این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
سیاست، آزادی را از هنر میگیرد
ترجمه از آلمانی: سادات حسینیخواه
«اینک خزان» (سرگذشت یک خانواده) شاهکار اویگن روگه از زمان انتشارش تاکنون به بیش از سیوسه زبان ترجمه شده و موفقیتهای بسیاری کسب کرده است: سال ۲۰۰۹ توانست جایزه آلفرد دوبلین را از آن خود کند و سپس در سال ۲۰۱۱ عنوان کتاب سال آلمان را. این کتاب به فهرست پرفروشهای بینالمللی نیز راه یافت و نقدهای مثبت بسیاری در نشریات آلمانیزبان و نشریات معتبر بینالمللی دریافت کرد: نیویورکتایمز نوشت اویگن روگه با «اینک خزان» دیوار بین حماسه روسی و رمان بزرگ آمریکایی را برچیده است. هفتهنامه دیزایت «اینک خزان» را رمانی همپایه «بودنبروکها»ی توماس مان برشمرد. هفتهنامه کتاب مستقل از آن بهعنوان اثر کلاسیک جنگ سرد نام برد و مجله کتابخانه آن را اثری متفکرانه توصیف کرد که هر خوانندهای باید آن را بخواند. آنچه میخوانید گفتوگوی دو نشریه آلمانیزبان مجله ادبی برلین و بازار کتاب است درباره «اینک خزان» که ترجمه فارسی آن توسط محمد همتی از سوی نشر نو منتشر شده است.
شما جایزه کتاب سال ۲۰۱۱ را از آن خود کردید، آنهم برای نخستین کتابتان، «اینک خزان». روی چنین موفقیتی حساب کرده بودید؟
ابتدا شک داشتم که آیا اصلا کسی از این داستان خوشش میآید. اما بعد وقتی که جایزه غافلگیرکننده آلفرد دوبلین را به دست آوردم جوانههای امید بهتدریج در من رشد کرد.
با پول جایزه آلفرد دوبلین در سال ۲۰۰۹ برای نسخه دستنویس «اینک خزان»، وضعیتتان بهتر شد تا وقتی که پول جایزه کتاب ۲۰۱۱ را به دست آوردید. گفتید که دریافت جایزه آلفرد دوبلین انگیزه مضاعفی برای نوشتن به شما داد. چه انگیزههای دیگری برای شما به عنوان یک نویسنده وجود دارد؟
اول بگویم که هنر نباید به سیاست نزدیک شود؛ چراکه سیاست آزادی آن را میگیرد. درباره انگیزهها سخنگفتن سخت است زیرا نویسنده بهطور قطع از بخش بزرگی از این انگیزهها آگاه نیست. بههرحال من از هیچ فشار روحی و رنج درون نمینویسم، همچنین تاثیر ادبیات روی جامعه را کم ارزیابی میکنم. نیاز نقش اصلی را در این بین بازی میکند که زمان را متوقف کنی، بازیابی کنی و از تجارب محافظت کنی. من فراموش کردهام که چه کسی گفته بود که خاستگاه ادبیات، آرزویی است که میخواهد دوران کودکی را زنده کند. شاید ناباکوف آن را گفته باشد! همچنان به دیدگاه درونی دیگران به ویژه افراد در ظاهر عجیب، علاقه دارم. من قطعهای دربار ژنرال باستین نوشتم که به پترا کلی تیراندازی کرد. (گرت باستین و پترا کلی دو عضو حزب سبز بودند که اجساد آنها در ۱۹ اکتبر ۱۹۹۲ در آپارتمان مشترک خود در شهر بن پیدا شد.)
جایزه ادبی که گونتر گراس در سال ۱۹۷۹ بنیان گذاشته به اسم نویسنده آلمانی-یهودی آلفرد دوبلین نامگذاری شده. بین آثار دوبلین و خودتان چه نقاط اشتراکی میبینید؟
این سوال درحقیقت برای گونتر گراس است-او جایزه را به نام آلفرد دوبلین نامیده و تصور میکنم هیچ نویسندهای فرستادن آثارش برای ارزیابی این جایزه را منوط به داشتن وابستگی رابطه آثارش با دوبلین نمیداند. با وجود این، باید بگویم من یک خط فکری سنتی با دوبلین دارم. هرچند که این در مورد یک پیوند ساده نیست بلکه درباره بازگشت به سنت روایتهای بیواسطه است.
