این مقاله را به اشتراک بگذارید
رومن گاری: بزرگترین 'فریبکار' ادبی جهان؟
هفزیبا اندرسن
ارنست همینگوی، عاشق جنگ بود و شکار. هانتر اس. تامپسون، خبرنگار و نویسنده، معتادی عشق اسلحه بود که در وصیتش نوشت خاکستر جسدش را از قبضه توپی به شکل مشت، شلیک کنند. ویلیام باروز داستاننویسی که به هروئین اعتیاد داشت، در حال مستی زن دومش را در بازی "ویلیام تل" به اشتباه کشت. و پس از همه اینها میرسیم به رومن گاری: قهرمان جنگ، کارگردان سینما و فریبکاری تمام عیار، که در برابر او تقلاهای بقیه نویسندگان خردهپای مست از مردانگی کم اهمیت به نظر میرسد.
گاری از همه پسرهای ناآرام و ناباب ادبیات قرن بیستم- بله این طبقهبندی بیشتر مبنای مردانه دارد- جذابتر است. او که در سال ۱۹۱۴ در ویلنیوس، پایتخت لیتوانی در خانوادهای یهودی زاده شد، به شش زبان تسلط داشت. چند هویت جعلی ساخت و به عنوان نویسنده جا زد و به نامشان کتاب منتشر کرد. یکی از قهرمانان پر مدال نهضت مقاومت فرانسه بود و دو بار هم جایزه ادبی گنکور را به خود اختصاص داد( که بر اساس قوانین آن به هر فرد تنها یک بار تعلق میگیرد).
افزون بر اینها، رومن گاری دیپلماتی موقر نیز بود که در نهایت به سرکنسولگری در لسآنجلس منسوب شد، که در واقع سفیر فرانسه در هالیوود به شمار میآمد. آن جا بود که از همسر انگلیسیاش- نویسندهای به نام لسلی بلانش- جدا شد و با ملکه موج نوی سینمای فرانسه، جین سیبرگ ازدواج کرد. او حتی کلینت ایستوود را به دوئل فراخواند. و سرانجام در بعدازظهری در دسامبر ۱۹۸۰ به خود شلیک کرد و بر اثر جراحت ناشی از آن درگذشت.
در عکسها رومن گاری خودنویسی به یک دست دارد و سیگاری روشن در میان انگشتان پر از انگشتر دست دیگرش. یا در خانهاش روی مبل راحتی پوشیده از پوست نشسته، شلوار چرم به پا و جلیقه چهار دکمه به تن، و عینک مدل جان لنون به چشم زده است. حتی در دوران میانسالیاش یک بار مقالهای مصور درباره تمرینهای ورزشی روزانهاش منتشر شد.
به این جا که رسیدیم شاید فکر کنید که چرا رومن گاری در دنیای انگلیسی زبان بیش از اینها شناخته شده نیست؟ البته دلیلش این نیست که آثارش ترجمه نشدهاند. نه تنها کتابهای او به زبان انگلیسی برگردانده شدهاند که او حتی یک بار- هنگامی که در لس آنجلس زندگی میکرد- اثری به انگلیسی نوشت و این اعتراضی بود به انتقادهای زیادی که به او میکردند که زبان فرانسه را درست به کار نمیبرد- و البته برخی از این نقدها رذیلانه بود و سویه ضد یهودی داشت. به این دلیل هم نیست که مثلا آثارش جذابیت و هواخواهانی کمتر از زندگی و شخصیتش دارد. خودش که میگفت ژان پل سارتر و شارل دوگل از طرفدارانش بودهاند.
نویسندهای پرکار و پرخواننده بود و داستانهایی که به عنوان داستان واقعی جا میزد، از همه آثارش باورنکردنیتر بودند. بیش از ۳۰ جلد مقاله و نمایشنامه و خاطرات و داستان منتشر کرد که برخی از آنها جایزه بردند. از این آثار میتوان "زندگی پیش رو" را نام برد، که پر فروشترین رمان فرانسه در قرن بیستم بود. اما با بالارفتن سن، ستاره اقبالش رو به افول گذاشت. هنگامی که بعد از مرگش آشکار شد که جامعه ادبی پاریس را فریب داده و بعضی از مهمترین کارهایش(مثل"زندگی پیش رو") را با اسمی قلابی منتشر کرده است ستاره بختش کم فروغتر هم شد.
