این مقاله را به اشتراک بگذارید
از برتولت برشت تا توماس مان، زندگی نویسندگان پس از جنگ
رؤیای بزرگ
برگردان مهشید میرمعزی
در جزیرهای کوچک در رودخانه دلاویر[۱]، پنجاه کیلومتر بالاتر از فیلادلفیا، در شبهای بلند زمستان، نوری مات از میان درختان ملک واقع در جزیره دیده میشد. تا زمان رسیدن روزهای کوتاه، بیشتر اوقات مردی در اتاق کار خانه اربابی نشسته بود و خاطرات خود را مینوشت. او برای خرید «مزرعه جزیره» سریع تصمیم گرفت، زیرا میخواست تنها باشد و کار کند. جز «میس نِلی»، سگ نژاد سنتبرنارد عظیمالجثه و ملک اربابی با مزارع و طویلههایش، هیچکس و هیچچیز دیگری در جزیره نبود؛ وقتی مرد میرفت و پل معلق ۷۵ متری را که جزیرهاش را با ساحل مرتبط میساخت، قفل میکرد.
اشپیگل شماره ۱۱ / ۱۹۵۳
آرتور کستلر
آرتور کستلر[۲]، در اینجا خاطرات خود را مینوشت که جلد نخست این خاطرات در سال ۱۹۵۲ منتشر شده است[۳].
این زندگی رؤیایی که در تنهایی کامل سپری میشد، با داستان غیرمتعارف خانواده کستلر جور درمیآمد. پدربزرگ این خاطرهنویس، در جنگ کریمه[۴] از راه کارپاتن[۵] به مجارستان مهاجرت کرد. او نام واقعی خود را حتی از خانوادهاش هم پنهان کرد و خود را کستلر نامید. تنها نوهاش که فرزندی هم نداشت، در منطقه اشرافی نایتسبریج[۶] لندن، چند صد قدم دورتر از دفتر نمایندگی آلمان فدرال، خانهای خرید و زنی کولی پیشگویی کرد که او مرگی دلخراش خواهد داشت.
آوازه پدربزرگ که ظاهراً از طبقه متوسط و بورژوای یهودی روسیه قدیم بود، از محدوده شهرستان میشکولتس[۷] خارج نشد. ولی درباره آرتور، نوهاش – که نویسنده، روزنامهنگار، دانشمند و مایه هراس خانواده بود – در نیویورک، لندن، پاریس، برلین و مسکو صحبت میشود.
کستلر زمانی خود را «سرباز بدون صلیب جنگ صلیبی» خواند. افراد کمی او را دوست دارند و تعداد زیادی تحسینش میکنند. خیلیها هم از او متنفر هستند. پروفسور هارولد لسکی[۸]، نظریهپرداز خردمند سوسیالیسم، از درون گور خود با خشم میگوید: «نیهلیست!»
پروفسور در ملاحظاتی که از او بر جا مانده و بهتازگی منتشر شده است، مینویسد: «بر پایهٔ عقیده کستلر، انقلابیون از طریق عملیاتی که باید انجام دهند، وادار میشوند به نشان مخالفت، دقیقاً همان جنایتهایی را انجام دهند که ایدهآلهایشان برعلیه آنها شکل گرفته است.»
شاید در بسیاری از موارد حق با جناب پروفسور باشد. کستلر که در دهه سی کمونیستی دوآتشه بود، مدتهاست که دیگر به معنای انقلاب باورمند نیست. او معتقد است که یک جامعه سالم، نیازی به انقلاب ندارد. جامعه بیمار هم همهچیز را درگیر نطفه بیمار خود میکند، حتی انقلاب را که از طریق آن بهسرعت حرکت میکند.
کستلر این موضوع را در «ظلمت در نیمروز» خود به شکل مفصلی اثبات میکند. کتاب، تشریحی متخصصانه از زندگی، از میان برداشتن مبارزه قدیمی و رویهمرفته اثری روشنگر است.
