Share This Article
نقدي بر رمان «خاكستر» اثر حسين سناپور
خاكستر تمام نميشود
شراره شريعت زاده
خاكستر، به جا مانده از آتشي است كه دودش قبلتر بلند شده بود. سال ١٣٩٣ رمان «دود» حسين سناپور به بازار آمد. «دود» يك داستان اجتماعي، سياسي بود كه ٢٤ ساعت پس از خودكشي زني به نام لادن توسط يكي از معشوقههايش، حسام، روايت ميشد. رمان «دود» با فلاشبك به ماجراهاي گذشته حسام و لادن پيش ميرفت. حسام، روشنفكري در گذشته كه رو به، سرخوردگي و درونگرايي رفته بود در طي داستان به دنبال كسي يا دليلي ميگشت تا علت خودكشي لادن باشد. باور نميكرد كه لادن زني با اعتماد به نفس بالا، جسور و بيپروا بيدليل دست به چنين كاري زده باشد. در اين بين به شخصي به نام مظفر ميرسد كه انگيزه انتقام گرفتنِ مرگ لادن را از او پيدا ميكند. در نهايت در فصل آخر به سراغ مظفر ميرود كه فكر ميكند در خودكشي لادن مقصر است.
حالا بعد از گذشت ٣ سال از داستان «دود» رمان ديگري از حسين سناپور چاپ شده كه شايد جواب خيلي سوالهايي را كه بعد از خواندن «دود» در ذهن خواننده جا ميماند داده باشد؛ از جمله شخصيت مظفر. اينبار داستان از منظر مظفرِ دود روايت ميشود. قصه، قصه «دود» نيست، قصه «خاكستر» بهجامانده از «دود» است و تا حدي آتشي كه نتيجهاش «دود» شد و «خاكستر».
راوي «خاكستر» مظفر است. كاراكتر اقتصادي، مدير يك شركت سرمايهگذاري بزرگ، سرمايهدار، بيزينسمن، قهرمانِ آرمانگراي دهه ٥٠، چريك دهه ٦٠، شخصيتي بيگانه با خود و منفعتطلب كه دوستان سياسياش در آلمان به خاطر همكارياش با حاكميت، قصد ترورش را داشتهاند.
كسي كه سالها زنداني كلماتي چون آرمانخواهي، مبارزه، زندان، چريك و سازمان بوده. كلماتي كه از او قدرتمندي ساخته كه ميتواند بازجو و رزمنده ديروز (مشاور و نگهبان امروز) را به خدمت بگيرد. شركتش را بسان يك سازمان ايدهآل ببيند.
سازماني كه خودش در راس قدرت باشد و مديريت كند. هرچند كه فقط توانسته بيرون از حيطه خانواده، مدير موفقي باشد و نتوانسته همسر و پدري خوب يا حتي معشوق ايدهآلي باشد. آدمي نبوده به راه مستقيم برود آنجا كه ميگويد: «بدم ميآيد از آدمهايي كه وقتي ميگذارندشان سرِ خط، ديگر يكراست و بيپيچوخم تا ته خط ميروند و شكايت نميكنند.» (صفحه ١٧٠)
مظفر قدرت انجام هر كار كثيف اقتصادي را دارد اما اگر بخواهد و ميلههاي محصوركننده ذهنش توجيهش نكنند و دنبال مصلحت نباشد. بخواهد كه جلوي مرگ معشوقهاش لادن را بگيرد. اما مصلحت نميبيند حتي عذاب وجدان هم ندارد.
«نبايد جلوي سرنوشت را گرفت. وقتي بخواهي جلويش را بگيري يعني كه رسيدهاي به آخرِ كارت. گاهي كمكش هم بايد كرد. سرنوشت آنقدرها هم چيز بدي نيست.» (صفحه ١٠)
هرچند از آرمانهايش دست كشيده اما هنوز زنداني دو زندان همزمان است. زندانِ كوچك گذشته كه در دل زندان بزرگتر امروزش است. هر بار با توجيه ميخواهد فرار كند ولي به هر دري ميزند نميتواند و دوباره، لادنها، پاپوشها، اعترافها و كثافتكاريها همه و همه يقهاش را ميگيرند و به زندان خودش برش ميگردانند تا روز جزاي مكافات و حكم نهايي كه حسامِ «دود» صادر كند.
