این مقاله را به اشتراک بگذارید
اِما بوواری چگونه «ما» شد؟
سمیه مهرگان
اگر بخواهیم از چند کاراکتر زن مهم و تاثیرگذار در تاریخ ادبیات جهان نام ببریم، بیاغراق یکی از آنها اِما بوواری است؛ آنطور که ماریو بارگاس یوسا درباره تاثیر این شخصیت بر زندگی شخصیاش میگوید: «شمار اندکی از شخصیتهای داستانی تاثیری چنان ژرف بر زندگی من نهادهاند که بسیاری از آدمهای واقعی که میشناختم قادر به آن نبودهاند.» یوسا در ادامه درباره عظمت «مادام بوواری» هم میگوید: «اغلب درباره مادام بوواری تکرار میکنند که این رمان به یک ضربت خود را از رمانتیسم جدا کرد و آغازگر جنبش رئالیسم شد. اگر بگوییم این رمان به جای انکار رمانتیسم، آن را به کمال رساند، به حقیقت نزدیک تر است.» اِما بوواری همانطور که یوسا هم بر آن تاکید میکند، منِ دیگر همه ماست. گوستاو فلوبر در «مادام بوواری» ما را مقابل خودمان قرار میدهد؛ مقابل عدم درک خودمان در مقابل خود و دیگری. این دیگری میخواهد هرکسی باشد، فرقی نمیکند وقتی ما قوه درک تشخیص عشق را نداریم، دُنکیشوتوار از این دیگری به آن دیگری میرویم برای کاملکردن پازل هزارویکتکهمان؛ چراکه باید از مرگ فرار کرد.
اِما یکی از محبوبترین و شناختهشدهترین و دوستداشتنیترین شخصیتهای مهم تاریخ ادبیات جهان است؛ دختری شهرستانی که انتظارات سیریناپذیری از دنیای خود دارد و مشتاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعهای سطح بالا است؛ تاجاییکه این عطش سیریناپذیر او را بهسوی عشقهای نافرجام سوق میدهد، که سرانجام او را بهسمت مرگی خودخواسته میکشاند تا نشان دهد که اِما قدرت درک هیچچیزی را ندارد، و شاید مرگ تنها چیزی است که اِما آن را میفهمد؛ زمانی که نه فرزندش برایش زندگی میسازد، نه همسری و نه عشقهای همهجایی و همهزمانیاش. او میمیرد تا خودش را انکار کند.
«مادام بوواری» یکی از بیبدیلترین آثار داستانی تمام اعصار است که نبوغ فلوبر در خلق شخصیت اِما بوواری هر خواننده-منتقدی را شگفتزده میکند. آنطور که هرولد بلوم نیز بر آن صحه میگذارد: اِما مظهر عنصری لجوج در همه ماست؛ شاید عنصری کودکانه که نمیخواهد بپذیرد چیزی را تا ابد از دست داده. آنچه را فروید به زیبایی «کارِ گریستن» میخواند، در کار اِما نیست. اِما در اختیار فلوبر است و بهواسطه او در اختیار خوانندگان رمانش. فلوبر اِما را میکُشد ولی کارِ گریستن بر او را انجام میدهد، کاری که به شاهکارش بدل میشود؛ اثری که از حیث فرم، اقتصاد کلام و بازنمود دقیق طبیعت معمولی بشر نابترین رمان عالم است. امری که بودلر نیز بر آن تاکید میورزد: اِما عظمتی حقیقی دارد و حس ترحم را در ما بیدار میکند. و شاید آنطور که بلوم میگوید حس ترس را نیز در ما بیدار میکند. چون بیآنکه خود بخواهد حادثبودن اکثر امیال ما را برملا میکند. حتی خشنترین دلبستگیهای بشری نیز غالبا زاده همجواری مطلق زمان و مکاناند. عظمت اِما دُنکیشوتوار است. او هم مثل آن دلاور لامانچایی با همه وجود در عشق غرق میشود و فقط آنگاه میمیرد که دست از طلب بردارد. فلوبر که خداوندگار سبک است به شکلی شگفتانگیز طی این طریق دشوار میکند برای قهرمان زنی که فاقد سبک است و اینچنین اصالت دنکیشوتوارش را به کرسی مینشاند.
هنری جیمز خالق «تصویر یک زن» درباره شاهکار فلوبر و قهرمانش که ضدقهرمانی تراژیک است، مینویسد: آیا میتوان به شعوری چنان اندک چون اِما همچنان دلبسته ماند؟ این کتاب تصویر آدمهای میانمایه است در حدی که دل میبندند، ولی آیا اِما حتی به آن حد هم میرسد؟ حد او حد متوسطی ضعیف حتی برای شخص خیالپرور اندکمایهای است که اهمیت چندانی از نظر اجتماعی ندارد. او روی هم رفته، با ملاحظه کل شعورش در مجموع، بزرگتر از همان شعور است. لذا در یک کلمه احساس میکنیم انتظار نداریم بیشتر از این ابراز وجود کند، نهفقط به این علت که روزگار فرصت بیشتری برای عرضاندام به او نداد، بلکه حتی اگر این فرصت را بیشتر هم به او میداد،
اگر این رمان را دوباره بخوانیم باز هم دوست نداریم اِما را بزرگتر یا باهوشتر ببینیم. اِما پیش از اینکه تن به جنون مطلق بدهد، مظهر کامل آرزوی همه ماست، به اینکه زندگی نفسانی، زندگی نفسانیتر داشته باشیم. پس ما ناگزیر از دوستداشتن اِما هستیم، اگرچه او دقیقا ایزابل آرچر (کاراکتر رمان «تصویر یک زن») نیست، اگر اِما زنی استثنایی بود، حتما جدیت و درایتی داشت که میتوانست از او بکی شارپ فرانسوی [کاراکتر رمان «بازار خودفروشی»] بسازد و بتواند حتی در پاریس اواسط قرن نوزدهم جان سالم بهدر ببرد.
اگر مسیر دیگری در جهت شناخت اِما بوواری برویم آیا به اینجا نمیرسیم که بگوییم اِما عاشق زندگیکردن بود، ورای چیزی که عرف آن را تعریف کرده بود؟ چیزی که عرف آن را هوس مینامید، جستوجوی تکهتکههای خودش برای ساختن، تکهتکههایی که او در دیگری میجست، اَما وقتی با آن مواجه میشد، ترس موجب میشد تا از آن فرار کند به دیگری… منِ سرکوبشده اِما، هرگز در یک من خلاصه نمیشد، منِ متکثر او، چیزی بود که در آنچه فروید پیش از گوستاو فلوبر گفته بود، منی مضطرب که در یک ظرف جا نمیگرفت: سرریز میکرد و چون مدام از بیرون و درون به او گفته شده بود، نباید از آن ظرف بیرون بیاید، آنطور که فروید میگفت این اضطراب اولیه است که موجب سرکوب میشود. پس اِما وقتی نمیتواند خود را در ظرف خود و سپس در ظرف دیگری تعریف کند یا بیانی دیگر جا بدهد، خودش را میکُشد: وقتی دلباختهای نداری، ترس تو را میکُشد. ترس از تنهایی و نداشتن عشق: «فرقی نمیکرد! اِما خوشبخت نبود، پیش از این هم نبوده. چراکه زندگی آنقدرها باب دلش نبود، چرا دل به هرچه میبست بیدرنگ میگندید، میپوسید؟»
آرمان
1 Comment
ایمان
نخواندمگمانمیکنمبایدخریدخواندفعلامشغولمطالعهزوالکلنل
هستم