این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
سیر اندیشه مارکس؛
از تنگنای فلسفه به فراخنای جامعه و تاریخ
با وجود باطل شدن بسیاری از پیشبینیهای او، بینش فلسفی او همچنان به میلیونها نفر الهام میبخشد و نظریات اقتصادی او راهنمای کسانیست که مایلند سازوکار دنیای مدرن را بهتر درک کنند. مارکس دویست سال پیش زاده شد.
طبق نظرسنجیهایی که در سالهای اخیر چند بنیاد سنجش افکار انجام دادهاند، کارل مارکس تأثیرگذارترین فیلسوف تاریخ بشر است؛ این درحالیست که در دهههای واپسین قرن بیستم چنان ضربههای سنگینی به تئوری و پراتیک انقلابی او وارد آمد، که بسیاری از مرگ قطعی اندیشه او سخن گفتند.
از نیمه سده نوزدهم که آثار بیشمار مارکس به تدریج منتشر شد، علوم انسانی، شامل فلسفه، تاریخ و جامعهشناسی به دو بخش متمایز تقسیم گشت: پیش از مارکس و پس از او، با مارکس یا علیه او.
او زمانی (۱۸۴۸)، به همراه دوست و همکارش فریدریش انگلس، در رسالهای ایدئولوژیک به عنوان "مانیفست حزب کمونیست" گفته بود: «در اروپا شبحی در جولان است، شبح کمونیسم». شاید دیگر آن شبح آرام گرفته باشد، اما امروزه بیتردید شبحی دیگر همچنان در جولان است: شبح مارکسیسم.
سیمای دوگانهی میراث مارکس
دنیای امروز مارکس را با دو وجه یا سیما میشناسد: بسیاری از پژوهشگران او را همچنان تحلیلگر ژرفبین نظامهای طبقاتی میشناسند؛ او ساختارهای مبتنی بر استثمار و بیعدالتی را زیر نقدی بیرحمانه گرفت و راه رهایی تودههای ستمدیده را نشان داد. در عین حال بسیاری از متفکران اندیشه سیاسی او را "خطرناک" ارزیابی میکنند زیرا همین اندیشه شالوده نظری نظامهای اقتدارطلب (توتالیتر) و مخوفی بود که نکبت و تیرهروزی تودههای بیشمار را به همراه اسارت و مرگ میلیونها انسان باعث شدند.
بدین سان مارکس هم برای اندیشوران انساندوستی مانند آنتونیو گرامشی و رومن رولان و اریش فروم الهامبخش بوده و هم به دیکتاتورهای ددمنشی مانند استالین و مائو فرصت داده است که به نام او به شقاوت و خونریزی دست بزنند و برای برپایی بهشتهای موهوم، جهنمهای واقعی روی زمین برپا کنند.
نقد چونان پایه تفکر
مارکس، زاده ۱۸۱۸ در تریر، تحصیلات دانشگاهی خود را در ۱۸ سالگی در حقوق شروع کرد و در فلسفه ادامه داد،اما در سال ۱۸۸۳ در لندن به عنوان اقتصاددانی بزرگ در گور آرام گرفت. هدف این نوشته کوتاه بررسی این سیر و سلوک است. چگونه یک دکتر جوان فلسفه در سالهای پایانی عمر و مرگش در ۶۵ سالگی بزرگترین اقتصاددان زمان شد؟
نقد و تحلیل انتقادی افزار کلیدی اندیشهپردازی و مفهومسازی مارکس است. او نه نظام فلسفی مستقلی دارد، نه تئوری سیاسی سرراستی درباره حکمرانی ارائه داده، نه چندوچون انقلاب را ترسیم کرده و نه درباره ویژگیهای جامعه کمونیستی نظر خاصی ابراز نموده است. هر آنچه از او در دست داریم، نقد و ردیهنویسی است بر گفتمان فلسفی یا سیاسی حاکم بر جهان آن روز. در اقتصاد نیز او در درجه اول به نقد نظریات بانیان و مدافعان سرمایهداری پرداخته و سپس رهیافتهای "علمی" خود را مطرح کرده است.
خلاصهای درباره بنیادهای نظری فلسفه هگل
با این که گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، بانفوذترین فیلسوف آلمان، در ۱۸۳۱ درگذشته بود، زمانی که یک دهه بعد کارل مارکس برای تحصیل فلسفه به برلین رفت، فضای دانشگاهیهمچنان زیر نفوذ دستگاه فلسفی هگل بود. مارکس نیز مانند کمابیش همه دانشجویان به پیروان فلسفه او پیوست؛ اما چندی نگذشت که به نقد بیرحمانه نظریات استاد بزرگ دست زد.
