این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره هاینریش فون کلایست به بهانه چاپ آثارش
همچون باد روان
مترجم: سهراب برازش
(Michael Kohlhaas) «میشائیل کلهاس» نوولی است که محمود حدادی، مترجم ادبیات آلمان، آن را از زبان آلمانی ترجمه کرده و نویسنده اش، هاینریش فون کلایست (Heinrich von kleist)، را به فارسی زبانان معرفی کرده است. کتاب «میشائیل کلهاس» که ناشرش «نشر ماهی» است علاوه بر نوول فوق، سه داستان دیگر نیز دارد: «گنده پیرلوکارنو»، «زلزله در شیلی» و «مارکوئیز فون اُ…». در ابتدای کتاب مقدمه ای از توماس مان درباره کلایست و آثارش آورده شده و در انتها پس گفتاری از مترجم به همراه سالشمار زندگی نویسنده. مقاله ای که در زیر ترجمه شده دو بخش دارد: بخش اول نگاهی است به زندگی و آثار کلایست و بخش دوم به «میشائیل کلهاس»، که در ادبیات آلمان از جایگاه ممتازی برخوردار است، می پردازد.
* هاینریش فون کلایست
(۱۸۱۱-۱۷۷۷)
هاینریش هاینه که چندان عادت نداشت همکاران نویسنده اش را با ملاطفت مورد نقد قرار دهد بر این باور بود که نمایشنامه «شاهزاده هومبورگ» با «نبوغ شعر به رشته تحریر درآمده است». هنگامی که هاینه چنین تحسینی از اثر کلایست به عمل آورد بسیاری از معاصرانش، از جمله ادیب بزرگی چون گوته، هنوز تکلیفشان با آثار کلایست چندان روشن نبود. این بلاتکلیفی تا حدودی ناشی از این بود که کلایست را نمی شد در دو سبک ادبی رایج آن زمان یعنی کلاسیک یا رومانتیک طبقه بندی کرد. اما این بلاتکلیفی علت مهم تری نیز داشت: برخی از داستان ها و درام های او اعماق روح آدمی را کنکاش می کردند و این چیزی بود که تازه یک قرن بعد از او مورد پژوهش زیگموند فروید قرار گرفت.
هاینریش فون کلایست فرزند یک خانواده نظامی و قدیمی پروسی بود. بعد از مرگ زودهنگام والدین، کلایست از سال ۱۷۹۳ تا ،۱۷۹۵ یعنی از ۱۵ سالگی، در لشکرکشی علیه فرانسه انقلابی شرکت جست اما کمی بعد از خدمت نظام که به نظرش «یادبود زنده ای از ستم» می آمد بیزار شد؛ بنابراین در سال ۱۷۹۹ با درجه ستوانی بالاخره از خدمت کناره گرفت و شروع به تحصیل در رشته های حقوق و اقتصاد ملی نمود. با دختری به نام «ویلهلمینه فون تسنک» نامزد شد و یک سال بعدش به عنوان کارآموز در وزارت اقتصاد حکومت پروس در برلین مشغول به کار شد. اما درست در ابتدای سال ۱۸۰۱ دچار بحرانی روحی شد: پذیرش یک شغل دولتی پس از آن دیگر برایش مطلوب نمی نمود. او در نامه ای برای نامزدش نوشت: «باید کاری کنم که حکومت از من می خواهد، بدون این که در درستی آنچه از من خواسته شده چون وچرایی