این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زندگی؛ شرط یا بازی؟!
مترجم: راضیه رحمانی
کورت ونهگات (۲۰۰۷-۱۹۲۲) از مهاجران آلمانیای بود که در قرن نوزدهم به آمریکا مهاجرت کردند. او در جنگ دوم جهانی با یونیفرم پیادهنظام ارتش آمریکا در آلمان اسیر شد و شاهد یکی از خونبارترین روزهای جنگ بود: نبرد درسدن؛ نبردی که در ۱۳ تا ۱۵ فوریه ۱۹۴۵روی داد، و آنطور که ونهگات در «سلاخخانه شماره پنج» روایت میکند، ۱۳۴هزار نفر در این نبرد توسط جنگندههای آمریکایی و بریتانیایی کشته شدند؛ روایت ونهگات در تراژیکترین آثارش نیز با طنزی سیاه و تلخ همراه است؛ طنزی که پیش از «سلاخخانه شماره پنج» در «گهواره گربه» خود را نشان داده بود و بعدتر در «صبحانه قهرمانان» به شکلی دیگر… این طنز تلخ و سیاه، که از جنگ دوم با ونهگات، این «معلم واقعی خلاق» همراه بود، در هریک از آثارش نشانهای از خود دارد، حتی در داستان «مردی بیهیچ کُلینه»؛ تا به ما بگوید جنگ به شکل شوخیاش هم بد است. این داستان از مجموعه «آنگاه که فناپذیران در خوابند» (با مقدمه دیو اگرز، نویسنده معاصر آمریکایی) انتخاب شده، که ترجمه فارسی آن بهزودی منتشر میشود.
نوئل سویینی گفت: «توی زمانم، دوازدهتا خوراک باریُم خورده کردم.» سویینی هیچوقت به معنای واقعی حالش خوب نبود و حالا، پا به نودوچهارسالگی گذاشته بود و این هم شده بود قوز بالاقوز. گفت: «شیکَمِ سویینی دوازدهبار رفته زیر اشعه ایکس. گمون کنم این یه جورایی رکورد جهانی باشه.»
سویینی کنار زمینبازی شافلبرد در شهر بندری تامپای فلوریدا، روی نیمکتی نشسته بود و داشت با پیرمرد دیگری حرف میزد، غریبهای که نیمکت را با او شریک شده بود.
غریبه بهتازگی و خیلی راحت، تصمیم گرفته بود شیوه تازهای برای زندگی در فلوریدا برگزیند. کفشهایی سیاه، جورابهای سیاه ابریشمی و شلوار فاستونی آبیِ کتوشلوار اداریاش را پوشیده بود. پیراهن ورزشیاش و کلاه خلبانی نواَش براق بودند و خشخش میکردند. برچسب قیمت هنوز کنده نشده بود و به لبه پیراهن آویزان بود.
مرد غریبه بدون اینکه به سویینی نگاه بیاندازد، گفت: «اوهوم.» غریبه داشت غزلیات شکسپیر را میخواند.
شکسپیر داشت به غریبه میگفت: «خواهان سرشاری و فزونیِ زیباترینِ آفریدههاییم/ بل نمیرد هرگز زیبایی گل سرخ.»
سویینی به غریبه گفت: «تا حالا چندبار با اشعه ایکس از شیکمت عکس گرفتن؟»
غریبه گفت: «اوهوم.»
شکسپیر گفت: «ای آنکه آوایت چون موسیقی دلنوازی شادیآفرین است/ چرا چنین اندوهگین به موسیقی گوش فرادادهای؟ از آنکه زیبایی را با زیبایی ستیزی نیست/ و خوشی از خوشی برمیخیزد.»
سویینی گفت: «من اصن طحال نارَم… باورت میشه؟»
غریبه پاسخی نداد.
سویینی، خیلی باملاحظه به غریبه نزدیک شد و در گوشش با صدای بلند فریاد کشید: «سویینی از سال ۱۹۴۳، اصن طحال ناره.»
کتاب از دست غریبه افتاد، نزدیک بود خودش هم از نیمکت بیفتد. از ترس دولا شد و گوشهایش را که سوت میکشیدند با دستهایش پوشاند. با درد و رنج گفت: «من کر نیستم!»
سویینی یکی از دستهای غریبه را محکم از گوشش جدا کرد. گفت: «فکر کردم صدامو نمیشنفتی.»
