این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به مناسبت باز نشر «وجدان زنو» اثر ایتالو اسووو
جویس: اسووو نویسندهای عالی است
نیلوفر رحمانیان*
برخی نویسندهها هستند که تنها با یک کتاب جاودانه میشوند. ایتالو اسووو (۱۹۲۸-۱۸۶۱) با شاهکارش «وجدان زنو» یکی از این نویسندهها است. کتابی که پس از انتشار مورد ستایش جیمز جویس قرار گرفت و طی سالهای بعد مورد ستایش منتقدان و نشریات بسیار. جیمز وود آن را «تفسیری جدید و فوقالعاده از یک کتاب اصیل و خارقالعاده» توصیف میکند و آندره تریو آن را «شاهکاری که در طول یک قرن احتمال دارد فقط پنج یا شش اثر مثل آن خلق شود.» تایمز «وجدان زنو» را یکی از مهمترین رمانهای کمیک قرن بیستم و اسووو را مهمترین رماننویس ایتالیایی معرفی میکند و نیوزپابلیک آن را «شاهکاری پر از حقیقت انسانی» و بوستونگلوب «شاهکاری تماما مدرن.» آنچه میخوانید نگاهی است به زندگی و زمانه ایتالو اسووو و شاهکارش «وجدان زنو» که پس از سه دهه از سوی نشر بان بازنشر شده. این کتاب اولینبار در ۱۳۶۳ با ترجمه مرتضی کلانتریان از سوی نشر آگاه منتشر شده بود.
ایتالو اسووو اسم مستعار اتوره اشمیتز، تاجر ثروتمندی است که بهعنوان یک اتریشی-آلمانی درس خواند اما در تریسته زندگی میکرد و به ایتالیایی مینوشت. سال ۱۹۰۷ بود که به معلم زبان احساس نیاز کرد. هر سال چند ماهی را در انگلستان میگذراند (شرکتش شعبهای آنجا داشت) و از اینکه میدید انگلیسیاش تا این حد بد است در عذاب بود. پیشنهاد دوستانش، جیمز جویس (که هنوز با آن جیمز جویس بزرگ فاصله داشت) بود که تازه دو سال پیش به تریسته آمده بود و درآمدش از راه تدریس زبان انگلیسی بود. جویس بیستوپنجساله، فقیر و ژولیده بود که پای ثابت میکدهها بود و پول اجارهاش را هم قرض میکرد. هنوز کتابی منتشر نکرده بود اما به خود مطمئن بود. گمان میکرد نابغه است. اشمیتز از آنسو اواسط دهه چهل زندگیاش بود و با اینکه بورژوای متمولی بود و سهامدار شرکت رنگ و پوششهای دریایی بود، اینهمه را از صدقه سر ازدواجش با دختر کارخانهدار داشت. پیش از آن کارمند بانک بود. آدمی بود خوشمشرب و زرنگ اما منفعل و افتاده.
طی زمان درسخواندنشان، جویس به اشمیتز گفت که نویسنده است. چرکنویسهای «موسیقی مجلسی» را نشانش داد که چیزی به انتشارش نمانده بود و بعد چند داستان کوتاه از مجموعه «دوبلینیها» به او داد تا بخواند. اینطور شد که اشمیتز هم بالاخره اعتراف کرد یکجورهایی از اهالی ادبیات است. سالها قبل، با اسم مستعار ایتالو اسووو دو رمان نوشته بود (که بعدها با اسامی انگلیسی «یک زندگی» و «آنهنگام که مردی پیر میشود» ترجمه و منتشر شدند) و اشمیتز گفته بود با اینکه کتابها چیز خاصی نبودند (آخر با هزینه شخصی منتشر شده بودند و کمتر کسی رویشان یادداشتی نوشته بود) اما شاید سینیور جویس محبت کنند و یکی یک نسخهشان را قبول کنند و بخوانند. وقتی جویس برای کلاس درس بعدیشان برگشت گفت اشمیتز نویسندهای عالی است و بیتوجهی به او ناعادلانه بوده و اینکه حتی رئالیستهای بزرگ فرانسوی هم نمیتوانستند برای بعضی پاراگرافهای «آنهنگام که مردی پیر میشود» شبیهی بیاورند و بعد جویس چند پاراگراف مدنظرش را برای کارخانهدار مدهوش از بر خواند.