بکنم. باید برای اهداف مبهم چنین حکومتی صرفاً یک ابزار باشم و من قادر به چنین کاری نیستم.» علاوه بر این مطالعه آثار کانت او را در معنی و مفهوم علوم و جست وجو برای حقیقت اساساً دچار تردید کرد. حاصل این وضعیت فرار بود، ابتدا به پاریس، با خواهر ناتنی اش اولریکه که همواره پشتوانه قابل اعتماد او بود، بعد به جایی آرام و دنج به سبک ژان ژاک روسو: قصدش این بود که به عنوان یک دهقان در سوئیس مقیم شود. در این فاصله اهداف او نیز تغییر کرده بود: اکنون قصد داشت نویسنده شود و تراژدی کاملی بنویسد. دوستان سوئیسی او مانند لودویگ ویلند و دیگران کلایست را در جاه طلبی های ادبی اش تشویق می کردند. کلایست بر سر شرط بندی ادبی که با این دوستان کرده بود نمایشنامه «کوزه شکسته» را پدید آورد و پدر لودویگ ویلند، کریستف مارتین ویلند ـ شاعر معروف دوره روشنگری ـ ، که کلایست مدت کوتاهی در ملک او ساکن بود با شور و حرارت لب به تحسینش گشود. او نوشت: «اگر ارواح آخیلوس، سوفکلس و شکسپیر دست به دست هم دهند تا یک تراژدی خلق کنند نتیجه چیزی خواهد بود در حد «مرگ گوئیزکارد» اثر کلایست…» هنوز یک سال از نوشتن این نمایشنامه نگذشته بود که کلایست از آن بدش آمد و آن را سوزاند. تصمیم گرفت وارد ارتش شود تا به جنگ دشمن قسم خورده اش ناپلئون بناپارت برود اما او را از رفتن به جبهه جنگ بازداشتند. نتیجه این شد که به لحاظ روحی و جسمی دچار فروپاشی گشت.
در سال ۱۸۰۴ یکبار دیگر به خدمت دولت پروس درآمد اما دو سال بعد برای همیشه فکر کار دولتی را از سرش بیرون کرد. قصد داشت آینده اش را کاملاً وقف نویسندگی کند، آینده ای که زیر سایه حوادث سیاسی قرار داشت. در سال ،۱۸۰۷ بعد از شکست پروس از ناپلئون، کلایست حتی به مدت شش ماه به اتهام جاسوسی در فرانسه زندانی شد. اثر ناتمامی را که در این دوره نوشت در سال ۱۸۰۸ در مجله ادبی «فوبوس» که در شهر درسدن منتشر می شد به چاپ رساند. اما مجله منحل شد و کلایست در زمینه های دیگر نیز توفیقی نیافت: گوته در وایمار نمایشنامه «کوزه شکسته» را به روی صحنه برد اما با شکست مواجه شد. علت شکست این بود که ادیب بزرگ نمایشنامه کلایست را به سه پرده تقسیم کرده بود. کلایست قصد داشت او را به دوئل دعوت کند. او نمایشنامه «پنتسیلا» را نیز برای گوته فرستاد اما گوته درک چندانی نسبت به این اثر نیز نشان نداد، سایر منتقدان نیز زبان بی شکل و رادیکال بودن احساسات آن را مورد انتقاد قرار دادند. علاوه بر اینها اخلاقیات مطرح شده در داستان «مارکوئیز فون اُ…» نیز با واکنش انزجارآمیز معاصران کلایست مواجه شد.