غریبه درحالیکه بدنش میلرزید، گفت: «شنیدم! همهشو شنیدم: خوراک باریُم، سنگ کیسه صفرا، کمبود گلبول قرمز، تنبلی کبد. تکتک حرفهای دکتر استرنوِیس درباره تنگی معدهت رو هم ازت شنیدم. دکتر استرنوِیس بهت نگفت برای این جملات یه آهنگ درست کنی؟»
سویینی کتاب غزلیات را از زمین بلند کرد و گذاشت انتهای لبه نیمکت، تا از دسترس غریبه دور باشد. گفت: «خب، حالا واسه اون شرطبندی کوچولو پایهای؟»
غریبه که رنگش پریده بود گفت: «کدوم شرطبندی؟»
سویینی حالا که لبخندی به پهنای صورت اما غمافزا بر لبهایش جاری شده بود، گفت: «دیدی؟! نگفتم؟! حق با من بود. تو گوش نکردیدی. یهکم پیش ازت پرسیدم حاضری روی این شرط ببندی که من و تو سرجمع چندتا کُلینه داریم و تو گفتی اوهوم.»
غریبه گفت: «چند تا کُنیه؟» و حالت صورتش ملایمتر شد، گویی به موضوع علاقهمند شده بود، البته با کمی حس احتیاط! او از برشمردن کُنیه یا اسم مستعار بچهها خوشش میآمد، چون بچهها را دوست داشت. فکر میکرد شرطبندی بامزهای است. گفت: «باس هم کُنیه بچهها رو بگیم و هم نوهها رو-یا یه جور دیگه باید باشه؟»
سویینی گفت: «کُنیه نه! کُلینه!»
غریبه که خیلی گیج شده بود پرسید: «کُلینه؟»
سویینی دستهایش را گذاشت روی جایی که کلیههایش قرار داشتند-یا قبلا قرار داشتند. گفت: «کُلینه.» سویینی آنقدر این اشتباه را تکرار کرده بود که در نحوه نادرستِ اداکردن این کلمه، گونهای قاطعیت موج میزد.
غریبه که گویی مأیوس و دلخور شده بود، گفت: «اگه اشکال نداره، من تمایلی به فکرکردن راجع به کلیه ندارم. میشه لطفا کتابمو پس بدین؟»
سویینی با حالت شیطنتآمیزی گفت: «بعدِ شرطبندی.»
غریبه آه کشید. گفت: «یه سکه ده سنتی کافیه؟»
سویینی گفت: «باشه. پول فقط واسه اینه که یه کوچولو جذابترش کنه.»
غریبه با بیتفاوتی گفت: «آها.»
سویینی برای مدت زیادی غریبه را ورانداز کرد. بالاخره گفت: «حدس میزنم سرجمع سهتا کُلینه داریم.»
غریبه گفت: «من حدس میزنم هیچی نداریم.»
سویینی که تعجب کرده بود، گفت: «هیچی؟ اگه هیچی کُلینه داشتیم که هر دوتامون میمُردیدیم. آدم که نمیتونه بی هیچ کُلینه زندگی کنه. باس بگی دو، سه یا چارتا.»
غریبه گفت: «من از سال ۱۸۸۴ تا حالا بدون ذرهای کلیه دارم زندگی میکنم. فک میکنم که تو یه کلیه داشته باشی. پس سرجمع دوتامون یه کلیه داریم. پس هر دو شرط رو باختیم و هیچ پولی هم نیازی نیست بدیم. خب، حالا میشه لطف کنی کتابمو بهم بدی؟»
سویینی دستهایش را بالا بُرد تا دست غریبه به کتاب نرسد. با لحن مبارزهطلبانهای گفت: «فک کردی من اینقد خنگم؟!»
غریبه گفت: «تا اونجا که میتونستم و برام اهمیت داشت به این موضوع علاقه نشون دادم. جناب، لطفا… کتابم!»
سویینی گفت: «اگه هیچ کلینه داری، پس فقط یه چیز به من بگو.»
غریبه از شدت استیصال مردمک چشمهایش را چرخاند. گفت: «میشه موضوع بحثمون رو عوض کنیم؟! من قبلنا یه باغچه داشتم، طرفای شمال کشور. مردم اینجا هم باغچههای کوچولوی سبزیجات دارن؟ خودت چی؟ باغچه نداری؟»
اما مگر ذهن سویینی از موضوع منحرف میشد! با انگشت زد توی سینه غریبه. «پس چطور ضایعاتِت رو دفع میکنی؟»
غریبه از شرم سرش را انداخت پایین. با استیصال و غضب، با انگشتهایش صورتش را لمس کرد. هوا را از بین لبهایش خارج کرد و از ارتعاش لبهایش صدای تِرِ خفیفی ایجاد کرد. بعد سرش را بالا آورد و به دخترک زیبایی که ورجهورجهکنان از کنارشان میگذشت لبخند ملایمی زد. گفت: «اون قوزکهای کوچولوش رو نگاه کن، آقای سویینی، اون پاشنههای گلگون رو. آه! جوانبودن… یا تظاهر به جوانی، و رویاپردازی، اینجا، در تابش آفتاب.» بعد چشمهایش را بست و شروع کرد به رویاپردازی.
