این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با بیژن بیجاری بهمناسبت بازنشر آثارش*
نوشتن مانند دارو برای نویسنده است
من نویسندهای «تجربی» هستم و سراغ «تجربه»های تازه بروم
سمیرا سهرابی
بیژن بیجاری بعد از وقفهای شانزدهساله یکبار دیگر با بازنشر آثارش به ویترین ادبیات داستانی معاصر فارسی بازگشته است: حضوری هرچند فعلا با بازنشر آثارش که سالها پیش توسط نشر نیلوفر (بههمت زندهیاد هوشنگ گلشیری) و مرکز منتشر شده بود، اما جای بسی خوشوقتی است که بهتازگی یوسف علیخانی که سالها یپش در حکم روزنامهنگار و داستاننویس با وی در کتاب «نسل سوم داستاننویسی امروز» مصاحبه کرده بود، حالا بهعنوان ناشر، سه مجموعهداستان (عرصههای کسالت، پرگار، قصههای مکرر) و دو رمان (تماشای یک رویای تباهشده، باغ سرخ) را در دو کتاب از سوی نشر آموت منتشر کرده. بیژن بیجاری بیش از چهار دهه است که مینویسد. کارهای اولیه او در نشریات معتبر دهه پنجاه -فردوسی و نگین- و بعدها در دهه هفتاد –آدینه، دنیای سخن، تکاپو و کلک- منتشر میشد. با انتشار کتابهای بیجاری در دهه هفتاد، نویسندهها و منتقدان در ستایش آثار او قلم زدند، از جمله شهریار مندنیپور و خسرو دوامی. بیجاری متولد ۱۳۳۰ در اصفهان است که از اواخر دهه هفتاد به امریکا مهاجرت کرد. آنچه میخوانید گفتوگو با ایشان بهمناسبت بازنشر آثارش است.
–داستانهای شما بسیار فرمیک هستند. و این فرمیکبودن گاهی خواننده را درگیر درک و شکل داستان میکند. به چه شیوهای تعادل میان فرم و محتوا را برقرار میسازید؟ و آیا هیچوقت دغدغه این را داشتهاید که شاید در خوانش اول خواننده نتواند از سد فرم داستان آنطور که باید و شاید عبور کند؟
«فرمیک» به چه معنا؟ آیا منظورتان این است که، مثلا درک یا ارتباط با محتوا یا خبر موجود در قصه/رمان من در خوانش خواننده در وهله اول دشوار مینمایاند خودش را به مخاطب؟ یا مثلا خواننده ناگزیر است برای رسیدن به محتوا از طریق «قاب/قالب»/فُرم راه پیدا کند به مثلا خبر/محتوای متن؟ خُب واقعیتش این است، تصور میکنم برای بسیاری که «تجربی» مینویسند نیز همینطوریهاست ــ که وقتی سطرهای اول را مینویسیم، فقط میخواهیم مثلا آن صدا، آن عطر، آن رویا، آن خبر و… را آنطوری بنویسیم، که میپسندیدیم اگر میخواندمش در اثر یک نویسنده فرضی دیگر و مثلا در درون خود. در مورد من، واقعیتش این است که، من در وهله اول حتی بدان نمیاندیشم که آن سطر ــ که بعدتر یک متن خواهد شد ــ آیا روزی خوانده خواهد شد یا نه. باری و همینطوریهاست که میروم سراغ سطور بعد. و بعدتر، و در مرحلهای که فکر میکنم تا حدودی خبر/محتوای متن «درآمده»، بله از آنجا بهبعد است که در بازنویسیهای بعدی، تلاش میکنم آرام آرام به متن ــ در حد بضاعتم ــ فُرم/شکل هم بدهم. درواقع من در مورد نوشتههای منتشرشدهام، عرض میکنم: با توجه به آموختهها/ تجربیات/ سلیقههای ادبیام در طول بیش از چهل سالی که نوشتهام، تلاش کردهام محتوا را در فُرم و قالبی جای دهم که «درخور» آن محتواست. و پُرمعلوم است که نتیجه کار ممکن است با سلیقه خواننده و آنهم در خوانش اول، جور درنیاید. خب اما در پاسخ پرسش دقیق شما که اشاره دارد به