برای درک برداشت دیالکتیکی مارکس از چگونگی سیر و پیشرفت تاریخ، آشنایی با نظریات هگل ضرورت دارد. فلسفه هگل بسیار پردامنه و پیچیده است؛ اما به طور ساده دستگاه فلسفی او عبارتست از کندوکار در فرایند تطور Geist در طول تاریخ مادی و معنوی بشر، از ابتدائیترین مراحل پیدایش تمدن تا امروز و حتی آیندهای که هگل طرحی کلی از آن ترسیم میکند. لفظ Geist را که هگل اشکال و مراحل بالندگی آن را در آثار گوناگون خود تشریح کرده، میتوان به ایده، فکر، ذهن، خرد و روح ترجمه کرد، هرچند هیچ یک از اینها نیست اما همه آنها را در بر میگیرد.
هگل بنا به یک سنت فلسفی دیرین، هستی و از جمله انسان را دوبنی میداند، یعنی کلیتی که از جسم و جان تشکیل شده است. جسم انسان به طبیعت و قلمرو دنیای مادی تعلق دارد؛ اما آنچه هستی او را تعیین میکند همان جان اوست که به عالم روح تعلق دارد. از نگاه او هستی بشر و تاریخ او حاصل رشد و بالندگی روح است. این نگاه خواهناخواه به پیامدهای سیاسی ارتجاعی میانجامد، زیرا سامانه سیاسی – اجتماعی موجود را برآیند روندی اعتلائی یا بالنده میانگارد.
بنا به فلسفه هگل در گیتی هیچ چیز ثابت و پایدار نیست، همه چیز جاودانه در تغییر و تحول است و آن هم در راستایی تکاملی. او طبیعت، تاریخ و جامعه را در تحولی وقفهناپذیر میبیند که "روح" را مدام در سطحی بالاتر و نمودی کاملتر پدیدار میکند. اما هگل روند رشد یا فراگرد بالندگی را نه به شکل ساده و سرراست یا به روشی مستقیم، بلکه بر پایهای پرتضاد ترسیم میکند و آن را "دیالکتیک" میخواند. از نگاه هگل هر روندی شامل سه پایه یا بنمایه است: تز، آنتیتز و سنتز. هر وضع یا حالتی که آن را وضعیت اولیه فرض کنیم یک تز است؛ این تز در نهاد خود، عنصری متضاد حمل میکند که آنتیتز خوانده میشود. تز و آنتیتز، آنقدر با هم ستیز میکنند تا سرانجام محو میشوند (Auflösung) ولی نابود نمیشوند، بلکه در آمیزش با هم به سطحی عالیتر ارتقا مییابند (Aufhebung)؛ اما این مرحله بالاتر نیز، که سنتز نام دارد، دیری نمیپاید بلکه خود برنهاد یا تزی تازه میشود برای آغاز فراگردی نوین از رشد و تطور، یعنی به نوبه خود با یک آنتیتز جدید روبرو میشود که در کشمکش با یکدیگر روندی تازه شروع میکنند و… این سیر تا بینهایت ادامه دارد.
پس از مرگ هگل پیروان او به دو جناح راست و چپ تقسیم شدند. جناح راست به الگوی ذهنی هگل با تمام الزامات سیاسی و اجتماعی آن که محور و مقصود آن پشتیبانی از پادشاهی پروس بود، وفادار ماندند اما رهروان جناح چپ که خواهان تحول دموکراتیک کشور بودند، به استنتاجات سیاسی و اجتماعی اندیشه هگل پشت کردند.
مارکس، همچون هگلگرایان چپ، منطق یا روش دیالکتیکی هگل را پذیرفت اما در برابر ایدهآلیسم یا درونمایه فلسفی او راهی انتقادی در پیش گرفت. او گفت هستی به درستی طبق روندی دیالکتیکی پیش میرود، اما نیروی محرک آن، برخلاف تصور هگل، ایده یا روح نیست، بلکه ماده است. مادهای که خود زاینده روح است و در روندی تکاملی آن را پدیدار و متحول میکند. بدین سان او تطور ایده یا روح را تابعی از تکامل ماده دید و این دیدگاه ضدهگلی را به اشکال گوناگون بیان کرد. از جمله نوشت: «برخلاف فلسفه آلمان که مقصد آن از آسمان به زمین است، باید از زمین به آسمان برویم. افکار و تصورات و گفتهها و امیال انسانها نیست که بر زندگی واقعی آنها اثر میگذارد، درست برعکس، این کارها و فعالیتهای عینی و شرایط زندگی واقعی انسان است که به افکار و دیدگاه او شکل میبخشد.»