سویینی گفت: «من درست حدس زدم، مگه نه؟»
غریبه گفت: «اوهوم.»
سویینی گفت: «ما سرجمع سهتا کلینه داریم، اما تو داری سعی میکنی موضوع رو عوض کنی و من رو گیج کنی تا بتونی از زیر پرداخت پول دربری! من به این راحتی حواسم پرت نمیشه.»
غریبه، بدون اینکه چشمهایش را باز کند، دست کرد ته جیبش و سکهای دهسنتی درآورد. آن را به سمت سویینی دراز کرد. سویینی سکه را نگرفت. گفت: «تا زمانی که اطمینان پیدا نکنم که این حقمه نمیگیرمش. من بهت قول شرف دادم که فقط یه کُلینه دارم. حالا تو بهم قول شرف بده و بگو چندتا کُلینه داری.»
غریبه دندانهایش را به طرز رعبآوری زیر نور آفتاب عریان کرد. با تَنِش و عصبانیت گفت: «من به تمام مقدسات قسم میخورم که هیچ کُلینهای ندارم.»
سویینی گفت: «چه اتفاقی واسهشون افتاده؟ مرضِ بِرایت؟» [Bright's disease نوعی بیماری التهابی کلیه است که به افتخار کاشف آن ریچارد برایت پزشک انگلیسی نامگذاری شده است.]
غریبه گفت: «نه، مرضِ سویینی.»
سویینی با تعجب گفت: «همنامِ من؟»
غریبه گفت: «آره، همنامِ تو. یه مرض وحشتناکه!»
سویینی گفت: «چطوریه؟»
غریبه با دندانقروچه گفت: «هرکی که مرض سویینی داشته باشه زیبایی رو به تمسخر میگیره، آقای سویینی! به حریم شخصی تجاوز میکنه، آقای سویینی! مخل آرامشه، آقای سویینی! رویاها رو بههم میزنه، آقای سووینی! و تمام افکار عاشقانه رو دور میکنه، آقای سویینی! دور…»
غریبه از جایش بلند شد. صورتش را در فاصله چند اینچی از صورت سویینی قرار داد. «جناب، هرکی مرض سویینی داشته باشه، با یادآوری مداوم اینکه آدمها چیزی نیستن جز یه کیسه امعاء و احشا، حیات روح رو ناممکن میکنه.»
غریبه با خشمی آتشین غرش کرد. کتاب غزلیاتش را محکم از دست سویینی قاپید و شلنگانداز به نیمکت دیگری که چند قدم آنطرفتر بود رفت و پشت به سویینی نشست. بادی در دماغ انداخت و خرناس کشید و با خشونت کتاب را ورق زد.
شکسپیر به او گفت: «از بنفشه گستاخ گله کردم: ای سارقِ نوشین،/ اگر این رایحه دلاویزت را از نفس یار من ندزدیدهای/ پس از کجا آوردهای؟» هیجان مبارزه درون غریبه شروع کرد به فروکشکردن.
شکسپیر که همچنان در حال گلهگزاری از بنفشه بود، گفت: «این فخرِ ارغوانی را/ که بر گونههای مخملی تو نشسته و به تو آب و رنگی عطا کرده/ به طرز ناشیانهای از رگهای معشوق من به عاریت گرفتهای.»
غریبه سعی کرد فارغ از فضا و زمانی که در آن بود، با لذت نابی لبخند بزند. اما، لبخند بر لبهایش جاری نمیشد. حضور فضا و زمان-که چون همیشه قدرتمند بود-بهشدت حس میشد.
غریبه فقط به یک دلیل به شهر تامپای فلوریدا آمده بود؛ به این دلیل که استخوانهایش رفیق نیمهراه شده بودند. فارغ از اینکه خانهاش در شمال کشور چقدر برایش اهمیت داشت و فارغ از اینکه فلوریدای کوچک چقدر برایش کماهمیت بود، استخوانهای پیرش فریاد میزدند که دیگر طاقت یک زمستان سرد و برفی دیگر را ندارند.
غریبه وقتی داشت در معیت استخوانهای فرسودهاش، به جنوب کشور میآمد، خود را ابری سبکبار، آرام، بیآزار و متفکر میپنداشت.
اما تنها چند ساعت بعد از ورودش به شهر تامپا، خود را بانی یورشی وحشیانه به پیرمردی دیگر میدید. برعکس شده بود، انگار با پشتکردن به سویینی بسیار بهتر میتوانست او را ببیند. دیگر چشمهایش نمیتوانست روی چیزی تمرکز کند. ورقههای کتاب برایش تار شده بود.