شخصیتی کامیاب
در دهه گذشته نشانههایی از احیای دوباره شهرت رومن گاری پدیدار شد. نخست زندگینامه او اثر دیوید بلوس، شرح حال نویس برجسته، به بازار آمد و بعد هم ترجمه یک رمان پیشتر ترجمه نشده گاری به قلم همین نویسنده به چاپ رسید(با عنوان "هوکاس بوگاس" در زبان انگلیسی). اکنون نیز آخرین رمانش با عنوان "بادبادکها"برای نخستین بار به انگلیسی ترجمه و در مجموعه کلاسیک های مدرن پنگوئن منتشر شده است.
"بادبادکها" که یکی از تحسینشده ترین آثار ادبی فرانسه در قرن بیستم به شمار میآید، اندکی پیشتر از خودکشی گاری نوشته شده و داستان دو عاشق جوان را باز میگوید. این دو که یکی از آنان یتیمی است که تحت سرپرستی مردی موقر از اقوامش، بادبادکسازی فرانسوی، بزرگ شده و دیگری اشرافزادهای لهستانی، در آشوب و کشتار جنگ جهانی دوم از یکدیگر جدا میافتند. این داستان حماسی و همدلیبرانگیز، از درونمایهها و دغدغههای خاص رومن گاری سرشار است: آرمانگرایی، معصومیت از دست رفته، و نیز این که چگونه میتوان انتخابهایی را که قهرمانانه نیستند همچنان اخلاقی به شمار آورد.
به رغم ارزش رمانهای رومن گاری، شاید هیچ اثری از او را نتوان با زندگی خودنوشتهاش "میعاد در سپیدهدم" قیاس کرد- که امسال قرار است پنگوئن آن را منتشر کند. او در این وقایع نگاری از سالهای اولیه زندگی و بالیدنش، شرح میدهد که چگونه نینا، مادر فداکارش که سابقا هنرپیشه بوده، او را دست تنها بزرگ میکند. گرچه زن دوست داشت که رومن شاهزاده کوچکش جامه ابریشمین و مخملین به تن کند، در واقعیت ناچار بود برای تامین سقفی بالای سرشان به روشهای عجیب و غریب متوسل شود. او کلاههای پاریسی بدلی و لباسهای زنانه مهمانی طراحی میکرد؛ در ریویرا دوره میگشت و خود را اشرافزادهای روسی جا میزد و طلا و جواهرات میفروخت؛ حتی در خانهاش جایی برای نگهداری از حیوانات خانگی مهیا کرده بود.
این داستان بیش از هر چیز ماجرای عشقی خارقالعاده است که نه فقط ستایش نینا از تنها پسرش را به تصویر میکشد- که برای رومن به گفته خودش "فوق طاقت" هم بود- بلکه نشان میدهد که این زن چگونه تصویری آرمانی از فرانسه را ساخته و پرداخته و به آن دل سپرده بود. این تصویر ایدهآل را نباید تحت تاثیر واقعیت مهاجرت آنان به نیس فرانسه در سال ۱۹۲۸ فروکاست یا تحریف کرد. گاری مینویسد:" مادرم آن گونه که مادران دیگر با بچههایشان از سفیدبرفی و گربه چکمهپوش میگفتند با من از فرانسه حرف می زد." مادر کودکش را همچون استعدادی برجسته پرورش میداد و فکر و ذکرش این بود که"روموچکا"یش- آن گونه که او رومن را از سر محبت خطاب میکرد- به اوج خلاقیت حرفهای برسد. گاری به یاد میآورد:" در چشم مادرم من همیشه معجونی بودم از شخصیتهای گوناگون، ترکیبی از لرد بایرون، گریبالدی، دانونزیو، دارتانیان، رابینهود و ریچارد شیردل." او مطمئن بود که فقط در فرانسه است که این تواناییهای بالقوه فرزندش به بار مینشیند.