آنروز از درس گرامر خبری نبود. اشمیتز سفره دلش را برای جویس گشود و برایش از سختیهای کار ادبی، امیدها و یأسهایش گفت. وقتشان که تمام شد، دلِ جداشدن از این مرد نیک را نداشت و تقریبا تمام راه تا خانه را با او قدم زد و برای جویس حرافی کرد. بااینحال ستایش جویس، مشوق او نشد. ده سال پیش از آن، بعد از شکست دومین رمانش، قید نوشتن را زده بود. (حتی یکبار که یکی از آشنایان تجاریاش پرسیده بود راست است که او دو رمان منتشر کرده گفته بود نه، برادرش آدولفو است که کتاب نوشته.) سال ۱۹۱۵ جویس از تریسته رفت به زوریخ و بعد هم به پاریس اما این دو مرد با ردوبدلکردن کارتپستالهای کریسمس همچنان ارتباطشان را حفظ کردند. اشمیتز چیزی منتشر نکرد. سالها گذشت.
بعد جنگ جهانی اول شروع شد. تریسته در موقعیت عجیبی بود. تریسته بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود، اما از نظر تاریخی ایتالیایی بود و پر بود از هواداران بازگرداندن تمامی بخشهای ایتالیاییزبان به ایتالیا، قومیتهای ایتالیایی که میخواستند سرزمینهای جداشده را بازپس بگیرند. در آغاز جنگ بسیاری از این هواخواهان دوآتشه در خانواده اشمیتز به ایتالیا رفتند. خانهاش که سابقا پر بود از اعضای خانواده و خدمتکاران، خالی ماند. در همان زمان اولیای امور اتریشی-مجارستانی کارخانه رنگش را بستند. اشمیتز و همسرش لیویا بیهیچ کاری خانهنشین شده بودند و اینجا بود که اشمیتز قولش را زیر پا گذاشت و دوباره شروع کرد به نوشتن. جنگ که تمام شد نوشتن را متوقف نکرد و در سال ۱۹۲۲ با انرژیای توفنده (درحالیکه بسیار سیگار میکشید و حتی برای غذاخوردن هم به زور پایین میآمد) رمان جدیدش را تمام کرد؛ «وجدان زنو» سال بعدش منتشر شد، اینبار هم با هزینه شخصی و به همان سرنوشت پیشینیانش دچار شد.
اشمیتز دچار ناامیدی وحشتناکی شد و برگ آخرش را هم رو کرد. کتاب را برای معلم انگلیسی قدیمیاش فرستاد. جویس حالا دیگر مرد متفاوتی بود، هنرمندی بود معروف («اولیس» سال ۱۹۲۲ منتشر شده بود). در جواب برایش نوشت که اشمیتز میبایست «وجدان زنو» را طبق توصیه او برای فورد مادوکس فورد و تی.اس.الیوت در لندن، گیلبرت سلدز در نیویورک و والری لاربو در پاریس بفرستد که فهرستی بود از داوران ادبی بنام آن روزگار. اشمیتز به گفته او عمل کرد و دوتا از تیرهایش به هدف خورد. او دو سالی معروف شد اما حتی در ایتالیا هم شهرتش متزلزل بود. طبق گفته اسووو، جویس اغلب میگفته یک رماننویس تنها یک داستان درون خود دارد؛ اگر بیشتر بنویسد، تکرار همان کتاب است با کوکی متفاوت. هیچکس به اندازه اسووو نمیتواند این نظریه را ثابت کند. اما اسوووی «وجدان زنو» اسوووی متفاوتی است. هرگز نخواهیم دانست در آن سالهایی که اسووو از رئالیسم بیرون آمد و پا به مدرنیسم گذاشت چه بر سرش آمد. شاید فقط پای سنوسال یا پای پذیرش خود در میان بود و شاید هم مساله جنگ بود. اما یکی از عوامل تاثیرگذار را میشناسیم (که اگر