتوسر موفق به رفع مشکل بند ششم شده است. به هر حال تحقق ناپذیری آرمانها و پایدار شدن فاز نخست در عمل در این روند نیز پابرجاست. این را هم باید گفت که آلتوسر به درستی به ساختار عینی و سازمانی و برون کارخانه ای ایدئولوژی اشاره می کند. این توصیف مخاطبان مارکسیسم را از طبقه کارگر به مردم تبدیل می کند؛ چرا که ایدئولوژی بر روی ذهن مردم کار می کند و فقط درون کارخانه نیست.
- مارکس با تمام نبوغش فرزند زمان خویش بود. در قرن نوزده هنوز مدرنیسم و سرمایه داری تحقق نیافته بود و هنوز نظام با انرژی به رشدش ادامه می داد. فیزیک و تکنولوژی در میانه راه و هنوز در حال توسعه مکانیکی بودند و از صنایع الکترونیک خبری نبود. انقلاب صنعتی و رشد ناگهانی صنعت و تغییر پارادایم اقتصادی اروپا از کشاورزی و تجارت به صنعت، اکثر مردم را کارگر کرده بود و کمابیش معنای کارگران و مردم عادی منطبق بود. اما امروزه شرایط تغییرات گسترده ای کرده و با تحقق کامل مدرنیسم در همه ابعاد، دیگر کارگران بزرگترین و مهمترین طبقه اقتصادی نیستند. رشد صنایع خدماتی از قبیل توریسم، بانکداری و صنایع مالی و گسترش بازار و.. طبقات مهمی را در حوزه اقتصاد پدید آورده که مولد نیستند اما نقش مهمی در اقتصاد دارند. از این وضعیت دنیل بل اقتصاد دان آمریکایی رشته استدلالی بر علیه مارکسیسم ترتیب داده است بر این مبنا که طبقه اصلی انقلابی نظریه مارکسیسم دیگر اهمیت سابق را ندارد و بنابراین مارکسیسم رو به پایان است. از طرف دیگر اقتصاد مالی روز به روز مهم تر شده و در نظریه های نولیبرال بر اقتصاد تولیدی غلبه کرده است. توفق اقتصاد مالی که اغلب ماجراجویانه و سودجویانه از جانب طبقات بانکدار و بورس باز در تبانی با سیاستمداران بوده است، موجی ازبحران های مالی گسترده با زیانهایی بسیار، این بار نه برای کارگران که برای همه مردم خلق کرده است. البته مارکس نیز به رازآلودگی پول و استثماری که در آن نهفته است پی برد ولی هیچ گاه این خط فکری جایگاه واقعیش را در اندیشه وی نیافت. امروزه ساختارهای مالی در پیوند با ایدئولوژی به ابزار اصلی قدرت بدل شده است. پول بر اساس جایگاه های ایدئولوژیک و خونی در بین «خودی ها» توزیع می شود. پولی که به مثابه یک بدهی ملی و به حساب همه مردم خلق می شود، بین افرادی خاص که جایگاه ایدئولوژیک دارند یا در پیوند خونی و خانوادگی با جایگاه های ایدئولوژیک هستند، تقسیم می شود و مردم هر روز بدهکارتر و باید برای پرداخت این بدهی ملی بیگاری بدهند. این تازه وضعیت عادی است، بحران هایی که به صورت پی در پی این ساختار فاسد مالی خلق کرده و طبقات متوسط را در کف خیابانها رها می کند، به جای خود باقیست. این جایگاه رازآلود و قدرتمند را چه کسی به پول داده؟ با کدامین اعتبار و پشتوانه اقلیتی معدود یک شبه میلیلاردر می شوند و اکثریت به خاک سیاه می نشینند؟ پاسخ روشن است به پشتوانه مقدس ترین و اسطوره ای ترین معبد تاریخ: دولت.
- جمع بندی؛ مسما مارکسیسم ارتودوکس دیگر امکان تداوم ندارد. تمامیت مردم اعم از کشاورزان، کارمندان، بازرایان، کارمندان، پیشه وران، صنعت کاران، کارگران، دانشگاهیان و دانشمندان و.. امروزه به جای کارگران نشسته اند و اگر قرار است حقی از ساختار قدرت که حول ایدئولوژی و پول در هم پیچیده، استیفا شود، این حق مربوط به همه مردم یعنی ۹۹ درصد جمعیت فعلی جهان است. در دوران معاصر بیشتر وارثان مارکسیسم به اردوگاه نظریه انتقادی در ذیل نام هایی چون مکتب فرانکفورت، دریدا، فوکو، دولوز، آلتوسر، آگامبن و.. جمع شده اند. اینان به ضرورت هر چه بیشتر کار نظری و انتقادی به جای خام اندیشی های قرن نوزده پی برده و بحث هایی دامنه دار و تاثیر گذار در قرن بیستم به راه انداختند که ماحصل تئوریک آنها وارد قرن بیست و یک گردیده است. احتمالا در آینده دیگر بشر به دنبال آرمان کمونیسم نیست، ولی اسطوره زدایی و به قول آگامبن ناسوتی سازی قدرت و دولت و پول، همچنین کارهای فوکو در ایضاح مفهوم قدرت و تحلیل گفتمان، ساختار شکنی دریدا و قلمروزدایی و تفاوتهای سطحی(در برابر تفاوتهای سلسله مراتبی)دولوز، پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر، آثار اگزیستانسیالیستی در دفاع از واقعیت هستی فردانی و زیستی انسان در برابر مفاهیم متافیریکی و.. مکاتبی بودند که در ذیل نظریات مکتب انتقادی توسعه یافته و در آینده زمینه عقلانیتی را که گذر دهنده انسان از عصر گذشته یعنی عصر آهن باشد را فراهم خواهد آورد. ما تازه در نیمه راهیم…نیم روز بزرگ!
[i] داشجوی دکترای فلسفه دانشگاه اصفهان
2 نظر
پرتوی
باسلام،اینکه لنین را آلمانی ها در جریان جنگ جهانی اول با قطار خصوصی راهی روسیه کردن تا اهداف خود را پیگیری کنه وبرای حکومت حاکم روسیه درگیر جنگ مشکل آفرینی کنه،وبعد از طریق کودتای حزبی حکومت را قبضه کنه،و به اصطلاح ،بلشویک هادر جامعه نیمه صنعتی روسیه،تاریخ را سزارین کردن و به اصطلاح حکومت سوسیالیستی بر پا ساختن،با آنچه که انگلس پیش بینی کرده بود که نخستین حکومت سوسیالیستی در انگلستان صنعتی به وقوع میپیوندد،کاملا مغایره،ولی من هیچ جا در نوشتههای تاریخی ندیدم که دراین مورد مطلبی نوشته شده باشه،حال با توجه به مطلب فوق،میتوان گفت که سوسیالیسم مطرح شده توسط مارکس وانگلس،به موزه تاریخ پیوسته است؟ اصلا کودتای لنین را میتوان حکومت سوسیالیستی مورد نظر مارکس وانگلیس دانست؟منتظر نظری در این مورد از صاحبنظران هستم،با تشکر.
پرتوی
البته مطلبی که در بالا اشاره کردم،ارتباط مستقیم بامقاله آقای نوشاد نداره،ولی برای من همیشه به صورت یک سؤال بوده وهست