بهتازگی کستلر ردپای حقیقت را دربارهٔ نظریه خود، بهطرز غافلگیرکنندهای در حوزه شخصیاش دریافت. در دورانی که کمونیست بود، ویلی مونسنبرگ[۹] را تحسین میکرد. او مسئول بخش تبلیغات حزب در غرب اروپا و آلمان بود. این دو مرد، با کمونیست دیگری به نام اوتو کاتس[۱۰] دوست بودند.
مونسنبرگ در ۱۹۳۸ با حزب اختلاف پیدا کرد. کستلر عقیده داشت که کاتس، به دوست و پشتیبان پیشین خود خیانت کرده است. مونسنبرگ در ۱۹۴۰ در فرانسه بهطرز مرموزی کشته شد. تروتسکی[۱۱]، دشمن قدیمی استالین در همان سال در مکزیکو به سر میبرد.
آنگاه دیگر پیآمدهای ناخوشایند ماجرا آغاز شد. اوتو کاتس که بعد از پایان جنگ با نام مستعار آندره سیمون، سردبیر نشریه حزب کمونیست چکسلواکی شده بود، مدتی بعد همراه دو نفر دیگر به دار آویخته شد.
عمر لسکی دیگر کفاف نداد که ماجرای کاتس را ببیند. همچنین نمیدانست کسی که نمیخواهد خود را محدود به برنامه حزب کند و حالش از وضعیت حاضر به هم میخورد، نیهیلیست نیست. کستلر در جلد دیگری از خاطراتش بانام «تیری در آسمان» که همان زمان منتشر شد نوشت: «انقلابی درهرصورت «بوروکراتِ آرمانشهرها» و فردی متعصب مانند روبسپیر، مارکس و لنین است.» و بهاینترتیب ناخودآگاه پاسخ لسکی را داد.
کستلر میخواست طغیانگر باشد، زیرا طغیانگرها علیه هر شکل از بیعدالتی وارد عمل میشدند و نه فقط ظلمهایی که از سوی طرف مقابل اعمال میشد. انسان طغیانگر مانند دانتون[۱۲]، باکونین[۱۳] یا تروتسکی. در واقع این کوران اشتیاق برای رؤیاهای ازدسترفته، در تمام آثار کستلر حس میشود. او در ۱۹۵۱ در باره این انگیزه مهم، یک کتاب کامل با نام «عصر عطش» نوشت. نشریه «تایمز لیترری ساپلمنت[۱۴]» بهترین نشریه ادبی انگلستان، عنوان «وقایعنگار جنگ عصبی» را به او داد. کستلر در این کتاب، فرانسه را در میانههای دهه پنجاه که پیش رو است، با روشنبینی و جزئیات تشریح میکند. زمان مرگ «فرد شماره یک[۱۵]» به لحاظ زمانشناختی نسبتاً دقیق در این داستان جا دادهشده است.
کستلر پیشتر استدلال آورده بود که بحران غرب فقط در صورتی از بین میرود که تمام ملتها بهصورت واحدی کلی، یکی شوند و دنیا ساختار اجتماعی خود را با واقعیتهای فنآوری مدرن تطبیق دهد.
«در حال حاضر محال به نظر میآید که تمدن اروپای غربی، برای محقق کردن این اهداف، زمان کافی در اختیار داشته باشد؛ ولی حدس و گمان زدن، خطرناک است و پیشبینیها نباید موجب مبهم شدن ضرورت وضعیت اضطراری فعلی شوند. حتی اگر به نظر برسد تمام ابزار موردنیاز نامناسب هستند و امید کمی برای بهبودی بدهند.»
این را کستلر در اثر نظری خود «بینش و مشاهده» نوشت. در این کتاب اظهار کرده که بهاحتمال قوی، نه دهههای ما و نه تمدن معاصرمان، دنیایی شادتر و متعادلتر را به خود خواهند دید. شاید این شادی برای تمدنهای آینده پیشبینی شده است.
