این مقاله را به اشتراک بگذارید
سکوت روشن سخن تاریک
«فِسّهها» داستانهایی است از ساموئل بکت که با ترجمه مهدی نوید در نشر چشمه منتشر شده است. این داستانها را البته نمیتوان داستان در معنای متعارف آن به حساب آورد و آنها که دیگر آثار داستانی بکت را خواندهاند خوب میدانند که بکت هرگز به شیوههای متعارف داستان نمینوشت و در «فِسّهها» نیز چنین نکرده است. «فِسّهها» در عین جدا بودنشان از هم به یکدیگر مربوطاند و این خطوربط را روبین رابینوویتس در مقالهای با عنوان «فِسّهها و داستانهای متقدم ساموئل بکت» که ترجمه فارسیاش در پایان کتاب آمده به خوبی نشان داده است. رابینوویتس در آغاز این مقاله این موضوع را مطرح میکند که در آثار بکت همواره شاهد حضور عنصری از آثار متقدم او در اثر جدیدتر هستیم و «فِسّهها» نیز از این قاعده مستثنا نیست. او مینویسد: «ساموئل بکت در بسط سبک ابداعانهاش، که مشخصهی داستانش است، بسیاری از قراردادهای سنتی رماننویسی را کنار میگذارد. یکی از این قراردادها این امر را تصریح میکند مگر اینکه اثری در نظر گرفته شده باشد به مثابهی تتمه یا تکملهی اثر پیشین. شخصیتها و وقایع نباید از رمانی به رمان دیگر منتقل بشوند. اما در داستانهای بکت، شخصیتها، صحنهها، کنش و درونمایهها از آثار متقدم بهکرات بازمیگردند. گهگاه همان شخصیتهای اصلی که به سَلفی داستانی در یک اثر اشاره میکنند به موضوعِ بحث در اثری متعاقب بدل میشوند. وات در مرسیه و کامیه رویت میشود؛ موران در مُلوی از وات و مرسیه صحبت میکند؛ در مالون میمیرد به مرسیه و موران اشاره میشود. در رمانها و داستانهای متأخر باز هم بسیاری ارجاعات به شخصیتها و وقایع در داستانهای متقدم هست». رابینوویتس آنگاه مینویسد: «فِسّهها تعداد بهشدت زیادی از این اشارات معطوف به گذشته را دارد. فِسّهها را هشت بخش کوتاه و از قرار معلوم نامربوط تشکیل داده است؛ بسیاریشان در سبکی نوشته شده که یادآورِ اثری متقدم و خاص است. هر بخش (یا آنطور که خوانده میشود، هر فِسّه) درونمایههایی را که با آثار متقدم در پیوند است دربر میگیرد؛ و اشاراتی به آثار متقدم در سرتاسر کتاب پخشوپلا شده است».
آنچه میخوانید سطرهای آغازین «فِسّهی ۲» است از این کتاب: «هُرن همیشه شبها میآمد. در تاریکی میدیدمش. باید کنار میآمدم با هر چیز که مانع دیدهشدن میشود. اولش بعد از پنجشش دقیقه میفرستادمش. تا اینکه حالیاش شد با طیب خاطر برود، موقعش که شد. به کمک نور چراغقوه یادداشتهایش را نگاه میکرد. بعد خاموشش میکرد و در تاریکی سخن میگفت. سکوت روشن، سخن تاریک. پنج شش سالی میشد که کسی مرا ندیده بود، در وهلهی اول خودم. یعنی چهرهای که خیلی درش غور کرده باشم، تمام این سالیان. حال از سر میگیرم این وارسی را، ممکن است برایم درسی باشد، در آینهها و آبگینههایم که مدتهاست کنار گذاشتهام. میگذارم پیش از آنکه کارم تمام شود دیده شوم. داد میزنم، اگر کسی در بزند، بیا داخل! اما اکنون از پنج شش سال پیش سخن میگویم. این اشارات به اکنون، به قبل و بعد، و هر چیز اینچنینی که قرار است از راه برسد، که ممکن است به وقتش خودمان دریابیم…».