شما ریاضیدان تحصیلکردهای هستید، مدتها بهعنوان نمایشنامهنویس و مترجم آثار چخوف کار کردید و در سن ۵۷سالگی نخستین رمان خود را منتشر کردید. چه چیزهایی طی این دوران شما را از نوشتن این کتاب بازمیداشت؟
ده سال از عمر من با ریاضی سپری شد. بعد یک نویسنده آزاد و بعد هم یک نمایشنامهنویس بودم. یکی از دلایلی که من در سال ۱۹۸۸ به آلمان غربی فرار کردم این بود که احساس میکردم درباره آلمان شرقی نمیتوانم بنویسم. تازه بعد از دوران انقلاب آرام برای تغییرات بود که دوباره آلمان شرقی دستمایه نوشتههای مورد پسندم قرار گرفت. بعد نمایشنامهای در مورد پدربزرگ و مادربزرگم نوشتم که البته چارچوبی تنگ برای کل داستان بود. بعد پدرم فوت کرد. هنگام فروختن آپارتمان پدرم خیلی چیزها از زیر دستم گذشتند که با دیدن آنها میدانستم من آخرین نفری هستم که با این چیزها خاطره دارم، در میان این چیزها یک میز تحریر بود. و بالاخره یک دکتر خیرخواه با تشخیص سرطان من را ترساند که بعد از طی یک مسیر سخت کوتاه معلوم شد تشخیص اشتباه بوده. این آخرین ضربه را به من زد.
شما مدتها به دنبال سبک مناسب برای روایت داستان این خانواده و همزمانی آن با آلمان شرقی بودید. چه تلاشها، کنکاشها، آزمایش و سنجش و تغییرات و دستاندازها برای دستیابی به این سبک بر سر راهتان وجود داشت و چگونه سبک فعلی را یافتید؟
کارهای تئاتری من اغلب مونولوگ بود که تقریبا با روند بسیار ظریف و میکروسکوپی پیش میرفت. این نمایشنامهها بهطور رسمی بسیار سختگیرانه هستند. زمانی تلاش کردم که رمانم را به این شیوه آغاز کنم. اما یک روایت پیچیده در چنین قالب سختگیرانهای نمیگنجد. مجبور بودم که با این سبک خداحافظی کنم تا بتوانم داستان خانوادهام را تعریف کنم. با وجود این، همچنان رگههایی از سبک ادبی اولیه من در آن دیده میشود. من همیشه به شخصیت داستانی و به زمان حال خیلی نزدیک هستم. همچنین همواره معیارهای سختگیرانهای در رابطه با زبان دارم. مطمئنا تصورات مختلفی درباره اینکه زبان چه زمانی زیباست، وجود دارد. برای من زمانی زبان زیباست که بسیار دقیق باشد و از چیزهای اضافی اجتناب کند. من فرزند قرن بیستم هستم، قرنی که مملو از جنایات باورنکردنی بوده است. جالب اینجاست که این جنایات دائما با زبانشناسی مصنوعی و اغراقآمیزی همراه میشوند. شاید به همین علت دقت و صحت برای من بسیار مهم است.
یکی از گفتههای معروف شما این است: «تا زمانی که میتوانیم روایت کنیم، امید وجود دارد.» این امید برای شما چیست و چرا امید با روایتکردن پیوند خورده؟
یکی از بزرگترین مشکلات جامعه امروز ما این است که سنتی که نسلبهنسل منتقل میشد، دچار اختلال شده است. جوانان تصور میکنند که سالمندان دیگر چیزی ندارند که به آنها بگویند چون نمیدانند که چطور یک حساب کاربری فیسبوک درست کنند. این مساله غمانگیز است چراکه نگاه به گذشته ضروری است. خود را بهعنوان بخشی از تاریخ و بهعنوان بخشی از یک امتداد در نظرگرفتن، بااهمیت است. من بهطور جدی بر این باور هستم که «پایان» پیش روی ما است اگرکه بازگویی تجربیات متوقف شود.
شما با داستانهای کوچک بسیار، داستان بزرگی را تعریف کردید، داستان آلمان شرقی را. با خواندن صحنهها این احساس به وجود میآید که گویی تئاتر میبینیم. پرده نمایش بالا میرود و ما کورت و الکساندر را در آپارتمان میبینیم. پرده نمایش بالا میرود و ما خانواده اومنیتسر را حین جشن میبینیم. پرده نمایش بالا میرود و الکساندر را در خیابانهای مکزیک میبینیم. هایلایتهایی (بخشهای پراهمیتتر و پرنورتر) که بهمثابه یک کتاب، به یک کل تاثیرگذار میپردازند و در یک داستان متراکم گیرا، برپایه داستانهای خانوادگی تعریف میشوند. چگونه موفق به خلق چنین کتابی شدید؟ آیا این فرآیند آگاهانه بود یا یک درک ذاتی و شهودی؟
این کتاب ترکیبی از شهود و تفکر است. من هرگز سعی نمیکنم افکار را به داستان، ترجمه کنم. اما اغلب مدتها به این فکر میکنم که چرا این ایده به ذهن من آمده: این چیست و چه معنایی دارد؟ ایده در یک لحظه میآید بنابراین بدون درک ذاتی و شهودی، هیچچیز وجود نخواهد داشت. اما پس از آن تفکر عمیق و همچنین آزمون میآید و بعد از این طریق ایده بعدی جوانه میزند. این کار تقریبا طاقتفرسا و خستهکننده است.