ولی چنانکه این «بدبین موقتی» – لقبی که گاه به خود اطلاق میکرد – در اثر خود تأکید میکند، باید با تمام تردیدها «با وضعیت اضطراری فعلی کنار آمد». او در تازهترین کارش هم اشاره میکند که اروپا را ازدسترفته میداند و این را حتی وحشتناک نمیداند: «ولی من به ضرورتهای اخلاقی مبارزه با شرارت باور دارم. حتی اگر در این مبارزه امیدی وجود نداشته باشد.»
«شکستباوری و ناامیدی، حتی اگر منطقی و بهجا باشند، به لحاظ اخلاقی درست نیستند و مبارزه روزانه با پلیدی، ضرورتی اخلاقی است. حتی اگر به لحاظ منطقی احمقانه به نظر میرسد.» البته این کلمات، بیشتر از آنکه شبیه زبان نیهیلیسم باشند، به طرز تفکر اشپنگلر[۱۶] روشنبین شباهت دارند.
تمرکز کتاب «تیری در آسمان» که جملات بالا از آن هستند، بههیچعنوان بر بازتابهای تئوریک نیست. کستلر در این کتاب ۲۶ سال نخست زندگی خود را تشریح میکند. از تولدش در بوداپست تا روز سال نوی ۱۹۳۱ که او بهعنوان روزنامهنگاری با موقعیتی درخشان در دفتر مرکزی انتشارات اولشتاین[۱۷] در برلین («من پشت میزتحریری باابهت مینشستم. منشی، دو تلفن و معشوقه داشتم») با نام ساختگی ایوان اشتاینبرگ[۱۸]، عضو حزب کمونیست آلمان شد.
کستلر به یاد میآورد که در نوشتن این کتاب از نقش روانکاو ریزبین به داستانسرایی و از بازتابهای تاریخی به نوشخواری پریده است. «خواننده مثل یک ماهی سرد است که باید زیر آبششهایش را قلقلک بدهی.» وقتی حس میکند که شاید زیادی انتزاعی شده است، بخشی دربارهٔ شاه خسته عراق، ملک فیصل، یک کاشف دیوانه یا پرواز اِکنر[۱۹] بر فراز قطب شمال ارائه میدهد. در این کتاب برای نخستین بار فاش میشود که اکنر قرار نبوده هرگز به قطب شمال برسد، زیرا شرکتهای بیمه، چنین خطری را نمیپذیرفتهاند.
این کتاب برخلاف آثار پیشین کستلر، به سیاهه پرفروشها راه نیافت. حتی «نیویورکتایمز بوک رِیویو[۲۰]» آن را در سیاهه ۲۷۵ کتاب فوقالعاده سال ۱۹۵۲ قرار نداد. آمریکا که صدها هزار نسخه از کتابهای کستلر در آن به فروش میرفت، از او دلگیر شد. شاید برای همیشه و شاید هم گذرا. انگلیسیها در این مورد خمیره سالمتری دارند.
کستلر هنوز هم نمیداند که برای تکمیل خاطراتش باید یک یا دو جلد کتاب بنویسد. اگر پیشگویی زن کولی درست باشد، تصمیمی گذرا است، زیرا کستلر هنوز چهلوهفت سال دارد.
او در سال ۱۹۳۷ و در زندانی در اسپانیا با خود عهد کرد اگر زنده بیرون بیاید، خاطرات خود را بنویسد. اکنون هم این کار را میکند، زیرا میترسد در آینده رویدادهای زیادی را فراموش کند.
دومین جلد «تیری در آسمان» در برنامه ادبی او قرار دارد که مدتهاست قول نوشتن آن را داده است. همچنین یک نمایشنامه که موضوعش را فاش نمیکند. حدوداً در اواخر جنگ، یک بار تلاش کرد وارد تئاتر شود و شکست خورد. این تجربه او را نترساند.