کشمکش میان احساس و جبر اجتماعی، میان عقل گریزی و عقل ـ که مسأله زندگی خود وی بود ـ موضوع مرکزی آثار کلایست را تشکیل می دهد، برای مثال در داستان «زلزله در شیلی» یک عشق از نظر اجتماعی نامتناسب باید حریف ریاکاری و قوانین اخلاقی غیرانسانی، که توسط سیستم انکیزاسیون مستعمره اسپانیا حاکم شده، بشود: یا نوول «میشائیل کلهاس» که موضوعش مبارزه یک احساس طبیعی عدالت طلبانه علیه قوانین حقوقی طبقاتی و تبعیض آمیز قرن شانزدهم آلمان است. اما اعتراض کلایست یک اعتراض انقلابی نیست: نفرت او از ناپلئون که در سال ۱۸۰۶ به برلین لشکرکشی کرده بود، آنقدر شدید بود که از حکومت محافظه کار پروس در برابر سرایت افکار جدید فرانسوی حمایت می کرد. او یک نمایشنامه تبلیغاتی و ضدفرانسوی به نام «نبرد هرمان» به رشته تحریر درآورد و طرح مجله ای ضدفرانسوی با عنوان «گرمانیا» را نیز ریخت که قرار بود «نخستین تنفس آزادی آلمانی» باشد. این طرح به مرحله اجرا نرسید. به جای آن کلایست نخستین روزنامه عصر برلین را، که بویژه به خاطر گزارش های پلیسی آن محبوبیت پیدا کرد، تأسیس کرد، اما کمی بعد با فشار حکومت مجبور به تعطیلی شد. کلایست از لحاظ مادی و روحی به انتهای خط رسید: آن شهرت ادبی که در پی آن بود به وقوع نپیوست ـ به جز «کتشن» نمایشنامه های جدیدش هیچ گاه روی صحنه نرفتند. او بیهوده تلاش کرد یکبار دیگر پشتوانه مالی، اداری و دولتی برای خودش دست و پا کند و بیهوده نمایشنامه «شاهزاده فریدریش همبورگ» را به شاهزاده پروس، ماریانه، تقدیم کرد: اما مستمری که امیدش را داشت به او تعلق نگرفت، حتی نمایشنامه تقدیمی اش مورد قبول قرار نگرفت. به او گفتند یک شاهزاده پروسی نباید طوری نشان داده شود که از مرگ می هراسد. کلایست در حالت ناامیدی تصمیم گرفت دوباره وارد خدمت نظام شود تا در جنگ با فرانسویان جانش را از دست بدهد، اما پادشاه پروس با ناپلئون پیمان بست…
در انتها دیگر راه حلی نمی شناخت. به نظر خودش «عضو به درد نخور جامعه انسانی» بود، که «دیگر ارزش دلسوزی هم نداشت» و دستاوردهای ادبی اش، «خواه کوچک و خواه بزرگ»، به رسمیت شناخته نشد. به ماری فون کلایست نوشت: «… قسم می خورم که ادامه این زندگی دیگر برایم ممکن نیست؛ روحم آنچنان مجروح است که … روشنایی روز باعث آزارم می شود.» کمی بعد از این نامه کلایست دست به خودکشی زد.
* میشائیل کلهاس
کلایست در چند جمله مقدماتی پرقدرت قهرمان داستانش را اینگونه وصف می کند: کلهاس «… یکی از درستکارترین و همزمان هراس انگیزترین انسان های روزگار خود بود…» در این جمله تناقضی آشکار نهفته است. این همان تناقضی است که کلایست کل عمرش از آن رنج می برد: زندگی «شکننده» است، معمایی غیرقابل توضیح. کلهاس آدمی است که تصور فردی درستکارتر از وی ممکن نیست و با وجود این ، بدون این که خصلت های نمونه وارش را از دست بدهد تبدیل به سارق و قاتل می شود. عدالت فضیلتی است مورد قبول همه، اما همین فضیلت از کلهاس اسب فروش یک جنایتکار می سازد.
چطور کار به اینجا می کشد در ابتدای نوول کلهاس در نظم اجتماعش با امنیت مشغول زندگی است. این نظم توسط واقعه ای کوچک خدشه دار می شود. اسب فروش می خواهد این نظم را در چارچوب امکاناتی که در جامعه اش در دسترس هستند، دوباره به وجود بیاورد.
کلهاس احساس می کند به خودش وانهاده شده است. او تلاش می کند باز اعتدال قابل اتکایی در زندگی پیدا کند. چون جامعه به او خیانت می کند علیه آن اقدام می کند، به این دلیل که از درستی عملش اطمینان دارد.