شکست قهرمانانه
جنگ جهانی دوم برنامههای نینا را برای آینده پسرش برهم زد، گرچه او اطمینان داشت که حتی در این وضعیت آشوبزده نیز فرزندش موفق خواهد شد. با آن که رومن گاری را در امتحان خلبانی نپذیرفتند(و دلیلش جز آن نبود که او یهودی بود)، سرانجام او خلبان نیروی هوایی سلطنتی فرانسه آزاد شد و همان گونه که انتظار می رفت مدال شجاعت و نشان لژیون دونور را از آن خود کرد، و در شمار آن هزار نفری در آمد که نشان آزادی به آنها تعلق گرفت. اما آمار شگفتانگیزتر آن که چون روز پیاده سازی نیروهای متفقین در فرانسه رسید، از همه خلبانانی که برای خدمت ثبت نام کرده بودند تنها پنج نفر زنده مانده بودند و گاری از جمله آنان بود. او بعدها نوشت که مرگ همقطارانش: "خلایی بر جای نهاد […] جای خالی جماعتی انبوه".
گرچه اعتقاد خدشهناپذیر نینا به پسرش بر فرزند سنگینی میکرد، اما برایش همچون تعویذی هم بود. گاری به خاطر میآورد:" هیچ بلایی سرم نمیآمد، چون قرار بود من پایان خوش مادرم باشم." تراژدی زندگی نینا این بود که تنها شاهد پیروزی گاری جوان در یک مسابقه پینگ پنگ بود و آن اندازه زنده نماند که طعم دیگر موفقیتهای او را بچشد. هنوز گاری درگیر نبرد در خارج از کشور بود که مادر درگذشت و بستهای حاوی حدود ۲۵۰ نامه به جا گذاشت که باید هر از چندی یکی یکی برای پسرش فرستاده میشد. رومن گاری مینویسد: "در طول سه سال و نیم، نفس او در من حیات دمید و مرا عزمی نیرومندتر از اراده خودم سرپا نگاه داشت. این بند ناف مرا به دلی بیباکتر از من میپیوست، که خون مرا از مبارزه و شهامت سرشار میکرد." گاری در پایان جنگ به نیس بازگشت و تازه آن زمان دانست که مادرش درگذشته است.
این داستان آن اندازه تاثیرگذار است که چون افسانهای به نظر میرسد، بنابراین شگفتانگیز نیست که بخشهای بسیاری از کتاب "میعاد در سپیدهدم" در واقع ساختگی است. نخست این که نام واقعی مادرش نه نینا که مینا بود. و آن نامهها چطور؟ وجود خارجی نداشتند.
در سال ۲۰۰۴ زندگینامهای به قلم میریام انیسیموف، که اتفاقا از معشوقههای سابق گاری هم بود، جزییاتی از زندگی این داستانسرای بزرگ را پیش رو نهاد. او با نام رومن کاتسف زاده شد، و گرچه خود به تبار کازاکی و تاتاریاش اشاره کرده، والدینش از یهودیان روس بودند- و پدرش لبیا کاتسف بود، نه آن گونه که او در خاطراتش مینویسد ایوان مُسچوکین بازیگر.
در نوجوانی اسامی مستعار بسیاری برگزید و آثاری بلندپروازانه با این نامها نوشت که امروزه در دست نیست. در ۱۹۳۵ نام کوچکش را به رومن و پنج سال بعد نام خانوادگیاش را به گاری تغییر داد. در یکی از مصاحبههایش به دوستش فرانسوا بوندی در این باره توضیح می دهد که گاری در روسی یعنی سوختن. بدین سان او خود را به آتش آزمود؛ میگوید: "این گونه درآتش تطهیر شدهام."
