این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با ریچارد فورد
ادبیات دریچهای برای دیدن اهمیت زندگی است
نیلوفر خسرویبلامی*
نخستین داستانی که ریچارد فورد برای گرانتا نوشت، در هشتمین شماره، «رئالیست کثیف»، در سال ۱۹۸۳ چاپ شد. فورد که زاده جکسون میسیسیپی بود، آن موقع در شرف چهلسالگی قرار داشت و تا آن زمان دو رمان به نامهای «تکهای از قلبم» و «واپسین بخت» را چاپ کرده بود. اما هیچکدام از این دو آنطور که باید فروش نکرد و وقتی که داستان فورد، «راک اسپرینگز» در مجله گرانتا بیرون آمد، هیچکدام از این دو رمان دیگر در نوبت چاپ قرار نداشتند. در آن شماره با عنوان «رئالیست کثیف»، نویسندگان دیگری نیز همچون ریموند کارور در کنار فورد وجود داشتند که به دلایلی از جمله فروش بیشتر مجلات ادبی، برداشتی همگون با چنین دیدگاهی اختیار کردند. اگر بتوان برای مجلات، روح و شخصیت (یا حتی خودآگاهی) تصور کرد، فورد و کاروِر تنها افرادی بودند که دست به شکلدهی روح گرانتا زدند. ریچارد فورد، چند سال پس از پدیداری «رئالیست کثیف»، رمان «خبرنگار ورزشی» (جز صدرمان برتر انگلیسیزبان به انتخاب مجله تایم) را چاپ کرد و همین اثر نوید چند کار پس از آن را نیز به خوانندگان داد که بعدها به چهارگانه فرانک باسکام معروف شد. فورد از آن زمان تابهحال به داستاننویسی ادامه داده و بهترین آنها نیز لابهلای همین صفحات پدیدار شده. داستان کوتاه و بلند ادبیات آمریکا در نشر گرانتا که نهتنها دو اثر برجسته هنری به شمار میآیند، بلکه راهنمایی مناسب برای خوانش هرچه بهتر آثار خود فورد نیز قلمداد میشوند. فورد پس از «خبرنگار ورزشی»، «زندگی وحشی» را نوشت و پس از آن نیز رمان دیگری از فرانک باسکام با عنوان «روز استقلال» (برنده جایزه پولیتزر و پنفاکنر) چاپ کرد که تا به امروز تنها رمان تاریخ ادبیات بوده که همزمان موفق به دریافت دو جایزه ادبی پنفاکنر و کتاب ملی شده است. رمانهای فرانک باسکام، پس از دو مجموعه داستان «زنان با مردان» (برنده جایزه پنمالامود) و «یک مشت گناه»، با دو کار دیگر به نامهای «پستیوبلندی زمین» (نامزد نهایی جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا) و «بگذارید با شما روراست باشم» (نامزد نهایی جایزه پولیتزر) تکمیل شدند. «کانادا» (برنده جایزه فمینا، جایزه انجمن کتابخانه آمریکا و مدال اندرو کارنگی) آخرین رمان منتشرشده فورد است. آثار فورد توسط آرش خوشصفا (دانشجوی دکترای ادبیات انگلیسی که پایاننامه دکترایش نیز به جان فورد اختصاص دارد) به فارسی ترجمه و از سوی نشر روزگار منتشر شده است. رمان «زندگی وحشی» را هم کیهان بهمنی ترجمه و نشر افراز منتشر کرده است. آنچه میخوانید گفتوگوی تیم آدامز با ریچارد فورد درباره آثارش و «رئالیست کثیف» است؛ سبکی که او را در کنار نامهای بزرگی چون ریموند کارور و جان آپدایک قرار میدهد.
وقتی نوشتن «پستیوبلندی زمین» را تمام کردید، رسما اعلام کردید که دیگر رمانی به این بلندی نمینویسید. آیا هنوز هم سر حرفتان هستید؟
بله، حتی بیشتر از آن موقع. «پستیوبلندی زمین» یک کار پرزحمت و منحصربهفرد بود و خب بازخورد متناسبش از سوی خوانندهها هم گواهی بر همین مطلب است. همانقدر که دیگر نمیتوانم فکر نوشتن رمان بلند دیگری را به سرم راه بدهم، از طرف دیگر هم نمیخواهم همان فشار مبنی بر درازا و پیچیدگی را هم به خواننده وارد کنم. البته دلم میخواهد دوباره رمان بنویسم، بله، ولی نه چیزی شبیه «پستیوبلندی زمین». بعضی چیزها تکرارشان فایدهای ندارد-بهویژه وقتی که بار اول به اندازه کافی درست وحسابی انجام میشوند.
