این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «مُردن» اثر آرتور شنیتسلر
سایهی یک شک
رضا فکری
«سرانجام میتوانست جرئت کند و به ماری بگوید: «امروز میمیریم.» اما آن لحظه را مدام به عقب میانداخت. گاهی تصویری پر از رنگهای رمانتیک پیش چشمش میآمد: اینکه چطور دشنه را در سینهی او فرو میکند و ماری چطور در آخرین نفس دست محبوب خود را میبوسد. فلیکس مدام از خود میپرسید، آیا ماری آماده شده است؟»
آرتور شنیتسلر رماننویس و نمایشنامهنویس اروپایی در سال ۱۸۶۲ در شهر وین متولد شد. تحصیلات خود را در پزشکی به پایان رساند، ولی خیلی زود طبابت را کنار گذاشت و به نویسندگی روی آورد. در اغلب آثارش رد پای تحلیل روانی شخصیتها، نگاه روانکاوانه و آرای فروید به وضوح دیده میشود. داستان بلند «مردن» را باید از اولین آثار داستانی روانکاوانه در آستانهی قرن بیستم میلادی دانست. دورهای که روانکاوی در وین رواج یافته بود و شنیتسلر هم از تاثیر این جریان بینصیب نبود. این کتاب در سال ۱۸۹۲ و به زبان آلمانی منتشر شده است، زمانی که شنیتسلر سی سال بیشتر نداشت.
«مُردن» داستانی است دربارهی شخصیتی به نام «فلیکس». مردی که بیماری لاعلاجی دارد و تنها یک سال به پایان زندگی او باقی مانده است. نامزدش «ماری» در تشویش بیماری اوست و زندگی برای او هم معنایی نخواهد داشت اگر فلیکس از دنیا برود. ماری از سر عشق و مصرانه میخواهد که همراه با فلیکس بمیرد و حتی برای این کار درخواست سم میکند. طرح این موضوع تسلای روانی خوبی برای فلیکسِ در حال احتضار است. فلیکس اما این تسکین را چنان جدی میگیرد که دیگر به کمتر از مرگِ ماری راضی نیست. او مدام ماری، عشق زندگیاش را با حرفهای آلوده به مرگ و نیستی میآزارد و همواره در پس لحن به ظاهر دوستانهاش، زخمِ زبان چاشنی میکند و گفتوگوهای ساده را با کلامهای زهرآگین میآلاید. او بسیار مردمگریز است و حتی از چراغهای رنگی شهر هم دوری میکند. از موسیقی، از آوازهای شادمانه، از زنان و مردان جوان، از هیاهوی شهر و از جشن و پایکوبی خودش را محروم میکند و به نوعی ماری را هم به ترک لذت مجبور میکند. فلیکس شخصیتی است که سادهترین اتفاقها هم او را غمگین میکند و میرنجاند و نگاه کردن به آسمان هم برای او ترسناک است. در واقع او از اینکه ماری سرزنده و شاداب است و تا سالهای سال پس از او هم زندگی خواهد کرد، نگران است. حالا دیگر مسئلهی مهم و اساسی برای او نه بیماریاش که رسیدن به پاسخ این پرسش است که آیا ماری او را به اندازهای دوست دارد که بخواهد در کنارش بمیرد؟
از سویی دیگر ماری هم این شک به جانش رخنه میکند که آیا هنوز حاضر است برای فلیکس، این عشق زندگیاش بمیرد؟ او زنی است که زندگیاش را وقف مرد بیمارش کرده و کجخلقیهای بسیار او را تاب آورده اما رفته رفته از این مرد با آن ذهن جنونزده و روان پریشانش به تنگ آمده است. او پرستاری است که اگرچه همپای بیمارش رنج میکشد اما دلش از وضعیت ترحمبرانگیز فلیکس به هم میخورد. برای همین است که گاهی به ترک او میاندیشد: «تو را تنها میگذارم تا بتوانم خاطرهات را بهتر دوست بدارم.» اما توان انجام چنین کاری را ندارد و از سر همین ناتوانی است که احساس فلاکت میکند. او به شکلی خودآزارانه محکوم است به نشستن در انتظار مرگ فلیکس و در تردیدهای همین انتظار است که مکرر از خودش میپرسد آیا همچنان زندگی بدون فلیکس برای او بیمعنی است؟ آیا همچنان میخواهد که با او بمیرد؟ داستان هر چه به انتهای خود نزدیکتر میشود، شعلهی این عشق کمفروغتر میشود. ماری مدتهاست که دیگر تحت تاثیر وضعیت فلیکس قرار نمیگیرد و تکرار این دردها و رنجها، دیگر شوری در او برنمیانگیزد. او دیگر نه امیدی به بهبودیاش دارد و نه وخامت بیماریاش، ترسی در او به وجود میآید.
فلیکس حالا دیگر نوعی رابطهی انگلی با میزبانش برقرار کرده، به شکلی که دور شدنهای بسیار کوتاه او را هم تحمل نمیکند. چشمهایش رو به سیاهی میروند و نفساش میگیرد و اشک از چشمانش سرازیر میشود اگر ماری لحظهای او را ترک کند. او در همین احوالات است که از فکرش میگذرد که ماری را حتی شده به زور با خودش از این دنیا ببرد: «من تو را با خودم میبرم، نمیخواهم تنها بروم. دوستت دارم، نمیگذارم اینجا بمانی» او در مواجههی با مرگ بسیار ضعیف است و رفتار کسانی چون سقراط را در برابر مرگ بسیار متظاهرانه و ریاکارانه میداند و به این نکته اشاره میکند که چنین شخصیتهایی صادق نیستند چرا که هراسشان را از مرگ پنهان میکنند. وحشت از تنها مُردن، فلیکس را رها نمیکند و در نهایت زمانی این دنیا را ترک میکند که ماری همراه او نیست و ذرهای از عشق روزهای نخستین در وجودش باقی نمانده است. ماری در این لحظات آخر راضی به مرگ اوست. مرگی که فلیکس را راحت میکند و مانع از زجر بیشتر او میشود. «مُردن» داستانی است که با ضرباهنگی آهسته و بسیار آرام پیش میرود تا به نقطهی واپسین که مرگ فلیکس است برسد. توصیفات فضا از مهمانخانهها و خیابانهایی که چراغهای گازسوز آنها را روشن نگه داشته، مخاطب امروزی را در حال و هوای آستانهی قرن بیستم قرار میدهد و ترجمهی علی اصغر حداد هم متناسب با چنین حال و هوایی است و در قامت یک نثر کلاسیک ظاهر شده است.
نقل از الف کتاب
«مُردن»
نویسنده: آرتور شنیتسلر (Arthur Schnitzler)
مترجم: علی اصغر حداد
ناشر: نشر ماهی
چاپ دوم: ۱۳۹۷
۱۴۲ صفحه، ۹۰۰۰ تومان