این مقاله را به اشتراک بگذارید
کفش دست دوز ایتالیایی
فاطیما احمدی
رمانهای کاراگاهی و جنایی در زمره محبوبترین ژانرهای ادبی جهان به شمار میرود؛ بهطوریکه از هر پنج کتابی که به انگلیسی منتشر میشود، یکی به این ژانر تعلق دارد. همه ما در طول زندگیمان حتما با یکی از آثار جنایینویسهای دنیای ادبیات که با یک کاراکتر مشخص معرفی میشوند، همراه شدهایم: مثلا آگاتا کریستی با هرکول پوآرو و خانم مارپل، ژرژ سیمنون با کمیسر مگره، سر آرتور کانن دویل با شرلوک هولمز، دانلد وستلیک با دورتموندر و پارکر. و هنینگ مانکل با کورت والندر؛ شخصیتی که اینگمار برگمان درباره آن میگوید: «این بازرس والندرِ لعنتی از من هم مشهورتر است.» هنینگ مانکل رماننویس، کارگردان و نمایشنامهنویس برجسته سوئدی است که در کنار مشاهیر سوئدی چون آگوست استرینگبرگ، اینگمار برگمان، سلما لاگرلوف، توماس ترانسترومر قرار میگیرد، در ایران با چند ترجمه از آثارش حالا دیگر نامی آشنا است. به تازگی رمان «کفشهای ایتالیایی» با ترجمه امیر یدالهپور از سوی نشر آگه منتشر شده است.
مانکل این رمان را در سال ۲۰۰۶ در سوئد منتشر کرد و ترجمه انگلیسی آن سه سال بعد منتشر شد و بار دیگر به یکی از آثار پرفروش مانکل تبدیل شد. بوستنگلوب از این رمان به عنوان «زیبا» یاد کرد و گاردین سفر به روح یک مرد؛ ایندیپندنت از آن به عنوان رمانی بسیار دقیق و مانکل را به عنوان داستاننویسی زنده و تاثیرگذار معرفی کرد. ساندیتایمز هم مانکل را نویسندهای بلندپرواز و جاهطلب توصیف کرد که در این رمان به اوج خود میرسد.
عمده شهرت مانکل به خاطر رمانهای پلیسیاش و بازرس والندر است. او در سال ۱۹۹۱، با انتشار رمان «قاتلین بدون چهره» این مجموعهداستان پلیسی را آغاز کرد. آنطور که خودش میگوید پدرش موجب کتابخوانیاش و درنهایت نویسنده شدن شده: «پدرم همیشه ما را به خواندن تشویق میکرد، به همین خاطر من زیاد کتاب میخواندم. قدرت تخیل بسیاری قویای داشتم و خیلی زود یاد گرفتم تخیل میتواند به عنوان ابزاری جهت بقا و همچنین خلاقیت عمل کند و فکر میکنم نوشتن لحظهای است که من در اوج شکوفایی خودم هستم، زمانی که قدرت تخیل از ارزشی یکسان همچون واقعیت برخوردار است. وقتی ششساله بودم مادربزرگم نوشتن را به من آموخت و هنوز میتوانم حس شگفتانگیزِ نوشتن یک کلمه، خلق یک جمله، بیان یک داستان را به خاطر بیاورم. اولین چیزی که نوشتم خلاصهای یک صفحهای از رابینسون کروزوئه بود. متاسفانه دیگر آن را ندارم، اما در آن لحظه من یک نویسنده شدم.»
مانکل از پرخوانندهترین نویسندههای جنایینویس سوئد و جهان است. خودش در پاسخ به این پرسش که چطور شد اینهمه خواننده دارد میگوید: «فکر میکنم چون مردمی را توصیف میکنم که تغییر میکنند و درباره محیطی مینویسم که مردم میشناسند. من مینویسم تا سعی کنم دنیایی را که در آن زندگی میکنیم، درک کنم. آنچه من را علاقهمند میکند سوالات وجودیِ عمیقِ بنیادی است. آنچه به انسانبودن معنا میدهد و دنیایی را که در آن زندگی میکنم، ترسیم میکند. فکر میکنم هر چیزی که مینویسم، به نحوی در اینباره است.»در «کفشهای ایتالیایی» نیز همچون دیگر آثار مانکل کارآگاه والندر حضور دارد. او در اینجا شخصیتی است تنها و گوشهگیر. پلیسی که برای حل داستان همهچیز را شخصی میبیند و شخصی میکند و با همین شخصیسازی است که موفق به حل پروندههایش میشود. اینجا در «کفشهای ایتالیایی» نیز با یک شخص مواجه هستیم؛ شخصی که دست بر قضا او هم تنها است و گوشهگیر. در «کفشهای ایتالیایی» آنطور که گاردین مینویسد، سفری داریم به اعماق روح یک مرد؛ به روح مرد میانسالی که به ناگاه خود را در آستانه یک تغییر میبیند.
«کفشهای ایتالیایی» در چهار فصل روایت میشود: موومان یکم: یخ، موومان دوم: جنگل؛ موومان سوم: دریا، و موومان چهارم: یلدا. فردریک جراح سابق دوازده سال گذشته را در یک جزیره و به تنهایی زندگی کرده است. جزیرهای که سراسر ماههای طولانی زمستان پوشیده از یخ است و برف و یخبندان. این جزیره از پدربزرگ و مادربزرگش به او به ارث رسیده. جایی است که بهنوعی ارتباط او با دنیای خارج و با گذشتهاش را قطع کرده است. اما عاقبت گذشته به سمت او بازمیگردد. هریت، زنی که سالها پیش فردریک او را ترک کرده به سراغ او میآید. نه برای سرزنش او یا برای پاسخخواستن؛ آنطور که خودش میگوید آمده تا فردریک بهقولی که داده عمل کند. زیباترین قولی که هریت شنیده. فردریک چهل سال پیش قول داده او را به دریاچهای ببرد که وقتی نوجوان بوده پدرش یکبار او را در یک روز خاص آنجا برده. حالا هریت آمده و میگوید الوعده وفا: «راهمان را در مسیر بیدرخت ادامه دادیم. جنگل بسیار متراکم بود، جاده آرامآرام سربالایی میشد. آیا این چیزی بود که من میتوانستم از آنبار که با پدرم، با آن شورولت قدیمی آبیرنگ که او با عشق و ملاطفت ازش مراقبت میکرد به اینجا آمدیم به یاد بیاورم؟ یک جاده سربالایی؟ یک حسم بهم میگفت که در مسیر درستی هستیم. از کنار تودهای از چوبهای تازه قطعشده گذشتیم. آن جانور درشتاندام که هارالد سوانبک رانندهاش بود، جنگل را تکهپاره کرده بود. در آن لحظه همه فاصلهها بیپایان به نظر میآمدند. به آینه ماشین نگاهی انداختم؛ به نظر میرسید که جنگل پشت سرمان در حال بستهشدن است. احساس کردم که دارم عقبعقب در زمان سفر میکنم. یادم آمد که شب قبل در میان درختان راه میرفتم، آن پل و جنگلِ گذشتهام را به یاد آوردم. شاید ما داشتیم به سمت برکه تابستانی میرفتیم، من و پدرم که هر دو بیصبرانه در انتظار رسیدن بودیم؟
چند پیچ تندوتیز را پشت سر گذاشتیم. برف در دو سمت جاده کپه شده بود.
و ناگهان مقابلمان ظاهر شد.
خودش بود، رو در روی ما، پوشیده از سپیدی.»
آرمان