در یک مصاحبه دیگر قبلا گفته بودید که واقعا به این مساله باور ندارید که واقعیت را میتوان به صورت حقیقی بیان کرد. پس چرا خودتان این کار را کردید؟
طرح اولیه کار تئاتر من یک قطعه مستند کوچک حدود ۱۰۰صفحه است که سی سال قبل آن را نوشتم. یک رساله پستمدرن بود که بهعنوان ساختاری ادبی نمود و گسترش یافت. من این رساله را در آن زمان بسیار زیبا و دراماتیک یافتم و برایم شوکهکننده بود که جهان در مقال زبان نمیگنجد. ارتباط بین واقعیت و هنر موضوع هر آوانگاردی بود. اما این مساله به پایان ادبیات منجر نشده، بلکه برعکس ادبیات را غنی کرده است. من دیگر برای غیرقابل درکنبودن جهان، سوگواری نمیکنم بلکه از رویکردهایی استفاده میکنم که حتی میتوانند بهعنوان مخرب یا سازنده درنظر گرفته شوند. من بدون رعایت ترتیب زمانی و بدون رعایت رابطه خطی مینویسم. چشماندازها را در داستان حل میکنم. با جاهای خالی کار میکنم. بهطور خلاصه: تلاش میکنم از تمام مواد و منابعی که در اختیار من گذاشته شده، بهره ببرم تا دوباره یک داستان روایت کنم، به همین دلیل معتقدم که داستانها باید روایت شوند.
رمان شما داستان آلمان شرقی درباره چهار نسل را دربرمیگیرد. برای مارکوس-نتیجه این خانواده-بخش آلمان شرقی طوری به نظر میرسد که کمتر با آن سروکار دارد. دوری از تاریخ برای جوانترین عضو این نسل، ناراحتکننده است یا تقریبا لازم است که از این بخش از تاریخ فاصله گرفت؟
البته همه جوانان از تاریخ دور نیستند. من جوانانی را دیدهام که به خوبی مطلع هستند، جوانانی که درباره تاریخ آگاهی دارند و به آن علاقهمند هستند. عجیب و جالب است این جوانان به تاریخ گرایش دارند و همچنین جوانانی که به آینده و وقایع این کره خاکی علاقهمند هستند. بیتقاوتی در مقابل گذشته باعث بیتفاوتی در مقابل آینده میشود. دقیقا به همین دلیل معتقدم وقتی که بازگویی تجارب را متوقف میکنیم، «پایان» قابل انتظار است. اگر زمانی آیندگان به تاریخ علاقهمند نباشند، زمانی است که ما دیگر کاری انجام نمیدهیم.
رمان شما همواره با «بودنبروکها» (اولین رمان توماس مان) مقایسه میشود. آیا این مقایسه از نظر شما، مقایسه مناسبی است؟
توماس مان از زوال یک خاندان میگوید، زوالی که به سقوط یک نظم قدیمی منجر میشود. از این جنبه میتوان کتاب من را با او مقایسه کرد. با وجود این، معنای کتاب من را میتوان در قضاوتهایی یافت که بعد از ما میآیند، از دید من کتابها بدون در نظرداشتن آینده، اهمیت خود را از دست میدهند. از سوی دیگر تفاوتهایی نیز بین کتاب من و توماس مان وجود دارد. بین من و توماس مان بیش از یک قرن، تاریخ ادبی فاصله دارد و من تصور میکنم اگر به این مساله توجه نکنیم یک نادیدهانگاری یا حماقت مرتکب شدهایم. این را هم بگویم احتمالا تا زمانی که سالم و زنده هستم، خواهم نوشت و شاید بعد از موفقیتم، نوشتن نثر را ادامه دهم. اگر در پایان عمرم یک جمعبندی کنند، «اینک خزان» مهمترین اثری بوده که من نوشتم، اینطور نیست؟ گمان میکنم با این تصور است که میتوانم زندگی کنم، و بمیرم.
آرمان
همهجا حرف از این است که رمان شما قویا براساس اتوبیوگرافی نقش گرفته است. واقعا در رمان «اینک خزان» تا چه حد اویگن روگن پنهان شده؟
مطمئنا اتوبیوگرافی خود و خانواده در پسزمینه اثر هر نویسندهای هست. اما حتی اگر من اطلاعات شخصی و بیوگرافی خاصی از مادربزرگم را استفاده کنم-خبر ندارم که مادربزرگم در مکزیک چه دیده و چطور فکر میکرده است. نمیدانم که او هنگام بازگشت به آلمان شرقی چه احساسی داشته است. این رمان «خلق» شده اما، من به «خلقکردن» اعتقاد دارم. این رمان با خط سنتی دیکتهشده از بالا و با علوم طبیعی سروکار دارد. به طور مثال تحقیقات جدید درباره مغز و اعصاب نشان داده که هیچ خاطرهای آنجا وجود ندارد بلکه ما خاطرات را- بر اساس معیارهای باورکردنی و معقول-همواره از نو خلق میکنیم. پستمدرنیته که همواره براساس پرسش و اثبات حقیقت است، وقتی آن را اینگونه ببینید تبدیل به دام میشود. اما حقیقت هم یک «خلق» است.
‘