مارکس و همکار نزدیکش فریدریش انگلس دستاورد خود را در "ایدئولوژی آلمانی" چنین فرموله کردند: فلسفه ایدآلیستی هگل چون پیکری بود که به شکل واژگونه بر سر خود ایستاده بود، ما آن را روی پا قرار دادیم، یعنی آن را به وضعی درست و طبیعی برگرداندیم.
توجه به جامعه بشری
بدین سان مارکس از بازهای معین یعنی از حوالی سال ۱۸۴۶ یکسره به متافیزیک پشت کرد، از کندوکاو در مقولات و عقاید فلسفی دست شست و توجه خود را بر هستی مادی بشر متمرکز کرد و خاستگاه یا بستر اصلی آن را جامعه بشری دانست. از اینجا بود که او، به جای مطالعه افکار و عقاید فلسفی، به مناسبات مادی جامعه پرداخت، زیرا به این نتیجه رسیده بود که: «آگاهی انسان هستی او را تعیین نمیکند، بلکه این زیست مادی اوست که آگاهی او را میسازد».
در تداوم جداسازی زندگی معنوی جامعه از شالوده مادی آن، او ارکان جامعه را به زیربنا و روبنا تقسیم کرد و به این باور گروید که امور و ساختارهای مادی زیربنای یک جامعه را میسازند و در برابر، الگوها و ساختارهای ذهنی، یا آنچه فرهنگ یا زندگی معنوی جامعه میخوانیم، روبنای آن است. به بیان روشنتر: کل فرهنگ هر جامعه، شامل تمام الگوها و باورهای فکری و ذهنی مانند فلسفه و دین و اخلاق و حقوق، همیشه از شرایط مادی زندگی آن جامعه پیروی میکند. این رابطه همیشه آشکار و سرراست نیست، اما با تغییر شالوده مادی جامعه، روبنای فرهنگی آن نیز دیر یا زود تغییر میکند.
بنیادهای جامعهشناسی مارکس
مارکس که اکنون نگاه خود را به جامعه دوخته بود، تلاش کرد، به پیروی از الگویی هگلی، از سویی سیر تاریخی جوامع را در پرتو کارکرد و رشد پدیدههای اجتماعی بررسی کند و از سوی دیگر عوامل اصلی یا تعیینکننده را در این سیر تطوری بشناسد.
او از این اصل بدیهی شروع کرد که انسان برای رفع نیازهای اولیه خود، تهیه غذا و پوشاک و مسکن، مجبور به کار است که آن را در پیوند و همکاری با دیگران و در ظرفی از مناسبات اجتماعی انجام میدهد. انسان با کار سازنده هم طبیعت را دگرگون میکند و هم سطح زندگی خود را ارتقا میدهد. اما انسان کار را نه در خلأ بلکه در شرایطی انجام میدهد که از پیشینیان به ارث برده است، این شرایط عبارتست از: امکانات مادی یا همان ابزارهای فنی و تولیدی، و روابطی که او را در ارتباط با سایر تولیدکنندگان قرار میدهد.
مارکس با مطالعات مستمر تاریخی دریافت که همه جوامع بشری شکلبندیها یا فورماسیونهای اجتماعی معینی را پشت سر گذاشتهاند که بستری مناسب برای کار و فعالیت انسانها فراهم ساختهاند. این فورماسیونها که به دورانهای تاریخی ویژهای مانند بردهداری و فئودالیسم شکل میدهند، همیشه سطح تکامل اقتصادی و فنی نیروهای مولد هر جامعه را بازتاب میدهند.
مارکس، به تأسی از دیالکتیک هگل، هر مرحله از تکامل اجتماعی را حاوی تضادی میبیند که مدام حادتر میشود و عامل واقعی تحول و تکامل آن است. از مقطعی که روابط تولیدی در تضاد کامل با امکانات مادی تولید قرار گیرد و پیشرفت آن را سد کند، کل زندگی اقتصادی در بحران فرو میرود و زمینهای میشود برای بروز التهابهای اجتماعی. مارکس که خود در زمانهای پرآشوب میزیست، بر آن بود که سازوکار طغیانهای اجتماعی را کشف کند. او پی برد کسانی که در مجموع روابط تولیدی، به خاطر تقسیم غیرعادلانه ثروت، در موقعیتی فرودست قرار میگیرند و طبعا از نظام مسلط ناخرسند هستند، در پیوند با هم یک "طبقه" میسازند و لاجرم با ساختارهای غیرعادلانه مبارزه میکنند.