تنها مانع در راه خلاقیت کستلر، نهتنها در تئاتر، این است که او تمایل به دیدن نوع و قسم آدمها دارد و نه خودشان. دلیل آن هم ریشهاش است که برای یک ادیب چندان عادی نیست. او از تعلیم و تربیتی عادی به موضوعات مربوط به فیزیک مدرن، تکنولوژی، روانشناسی و فلسفه رسیده است. چنین ذهنی بیشتر به مقولهها میاندیشد تا به تکتک افراد. استعدادش در این حوزهها در سن ده سالگی و زمانی کشف شد که مدلهای زیردریایی طراحی کرد که واقعاً در وان حمام حرکت میکرد. این استعداد در امور فنی، در تمام زندگیاش تأثیر داشت.
عمیقترین برداشت و شناخت او از مطالعات اجتماعی این بود که دانش هم مرزهای خود را دارد. نوشته است، زمانی به دنیا آمده که عصر شعور به پایان میرسید. دانشی که پس از سال ۱۶۰۰ خداوند را از مکان خود رانده بود، حال از تخت سیصدسالهاش به پایین آمده است.
آشکار شده که انسان را نمیتوان فقط از راه عقل و دانش هدایت کرد. برای همین هم دموکراسی اجتماعی در تمام کشورها شکستخورده است؛ یعنی از سال ۱۹۱۴ که سوسیالدموکراتها کموبیش در همهجا هیجانزده وارد میدان شدند و شناخت خود را از ویژگی امپریالیسم جنگ، بهکل به دست فراموشی سپردند.
دیدگاه انتقادی کستلر به اسرائیل بود که موجب شد پرفسور لسکی فریاد «نیهیلیست» سر دهد، زیرا این صاحب مسلک سوسیالیستی نهتنها یهودی که همچنین طرفدار پر و پا قرص اسرائیل هم بود. البته از روی گرداندن کستلر از کمونیسم استقبال کرد.
کستلر در خاطرات خود تشریح میکند که چگونه به کمونیسم رسید. میتوان از سه انگیزه نام برد:
۱. به سیاه یا سپید دیدن که کستلر تا امروز هم آن را حفظ کرده است. او در سال ۱۹۳۱ فقط دو راه برای آلمان میدید: ناسیونالسوسیالیسم یا کمونیسم. حتی اطمینان میداد که اگر آنزمان برنامههای رؤسای حزب پیوسته با دستورات بیخردانهای که از مسکو میرسید به هم نمیخورد، کمونیسم میتوانست پیروز شود. کستلر مینویسد، آن هنگام دلایلی وجود داشت که روسیه را سرزمین پیشرفت بدانیم و بنابراین عضویت در حزب کمونیست، اشتباهی بخشودنی بهحساب میآمد. بهعلاوه کمونیسم خلاء روانیای را که انسانها در آن به سر میبردند، پر میکرد؛ مانند کاتولیسیسم «سیستمی بسته» بود که به نظر میرسید برای هر پرسشی، پاسخی دارد.
۲. دلایل ناخودآگاه. انواع تجربیات دوران جوانی موجب شده بود کستلر ناخودآگاه تفکری غرضورزانه به کمونیسم داشته باشد. در سیزدهسالگی کمی پیش از انقلاب کمونیستی در بوداپست، در تشییعجنازه یک کارگر کشتهشده، مشاهده کرد که افراد شرکتکننده در مراسم، با مارش عزای شوپن[۲۱] در خیابان راه میرفتند. این نغمه «مدتها پیش از اینکه بدانم کلمه کمونیسم چه معنایی دارد، مرا کمونیست کرد.» البته تأثیر عمیقتر را دختر کمونیستی هجدهساله که از فلسطین در راه رفتن به مسکو بود روی او گذاشت. کستلر در عرشه یک کشتی بخاری روی دریای مدیترانه با دختر آشنا شد و دو روز و شب فوقالعاده را در ونیز با او سپری کرد. دختر هنگام خداحافظی کمی پول از کستلر گرفت و گفت: «میدانی که نمیشود از مسکو پول ارسال کرد؛ بنابراین من پس از انقلاب جهانی میتوانم پول تو را پس دهم و این کار میتواند سه یا چهار سال طول بکشد.» چنین تجربیاتی باعث شد کستلر بسیار آماده پذیرفتن کمونیسم شود، طوری که فقط به یک محرک نیاز داشت.
