این مقاله را به اشتراک بگذارید
«ساگان» خوانی در ایران
فاطیما احمدی
سلام بر غم
فرانسواز ساگان در ایران نامی شناختهشده است. آثار وی از دهه چهل تا به امروز ترجمه و منتشر میشود. تاکنون بیش از پانزده اثر از ساگان – «سلام بر غم»، «یک نوع لبخند»، «بیسایگان»، «ویولنها، گهگاه»، «آهنگساز»، «ضربه طبل به علامت تسلیم»، «مثل خاری در انگشت»، «قصری در سوئد»، «ابرهای خیال»، «تاریک ماه، تاریک سالی»، «آیا برامس را دوست دارید»، «در یک ماه، در یک سال»، «قلاده»، «یک اندوه گذرا»- به فارسی ترجمه و منتشر شده، که در زیر به سه اثر این نویسنده پرداخته میشود.
فرانسواز ساگان وقتی هنوز هجدهسالش تمام نشده بود اولین و مشهورترین اثرش را نوشت: «سلام بر غم»؛ ۱۹۵۳: «تردید دارم، نام زیبا و جدى این احساس غریب را که درد لطیفش مرا آزار مىدهد، غم بنامم. چنان احساس منحصربهفرد و خودخواهانهاى است که تقریبا از آن خجالت مىکشم. غم، همواره در نظر من، احساسى قابلاحترام بود. آن را نمىشناختم؛ اندوه، تاسف و گاهى ندامت را حس مىکردم. حالا چیزى مانند ابریشم مرا دربرمىگیرد که نرم و خستهکننده است و مرا از دیگران جدا مىکند.» این درست شروع نخستین رمان ساگان است که موجب شهرت عالمگیر او شد و نام او را در ادبیات جهان جاودانه کرد. رمان چهارسال بعد سینما راه یافت و سپس در سالهای ۱۹۶۵ و ۱۹۹۵ به تلویزیون. «سلام بر غم» از ۱۹۵۴ تا امروز بیش از دو میلیون نسخه فروخته، و در سال ۱۹۹۹ به فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم لوموند و هزارویک کتاب گاردین راه یافت.
ساگان «سلام بر غم» را در کمتر از دو ماه نوشت و پس از چاپ بلافاصله به همه زبانها ترجمه شد. عنوان کتاب از یکی از شعرهای پل الوار میآید: «سلام ای غم/ تو را بدرود میگویم/ تو را در نقشهای سقف میبینم/ تو را در چشمهای دوست میجویم/ تو تنها تیرهبختی نیستی زیرا/ که لبهای سیهروزان/ تو را با نوشخندی جلوه میدهند./ سلام ای غم/ سلام ای عشق پیکرهای مهرانگیز/ سلام ای نیروی پنهان/ که عشق پاک چون روحی مجرد از تو میزاید/ سلام ای غم/ سلام ای چهره نومید/ سلام ای صورت زیبا» (ترجمه نادر نادرپور) شخصیت اول داستان «سلام بر غم» بهنوعی خود فرانسوای هجدهساله نویسنده کتاب است که گویی داستان زندگی خودش و دختران هفدهساله فرانسوی را نوشته است: آنجا که در ابتدای رمان میگوید «آن تابستان من هفدهسال داشتم…» دختر نوجوان ثروتمندی که برای پرکردن خلأ زندگیاش به توطئهچینی برای قتل قانونی معشوق جدید پدرش – آن لارسن- روی میآورد.
یک نوع لبخند
«یک نوع لبخند» (ترجمه مرتضی زارعی، نشر ایجاز) دومین رمان فرانسواز ساگان است؛ داستانی عاشقانه با طعم فرانسوی. راوی آن، مانند راوی «سلام بر غم» (نخستین رمان ساگان) دختری جوان است، با این تفاوت که حالا چند سال بزرگتر و پختهتر شده و دانشجویی است که تنها در پاریس زندگی میکند، اما هیچ علاقهای به درسخواندن ندارد. مهمترین مشکل او در زندگی، احساس عمیق ملال و خستگی است و دنبال راهی برای رهایی از آن است.
هنر ساگان در «یک نوع لبخند» این است که فروتنانه، با زبانی دقیق و موجز، ظرافتها و تحولات روانی یک دختر جوان را در رابطهای عاشقانه روایت میکند: «لحظه هیجانانگیزی را در صبحی به یاد میآورم. لوک روی شنها دراز کشیده بود و من میخواستم از روی کلکی شیرجه بزنم توی آب. تا بلندترین تخته بالا رفتم. میتوانستم لوک و انبوه مردم را در ساحل ببینم، و زیرم آب آرام بود که میخواستم درش بیفتم انگار که ابریشم باشد. از ارتفاع زیادی میافتادم، و در طول سقوطم تنها بودم، بهطرز وحشتناکی تنها. لوک داشت تماشایم میکرد. حالت طنزآمیزی به خودش گرفت تا وانمود کند ترسیده، و من خودم را رها کردم. دریا برای دیدارم بالا آمد و من به آب که خوردم و فرورفتم تنم درد گرفت. بهسمت ساحل شنا کردم و روی شنها کنار لوک ولو شدم و آب را به او پاشیدم. سرم را بر پشت خشکش گذاشتم. پرسید: «تو دیوانهای یا فقط داری سعی میکنی رکورد بزنی؟» جواب دادم: «دیوانهام.»
بیسایگان
سومین رمان ساگان، «بیسایگان» (ترجمه علیرضا دوراندیش، نشر نون) نام دارد که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد. «بیسایگان» داستان زندگی گروهی از پاریسیهای هنرمند و روشنفکر است، که نویسنده از زوایه دید سومشخص برای روایت داستان خودش استفاده میکند تا تصویری واضح از شخصیتهایش ارائه بدهد. مخاطب بهطرز دردناکی از گمگشتگی و بیهویتی شخصیتها آگاه میشود، شخصیتهایی که هویت فردی و هدف زندگیشان را گم کردهاند. همانطور که شخصیتها نومیدانه به داشتن روابطی اتفاقی با یکدیگر کشانده میشوند، پرده زشتی از ناخشنودی هم رفتهرفته روی پاریس را میپوشاند: «آن شب جسم بلندبالای برنارد سر راه او قرار گرفته بود و دستهای تملکجویانه برنارد همانطور خودشان را بر شانههای او میافکندند. برای مدتی ژوزی نور چراغ جلوی ماشینها را تماشا کرد، که از روی گلهای کاغذدیواری رد میشد. همهجا بسیار ساکت و آرام بود. شاید ظرف دو روز ژوزی میتوانست به او بگوید که باید به خانهاش برگردد. شاید ژوزی داشت دو روز از زندگیاش را به او میبخشید، دو روز شاد را. شاید هر دوی آنها باید تاوان زیادی بابت آن دو روز میدادند. ژوزی فکر کرد برنارد باید شبهای طولانی زیادی بیدار مانده باشد، همان کاری که خودش هم مشغول انجامش بود، با اندیشیدن به آن گلهای بزرگ و زشت و با تماشاکردن نورهایی که از روی آنها رد میشدند، و حالا نوبت ژوزی بود، با وجود اینکه مسیر دروغها را در پیش گرفته بود.»
آرمان