در همان بندهای نخستین "مانیفست" اعلام میشود: «تاریخ تمام جوامع بشری تا روزگار ما تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است». اما طبق نظریه مارکس تا زمانی که شرایط مادی یا مناسبات تولیدی فراهم نباشد، طبقه فرودست در مبارزه با ساختارهای ستمگرانه هیچ شانسی برای پیروزی ندارد، به همین دلیل نظامهای مبتنی بر ستم طبقاتی، به رغم مبارزات سرسختانه لایههای ستمکش، قرنها دوام داشتهاند. پیروزی تنها زمانی میسر است که نیروهای مولد بر اثر حداکثر رشد دیگر با مناسبات موجود همخوان نباشند، یا به عبارت دیگر در شرایطی که روابط تولیدی در تضاد کامل با نیروهای تولیدی عمل کند، کل زندگی اقتصادی با بحرانی فراگیر روبرو میشود، و این همان موقعیت مناسب است که طبقه بالنده میتواند با مبارزه متحد خود نظام را براندازد و بر پایه منافع خود نظامی تازه برپا کند.
از نظر مارکس رشته خیزشها و انقلابهایی که سرانجام فئودالیسم را به زانو در آوردند به این علت بود که نیروهای تولیدی به چنان سطحی رسیده بودند که دیگر با مناسبات مسلط در نظام زمینداری همساز نبودند و زمان آن فرا رسیده بود که بورژوازی نظام سرمایهداری را بر جامعه مسلط کند. این تحول اغلب با یک انقلاب قهرآمیز انجام میگیرد. از اینجا بود که مارکس انقلاب را "لوکوموتیو" یا نیروی محرکه جامعه و مانند مامایی میدانست که از بطن جامعه کهنه یک جامعه تازه به دنیا میآورد.
مبارزه با سرمایهداری به مثابه یک سیستم
نظام سرمایهداری که به ستم فئودالی پایان داد، نتوانست به بهرهکشی انسان از انسان پایان دهد، بلکه نوع تازهای از ستم طبقاتی را به جای آن نشاند که حتی شدیدتر بود.
سرمایهداری به زعم مارکس از پویایی شگفتانگیزی برخوردار است. این نظام با چیره ساختن ارزشها و ساختارهای تازه و به ویژه با انقلاب صنعتی، نیروهای تولیدی را به شکلی بیسابقه پیش برد و جامعه را به سطح بالایی از تولید ثروت و وفور فرآوردههای مادی رساند، اما این پیشرفت رفاه و بهروزی همگانی را به همراه نداشت زیرا به طرزی سخت نابرابر توزیع شده بود.
به نظر مارکس در سرمایهداری تضادهای طبقاتی به شکلی تازه رشد میکنند و دو طبقه اصلی جامعه، استثمارگران و استثمارشوندگان را به شکلی آشتیناپذیر در برابر هم قرار میدهند: اقلیت سرمایهدار، صاحبان سرمایه و امکانات تولیدی، در برابر اکثریت وسیع کارگرانی قرار میگیرند که صاحب چیزی نیستند جز زور بازو یا نیروی کار خود.
مارکس و انگلس، مجسمهای در برلین
سرمایهداری به زعم مارکس در بطن خود حامل تضادهاییست که هستی آن را تهدید میکنند و سرانجام، مثل فرماسیونهای پیشین به نابودی میکشند. مهمترین تضاد عبارتست از تضاد کار و سرمایه، زیرا کار خصلتی جمعی و انسانی دارد، درحالیکه سرمایه فردی و انحصاری است. اردوی کارگران نیروی خود را در وحدت و یگانگی مییابند درحالیکه مالکان ابزار تولید به رقابت و خصومت گرایش دارند.