عبور از «سد فرم داستان» توسط خواننده باید عرض کنم ــ اگر حرف شما درست باشد ــ راستش نشده که فکر کنم، من دانسته چنین کرده باشم. بگذارید من نیز باز بهسهم خود آن کلیشه را تکرار کنم که: فرم و محتوا ــ در همه آثار هنری، از نقاشی، موسیقی، تئآتر، معماری و… گرفته تا ادبیات ــ اگر آن اثر «درآمده» باشد، نتیجه کار، همانا برآمده از «درهمآمیختهگی» فرم و محتواست و آنها از هم تفکیکناپذیر و همزاد همند. و از طرف دیگر، کیست که نداند، اتفاقا اگر مخاطب یک اثر هنری، بهدلخواه و با هر انگیزهای، باز برود سراغ آن اثر، این یک دستآورد است برای خالق آن اثر؟
–در مجموعه «قصههای مکرر» و رمان «باغ سرخ» تاکید دارید که آدمها و شخصیتها خیالیاند. چنین تاکیدی از چه جهت رخ داده و ضرورت بیانش از چه جهت است؟
واقعیتش این است که، پایاب نوشتن «باغ سُرخ» خواندن یک خبر بود در صفحه حوادث روزنامه. پدری دخترانش را کشته بود. من خود دو دختر دارم. و عاشق خانوادهام. چند روزی نمیتوانستم از این کابوس رها شوم و از خود میپرسیدم چگونه ممکن است پدری فرزندان خود بکشد. در آن روزگاران ــ و بسا اکنون ــ روزنامهها مملو بود از اینگونه خبرهای هولناک و باورنکردنی. و من از دل آن خبر روزنامه ــ و برای رهایی از آن کابوس ــ برای خودم «قصه/رمانی» ساختگی ساختم. بعدتر هم، و پیش از انتشار «باغ سرخ» بسیاری از صفحاتی را که نوشته بودم بهعمد حذف کردم، تا شاید عمق فاجعه، از میان سطرهای حذفشده بیشتر دیده/خوانده شود و بهقول شما اثر«فرم» منسجمتری بیابد. خُب من آن پدر و دخترانش و… را بهزعم خود در خیال ساختم و بقیه حوادث را از خودم درآوردم و مجموع آنها را نوشتم و… اما نهایتا و اخلاقا باید تأکید میکردم بر پیشانی آن رمان و مینوشتم که «… و توضیح واضحات: آدمها و حوادث این رمان، همه برآمده و ساخته ذهن نویسنده است. حتی تاریخها و وقایع تاریخی نیز با حوادث روز و واقعیات روزمره شهری آن روزها نمیخواند ــ بهعمد شاید. یعنی: «تاریخ» فدای قصه شده. و مگر کار قصهنویس چیست ــ اگر بخواهد قصه بنویسد؟ در مورد همین تأکید و بر پیشانی «قصههای مکرر» نیز، این توضیح واضحات دلیل اصلیاش این بود که، پس از انتشار «تماشاییک رویای تباهشده» من از جانب بسیاری از دوستان که پیش و پس از انتشار آن متن، رمان را خوانده بودند، مورد سؤال قرار میگرفتم که چقدر از محتوای رمانت واقعی است. و پاسخ من هم این بود که، درست است که، واقعیت ــ یا به-هرحال جزیی از آن ــ سکوی پرش است برای خالق اثر؛ اما «اثر» را دخالتهای دست نویسنده و تخیلات او میسازد و آن نوشته را مثلا تبدیل میکند، دستکم به یک اثر «خواندنی». و باری، نوشتن و تأکید بر خیالیبودن «حتی راوی» بر پیشانی «قصههای مکرر» نیز شاید آبشخورش، همینها بوده باشد.
–مهاجرت گاهی باعث ویرانی هویتها میشود و یک مهاجر بالاجبار کوشش دارد با زبان و فرهنگ آنجایی که مشغول زندگی هست کنار بیاید تا به هویت دوم خود برسد. شما بهعنوان یک نویسنده طبیعتا بین دو هویت قرار میگیرید. بیژن بیجاری در این مسیر به کدام وجه از شخصیت خود توجه داشته تا توانسته با یک هویت سوم، خودش را تعریف کند؛ هویتی که برساخته نیازهای ادبیاش بوده.
