این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو داستان کوتاه از هری مولیش؛ بزرگترین نویسنده تاریخ ادبیات هلند
مرگ؛ مساله این است!
ترجمه از هلندی: نیلوفر شریفی
ادبیات هلند با یک نام در جهان زبانزد است، و آن نام کسی نیست مگر هری مولیش (۲۰۱۰-۱۹۲۷)؛ نویسندهای که بارها بهعنوان برنده احتمالی نوبل آینده از او یاد میشد، و شاهکارش «کشف آسمان» (1992) در جریان نظرسنجی در میان کتابخوانان هلندی (۲۰۰۷)، بهعنوان بهترین رمان کشور هلند برای تمام دورانها انتخاب شد. این رمان در سال ۲۰۰۱ به سینما نیز راه یافت. البته مولیش با رمان «سوقصد» بود که اولینبار به عنوان نویسندهای جهانی معرفی شد؛ رمانی که در سال ۱۹۸۳ منتشر شد و به پرفروشترین رمان هلند تبدیل شد و سپس از روی آن فیلم موفقی در سال ۱۹۸۶ ساخته شد که جایزه گلدنگلوب و اسکار بهترین فیلم خارجیزبان را از آن خود کرد. مولیش در طول حیاتش بیش از هشتاد رمان، داستان، نمایشنامه و مقاله نوشت که بسیاری از آنها به بیش از سی زبان ترجمه شد. از مولیش رمان «سوقصد» با ترجمه سامگیس زندی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. آنچه میخوانید دو داستان کوتاه «اتاق» و «آقای تینوپن» از سالهای آغازین نوشتن هری مولیش است، که مثل دیگر آثارش، «مرگ» موضوع اصلی آن است؛ مرگی که در لایههای مختلف زندگی مولیش همیشه حضور داشت.
– اتاق
اینکه اولین بار کِی متوجه شدم را دقیقا یادم نیست. فقط میدانم که از آن روز به بعد دو سال تمام درگیرش بودم. هربار که از آنجا رد میشدم احساسش میکردم و هربار هم قویتر از دفعه پیش. آن اتاق… آن خانه یک چیزیش بود… یکطور خاصی بود. یک خانه ساده نبود. شاید به چشم کسی خانهای ساده بود که هیچ وجه تمایزی از هزاران خانه مشابه دیگر نداشت.
این اتاق که به نظرم خاص مینمود اتاقی بود در طبقه اول آن خانه و مشرف به خیابان که دو پنجره داشت. یکی از این پنجرهها همیشه باز بود. همیشه. تابستان و زمستان. شب و روز. از پنجرهای که باز بود میتوانستم کتابخانه بزرگی را ببینم که در آن اتاق قرار داشت. این کتاب ها… این کتابها «وسواس فکری»*1 من بودند.
چه مطالبی… چه چیزی در این کتابها بود؟ به نظر میرسید آنها کتابهای خاصی بودند. یعنی نمیتوانستند کتابهای معمولی باشند. من این را حس میکردم، میدیدم، میفهمیدم.
آن پنجره دیگر همیشه بسته بود و همیشه پرده مات و سفیدرنگ و ضخیمی از آن آویخته بود که نمیتوانسم پشتش را ببینم. شبها از آن پنجرهای که باز بود، صدای نواختن پیانو میآمد و اتاق روشن میشد. نوری ملایم و صورتیرنگ اتاق را روشن میکرد. هر شب، ساعتها میایستادم و به آن آهنگ و نوا گوش میدادم تا اینکه صدای موسیقی به طور ناگهانی قطع، و چراغ خاموش میشد.
با اینکه ساعتها میایستادم و به آن خانه نگاه میکردم اما هرگز کسی را در آنجا ندیدم. هر قدر هم که منتظر میماندم هیچ وقت کسی را در آن اتاق یا در آن خانه نمیدیدم. هیچکسی هم نه به آن خانه وارد میشد، نه از آن خارج میشد. نه شیرفروش، نه پنیرفروش، نه پیتزافروش، هیچکسی حتی به در آن خانه نمیرفت. اما چگونه بود که شبها چراغ آن اتاق خود به خود روشن میشد و صدای نواختن پیانو از آن به گوش میرسید؟
هیچ سردرنمیآوردم. آنقدر که به این موضوع فکر کرده بودم سرم درد میکرد. این دیگر چه نوع موسیقیای بود که از آن خانه به گوش میرسید؟ هرچه بود یک موسیقی خاص بود! معمولی نبود. چیزی در آن بود که هیچوقت در هیچ آهنگ دیگری نشنیده بودم. چیزی غیرقابل توضیح و وصفناپذیر. چیزی فوقالعاده لطیف.