مارکس بیست سال آخر عمر خود را یکسره صرف تألیف کتاب بزرگ خود به نام "سرمایه" کرد تا در آن ناپایداری نظام سرمایهداری را نشان دهد و چند اصل بنیادی را به اثبات برساند:
– سرمایه به تولید کالایی گرایش دارد، یعنی فعالیت اقتصادی آن معطوف به تولید فرآوردههای قابلفروش است؛ در این فرایند نه به نیاز مصرفکنندگان توجه میشود و نه به تقاضای واقعی بازار. در همین رهگذر مارکس از بتوارگی کالا (فتیشیسم) یاد میکند که با حرصی جنونآمیز هرچیزی (از جمله دانش و اطلاعات) را به کالا تبدیل میکند. در کارخانه کالاهایی تولید میشود که ضروری نیستند اما سودآور هستند و بازارها از کالاهایی انباشته میشوند که سودآور هستند اما خریدار ندارند. سرمایهداری مردمی که قرار است این کالاها را بخرند را به فقر و فاقه میاندازد.
– سرمایه با دینامیسمی نامفهوم و سرسامآور مدام در رشد و تکاثر است و هرگز نمیتواند در جایی متوقف شود؛ سرمایه مرز و ملیت نمیشناسد و مدام در پی تصاحب مواد خام بیشتر و تصرف بازارهای بزرگتر است. (استعمار و امپریالیسم)
– سرمایهداری بدون بهرهکشی از کار زحمتکشان داستانی دروغ است. تکوین و انباشت سرمایه بر پایه ارزش اضافی است، یعنی ارزشی که با نیروی کارگر پدید آمده اما هم از دستمزد او بیشتر است و هم از بهای واقعی کالای تولیدی. سرمایهداری برای بالا بردن سود، دستمزد را پایین نگه میدارد و ابایی ندارد که از کار ارزان کودکان استفاده کند.
– سرمایهداری با بحرانهای ادواری همراه است، زیرا ارکان مادی این نظام مدام با یکدیگر در تعارض قرار میگیرند.
اما تضاد اصلی سرمایهداری، فقر و بدبختی روزافزون طبقه کارگر است. نظام برای بازتولید نیروی کار باید معاش کارگران را تأمین کند، اما این با سودجویی او مغایر است، در نتیجه با وجود افزایش عمومی ثروت، کارگران را هرچه بیشتر به نکبت و بدبختی سوق میدهد.
کار و فعالیت اجتماعی یعنی همان عاملی که در سرآغاز پروژه فلسفی مارکس، انگیزه و خمیرمایه زندگی شناخته شده بود، به خاطر شرایط ناهموار به امری عذابآلود بدل میشود. انسان کارورز، به خاطر تقسیم کار نادرست، از حاصل کار خود بیگانه میشود و از آن احساس انزجار میکند، زیرا کار تولیدی را مطابق امیال و روحیات و علایق خود انتخاب نکرده، بلکه از روی اجبار نیروی کار خود را به فروش گذاشته است.
ضرورت انقلاب پرولتری
مارکس در جوانی و هنگام وداع با متافیزیک گفته بود: «فیلسوفان جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، مهم اما دگرگون کردن آن است». به نظر میرسد که او در پایانبندی طرح اجتماعی – سیاسی خود پایبندی خود را به این گفته نشان داده است.
او بر این باور است که سرمایهداری ابدی نیست و مانند سایر نظامهای ظالمانه رو به زوال میرود و خود "گورکنان خود را میآفریند" که همانا طبقه کارگران آگاه و متشکل (پرولتاریا) هستند. نباید از یاد برد که در دوران مارکس در سراسر اروپا جنبشهای وسیع انقلابی شکل میگرفت که کارگران در آنها نقش مهمی داشتند. مارکس عقیده داشت که با پیشرفت سرمایهداری، از سویی تیرهروزی طبقه کارگر افزایش مییابد و به موازات آن آگاهی اجتماعی و سیاسی و روحیه مبارزه و تشکل در این طبقه بالا میرود. خود او با فعالیت در انترناسیونال کارگری در راه آگاهی و اتحاد طبقه کارگر تلاش کرد.
مارکس یک انقلاب اجتماعی فراگیر و قهرآمیز را عامترین شکل فروپاشی حکومت سرمایه میدید و مژده میداد که این بار زوال نظام اجتماعی، نه به یک نظم طبقاتی دیگر بلکه به زوال کامل طبقات میانجامد. به عبارت دیگر پرولتاریا به همراه خود تمام جامعه را آزاد میکند، و راه را برای آیندهای تابناک هموار میسازد. او رهایی طبقه کارگر از بند سرمایهداری را پیششرط رهایی کامل جامعه از هر نوع اسارتی میدانست.