درباره بخش اول پرسش شما، بدیهی است که حرف شما درست است؛ اما توضیح درباره بخش دوم پرسش شما که من بهکدام وجه از شخصیت خود توجه داشتهام تا بتوانم «هویت سوم»ی را تعریف کنم؛ و هویتی که برساخته نیازهای ادبیام بوده و…، واقعا کار دشواری است و شاید دستکم از من برنمیآید. بخصوص که مجموعه فعالیتهای ادبی من در خارج از کشور (مگر معدودی)، برای شما و مخاطبان شما غیرقابل دسترس است. راستش اینکه، اگر خیلی مختصر بخواهم پاسخی داده باشم که صادقانه باشد، این است که نوع و نگاه من بهمقوله ادبیات و روند صعودی/نزولیاش همان است که بوده و فقط شاید جغرافیای این آثار تغییر کرده باشد ــ به همراه تجربیاتی که متأثر است از گذرِ عمر، و طبعا نوع زندگی متفاوتی که در ایران داشتهام. بدیهی است اینجا و در آمریکا، هیچ «ممنوع»ی برای نوشتنم وجود ندارد و زندگی آرامی میگذرانم در این بستر اَمنی که در جغرافیایی دیگر و سرزمینی دیگر سرنوشت ساخته برایم. نمیدانم شاید این نوع زندگی و در «نوع نوشتن»م بیکه دانسته باشم تأثیر داشته، که حتما داشته؛ اما خودم را در جایگاهی نمیبینم که بتوانم تفاوت-ها و چگونگی تغییراتی را که در این مسیر در نوشتههایم رخ نموده مشخص کنم ــ مگر اینکه، خُب اینجا، حتما از آن خُرده خودسانسوری احتمالی در درونم حالا دیگر کاملا دور شدهام. و هرچند در ایران هم که بودم از این بابت هم راستش فکر میکنم، در بسیاری مواقع من از «معلولها»ی ممنوع مینوشتم. اما این ممنوعها آنطور «عینی» نبودند که مانع از انتشار نوشتههایم شوند و… اما درعینحال، هیچگاه از فعالیتهای جمعی برای گذر از سانسور تحمیلی نهراسیدم. و هنوز نیز امضایم در زیر «پیشنویس منشور کانون نویسندگان ایران» (بهمن ۱۳۷۶) را جزو افتخارات زندگی ادبی/ اجتماعیام میپندارم. در این فرصت، و برای اینکه از منظری دیگر به فعالیتهای ادبیام در خارج از کشور ــ البته به ایجاز و اشاره ــ بپردازم که شاید به جنبهای دیگر از پرسش شما نیز مربوط باشد، عرض میکنم که، طی این سالهای دور از ایران: از من مجموعه قصهای باعنوان «خانه آخر» به همت نشر باران در سوئد و در سال ۱۳۸۷ منتشر شده؛ ضمنن ۶/۷ سخنرانی در دانشگاهها و مجامع ایرانی داشتهام؛ ۷/۸ قصه کوتاهم را در نشریات و سایتهای خارج از کشور منتشر کردهام؛ ۴/۵ مقالهام در نشریات و سایتهای فارسیزبان منتشر شده… و ضمنا از زمان خروجم از ایران همچنان دارم روی متن رمانی کار میکنم که، اگرچه مدتهاست تمامش کردهام؛ اما چون هنوز تصمیم به انتشارش ندارم، باز گهگاهی میروم سراغش و با لذت توأم بادرد ــ مثل یک دُمل ــ هی فشارش میدهم و هی بالاوپایینش میکنم. بخشی از این رمان در ماهنامه وزین «تجربه» در ایران، و بخش دیگرش را در خارج از ایران منتشر کردهام؛ مجموعه قصه کوتاهی نیز در دست نوشتن دارم با عنوان «هزار بیشه» میبینید، سوای تنبلی، اصولا من در انتشار هم وسواسهای شخصی/سلیقه خاص خود را دارم ــ جدای یافتن ناشر و این حرفها. اما شرافتمندانهاش این است که باور کنید حجم کارهای نیمهتمام منتشرنشدهام، چه آنهایی که در ایران نوشته بودهام و چه آنها که در خارج از ایران نوشتهام (و هنوز از نظر خودم تمام نشده و درنیامده)، از مجموع آثار منتشرشدهام در ایران و در خارج از ایران، اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. و البته، این نکته را بهعنوان شاید منفیترین نکته در روند نوشتنم ــ سوای دیگر نکات منفی ــ یادآور شدم، تا عرض کنم و باز بنویسم که، من نویسندهای «تجربی» هستم. و دیگر در این سنوسال هم، راستش دیگر رمقی هم نمانده برای امیدداشتن به رفتن به سراغ آن نوشتههای پیشین. چه که، این روزها، اگر بخواهم چند سطری بنویسم، ترجیح میدهم بروم سراغ «تجربه»ای تازه.