شخصیتهای متعدد
او افزون بر نامهای کاتسف و گاری، با اسامی فوسکو سینیبالدی و شاتان بوگات هم آثاری منتشر کرد. سپس در سال ۱۹۷۳ در حالی که جایزه گنکور برده، دوبار طلاق گرفته، و ۲۲ کتاب منتشر کرده بود، مشهورترین "دگرخود"خویش را ابداع کرد: امیل آژار. امیل آژار مرد ۳۴ ساله الجزایری، پیشتر در هنگام تحصیل در رشته پزشکی، عمل سقط جنین زنی پاریسی را خراب کرده و برای فرار از مجازات زندان به برزیل گریخته بود- توجیه رومن گاری برای غیاب او- و در آن جا رمان مینوشت. گاری به یاری دوستی در ریودوژانیرو دستنوشتههای رمانی را که مشغول نوشتن آن به نام آژار بود از آن شهر پست میکرد. یکی از اقوامش، پل پاولویچ، نیز به دام افتاد و پذیرفت که نقش آژار را بر عهده گیرد؛ در مصاحبههای تلفنی شرکت کند و عکسهای درخواستی را برای مطبوعات بفرستد.
موفقیت بیدرنگ رمان نخست امیل آژار،"آغوش گرم" (Gros-Calin)، را تنها توفیق رمان دومش "زندگی پیش رو" تحت الشعاع قرار داد، که برنده جایزه گنکور شد. به رغم تردیدهایی درباره هویت امیل آژار و این که برساخته رومن گاری است، داوران جایزه گنکور در سال ۱۹۷۵ به این شایعات توجه نکردند. براساس قوانین سفت و سخت گنکور این جایزه به هر نویسنده تنها یک بار تعلق میگیرد. اما هنگامی که رومن گاری از وکیل آژار خواست که این جایزه را رد کند، او پاسخ داد که غیرممکن است؛ و بدینسان ناگهان مکر نویسنده که قصد شوخی و انتقاد داشت، سویهای جدی یافت.
رومن گاری در باب تحریف واقعیات در کتاب "میعاد در سپیده دم" مینویسد: "من معمولا به دروغ متوسل نمیشوم، زیرا به نظرم نشانی از عجز دارد؛ یعنی برای من کسر شان است." گرچه گاری چنین گفته است، اما دروغهای بیشمارش چنان آشکارا حقایقی عاطفی را درباره شخصیت او افشا میکنند، که راستیآزماییشان کاری بیهوده به نظر میرسد. شاید همین ویژگی است که موجب برانگیختن موج جدیدی از علاقه و توجه به زندگی و کار رومن گاری شده است. آری او آدمی بود اهل لذتهای جسمانی که رفتارهایش گاه مبادی آداب نبود. نثرش نیز در گذر زمان آن چنان فاخر به نظر نمیآید. آدام گوپنیک در نیویورکر مینویسد: "هیچ نویسنده خوبی به این بدی ننوشته است". با این همه گاری از رواداری، نوع دوستی، و بصیرتی اخلاقی برخوردار بود که سرمنشا خلق "میعاد در سپیدهدم" بهترین اثر داستانی یا غیرداستانی او (یا چیزی میان این دو) شد. منش و نگرش او نوشدارویی برای دنیای دو قطبی و پر تب و تاب امروز ما به شمار میآید که در آن رواداری و گفتوگو اندک و طرد شدن و جدا افتادگی بسیار است.
گاری در واقع تنها پس از مرگش، مسئولیت ماجرای دروغین آژار را پذیرفت. نوشتهای به جا گذاشت به این مضمون که متن اعترافش – زندگی و مرگ امیل آژار – منتشر شود. برای رومن گاری خسرانی بزرگ بود که اعتبار "زندگی پیش رو" مهمترین اثرش در زمان حیاتش به او تعلق نگرفت. تازه بعد از درگذشتش از او به عنوان نویسنده این اثر نام برده شد، در حالی که آن "دگرخود"ش- امیل آژار- ادبیات فرانسه را تسخیر کرده بود. با این همه سطرهای انتهایی "زندگی پیش رو" سرخوشانه است.
و این پایانی است درخور برای داستانگویی بالفطره، که نتوانست در برابر وسوسه رقم زدن پایان زندگی خویش- و نیز آژار- مقاومت کند:" من خوشی های بسیار داشتهام؛ به امید دیدار و ممنون."