این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانهای جادویی و فانتزی
مهرانگیز اشرافی
استیون میلهاوزر در پنج داستان کتاب «آیزنهایم شعبدهباز»، در بستر تکرارشونده شعبده و تردستی، با استفاده از وقایعی فراواقعی، هراس از امر ناشناخته را که تجسم هراس راوی داستانهاست، در دل خواننده میپروراند. راوی اولشخص جمع (ما) که در چهار داستان از این مجموعه به روایت پرداخته است، نگاهی جمعی دارد به وقایعی که در هر یک از داستانها میگذرد. وقایعی که در عین سادگی و جذابیت تجلی دنیایی پریشان و ازخودبیگانه است. هر پنج داستان به مدد شعبده، خواننده را میان واقعیت و تخیل بلاتکلیف میگذارد. این داستانها دنیای متعارف را زیر سوال برده و نمادهایی اهریمنی را مینمایاند که بشر همواره در تلاش بوده از آنها دوری کند. یکی از شاخصههای این داستانها ترسی است که بارها از زبان راوی داستانها به آن اشاره میشود؛ ترسی که در عین مضحکبودن و غیرواقعیبودن جمع ناظر را مسخ میکند و مخاطب را در بلاتکلیفی قرار میدهد و همین مساله است که روایت داستان را جذاب و خواننده را تا به انتهای داستان با خود همراه میکند.داستان «موزه بارنوم» در ۲۵ اپیزود، موزهای را توصیف میکند که خود بهمثابه جهانی است که کوچک و بزرگ در هزارتوی آن پا میگذارند و درگیر رمزوراز آن میشوند: «موزهای که عدهای بر این باورند که نمایشهای موزه نوعی کلاهبرداری است و فریبکاری آن به کودکان آسیب میزند و…» اما درعینحال و با تمام «نماهای بدریخت گروتسک» موزه و «برهمزدن آرامش آنها و تحلیلبردن نیرویشان»، باور جمع بر این است که «رفتن دوباره و دوباره به این موزه ضرورت است چراکه آنها بیقرارند و همیشه بیتاباند که از میان درگاههای وسوسهانگیز عبور کنند تا به اکتشافات غیرقابلتصورتر دست یابند.» راوی داستان با لحنی گزارشی و با نگاهی ریزپردازانه به توصیف فضاها و آدمها و موجودات اساطیری ساکن در موزه میپردازد؛ گویی سعی دارد با این نحوه توصیف، امر غیرواقعی را برای خواننده واقعی بنمایاند و مرز خیال و واقعیت را از بین ببرد. تکنیکی که در سایر داستانها، بهخصوص در داستان «جادوگر وِست اورنج» نیز بهخوبی از آن بهره گرفته شده است. در دو داستان «آیزنهایم شعبدهباز» و «تئاتر جدید آدمکوکی»، گرچه در نگاه اول مهارت دو تردست به نمایش درمیآید، اما رفتهرفته نمایش هر یک از این دو نفر جنبهای متفاوت یافته که آنان را از رقبایشان متمایز میسازد. هر دوی این شعبدهبازان در اوج شهرت چند صباحی حرفه پرآوازهشان را رها میکنند و به ذات هنر خود میاندیشند و پس از آن هر یک با دستاوردی نو به عرصه پیشین بازمیگردند؛ یکی با آدمکوکیهایی که دیگر جذابیت آدمکوکیهای سابق را ندارند اما همچنان تماشاچیان را مسحور خود میکنند، و دیگری با قدرتی ماورایی در تجسمبخشیدن به ارواح و با رمزورازی که هرگز برای بینندگان آشکار نمیشود.
داستان «آیزنهایم شعبدهباز» داستان شعبدهبازی است که نزدیک به دویست سال پیش، «زمانی که هنر سحر و جادو در اوج شکوفایی بوده»، میزیسته است. او که تردستی بیهمتاست، نمایشهایی شوم و شیطانی بر صحنه میآورد و از مهارت خود برای از میدان بهدرکردن رقبا مدد میجوید. احضار ارواح و تجسمبخشیدن به آنان آخرین هنرنمایی اوست که با مداخله پلیس برای پایاندادن به اینگونه نمایشها، به باور عدهای، خودش را نیز به شبحی مبدل و از صحنه بهدر میکند. اتفاقی که شاید چندان هم رنگ واقعیت نداشته باشد و بنا بر تواناییهایی که استاد شعبده در خلال داستان از خود بروز میدهد، عدهای از مریدانش را به این باور میرساند که «استاد از محدودیتهای زمان و مکان به سلامت گذر کرده و به قلمرو فناناپذیر سحر و رویا قدم گذاشته است.»
در داستان «چاقوانداز» نیز سرنوشت دختری که برای نمایش پایانی چاقوانداز داوطلب میشود تا آخرین پرتاب چاقو را بر سینهاش پذیرا شود، با پایینافتادن پرده نمایش نامعلوم میماند. چیزی که از منظر نگاه جمعی (راوی اولشخص جمع)، «زیادهروی در اجرای نمایش ماهرانهاش به حساب میآید و همچون کابوسی بر فکر و ذهنشان لانه میکند و خواب شبانهشان را ناآرام میسازد»، و از منظر داستانی میتواند نشان از عدمقطعیتی داشته باشد که در اغلب داستانها، یا در مضمون یا از زبان راوی بارها به آن اشاره میشود: «دودل بودیم و نمیدانستیم دقیقا چه احساسی باید داشته باشیم… خودمان هم نمیدانستیم برای چه دست میزنیم.»
روزنامه آرمان