–آیا در حال حاضر نوشتن برایتان از همان اهمیتی برخوردار است که هنگام نگارش اولین اثرتان دارا بود؟
خیر. و تصور میکنم برای خیلیهای دیگر نیز چنین است. مثلا حالا که به سالهای دور فکر می-کنم، فقط یادم هست که احساسی درون فرامیخواندم که چند سطری بنویسم؛ بعدترها «منتشرشدن» انگیزه اصلی بوده؛ و این آخریها ــ و مثلا از هنگام نوشتن رمان «تماشای یک رؤیای تباهشده» ــ سوای باز همان نیاز درونی، پی بردهام که پایابِ این نیازِ درونی، همانا نوعی خوددرمانی یا تراپی است که بیآن نمیتوانم با پیرامونم ارتباط حتیالمقدور معقولی برقرار کنم.
–در بعضی از داستانهای کوتاهتان مخاطب را واداشتهاید تا نظارهگر قابهایی از زندگی آدمها باشد که به نوع روزگارشان را در رفتوبرگشت زمانی به رخ میکشد. آیا هنگام نگارش هم هدفتان القای همان قابها بوده؟
خب به این «قاب»ها بهقول شما، هر مخاطبی نگاهش ممکن است با نگاه خوانندهای دیگر متفاوت باشد. اما فکر میکنم، نهایتا، اگر اثری از من، توانسته باشد با مخاطبش ارتباط برقرار کرده باشد، حال او از هرمنظری بدان اثر نگریسته باشد، بله برداشت شماــ بخصوص اگر منظورتان چگونگی قرارگرفتن آن قابها و در کنار/ پیِ هم قراردادن آنها باشد ــ حق با شماست. هرچند، من خود نمیدانم، بهطور کلی کدام یک از آن آثار به ادبیات نزدیکتر شده است. ضمن آنکه، نه اصلا بههنگام نوشتنِ متن، هدفم القای همان قابها نبوده. این کار معمولا و بسا که ناخواسته و در پرداختهای نهایی هر متن و در روند بازنویسیها صورت پذیرفته است.
–آیا هنگام تهیه و جمعآوری یک مجموعه، میخواستید د استانهایتان در سایه یک ایده خاص به زندگی خود ادامه دهند و فضاها و کاراکترهای شما را با یک فکر اصلی توضیح دهند؟
واقعیتش این است که، همانطور که قبلا هم عرض کردم، اگر روزگاری قرار شود از من بهعنوان «نویسنده» یاد شود، ترجیح میدهم که، خوانندهام مرا نویسندهای «تجربی» بخواند. بهعبارت دیگر، من از درون و نگاه خود خودم، قصه درمیآورم و برداشتهایم از واقعیات پیرامونم. یکبار دوست عزیز نویسندهای به من گفت که در نوشتههای تو، فاصله «ذهن و تخیلات»ت با «دست و متن» خیلی کم بهنظر میرسد. و البته ایشان تاکید میکرد که نمیداند آیا این یک فضیلت و ارزش است یا یک ضدارزش. این مقدمه را عرض کردم که توضیح داده باشم، در روند و گذر عمر، خب ماها نگاه و برداشتهایمان هم ــ و در اینجا در مقوله ادبیات ــ جدای آنکه بهزندگی روزمره و واقعیات پیرامونمان وابسته است، تجربیاتمان از خواندهها/آموختهها و اصولا سلیقههای مثلا ادبیمان نیز دچار تحول میشود. در این روند، گاهی پیش میآید که همان جزیی از واقعیت حادثشده در آن روزمرگی، آنچنان داستانی و البته خودبهخودی در