هربار که میآمدم خودم را متقاعد کنم و بروم زنگ در آن خانه را بزنم یا به هر طریقی که شده با ساکنان احتمالی آن خانه (در هر صورت باید کسی در آن خانه زندگی کند!) ارتباط برقرار کنم، اما هربار چیزی، نیرویی، مانعم میشد. به فکرم هم خطور نمیکرد که در مورد خانه یا ساکنینش از کسی یا از همسایهها سوال کنم. صدایی در گوشم زمزمه میکرد که تمام این چیزها زاییده ذهن خود من هستند و من قربانی یک «توهم» بودهام.
روز که میشد خودم هم اعتراف میکردم توهم زدهام و دیوانهای بیش نیستم. اما همین که شب میشد، همین که هربار از جلوی آن خانه رد میشدم (قطعا مجبور بودم که از آن مسیر و از مقابل آن خانه عبور کنم!) و به محض اینکه دوباره صدای پیانو را میشنیدم، ناگهان ذهنیتم عوض میشد.
دو سال تمام به همین منوال گذشت. تا اینکه ناگهان به طرز عجیبی خاتمه یافت. هنوز میلرزم و مو بر تنم راست میشود، وقتی به خاطر میآورم که چه حسی به من دست داد از اینکه در آن شب نحس (شاید هم شب خوب)، آن خانه را در برابر دیدگانم خالی مییافتم. گویی سحر و جادوی آن خانه باطل شده بود. خانه خالی خالی بود. در برابر من خانهای بود بسیار معمولی با اتاقهای بسیار معمولیتر. باید اعتراف کنم، در آن لحظه اشک در چشمهایم حلقه زد و تا مدتی طولانی ناراحت بودم. پس از آن هر طور که بود از رفتن به آن خیابان اجتناب میکردم.
اکنون چهل سال تمام است که از آن روز و از آن اتفاق گذشته است و به دلیل زندگی پُرماجرایی که پس از آن داشتم، به کل این جریان را فراموش کرده بودم. من حدودا یک سال پس از این ماجرایی که برایتان تعریف کردم، آن شهر را که زادگاهم بود ترک کردم تا همین دو هفته پیش که تقریبا پس از چهل سال دوباره به زادگاهم بازگشتم و دیدم که وکیلم به طور کاملا اتفاقی دقیقا همان خانه را در همان خیابان برای من اجاره کرده است و تازه آن زمان بود که باز خاطرات گذشته برایم زنده شد.
وارد خانه شدم و با هیجان به سوی آن اتاق نگاه کردم که مشرف به خیابان بود و هیچچیز جز کنجکاوی نمیتوانست پاهایم را به سمت آن اتاق بکشاند.
گذر سالها و و زندگی پرماجرایی که داشتم چیزهای بسیاری به من آموخته بود. تجربهام بیشتر شده بود و میتوانستم برخلاف بسیاری از آدمها آرامش خودم را در اینگونه مواقع حفظ کنم. بنابراین با آرامش و خونسردی به طرف اتاق رفتم.
اینکه آن روز و در آن لحظه انتظار دیدن چه چیزی را در آن اتاق داشتم خودم هم نمیدانم. اما حقیقت آن اتاق رازآلود چیزی بود جز یک چاردیواری خالی که کاغذدیواری کهنه و قدیمیاش آنقدر پوسیده بود که در چند جا کنده و آویزان شده بود. خب هرچه نباشد این خانه چهل سال تمام خالی و بدون سکنه ماند بود. چهل سال تمام کسی در آن زندگی نکرده بود. چهل سال خالی و متروکه…! کسی چه میداند شاید چشمانتظار من بوده است؟! خودم هم از این فکر خودم خندهام گرفت.
اما اکنون در این لحظه دیگر خندهام نمیگیرد. به هیچ وجه خندهام نمیگیرد؛ چون از همان شب اول که در آن خانه قدم گذاشتم و آن اتاق را به عنوان اتاق خواب خودم انتخاب کردم، از همان شب اول یعنی از سه روز پیش، یک بیماری ناشناخته، یک مریضی شوم، به جانم افتاده است و رهایم نمیکند. میدانم از چنگ این بیماری مهلک جان سالم بهدر نخواهم برد. حال خوب میفهمم چه چیز مرا پس از چهل سال به سوی این خانه، به سوی این اتاق، کشاند است.
میدانم این اتاق، اتاق مرگ من است…!
– آقای تینوپن
آقای تینوپن همانطور که پشت فرمان نشسته بود، سرش را تکان میداد. او آقایی بلندقد با موهای مشکی و پوستی تیره را نیز سوار کرده بود که همین چند لحظه قبل در ایستگاه شهر اوترخت پیادهاش کرده بود.
مرد با عجله از ماشین پیاده شده بود و با سرعت از پلههایی که به کانال آب شهری در وسط خیابان منتهی میشد، پایین رفته و ناپدید شده بود. گویی در اعماق تاریک و سرد آبهای کانال فرو رفته بود و آقای تینوپن فوقالعاده ترسیده بود.