علت هم نباشد، محرک بوده) و آن فروید است. طی آن سالهای بطالتِ طی جنگ، اسووو به این خردمند وینی علاقهمند شد؛ حتی تلاشی برای ترجمه آثارش کرد. بعضی منتقدان بر این باورند که «وجدان زنو» کتابی فرویدی است که به چشم اسووو، همانطور که به چشم روانکاو، قهرمان داستان یعنی زنو، «بیمار» است و قوه استدلالش وهمآلود است و تنها اگر بتواند با دلایل راستین رفتارش مواجه شود، میتواند درمان شود. سخت است که کسی در برخورد با این کمدی نومیدانه و تراژدی خاموش «زنو» بتواند تصور کند هیچیک از اینها «علت»ی داشته یا میتوانند درمان شوند. چون که شبیه بیماری نیستند بلکه شبیه به زندگیاند و شبیه هنر. اسووو گمان میکرد روانکاوی بهعنوان یک درمان بیارزش و ناکارآمد است. (خود فروید برادرزن دیوانهاش برونو را روانکاوی کرده بود و او دو سال بعد، دیوانهتر از قبل، دست از پا درازتر برگشت.) آنچه در فروید توجه او را جلب میکرد، نظریه سازوکار دفاعی بود: توجیه عقلی، جابهجایی، تمام این زرادخانه توجیه خود.
فروید بیش از اینکه ایدههای اسووو را تصدیق کند، به او اسلوب متفاوتی برای نگارش رمان داد. قبلا اسووو مراحل روانی قهرمانش را به صورت سومشخص نوشته بود. امیلیو چنین حس کرد و امیلیو چنان حس کرد، و گاه با طول و تفصیلی ملالآور. اما چه میشد اگر بهجای مشاهده ذهن مدرن از بیرون (شناوریاش در افکار، فلجشدن اراده، انگیزههای درهمگوریده، اغتشاشات خطوط زمانی)، چه میشد اگر رماننویس میتوانست از درون بنویسد، اجازه دهد قهرمان، خودْ داستان خودش را بگوید، بهگونهای که تا جای ممکن وفادارانه وضعیت روان را بازبتاباند؟ به بیانی دیگر، چه میشود اگر رمان، بهجای اینکه گهواره گربه را توصیف کند، گهواره گربه «بشود»؟ و اینگونه بود که رمان مدرنیستی در ایتالیا به دنیا آمد. ترتیب وقایع زمانی از بین رفت. همانطور که در کارهای جویس و پروست، گذشته خود را در «حال» مچاله کرده بود.
«وجدان زنو» بهنظر ژورنال مردی است در طول دوره روانکاوی که به گفته تحلیلگرش نوشته شده و بعد همین تحلیلگر منتشرش کرده تا بیمارش را شرمنده کند تا انتقام نابودکردن خود (توقف دوره درمان از سمت زنو) را از او بگیرد. زنو پنج داستان بههموابسته را تعریف میکند: داستان آخرین تلاشش برای ترک سیگار، داستان مرگ پدرش، داستان ازدواجش، داستان محبوبش و داستان شراکت کاری محکوم به فنایش با باجناقش. شکل روایی زنو ساده و بیپرده است. تکتک این داستانها را رک و بیپرده میگوید. اما با پیشرفتن رمان، داستان هم پابهپای احساسات زنو پیچیده میشود. زنو وارد عمل میشود، این پیچیدگیها او را فلج نمیکنند، اما تا آخرین فصل کتاب مدام نسبت به معنا و درستی اعمالش شک میکند، و در این فصل آخر است که با نگاهی به روانکاویاش میبیند و دستگیرش میشود که قصد درمان دکتر روانکاوش رو به بیراهه دارد و آن ایماژها و خاطراتی که روانکاو میخواهد از او بگیرد درست همانهایی هستند که برای زنو عزیزتریناند.