۳. دلایل خارجی. کستلر در شبی زمستانی، حقوق چند ماه خود را در بازی پوکر باخت. وقتی نیمهشب، خشمگین آن جمع را ترک کرد، موتور خودرواش چنان سرد بود که روشن نشد. دختری که در آن جمع هم حضور داشت، او را به آپارتمان خود دعوت کرد و اگرچه کستلر از او خوشش نمیآمد، دعوتش را پذیرفت. صبح روز بعد با سردرد شدید از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت وارد حزب شود.
کستلر، هفت سال عضو حزب کمونیست ماند. ابتدا در آلمان، سپس در شوروی سابق و بعد هم در فرانسه و اسپانیا عضو حزب شد. دروغها و اتهامها که کار دمودستگاه حزب بدون آنها پیش نمیرفت، نبود آزادی اندیشه و سرانجام دادگاههای نمایشی و پاکسازیهایی که ازجمله شوهرخواهرش که در بیمارستانی در جمهوری خودمختار شوروی سوسیالیستی آلمانی ولگا کار میکرد قربانی آنها شد، موجب شدند که از حزب خارج شود.
«کسی که توهم بزرگ دوران ما (کمونیسم) را درک و افراطیگریهای اخلاقی و روشنفکرانه آن را تجربه کرده باشد، باید به چیزی جدید و مخالف آن روی آورد یا محکوم است که با خماری ابدی بهای کار خود را بپردازد.»
کستلر امروز هم مشغول آزمایش روی این خماری است. در آخرین رمانش (عصر عطش)، فدیا نیکیتین[۲۲] که به امید اشغال غرب اروپا، لیست تبعیدیهای روشنفکران فرانسوی را آماده کرده است، بهتر از باقی قهرمانانی که مقابلش قرار دارند، مورد قضاوت قرار میگیرد.
کستلر در آن کتاب از زبان شخصیتی به نام ژولین که لیبرال و مثل خود او کمونیست سابق است، گله میکند: «از من میپرسند چرا دیگر نمیتوانم بنویسم. همه میدانند که اگر شما بخواهید دربارهٔ یک قاتل بنویسید، باید او را ببلعید و خود قاتل شوید. نویسنده باید سیستم هضم آدمخواران را داشته باشد؛ کیفیت کار او به این بستگی دارد، ولی نیکیتین، غیرقابلهضم است؛ نیکیتین مثل یک سنگ روی معده من گیر کرده؛ نیکیتین، موجب میشود مرکب قلم من دلمه ببندد.»
بلندپروازی کستلر این است که کارهایش در قرن ۲۱ هم خوانده شود. مینویسد که حاضر است صد خواننده امروز خود را در برابر یک خواننده در صد سال دیگر جابجا کند.
شاید با کتاب «ظلمت در نیمروز» که در ۱۹۴۰ منتشر شد، آرزوی او مبنی بر شهرت پس از مرگ، برآورده شود. «ظلمت در نیمروز» رمان کلاسیکی در باره قدرتی عاری از اخلاقیات و زوال آن است که مانند محاکمات پاکسازی، امروز هم مانند قبل بیان میشود.
روباشُف[۲۳]، کمیسر دردآشنای خلقی که هرگز جز در ذهن با «شماره یک» یعنی استالین مخالفت نکرده است، پس از بازجوییهای بیشمار و شرارتهای دیالکتیکی بازپرس گلتکین[۲۴]، همچنان که در دادگاههای نمایشی رایج است، اعتراف به خرابکاری و قتل میکند. شکنجه، مواد بیحسکننده و حتی قولهای آنها در مورد امنیت خانوادهاش او را در هم نمیشکند.