ذهن شکل میگیرد که، پیش از جانگرفتن در صحن سپید کاغذ، انگار در پسله ذهن نویسنده ثبت شدهاند. در اینطور مواقع، پس از نوشتهشدن، خالق اثر مثلا آن متنها را در کنار هم میگذارد و در یک مجموعه منتشر میکند. خواننده هم حق دارد فکر میکند که چون مثلا در همه قصههای آن مجموعه، شخصیت اصلی قصهها با یک نام خوانده میشود و مثلا وسیله ارتباطی هم در همه قصههای آن مجموعه مثلا تلفن است حدس بزند که نویسنده، عمدا و براساس یک ایده خاص آن مجموعه را جمعآوری کرده. اتفاقی که شاید در مجموعه نوشتههای من، مجموعه قصه کوتاه «قصههای مکرر» عینیترین مثال است. اما واقعیتش این است که من خود، پس از انتشار آن مجموعه متوجه این نکته شدم. اما از سوی دیگر، تصور میکنم، همان اشاره آن دوست به کمی فاصله «ذهن» با «دست/ دخالتهای نویسنده» و نیز آن روند زمانی پیوستهای که هر یک از این آثار ــ با تاثیرپذیری شخصی نویسنده از عمری که بر او گذشته ــ شاید عمدهترین دلیلی باشد برای برداشتی که شما در پرسشتان مطرح کردهاید. وگرنه، من چنین قصد و عمدی نداشتهام.
–در «تماشای یک رویای تباهشده» بابک مینویسد تا به گونهای پی به حقیقت ببرد یا دنبال درمانی برای دردش باشد. آیا در زندگی خودتان هم نوشتههایی بودهاند که حکم درمان برایتان داشته باشند؟
اتفاقا، من ابایی ندارم از بیان این اعتراف که از هنگام نوشتن این رمان و در پروسه نگارشش، دیگر پذیرفتم که «نوشتن» برای من در حکم داروست. از بیش از ۲۰ سال پیش بارها تکرار کردهام: «این نوشتن است که مرگم را بهتعویق میاندازد.» حالا البته اگر راستش را بخواهید، در این فرصت صادقانه عرض میکنم، من آدم بسیار خوششانسی بودهام که سوای دوستان یکدله و اساتید یگانه، همواره از دلگرمیهای خانواده نیز برخوردار بودهام.
–رابطهی والد و فرزندان در داستانهای شما از جایگاه ویژهای برخوردار است. از «همسایه آب» گرفته تا «تماشای یک رویای تباهشده» و «باغ سرخ» فکر میکنید فرزندان محکوم به شکل تربیت پدران و مادرانشان هستند؟
یکم، عرض میکنم که، اصولا خانواده از مهمترین مضمونهای مورد علاقه من بوده که، شما نیز به-درستی بدان اشاره کردید ــ در چند نوشته دیگرم هم که در خارج از ایران منتشر شده باز بدین مضمون پرداختهام ــ و برای پاسخ بهبخش بعدی پرسش شما بگذارید بهپیشترها و تجربیات شخصی و خانوادگی برگردم. نخستین تجربه درک «دوستداشتن» در من، به پدر مرحومم مربوط میشود و علاقه مفرط من به او که بهنوعی نخستین دوست مورد اعتمادم هم بود از همان اوان کودکی. ضمنا در خانه، مادر مرحوم عزیزتر از جانم، درواقع رییس خانه بود که باید به ما پنج خواهر و برادر میرسید. و بعدترها من عاشق همسرم شدم و در ۱۳۵۶ ازدواج کردیم. در آن