داستان «خاكستر» همچون دود در همان ٢٤ ساعت بعد از مرگ خودخواسته لادن، معشوقه و همكارش (مظفر) ميگذرد. مرگ لادن چند وجهي است كه از هر طرف كه نگاهش كني، داستان يك زندگي را ميفهمي. فلاشبكها به گذشته، سيالِ كابوسوارِ ذهن، چريكهاي اقتصادي امروز، لابيها و پولشوييهاي رئوس قدرت، رانت، پرونده، منفعت، همه و همه در خدمت نويسنده تا از دو ديدگاه قصه را روايت كند.
قصه، قصه شهر خاكستري امروز و خاكسترِ به جا مانده از عشق سوخته است كه به مانند كارهاي قبلي نويسنده توانسته جامعه را از درون و بيرون نشان بدهد.
«خاكستر» تمام نميشود. مادامي كه مردم هستند، جامعه و مشكلاتِ خاكستري هم هستند و هميشه نگاههاي تيزبيني از پشت عينكهايي كه هر روز ذرهبينيتر ميشوند، خوب ميبينند و تحليلهاي به جايي، زير موهايي كه روز به روز سفيدتر ميشوند، ميكنند و دستهايي كه هر روز بيشتر از روز قبل ميلرزند، قلم ميزنند تا اثري متولد شود كه بخوانيم و بيشتر فكركنيم. «خاكستر» كه «دود»ش قبلتر آمده بود از دسته همين آثار خواندني است كه تمامشدني نيست زيرا خاكسترِ آتش، هميشه به دنبال جايي است براي نشستن و اينبار به دلها نشسته است.
حسين سناپور، روزنامهنگاري كه ردپاي تفكرات سياسياش را ميتوان در بيشتر رمانهايش ديد اينبار هم توانسته رسالت ادبياتياش را در برابر مردمش تمام كند. هميشه دغدغه نويسنده اتفاقاتي بوده كه در جامعه و شهرش ميافتد و تاثيرش تا مدتها در زندگي ادامه دارد او با نگاه تيزبين و دقيق توانسته در دل شهر بر لبِ تيغ راه برود و از اعتراضهاي دانشجويي و كميته انضباطي در «نيمهغايب»، تعليقهاي سياسي و عشقهاي بيسرانجام در «ويران ميآيي» حرف بزند. با آنكه در «شمايل تاريك كاخها» به تاريخ صفويه پرداخته اما زيرلايههاي سياسي و اجتماعي در جاي جاي رمان ديدهميشود يا حتي در يك جامعه كوچكتر بيمارستان قصهي «سپيدتر از استخوان» را بنويسد. او آنجا كه زبان و قصه ارضايش نميكند پا به عرصه شعر ميگذارد. شاعرانههايي با همان دغدغه كه شايد بهترين واكنش در برابر ناملايمات اطرافش باشد. در شعر «بينامي» ميخوانيم: «ما خيابان بوديم/ برگبرگهاي چنارهاي خيابانِ وليعصر/ كه ميوزيديم/ ما پل كريمخان بوديم و پنجرههايِ بيشمار خندان/ ما تشنهگي بوديم/ و با فرياد فقط سيراب ميشديم/ ديشب ما، بوديم/ من اما چشمِ تو بودم فقط/ و لبخندي كه از بلوارِ كشاورز تا كريمخان/…»
اعتماد
2 Comments
ناشناس
دار و دسته کارگاه داستان نویسی بی خبر از ادبیات جهان، بی خبر از گذشته ادبیات ایران که متاسفانه در مملکت ما شلتاق می کنند و همه کاره اند و چیزی نمانده که ادبیات را به کلی از بین ببرند.
ف ف
سناپور روزنامه نگار است؟ واقعاً؟