آقای تینوپن در راه رسیدن به مقصد مدام به ترسناکبودن آن مرد فکر کرده بود. به صورت استخوانی و رنگپریدهاش. به آن چشمهای سیاه و درشت. به طرز نگاهکردنش. همهچیز آن مرد ترسناک مینمود. بیشک آن مرد درون آبها ناپدید شده بود. شاید غرق شده بود!
شاید آن چشمها را از دوران کودکیاش به همین شکل و شمایل داشته است یا شاید هم از چیزی ترسیده بود که مدام در طول راه از «مرگ» حرف میزد. از خود آمستردام که سوار ماشین شده بود تا اوترخت در تمام طول راه فقط درباره مرگ حرف زده بود. باحرکات آهسته دستهای سبزهاش، حرکاتی نامفهوم، نرم و آهسته که اتفاقا برای آقای تینوپن زیادی قابل فهم بودند.
آقای تینوپن به یاد مردگان و درگذشتگانش افتاد. به آنها که دیگر نبودند. پدر و مادرش، تنها فرزندش، تعداد بیشماری از آشنایان، بستگان، همسایهها و دوستانش را از دست داده بود.
دست راستش را از روی فرمان اتومبیل برداشت، آورد بالا و به کف دستش نگاه کرد و با خود اندیشید که: «با همین دست، با همین دست آنها را لمس کرده بودم، اما حالا؟!»
و در همان لحظه ناگهان فرمان اتومبیل را با سرعت چرخانده بود تا جان پیرمرد نحیفی را که از خیابان میگذشت، نجات داده باشد.
سپس نفس راحتی کشید که: «تمام کسانی که زیرنگرفتمشان، از نجاتیافتهگانند!»
و باز به فکر فرورفت و زیرلب گفت: «یک روز… یک روز هم فرامیرسد که دیگر من هم وجود نخواهم داشت.»
«این چشمها… این بینی… و این پوست پیشانیام…» و بعد آینه کوچک اتومبیل را به طرف صورتش چرخاند و بیآنکه حرفی بزند به تصویر خودش در آینه خیره شد. ابروهایش را کمی درهم کشید، چشمهایش را کمی تنگ کرد و با دقت و عمیقتر به خودش نگاه کرد و بلند گفت: «حتی من… حتی من.»
و بعد از چند لحظه آینه را سرجایش برگرداند و به این فکر کرد که تمام همسنوسالان او از دنیا رفته بودند. حتی فرزندش که بسیار جوانتر بود نیز مرده بود. همه رفته بودند.
آقای تینوپن باز با حرکتی تند، آینه اتومبیل را به سمت خودش چرخاند و درحالیکه به خودش نگاه میکرد گفت: «خدای من !… چرا؟… چرا همیشه من آخرین نفرم؟!»
و باز هم آینه را جلوتر آورد و به دقت به خودش نگاه کرد. به چشمهای روشنش. به لبها، بینی و پوست پیشانی بلندش و ناگهان با دست بر سر آینه کوفت و فریاد زد: «آخرین نفر… همیشه آخرین نفر.»
و باز دوباره خواست که فریادی بلند از اعماق درونش بکشد که احساس کرد بدنش در اثر فشاری شدید و قوی از مایعی گرم، خیس و مرطوب شد.
به خودش که آمد از شیشه اتومبیل به بیرون نگاه کرد. تمام درختان کنار جاده برعکس ایستاده بودند و سگی بزرگ و غولآسا به اندازه یک فیل از شیشه اتومبیلش به او عوعو میکرد. تمام بدنش درد میکرد و چند جای بدنش جراحت برداشته و خونآلود بود. در همین لحظه دستی بزرگ با پنجههای باز و انگشتهایی کشیده درِ اتومبیل را رو به آسمان باز کرد.
آقای تینوپن میلرزید، حالت تهوع داشت، اما حواسش هنوز سرجایش بود. به سختی از ماشین خارج شد. چند قدم جلوتر مردم به دور مرد جوانی که روی زمین دراز کشیده بود جمع شده بودند و کمی آنطرفتر موتورسیکلتی که معلوم بود متعلق به همان جوان است روی زمین افتاده بود.
مرد جوان سرش را سمت کسی که کنارش نشسته بود خم کرده بود و با چشمهایی گشاد و ازحدقه بیرونزده او را خیرهخیره نگاه میکرد. با بدنی بیجان و لباسهایی خونآلود همانطور که روی زمین افتاده بود کمی سرفه کرد و تلاش کرد چیزی بگوید. آقای تینوپن جلوتر رفت و کنارش نشست و گوشش را نزدیک دهان خونین مرد جوان برد.
مرد با تقلای بسیار و با صدایی آهسته گفت: «حق تقدم با من بود…!» و سپس جان سپرد.
آقای تینوپن سرش را با تاسف تکان داد و کلاهش را از سرش برداشت.
آرمان
1 Comment
مینا اروجلو
گویا همیشه حق تقدم با دیگران است!