روباشف، عضو گارد قدیمی لنین، بافرهنگتر و باهوشتر از گلتکین است. او نمایندگان نسل جدید در شوروی را با تحقیر «نئاندرتال» میخواند. همچنانکه کستلر بعدها اسرائیلیها را «تارزان» خواند.
ولی روباشف بهلحاظ اخلاقی بهتر از گلتکین نیست. او، باوجودآنکه آگاهیاش از ارزشهای اخلاقی بیشتر از قاضیای است که تازه در دوران لنین و استالین بزرگشده، خیانت و قتل کرده است. با این احوال کستلر نسبت به روباشف احساس همدردی دارد. اینبار نه یک قسم از انسان، بلکه خود یک انسان را خلق کرده است.
پیش از رمان مذکور، رمانهای دیگری با عنوان «وصیتنامه اسپانیایی» که گزارشی مطابق با مواضع حزب در مورد جنگ داخلی اسپانیا بود و «گلادیاتورها»، انتشار یافت. «گلادیاتور» موضوع مورد علاقه کستلر، یعنی فروپاشی یک انقلاب را با سبک تاریخی و به شکل داستان اسپارتاکوس بیان میکند.
کستلر در بازنگری به گذشته شانس ندارد و اتفاقات را به شیوه بدی موعظه میکند. این رمان تاریخی هم همین را ثابت میکند و به طریقی رمان دیگر او با عنوان «بت شکسته» که نگاهی تخیلی به گذشته و دوران اشتیاق دارد هم همینگونه است. نگاه اجمالی به تمدن معاصر از نقطهای بهظاهر از پیش تعیینشده، دیدگاهها را تغییر میدهد و مقولۀ نوشتن را به هرجومرجی از طعنههای تلخ دربارهٔ کمبودهای فرهنگی و نقدی تقریباً بدخواهانه تبدیل میکند. وقتی کستلر دربارۀ «انسان» و بدون استفاده از نمادها مینویسد، کارش خوب است. به همین دلیل هم «ظلمت در نیمروز» دارای تأثیر روانی و احساسی زیادی است.
کمی پس از «ظلمت در نیمروز»، «وصیتنامۀ اسپانیایی» منتشر میشود که دربارۀ وضعیت مصیبتبار اسپانیا است. کستلر پس از آغاز جنگ، از سوی فرانسویها و به نمایندگی از دستچپیها به اردوگاه دهشتناک لو ورنه[۲۵] منتقل شد. با دوستان انگلیسیاش از آنجا رهایی یافت و توانست در پایان کار، سالم به انگلستان بازگردد. او در «وصیتنامه اسپانیایی» تجربیات خود را بازگو میکند که انعکاسدهندۀ انهدام درونی فرانسه هم هستند.
در کتاب «ورود و خروج» (۱۹۴۳) به اگزیستانسیالیستها میپردازد. به این وسیله که شخصیت داستانش، قهرمانی از اروپای اشغالشده است که انگیزۀ اصلی او برای مقاومت، نه عقاید سیاسی که احساس گناهی است که از دوران کودکی او را همراهی میکند: آنزمان میخواسته برادر کوچکترش را کور کند و همین موضوع عقدهای در وجودش باقی گذاشته است.
کستلر بهخوبی با عقدهها آشنایی دارد. زمانی یکی از اعضای زیرک احزاب متحدشدۀ کمونیست به او گفت: «همۀ ما دچار عقدۀ حقارت هستیم، ولی در مورد شما چیزی بسیار فراتر از عقده است.»
عقدههای مرتبط با هم جزئی از دایرۀ لغات کستلر است. نخستین سرودههای عاشقانهاش را به زبان مجاری نوشت. در جوانی شروع به نوشتن به آلمانی کرد. «ظلمت در نیمروز» آخرین کتابی بود که به زبان آلمانی نوشت. ازآنپس به زبان انگلیسی مینویسد. البته انگلیسی او بدون ظرافتهای ادبی، ولی موجز و واضح است.