چرا فکر میکنید خیلی از رماننویسان آمریکایی-دان دِلیلو و حتی کسانی مثل جان آپدایک-درصدد بودهاند تا اینقدر مستقیم به حوادث ۱۱سپتامبر بپردازند؟
خب لابد چنین چیزی برایشان تکاندهنده بوده. هر دو آنها نویسندگان قابلی هستند و به شکل عجیبی میتوانند هر چیزی را سوژه نوشتههایشان کنند. اگر یکی مثل من چنین کاری نکرده خب حتما در ردیف این نویسندهها قرار نمیگیرد. وگرنه من هم از چنین چیزی مینوشتم، نه؟!
به نظرتان، داستانها آفریده میشوند یا کشفشان میکنند؟
خب معلوم است، آفریده میشوند. اینگونه نیست که داستانها یک جایی، در یک فضای ماورایی و افلاطونی جا خوش کرده باشند و شما هر وقت بخواهید عین ایمیلهایی که تا حالا بازشان نکردهاید بروید سراغشان، نه. این نویسندها هستند که داستان را به وجود میآورند. اما به محض اینکه داستانی خوب از آب درمیآید، همه آن داستان را پیشفرضی قلمداد میکنند که انگار صرفا برای پرکردن یکجور فضای بااهمیت نوشته شده، اما چنین برداشتی اصلا درست نیست. مطمئنم. هر داستان، فضای منحصربهفرد خودش را به وجود میآورد و خودش هم از عهده پرکردنش برمیآید. نویسندهها داستانهایشان را پیدا نمیکنند-اگرچه شاید بعضیها اینریختیاند. اینجور نویسندهها دایره واژگانشان آنقدر گسترده نیست که از پسِ ابراز چیزی که میخواهند بگویند بربیاید، عین همینگوی که همیشه فکر میکرد پیچیدگی، آتشی است که به جان خرمن آدم میافتد.
من همیشه شما را به عنوان یک نویسنده جنوبی تصور میکردم، ولی شما در داستانهایتان مدام اصرار داشتهاید به طریقی به سمت شمال رو کنید.
قصه دراز ولی جالبی دارد. نخستین رمانی که نوشتم، «تکهای از قلبم»، در جنوب رخ میدهد چون آن سالها فکر میکردم خب نویسندههای جنوبی باید آنریختی بنویسند و آنطوری حرف بزنند. ولی بعد، دلم میخواست چیزی بنویسم که با وجود بسترش در جنوب، توجه هر کسی، جنوبی و غیرجنوبی، را به خوش جلب کند. یعنی میخواستم از قالب جنوب استفاده کنم ولی رمانی گستردهتر از بازههای یک رمان جنوبی بنویسم. فکر کنم فاکنر، فلانری اوکانر و یودورا ولتی سرمشق خوبی در این زمینه به حساب میآمدند. ولی وقتی رمان چاپ و نقدها نوشته شد، دیدم همه برچسب «رمان جنوبینویس» بهش زدهاند. و خیلی توی ذوقم خورد و باعث شد تا تلاش کنم رمانی بنویسم که دیگر به این راحتی نشود اینگونه دستهبندیاش کرد. بعد، رمانی نوشتم که بستر حوادثش در نیومکزیکو است و بعدش هم «خبرنگار ورزشی» را چاپ کردم که آن هم صحنههایش عمدتا در نیوجرسی و میشیگان رخ میدهند. و بعد از آن حتی کتابهای دیگری نوشتم که بسترشان در مونتانا و حتی فرانسه شکل گرفته. و اینگونه شد که آن جنبه جنوب کمی در من افول کرد. البته بعدها فکر کردم نویسندههای دیگر (وِلتی، اوکانِر، پِرسی، فاکنِر، استایرن، رینولدز پرایس، بَری هنا) هم بودهاند و چهبسا چنین کاری را به مراتب بهتر از من انجام دادهاند. پس چرا من سعی نکنم بهترین باشم؟