اما این عمل او به گونه ای مضاعف پیامدهای شومی در پی دارد. سرنوشت کلهاس را در مقابل تصمیماتی قرار می دهد که نیروهای شیطانی را در او بیدار می کنند، نیروهایی که تا آن زمان در او خفته بودند. او خصلت عدالت خواهی را از دست می دهد و گناهکار می گردد، چرا که برای ایجاد کردن حقی برای خود مجبور است در حق دیگران ظلم کند. اما این تحول همزمان او را نابود می کند: کلهاس درمی یابد که اعمالش به واسطه تدابیر دشمانش چهره ای کاملاً متفاوت پیدا می کنند، بویژه این که شخصی به نام او دست به جنایاتی می زند که با مبارزه او برای عدالت هیچ ارتباطی ندارد. بدین ترتیب گاهی حق می تواند همزمان ظلم هم باشد، انسان ها هرگز «نمی توانند تعیین کنند که چشمانشان امور را آنگونه که هستند به آنها می نمایاند».
در این نوول این نظم بازتولید می شود. با محاکمه عادلانه دادگاه این نکته به اثبات می رسد که جامعه، حکومت، می داند که چگونه از حق محافظت کند، حتی اگر بخشی از اعمالش در این امر به توفیق دست نیافته باشند.
زبان کلایست در نوول هایش دارای تنشی درونی و دقتی فوق العاده است، زبانی که اغلب توسط دیگران مورد تقلید قرار گرفته اما هیچ گاه کسی نتوانسته به این زبان دست یابد. خواندن زبان او زحمت و توجه ویژه ای طلب می کند، چرا که کلایست می خواهد جریان یکپارچه ای را در عباراتی یکپارچه و منسجم منعکس کند. نمونه کوتاهی می تواند این مسأله را به خوبی نشان دهد: کارمند گمرک، در حالی که دکمه پالتو را بر تن تنومندش می بست، پائین آمد و در زیر موج رگباری اریب، کج کج خود را به او رساند و از او جواز عبور خواست. در این جمله آنچه نویسنده ای با نیروی تمرکز اندک در ردیفی از جملات قصد بیانش را دارد موجود است: این که کارمند گمرک با عجله می آید، این که وقت کافی برای پوشیدن لباسش به طور کامل نداشته است، این که او آدم شلخته و چاقی است، این که هوا توفانی است و این که کارمند راحت طلب است و عادت ندارد در هوای بد از دفترش خارج شود. همه اینها از طریق جملات فرعی در هم تنیده بیان می شوند. این جملات فرعی به داستان رنگ و زمینه می دهند. جملات اصلی چارچوب کلی داستان را به دست می دهند: «کارمند گمرک … پائین آمد و… جواز عبور خواست.»
آنچه در بالانمونه کوتاهی از آن ارائه شد در مورد جملاتی طولانی تر و پیچیده تر نیز صادق است و کلایست علاقه خاصی در استفاده از این گونه جملات دارد.
این سبک به غیر از تصویری بودنش وظیفه دیگری نیز دارد. کلایست همچون یک وقایع نگار می نویسد، یعنی او حوادث را فقط تعریف می کند، بدون این که موضع گیری کند یا درباره علل آنها به کندوکاو بپردازد. خواننده باید همه چیز را از واقعیت های ارائه شده در داستان نتیجه گیری کند. به همین دلیل اگر بخواهد به کنه مطلب پی ببرد، باید با نگاه بسیار دقیقی جزئیات را دنبال کند. شخصیت ها با حرکت و واژه های اندکی ماهیت خودشان را برملامی کنند، آنگونه که در نمونه ذکر شده فوق، کارمند گمرک چنین می کند.
«میشائیل کلهاس» نمونه ای عالی است از شکل داستانی که در قرن نوزدهم در آلمان خواهان زیادی پیدا کرد. این فرم نوول (Novelle) نام دارد و از واژه ایتایلایی نوولا(Novella) گرفته شده که به معنای «تازگی» است. این شکل ادبی به صورتی موجز و خطی تحولی را گزارش می دهد که چرخشی غیرقابل انتظار، اما مستدل و طبیعی، در آن اتفاق می افتد. نخستین استاد بزرگ نوول کسی نبود جز ادیب دوران رنسانس ایتالیا، بوکاچیو، که اثرش دکامرون را در حوالی سال ۱۳۵۰ میلادی منتشر کرد.
روزنامه ایران