وقتی بیدار است به زبان انگلیسی میاندیشید و در خواب به زبان مجاری، فرانسه یا آلمانی رؤیا میبیند. «همسرم بسیاری از اوقات در اثر صحبتهای چندزبانۀ من از خواب بیدار میشود.»
نخستین بار در سال ۱۹۳۵ در سوئیس ازدواج کرد که سه سال بعد از هم جدا شدند. از ۱۹۵۰ با مامن پاژه[۲۶]، زن زیبای انگلیسی ازدواج کرده است. یکی از دو خواهر دوقلو که در لندن قبل از جنگ زیاد در موردشان صحبت میشد.
کستلر فقط یکبار و آنهم در ۱۹۵۰ برای شرکت در کنفرانس آزادیهای فرهنگی به آلمان آمده است. آنزمان با آلدوس هاکسلی، نویسندۀ انگلیسی، مؤسسۀ موقوفهای برای روشنفکرانی تأسیس کردند که مجبور بودند از دست روسها و رفقای آنها فرار کنند. دستمزدی را که برای به روی صحنه بردن «ظلمت در نیمروز» از آمریکا دریافت کرده بود که در برادوی برعکس نمایش در آلمان با موفقیت زیادی روبرو شد، در اختیار این مؤسسه قرار داد.
کستلر از نمایش این اثر در اروپا بسیار ناراحت است. میگوید باید این کار را ممنوع میکرده، چون بازنویسی سیدنی کینگزلی[۲۷] را بسیار مبتذل میداند و به همین دلیل بهلحاظ هنری و سیاسی، بیتأثیر است. کار را در نیویورک به دادگاه کشاند و شکست خورد.
کستلر برنامهای برای سفر مجدد به آلمان ندارد. میگوید در چهلوهفتسالگی بهقدر کافی سفر کرده است و حالا ترجیح میدهد به شکلی منظم روزی هشت ساعت کار کند.
شاید این کار در درازمدت او را بیشتر شبیه کسانی کند که حرفهشان نویسندگی است. در دوران دانشجویی به دلیل قامت کوتاهی که داشت، بر اساس فرد کوتولهای در یک شعر طنز، نام مستعار «پرکِئو[۲۸]» را به او داده بودند. قد او از آن زمان بلندتر شده، ولی همچنان نحیف است.
هرچند که برای دوستان انگلیسیاش، فردی غریبه و عجیب است، با احترام او را «دانا» میخوانند. بهقدری با او خودمانی شدهاند که گاهی دربارهاش یاوهسرایی میکنند، ولی برخی دیگر از همعصرانش این «وقایعنگار جنگ عصبی» را بیشتر ناخوشایند مییابند و میگویند او هرگز محبوب نبوده است.
وضعیت کنونی سیاسی، کستلر را عمیقاً مشوش میکند. صدای تیکتیک بمب ساعتی را میشنود. همچنان که در ۱۹۳۱ در انتشارات اولشتاین در آخرین ماههای پیش از به قدرت رسیدن هیتلر شنیده بود. امروز برخلاف آنزمان راهحل دیگری نمیبیند که موجب شعلهور شدن آتش اشتیاق شود. میگوید: «باید به ارزشهای نخنمای گذشته پناه ببریم.» آخرین پاراگراف «بت شکسته» آن چیزی را به تصویر میکشد که شاید طی سالهای آینده انتظارمان را بکشد. توصیف یک مراسم تدفین:
«وقتی قطار به مکان تعیینشده رسید، آژیرهای خطر به صدا درآمد. مسافران از واگنها پیاده شدند، دستگاههای اندازهگیری رادیواکتیو خود را کنترل کردند، چترهایشان را (که در برابر رادیواکتیو از آنها محافظت میکرد) محکمتر گرفتند و کارتشناساییهای خود را در جیب لمس کردند. آژیر صدا میکرد، ولی کسی چیزی نمیدانست. شاید جهنم بود و یا فقط یک رزمایش ضدهوایی دیگر.»