شما بارها در کارهایتان از عشق به شکار نوشتهاید. آیا پیش آمده که چنین چیزی انگیزه اصلی نوشتن بعضی آثارتان بشود؟
بعضی از داستانها، بله، دقیقا همانهایی که شکار در آنها نمود آشکار دارد: «کمونیست» و «گِرِیت فالز و ندا». اما در کل فکر کنم چنین چیزی یکی از علایق شخصیام است و الزاما ارتباط مستقیمی با کارهایم ندارد. البته این را هم بگویم که اصلا دوست ندارم بنشینم و درباره شکار داستان بخوانم. هرچند من خودم «کمونیست» را در سال ۱۹۸۴ وقتی نوشتم که یک بار با تام مَکگوئین رفته بودیم مونتانا، شکار کبک. خود او بهم گفت یکی را میشناسد که دارد یک آنتولوژی از داستانهایی درمیآورد که درونمایهشان شکار است و اینکه اگر زمانی داستانی نوشتم که چنین مفهومی در آن بود، بهتر است یک نسخهاش را هم برای این شخص بفرستم. من پیش از آن هیچ داستانی با این درونمایه ننوشته بودم. ولی بعدش رفتم و نوشتم و نتیجهاش شد «کمونیست». و به نظر خودم هم دیگر هیچ وقت نتوانستم داستانی بهتر از آن بنویسم. قضاوتش البته با خود شما.
یکجور اخلاقگرایی ثابت در بسیاری از داستانهای شما به چشم میخورد. روی حرفم بیشتر با داستانهای مجموعه «یک مشت گناه» است. اینکه نافرمانی، پیامدهای خاص خودش را دارد، حتی اگر هدف، فقط نمایش پوچی زندگی باشد. آیا این نوع اخلاقگرایی ناشی از شخصیتها است یا یک اندیشه پیشفرض بزرگ؟
پاسخ مشخصی نمیتوانم بدهم. من معمولا نوشتن خیلی از داستانها را با شخصیتها آغاز نمیکنم، عمدتا چنین کاری را با یک موقعیت کلید میزنم یا سراغ جزئیات و تکههایی میروم که یک داستان باید شاملشان بشود و داستان را با آنها پیش میبرم. در این صورت اگر بخواهم پاسخ شما را بدهم باید بگویم پس این اخلاقگرایی پیش از هر چیز دیگری ایجاد میشود، یکجور نیروی نامحسوس است که خودش را در گزینشها نشان میدهد. ولی من همیشه کاملا ناآگاه از این شکلگیری، کار را دنبال میکنم. من همیشه به نقلقولی که مارتین اَمیس از نورتروپ فرای یادآوری کرده فکر میکنم: ادبیات، کاربرد ازهمگسیخته زبان است، نویسنده در آخر کار، عملا نباید برآیند شستهورفتهای پیش رویش باشد. من نخست، موقعیتها را با کمک زبان میچینم و بعد میبینم چه پیش میآید. خب اینگونه، دستکم از دید نظری، هر چیزی ممکن است پیش بیاید.
خیلی کم پیش آمده که برخلاف برخی نویسندهها مثل توبیاس وولف از دوران کودکی بنویسید. آیا چنین چیزی هیچ وقت وسوسه خوبی برای نوشتن نبوده؟
من از کودکی نوشتهام. چندتا از داستانهای «راک اسپرینگز» راوی نوجوان دارند، همانطور که «زندگی وحشی». و در مجموعه کتب نیوجرسی هم بچههای راوی نقش پررنگی دارند، بهویژه در «روز استقلال». البته شاید بر اساس تعاریف شما، نوجوان، کودک قلمداد نمیشود و شاید هم واقعا همینطور باشد. ولی خودم همیشه احساس میکنم از بچهها نوشتهام-چون من یکی از آنهایی هستم که معتقدند نوشتن درباره بچهها از بچهداشتن خیلی راحتتر است. و خب خودم هم بچه ندارم.