اعترافکردن سخت است، چون همانطور که خود زنو هم میگوید: «اعتراف مکتوب همیشه دروغین است» اما رمانی که شکل اعتراف به خود میگیرد نمیبایست حقیقی باشد، فقط کافی است مجذوبکننده و فریبا باشد و کلام زنو این هردو است. انگیزههای اعترافی او سادهاند: که بگوید چه اتفاقی افتاده و چرا. اعمالش چیزهای خوبی درباره زنو به ما نمیگوید. او پرنیرنگ، هوسباز، حسود، بیفکر و تنبل است و بهسادگی حواسش پرت میشود. اما درحقیقت چنین گناهان بزرگی اغلب از سمت خوانندهها پذیرفته است چراکه داستانی جالبتوجه را میسازد. زنو صادق و دستودلباز است. به نظر که راست میگوید، دستکم با خودش و با خواننده که صادق است، گیریم که با زن و دوستانش چنین نباشد. گرچه دوستانش را میفریبد، تقریبا همیشه خوبشان را میگوید، چنین گشادهدستیای در یک راوی (که همزمان بد خودش را میگوید) جذاب است.
این پنج داستان پیچوخمهای شگفتانگیزی هم دارند. داستان ازدواجش بهترینشان است. داستان اینطور شروع میشود: با سرزدن او به خانه یکی از تجار موردعلاقهاش و بعد میبیند او چهار دختر دارد که اول اسم هر چهارتایشان «A» است و همه به زیبایی شهرهاند. با خودش عهد میکند با یکی از این دختران زیبا ازدواج کند اما معلوم میشود یکیشان زیادی جوان است؛ آن یکی چشمش چپ است؛ آن یکی بهجای شوهر، دنبال شغل است و چهارمی که از همه مطلوبتر است و همانی است که به او دل میبازد، تحمل زنو را ندارد. درنهایت با همان خواهری ازدواج میکند که به خودش قول داده بود هرگز سراغش نرود و به محض اینکه باهم نامزد میکنند، احساس خوشبختی غیرمنتظرهای سراغش میآید. ازدواج بسیار رضایتبخشی دارند، حداقل از اینرو که او همهچیز را با همسرش در میان میگذارد و زن هم به او اعتماد دارد. مسلما که با استانداردهای مدرن این یک ازدواج عجیب است اما در مقایسه با باقی ازدواجهای این رمان، دارای دوستی و عشق دوطرفه است و اینطور است که خواننده کتاب حس میکند اگر آگوستا، زن زنو میتواند از قضاوت او خودداری کند، پس خواننده هم میتواند چنین کند.
از دیگر علل جذابیت زنو این است که هم آدم بگوییونگویی غیرموثری است و هم مشاهدهگر خوبی است. بیشتر از هرچیز، در مشاهده ضدونقیض رفتار آدمی، چه رفتار خودش و چه دیگران خوب عمل میکند. یکجای داستان از او میخواهند به کسی کمک کند که میداند کمکی به کارش نمیآید چون آدمی است که نمیخواهد مسئولیت روابطش را برعهده بگیرد. و زنو میگوید: «اگر آرامتر بودم، برایش از بیکفایتی خودم در انجام چنین وظیفهای که داشت برعهده من میگذاشت میگفتم، اما اگر چنین میشد، تمام عواطف فراموشنشدنی آن لحظه را نابود میکردم. اینطور شد که چنان تحتتاثیر قرار گرفته بودم که دیگر درکی از بیکفایتی خودم نداشتم. در آن لحظه احساس میکردم هیچ آدم بیکفایتی وجود ندارد.» زنو همیشه مشغول کاری بیمنطق، دنکیشوتی و حتی خودویرانگر است، صرفا به این خاطر که از عظمت احساسات دخیل در این جریانات لذت میبرد.
* مترجم و منتقد
آرمان
‘