اگر قرار باشد کستلر، شاهد نابودی اروپا شود که از این موضوع وحشت دارد، ترجیح میدهد در لندن باشد. بعد از جنگ، سالها مثل دوران گذشته، سرگردان بود. اول در ولز سکنی گزید، بعد به فرانسه پناه برد و «تیری در آسمان» را در جزیرهای در آمریکا نوشت که حالا هم متعلق به او است. به نظر میرسید از اروپا رویگردان شده است.
اکنون در انگلستان مستقر شده است. کشور عجیبی که میتواند خود را از اروپا جدا بداند و با این احوال با پوست و گوشتش متعلق به اروپا باشد. در آنجا میشود دو نیمۀ تیری که جدا و آنگاه به آسمان پرتاب شده، باز به هم وصل شود؛ یعنی در آنجا – به عقیدۀ کستلر – میشود اتحاد ازدسترفتۀ میان تفکر و عمل دوباره پدید آید.
کستلر باور دارد، درحالحاضر انگلستان متمدنترین کشور جهان است. پیشتر خود را عضو دستچپیهای بیوطن میخواند. امروز تابعیت انگلستان را دارد و با احتیاط میگوید، اگر اصلاً ریشهای داشته باشد، در خاک انگلستان است.
[۱] – Delaware [۲] – Arthur Koestler داستاننویس، وقایعنگار و روزنامهنگار یهودی – مجار (۱۹۰۵-۱۹۸۳) که در ۱۹۴۵ تابعیت انگلستان را به دست آورد. [۳] – Arrow in the Blue دربرگیرنده خاطرات کستلر از ۱۹۰۵ تا ۱۹۳۱ است که در سال ۱۹۵۲ منتشر شد. [۴] – Krimkrieg جنگهایی که از ۱۸۵۳ تا ۱۸۵۶ میان امپراتوری روسیه تزاری از یک سو و امپراتوری دوم فرانسه، امپراتوری بریتانیا، پادشاهی ساردنی و امپراتوری عثمانی در شبه جزیره کریمه واقع در جنوب اوکراین رخ داد. [۵] – Karpaten رشتهکوههایی در بخش مرکزی، شرقی و جنوب شرقی اروپا [۶] – Knightsbridge [۷] – Miskolcz [۸] – Harold Laski نظریهپرداز سیاسی، اقتصاددان و استاد بریتانیایی دانشگاه (۱۸۹۳-۱۹۵۰) [۹] – Willy Münzenberg فعال سیاسی و کمونیست آلمانی (۱۸۸۹-۱۹۴۰) [۱۰] – Otto Katz نویسنده و فعال سیاسی اهل چکسلواکی (۱۸۹۵-۱۹۵۲) [۱۱] – Leon Trotzky لئون تروتسکی (۱۸۷۹-۱۹۴۰) انقلابی بلشویک و متفکر مارکسیست روس [۱۲] – Georges Danton ژرژ دانتون (۱۷۵۹-۱۷۹۴)، سیاستمدار و انقلابی فرانسوی [۱۳] – Mikhael Bakunin میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۱۸۷۶)، آنارشیست انقلابی روس [۱۴] – Times Literary Supplement [۱۵] – منظور استالین است. [۱۶] – Oswald Spengler فیلسوف و تاریخدان آلمانی (۱۸۸۰-۱۹۳۶) [۱۷] – Ullsteinverlag [۱۸] – Iwan Steinberg [۱۹] – Hugo Eckener جانشین گراف فون سپلین (۱۸۶۸-۱۹۵۴) که در دوران مدیریتش کشتیهای هوایی گوناگونی ساخته شد. [۲۰] – New York Times Book Review نقد کتاب نیویورکتایمز [۲۱] – Frédéric Chopin فردریک شوپن (۱۸۱۰-۱۸۴۹)، آهنگساز لهستانی [۲۲] – Fedja Nikitin [۲۳] – Rubaschow [۲۴] – Gletkin [۲۵] – Le Vernet [۲۶] – Mamaine Paget [۲۷] – Sidney Kingsley [۲۸] – Perqueoجامعه نو