روزها، نوشتن نیز کمکم داشت برای من جدیتر میشد. جنگ ایران و عراق آغاز شد و دو/سه سال بعد دختر بزرگ من به دنیا آمد و یکسالونیم بعد از او هم دختر دوممان متولد شد. طی همه آن سالها و بعد از آن و تا هم اینک نیز، این همسرم بوده که فضای این خانه را برای من و دخترهایمان ــ و حالا نوههایمان هم ــ دلانگیز ساخته و همه مسؤولیتهای اداره خانه و آموزش و پرورش بچهها را با شکیبایی عهدهدار بوده… درباره «شکل تربیت فرزندان»مان هم، خب این همسرم بوده که به امور مربوط به خانه پرداخته، و با موفقیت هم به همه مسائل مترتب بر خانواده و مثلا رسیدگی بهامور دخترانمان و مرا ــ مثل فرزند سومش ــ رسیدگی و مدیریت کرده. من هم فقط اگر زمانی خود دختران دلبندم چیزی از من میپرسیدهاند، در حد بضاعتم پاسخ میدادهام… شما و مخاطبانتان حتما خوب میدانید، ارتباط درست با فرزندان در اینجا و بهخصوص برای ماهایی که از فرهنگی دیگر آمدهایم، دشواریهای خاص خود را دارد و میتوانید حدس بزنید که داشتن یک خانواده حتیالمقدور سالم از لحاظ ارتباطات خانوادگی و اجتماعی، کار چندان سادهای نیست. مثلا، پس از بیشتر بیستسالی که خانوادهام در امریکا زندگی میکنند، دخترهای من هر دو فارسی را هنوز خیلی خوب حرف میزنند و خیلی هم درست مینویسند ــ فقط در املای بعضی از کلمات مشکل دارند. و اما در نوشتن فارسی هیچ مشکل گرامری ندارند. یکی از بهترین تفریحاتشان هم ــ اگر پیش بیاید ــ هنوز، همچون دوران کودکی ــ این است که، از من میخواهند برایشان فال حافظ بگیرم. این توضیحات را عرض کردم تا تأکید کنم، نه! فرزندان «محکوم» نیستند به تحمل شکل تربیتی که از سوی پدر و مادرشان بدانها تحمیل میشود. فرزندان خودشان انتخاب میکنند ــ بخصوص در اینجا. و این «انتخاب»، البته، بستگی بسیار دارد با نوع ارتباطی که پدر و مادر با آنها برقرار کردهاند… من فقط در کنار فرزندانم فقط «حضور» داشتهام.
–مساله جنگ و انقلاب و تغییرات به صورت موتیف در کارهایتان وجود دارد، آدمها با مشکلات اقتصادی یا دیگر مشکلات دستوپنجه نرم میکنند اما هیچگاه به توصیف آنچه که در جامعه وجود دارد و اوضاع و احوال نمیپردازید. دلیل چنین برخوردی با جامعهای که آدمها را درون خودش پرورانده و آنها را به نمایش گذاشته، آیا جهان داستان شما را قوام میبخشد؟
شاید حق باشما باشد. احتمالا این برداشت شما، شاید از آنجا ناشی شده که من، میخواستهام، با تأکید بر معلولها، علتها را نمایان کرده باشم و این معلولها هم بیشتر، پایابشان ذهنی است ــ هرچند نویسنده اثر نهایتا از علتهایی کاملا عینی و در بعضی مواقع حتی واقعیات بدان مضمون اندیشیده و درونی خودش کرده ــ آنچنان که در متن بیشتر معلوها خوانده میشوند.