درحالیکه پشتش به سویینی بود، سویینی را حس میکرد؛ مرد مهربان و بیکسی که سرشار از لذاتی سادهدلانه بود، اما اکنون بهکل ویران شده بود. سویینی، همان کسی که میخواست به زندگی ادامه دهد، حتی اگر فقط یک نیمچه شکم میداشت و یک کلیه؛ سویینی همانکه از دستدادن طحالش در سال ۱۹۴۳، بهقدر ذرهای از اشتیاقش برای حیات نکاسته بود؛ حالا دیگر دلش نمیخواست زنده بماند. سویینی دیگر دلش نمیخواست زنده بماند، زیرا سعی کرده بود با پیرمردی رابطه دوستی برقرار کند، اما آن پیرمرد، وحشیانه و بدجنسانه با او رفتار کرده بود.
غریبه نکتهای را دریافته بود که برایش بسیار سنگین بود؛ اینکه انسان حتی در اواخر عمرش میتواند به اندازه گستاخترین و خامترین جوانها باعث رنجش دیگران شود. غریبه، در همین مدت کوتاهِ باقیمانده از عمر، مورد دیگری به فهرست بسیار بسیار طولانی ندامتهایش اضافه کرده بود.
تمام ذهنش را زیرورو کرد تا دروغهایی حسابشدهای پیدا کند که باعث شوند سویینی دوباره بخواهد به زندگی ادامه دهد. بالاخره به این رسید که تنها کاری که باید انجام دهد یک عذرخواهی رُک و راست، سرافکنده و مردانه است.
رفت کنار سویینی، دستش را به سمت سویینی دراز کرد. گفت: «آقای سویینی، میخواستم بگم خیلی متاسفم که کنترل اعصابم رو از دست دادم. میدونم هیچ عذری قابلقبول نیست. من یه احمق پیر و خسته و کمحوصلهم. اما بههیچوجه قصدم این نبود که موجب رنجش شما بشم.»
منتظر بود تا چشمهای سویینی دوباره برق بزند و شعلهور شود، اما حتی خبری از جرقهای کوچک نبود.
سویینی با بیحالی آه کشید. گفت: «بیخیال.» به غریبه دست نداد. فقط میخواست غریبه دوباره دور شود.
غریبه که همینطور دستش را به سمت سویینی دراز کرده بود، از خدا خواست تا در گفتن حرف درست کمکش کند. میدانست اگر سویینی را اینطور به حال خودش رها میکرد، خودش هم بدون شک ارادهاش را برای ادامه زندگی از دست میداد.
دعایش مستجاب شد. پیش از اینکه کلامی بگوید، پر از شور و حرارت شد، مطمئن بود که حرفهایی که خواهد زد حرفهای کاملا درست و بجایی خواهند بود. دستکم، یکی از ندامتهایش از فهرست محو میشد.
غریبه دستی را که بهسوی سویینی دراز کرده بود به نشان سوگند بالا برد. گفت: «آقای سویینی، من به شرافتم قسم میخورم که دوتا کُلینه دارم. اگر شما یک کُلینه دارید، پس ما سرجمع سه کُلینه داریم.»
سکهای ده سنتی به سویینی داد. «پس شما شرط رو بُردین، آقای سویینی!»
سویینی فورا حالش جا آمد. از جایش پرید و دست غریبه را فشرد. «تا بهت نگاه کردم، میدَوانستم تو یه مردِ دو کُلینه هسته بودی. کاملا معلوم بود که مرد دو کُلینهای هستی.»
غریبه گفت: «نمیدونم چی شد شیطون رفت زیر جلدم و وانمود کردم که اینطور نیست.»
سویینی با چهرهای بشاش گفت: «خب، هیشکی دلش نمیخواد بازنده باشه.» قبل از اینکه سکه را توی جیبش بگذارد، برای بار آخر وراندازش کرد. بعد سقلمهای به غریبه زد و چشمکی ناشی از احساس اطمینان. گفت: «بههرحال، یه درس رو به این ارزونی فراگرفتی. همیشه با هیچکس سَرِ بازی خودش شرط نبند! بازی تو چیه؟»
غریبه گفت: «بازی من؟» بعد با حالتی مهربانانه کمی به فکر کرد و گفت: «گمون کنم، شکسپیر.»
سووینی گفت: «حالا فهمیدی؟ اگه تو میخواستی بیامدی پیش من و در مورد شکسپیر یه شرط کوچولو با من میبستیدی…» و سرش را با شیطنت به نشان نفی تکان داد. «من اصلا باهات شرط نمیبستم. حتی به حرفات هم گوش نمیدادم.»
سویینی سری تکان داد و دور شد.
آرمان
‘