فکر میکنید بالاتررفتن سنتان باعث شده یکدلی عمیقتری با شخصیتهایتان پیدا کنید؟
باید بگویم یکدلی من الان با همهچیز عمیقتر شده. به سنوسال مربوط میشود؟ شاید. ولی بیشتر به خاطر تجربه است. گراهام گرین میگوید-البته من خودم خیلی از این نگرش بیزارم-میرایی با افزایش سن ارتباط مستقیم دارد و با حس کنجکاوی، ارتباط عکس. این دیدگاه بیشتر به درد افرادی میخورد که هیچوقت از هیچچیز راضی نیستند. آنهایی که همیشه رو به افولاند. و چنین چیزی اصلا با من سازگاری ندارد. شاید چون حس کنجکاوی من هنوز هم قوی است.
پس ادبیات باید از ما مردها و زنهای بهتری بسازد.
نمیدانم. من فقط این را میدانم که ادبیات به خواننده کمک میکند دریچه تازهای برای دیدن اهمیت زندگی داشته باشد، همانطور که باعث میشود پیامد حوادث را هم در نظر بگیرد. اینکه آدم بخواهد بهتر بشود یا نه یک تصمیم شخصی است. من خودم دلایلی دارم که خب شاید خیلی هم دقیق نباشند، هرچند بهترشدن با آرزوی بهترشدن فرق میکند.
نظرتان درباره لقب «رئالیست کثیف» از طرف گرانتا چیست؟
من یا شاید همهمان فکر میکردیم این «رئالیسم کثیف» دستکم می تواند بازار را تحتتاثیر قرار بدهد. فکر نمیکنم من، کارور یا توبی وولف یا جِین آن فیلیپس بر این باور بودهایم که چنین لفظی، درونمایه داستانهایمان را به درستی توصیف میکند. بیل بوفورد چنین چیزی را از خودش درآورد تا مجلهها در بریتانیا بیشتر بفروشند. هرچند خیلیخیلی خوب جواب داد. چون هنوزم بحثش ادامه دارد، نه؟ من آن موقع-دهه هشتاد-نه کتاب چاپشدهای داشتم و نه خوانندهای، البته وضعیت دیگر رئالیستهای کثیف اینگونه نبود. و اتفاقا این طرح بیل باعث شد من بتوانم برای خودم چندتا خواننده دستوپا کنم. هرچقدر از او تشکر کنم کم است.
آیا هیچوقت همان روزها به این فکر کردید که کلا نویسندگی را بگذارید کنار؟
خیلی زیاد. با خودم فکر میکردم که خب من دیگر تمام تلاشم را برای رماننویسشدن به کار گرفتهام و به هر دلیلی جواب نداده. همان روزها رفتم دفتر نشریه تصویر ورزشی، دنبال کار. ولی مدیرش قبول نکرد. رو کرد بهم و گفت من رماننویسم (متلکش برایم گران تمام شد) و به همین دلیل نمیتوانم خبر ورزشی بنویسم. اینجوری شد که منم برگشتم خانه و شروع کردم به نوشتن رمان «خبرنگار ورزشی». ولی اگر بهم کار میداد، شک ندارم که با آغوش باز میپذیرفتم و خیلی هم خوشحال میشدم. در این صورت، حتما تا الان بازنشسته شده بودم و مستمری خوبی هم میگرفتم. زندگی خیلی خوبی از آب درمیآمد.