– شما با توجه به آنچه که در ادبیات وجود دارد نویسندهای متفاوتنویس هستید. این متفاوتنویسی چه ویژگی برای شما داشت؟
راستش درباره این «متفاوتنویس»بودن مورد اشاره شما، حرف دیگری بهذهنم نمیرسد، مگر اشاره به این نکته که اینگونه قضاوتها ــ جدای اینکه اصولا تا چه از سوی نویسنده واقعی بهنظر میرسند و حتما هم قابل احترام هستند ــ اما ممکن است در پروسههای زمان تغییر کنند ــ ضمن آنکه، من خود راستش، پایاب چنین قضاوتی را نمیدانم. این احتمالا ممکن است نظر برخی از مخاطبان باشد. مثل اگر اجازه داشته باشم، شاید بجا باشد که، اشاره کنم به چکیده و بخشهایی از نقد دقیقی که به جنبهای دیگر از این ادبیات و قضاوتهای مترتب در «گذر زمان» سالها سال پیش منتشر شد: پیمان برادری دههها: نگاهی به پیچیدهنویسی در دهه شصت با مرور مجموعهداستان «عرصههای کسالت» نوشته رسول آبادیان/ همشهری ۱۰ آبان ۱۳۸۲: « … بهعنوان مثال پدیده پیچیدهنویسی که بعد از منتشرشدن بعضی از آثار از جانب بسیاری از اهالی ادبیات آثار اینچنینی را ژستهای مدرن قلمداد میکردند و نوشتههایی از این دست را معجونی مینامیدند که فقط حد نویسنده می-تواند سر بکشد. اما بههرحال، آن نوشتهها ماندند و لزوم نگارش خود را به اثبات رساندند […] خواننده مجموعه «عرصههای کسالت»، شاید برای اولینبار بود که در اواخر دهه شصت با داستانهایی از ایندست روبهرو بود. داستانهایی که به سختی سنگاند ولی بهمرور زمان انعطافی لذتبخش به خود میگیرند و به برونافکنی هرچه بیشتر فضاهای اسرارآمیز خود میرسند […] درست است که عرصههای کسالت در زمانه انتشارش کاری سخت و دیریابی بود؛ اما باید پرسید که این حس دیریابی و سختنویسی هنوز هم بر این کتاب حاکم است یا خیر؟…»
–چاپ مجموعهای از کارهای شما بهطور همزمان باعث میشود مخاطب بتواند سیر و روند داستاننویسی شما را به شکل واضح و روشنتری پیگیری کند. و از آثار شما چنین برمیآید که شما با مسائل عصر خود پیش رفتهاید و درواقع هر اثر از اتمسفر آن دوره از زمان نشات گرفته. این نشاندهنده این است که شما نویسندهای هستید که با زمان خودش پیش میرود. به نظرتان این همعصر بودن نویسنده چقدر مهم است و البته دربسته درگیر زمانه خود بودن؟
با توجه به محتوای پرسش/داوری پرسش پیشین شما، درباره اینکه، من نویسندهای «متفاوتنویس هستم»ــ سوای اینکه، من خود هنوز نمیدانم مبنای این قضاوت احتمالا مهربانانه شما، پایابش چیست و اصول«متفاوتنویسبودن» آیا فضیلت است یا نه؟ ــ اجازه بدهید خوشحالیام بیان کنم از اینکه شما با هوشیاری، این دو پرسش را در پی هم مطرح کردهاید: «متفاوتنویسی» و «هم-عصربودن». در اینجا و در پاسخ این پرسش شما نیز بگذارید بهخودم نان قرض بدهم و اشاره کنم، به گفتوگوی مفصلی که مریم منصوری با من انجام داده بود و در دو شماره روزنامه اعتماد/ ۲۴ و ۲۵فروردین 1387 منتشر شد چند سال پیشتر و در هر شماره هم، گفتوگو، ضمنا مزین بود به یک یادداشت. یادداشتهایی از دو دوست نویسنده دوستداشتنیام. اولی را شهریار مندنیپور نوشته بود و با عنوان «نَقلی بر بیژن بیجاری» و دومی را خسرو دوامی، با عنوان «راوی کابوسهای مکرر». مندنیپور در پایان یادداشتش ــ که بهزعم من بهپرسش شما هم برمیگردد ــ نوشته: «بیجاری از اینگونه نویسندگان است و نکته مهم درباره کار او این است که او معمولا از زندگی خود داستان میسازد یا استخراج میکند. در ایران ما، کمتر نویسندهای جرات داشته که خودِ خود را در داستانهایش بکارَد. در ایران ما، نویسندگان خوب از هنر خود برای پنهانکردن خود استفاده می-کنند. این کار در دنیای نویسندگی رایج است، اما وقتی ریا خواهد بود ــ و ضدنوشتن ــ که نویسنده تلاش کند قهرمانی را نشان دهد که نبوده و نیست. اما بیجاری هرگاه خود را در یکی از داستانهایش احضار یا مجموع کرده، بیمحابا، برخلاف ریای رایج ایرانی، از احساسات خود و ترس-های خود نوشته، و بههمین دلیل هم مجموعه آثار او، سوای ارزش ادبیشان، نمونههای خوبی هستند از شرایط زیست، وضعیت، تنهایی و تخیلات ترسناک یک نویسنده ایرانی.»
–در رابطه با تعدادی از داستانهای شما و با توجه به تاریخی که در انتهای هر اثر درج شده، نطفه تعداد زیادی از آنها در ایران شکل گرفته. تا چه میزان در ویرایش نهایی این آثار از ذهن و تخیل دورشده شما از ایران را بر خود پذیرفتهاند؟
تاجاییکه به آموختهها، تجربیات و سلیقههای شخصیام و تاجاییکه به مقوله ادبیات قصوی برمیگردد، من خود دقیقا نمیتوانم به میزان این تأثیرپذیری ــ که ظاهرا کم هم نبوده در آنچه در خارج از ایران منتشر کردهام ــ اشاره کنم. اما تصور میکنم اشاره شما شاید مربوط باشد به مجموعه قصه «قصههای مکرر» که به زمانی در ایران منتشر شد که یکی/دو سالی میگذشت از اقامت من در امریکا. پیش از انتشار آن مجموعه، حتی چند قصهاش در ایران منتشر شده بود. پس درواقع، میخواهم عرض کنم که، در آن روزگاران، من هنوز، آنطور در خارج از ایران «جا» نیفتاده بودم، که ذهن و تخیل من، از خارج از ایران تأثیری پذیرفته باشد. شاید فقط مکان ویرایش نهایی بعضی از آن آثار، امریکا قید شده باشد.
–مرگ درونمایه خیلی از داستانهایتان است. نگاهتان به مرگ چگونه است؟
من هم اگر راستش بنویسم، نگاهم به مرگ، همچون بیشتر آدمهاست. از مرگ میترسم ـ بخصوص حالا که نزدیک ۶۸/۶۹ سال سن دارم. اما این نیز خوب میدانم که بههرحال، آن «ناگهان» فراخواهدرسید. سعی میکنم بهتعویقش بیاندازم. میدانید من حالا انگیزههای بسیاری دارم برای دیرتررفتن از این دنیا. هنوز آرزوهای بسیار دارم چه در زندگیِ شخصی و در کنارِ عشقهای زندگی-ام ــ مثلا همسر، دخترها و نوههای دلبندم و همینطور بهاتمامرساندن نوشتههایی که در «کِشو» داشتهام از سالها سال پیش. شاید روزگاری بود، وقتی که هر صبح چشمم بیدار میشد، بهخود میگفتم: اَه باز یک روز دیگر… اما حالا مدتهاست که، با امید روزی بهتر، هر صبح را آغاز میکنم. و فکر میکنم، همین زندگی روزمره نیز، برای خودش زیباییهای خاص خودش را میتواند داشته باشد. با خود همهاش میگویم: یادت باشد، پس از رسیدنِ آن لحظه ناگهان، همسر، دختران، نوهها و نیز دوستان دلبندت، چه حالی خواهند داشت ــ دستکم برای چند روز یا حتّی چند ساعت. بله درمورد زندگی شخصیام، درست است که از مرگ میترسم، اما میدانم که، هیچچیز در زندگی بیش از مرگ واقعیت ندارد. نگاهم در نوشتههایم به مرگ نیز تصّر میکنم، «بنا به محتوا/ ساختار هر قصه /رمان»م باید در چارچوب همان اثر حرف بزنیم. بدیهی است که نگاهم در قصه «همسایه آب» (در مجموعه قصههای «عرصههای کسالت» و در سال ۱۳۶۹) متفاوت است با نگاهم در قصه کوتاه «فرشته بیلبخند» (در مجموعه «قصههای مکرر» و در سال۱۳۸۰) یا رمان «باغ سرخ» در سال ۱۳۷۷) فکر هم نمیکنم، در این فرصت بتوانیم تفاوت نگاهها به مرگ را در این نوشتهها مشخص کنیم. اگر شما همین عمری که گذشته بر انتشار این آثار مبنا قرار دهید، متوجه میشوید که بههرحال، نگاه همهی آدمها به مقوله مرگ در سنین مختلف، گوناگون است ــ چه رسد به زندگی شخصیتهای نوشتههای یک نویسنده در آثارش.
*نسخه کوتاهتر این گفتگو در روزنامه آرمان منتشر شده
‘
1 Comment
بیژن بیجاری
… امّا می دانم در زنده گی، هیچ چیز بیش از مرگ واقعیّت ندارد…