بر تمام نوشتههای شما جوی حاکم است که حاوی نوعی حس فقدان است. آیا حس میکنید منبع چنین چیزی را باید در زندگی خودتان جستوجو کرد؟
بگذارید اول به شما بگویم که نویسندهای که از فقدان مینویسد الزاما نیاز ندارد در زندگیاش هم متحمل فقدان شده باشد. ما میتوانیم فقدان را تجسم کنیم. کار نویسنده همین است. ماها همگی کارمان این است که یکدلی کنیم، بعد داستان را اِعمال کنیم و گاه یک تجربه کوچک را گسترش بدهیم. البته همینگوی در این رابطه میگوید فقط درباره چیزهایی که میدانید، بنویسید. ولی این هم به این معنا نیست که باید الزاما از کردهها و تجربیات خودتان بنویسید و بس. در این صورت، قوه تخیل، بیمصرف و حس کنجکاوی محدود میشود و دیگر ظرفیت برجستهسازی باقی نمیماند. در کل، یک رمان میتواند خواننده را در معرض یک موقعیت، تجربه، احساسات و رفتار خاصی قرار بدهد که او پیشتر از این به هیچ وجه چیزی ازشان نمیدانسته. البته خب نویسنده هم باید توانایی انجام چنین کاری را داشته باشد. بعضی از موضوعات هستند که به قول کاترین آن پورتر «آشوبی در ذهن به پا میکنند.» که این آشوب بازخورد یکی از کنشهای خودِ ما روی همین کره خاکی است. در پاسخ به پرسشتان باید بگویم من ادعا نمیکنم که بیشتر از دیگران متحمل فقدان شدهام. من تکفرزند پدرومادری بودم که سنی ازشان گذشته بود و همیشه ترس مرگشان همراهم بود. و بیشتر خالهها و خانعموهای ساکن آرکانزاس هم در دوران کودکیام از دنیا رفتند. یکی از زندهترین خاطراتم از آرکانزاسِ آن روزها مراسم خاکسپاری خاله لیزیام و هیکل درازکشش توی تابوت است. یک خاطره زنده اما خب طبیعی. بعد، وقتی شانزدهسالم بود پدرم مُرد، درست توی بغل خودم، توی خانهمان. خب این خودش میتواند خیلی برجسته باشد. ما یک خانواده سهنفره خیلی نزدیک و پرمحبت بودیم. طبیعی است که من از مرگ او و دیدن رنج مادرم از فقدان عشق زندگیاش تحتتاثیر قرار بگیرم. اینکه ما چه چیزی را چهجوری تجربه میکنیم خودش چیز بسیار پیچیدهای است.
به نظر من بزرگترین نویسندههای داستان کوتاه آنهایی هستند که حس پایانبندی خوبی دارند. آیا شما هم حس میکنید که داستانی که دارید مینویسید باید فلان جا تمام شود؟
بله. من دقیقا نقطه پایان داستان را میدانم کجاست. و امیدوارم اگر این ویژگی تعیینکننده به شمار میآید، من را هم عنوان یکی از بهترین داستاننویسهای موجود قلمداد کنند.
از ریموند کارور چه چیزهایی یاد گرفتید؟ منظورم هم در حوزه داستاننویسی است و هم خود زندگی.
یک چیزهایی یاد گرفتم. البته بعضیها ازم میپرسند که آیا ریموند معلمم بوده یا نه که خب نه، چنین چیزی واقعیت ندارد. ما دوستان نزدیک و درعینحال همکار بودیم. ریموند خیلی از من بزرگتر نبود، فکر کنم حدود هفت سال. میشود گفت به نوعی همنسل بودیم. و هنوز هم باورم نمیشود که بیست سال از رفتنش میگذرد. ولی بههرحال یک چیزی که الان شاید جالب باشد، هرچند شاید آن موقعها جالب نبود، این است که پدرومادر جفتمان هم تقریبا اهل یک جا بودند: آرکانزاس غربی. پدرومادر او برای کار رفته بودند سمت غرب و پدرومادر من آمده بودند سمت جنوب. همین ویژگی و اینکه من همیشه داستانهای کارور را دوست داشتم و از خاستگاه نوشتاریشان هم خوشم میآمد سبب شد تا توانم را به کار بگیرم و بتوانم آنچه را که برایم جالب است به شکل یک داستان ارزشمند و قابل قبول بنویسم. من و ریموند از یکجور اعتمادبهنفس پنهان بهره میبردیم که از نوعی جانسختی مشترک ناشی میشد. اما ورای اینها، داستانهای آن سالهای ریموند و دوستی بین ما که درست وسط نوشتن کتاب دومش آغاز شد، در من انگیزهای ایجاد کرد که خودم هم بنشینم و داستان بنویسم. من دهه هفتاد، داستاننویسی را گذاشتم کنار چون اصلا از کارهای خودم راضی نبودم. اما داستانهای ریموند خیلی طبیعی به نظر میآمدند، انگار راحت نوشته شده بودند، (خیلیها خواستهاند آنگونه بنویسند ولی حسابی خراب کردهاند) و همین باعث شد من هم دوباره تکانی بخورم و از نو بنویسم. دستکم چندتا از داستانهای مجموعه «راک اسپرینگز» مال همان دورهاند. او همیشه مرا به نوشتن تشویق میکرد، هرچند مطمئنم بااینحال میدانست خودش خیلی بهتر از عهده چنین کاری برمیآید.
* مترجم