"خطرهای" مارکسیسم
با این که رژیمهای مخوفی که در قرن بیستم بر پایه مارکسیسم شکل گرفتند، شباهت زیادی به اندیشههای کارل مارکس نداشتند، باز هم نمیتوان از برخی نارساییهای جدی در ایدههای مارکس چشم فرو بست، که به مهمترین آنها اشاره میشود.
جزم "عاملیت اقتصاد": مارکس با گرایش به این ایده که اقتصاد عامل اصلی تحولات جامعه است و "در تحلیل نهائی" سمت و سوی حرکات اجتماعی را تعیین میکند، از توجه به عوامل بیشماری که در جامعه مؤثر هستند، باز ماند. با این که گوهر اندیشه او همدلی با انسانهای ستمدیده است، نظریات او گاه وجهی مکانیکی و غیرانسانی دارند، گویی انسان را ذاتی کلی میگیرد که باید عضوی ناچیز در خدمت جامعه باشد. او از توجه به انگیزههای غریزی و رانشهای طبیعی انسان غفلت کرده است. منتقدان او توجه دادهاند که تنها اقتصاد و روابط مادی نیست که هویت آدمی را میسازد. چنانچه انسانها را موادی خام و ابزار مصالح نظام اقتصادی بگیریم، همواره این خطر وجود دارد که نظام بر همه چیز چیره شود و انسان خود به پیچ و مهرهای در خدمت به "آرمان کمونیسم" بدل شود.
جزم "حقانیت تاریخی پرولتاریا"
مارکس به پیروی از هگل، معتقد به نوعی موجبیت تاریخی بود، به این معنی که تلاشی جامعه سرمایهداری و پیروزی پرولتاریای انقلابی را نقطه فرجامین یک فرایند تاریخی کمابیش ضروری و محتوم میدانست. این تقدیرگرایی تاریخی به حاملان آن این جسارت را میدهد که در جایگاه "نیروی برحق تاریخ" برای به پیروزی رساندن طبقه زحمتکش یا پرولتاریا، که نجات کل بشریت را با خود دارد، به هر ابزاری متوسل شوند و برای حفظ نظام برآمده از آن هر جنایتی را توجیه کنند. نفس اعتقاد به "تقدیر تاریخی" حاوی نوعی انحصار حقیقت است، زیرا با این ادعا همراه است که تنها افرادی خاص به "شناخت علمی تاریخ" دست یافتهاند و این اقلیت برگزیده حق دارند به نام "آینده" مخالفان خود و دگراندیشان را در "سویۀ باطل تاریخ" قرار دهند و سرکوب کنند.
بیاعتمادی به دموکراسی
مارکس آشکارا برقراری یک دیکتاتوری قاطع و مقتدر را پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی ضروری میداند و معتقد است که دولت برآمده از انقلاب باید دستکم "در دوران گذار به کمونیسم" رژیمی نیرومند و سرکوبگر برقرار کند تا از حقوق "اکثریت جامعه" در برابر طبقات استثمارگر دفاع کند. مارکس وعده میدهد که با پیروزی قطعی پرولتاریا قدرت دولت به عنوان اهرم فشار و سرکوب زوال مییابد و وظیفه آن به سازماندهی تولید و توزیع و اداره خدمات اجتماعی محدود میشود. استدلالی که قانعکننده نیست زیرا نظام سوسیالیستی تنها بر پایه برنامهریزی متمرکز ممکن است، که ابتکار و درایت فردی را حذف و بوروکراسی گسترده را مسلط میکند، که خود زمینهایست برای رشد افراد فاسد و جاهطلب.
منتقدان لیبرال و آنارشیست مارکس همواره هشدار میدادند که دکترین او نه به تضعیف دولت، بلکه به تقویت هرچه بیشتر نهاد حکومتی میانجامد و افراد جامعه را به مهرههای بیارادهای در دست قدرتمندان تبدیل میکند.
متأسفانه این پیشبینی به شکل کامل و حتی بسی شدیدتر از بدترین برآوردها در رژیمهای سوسیالیستی که به نام مارکس پا گرفت، در روسیه و چین و جاهای دیگر تحقق یافت. با بسط همین ایدهها بود که ولادیمیر ایلیچ لنین جامعه روسیه را برای سلطه یوزف استالین هموار کرد.
سرکوب دگراندیشان
از آنجا که طبقه پیروزمند خود را در جانب برحق تاریخ میبیند، میتواند هرگونه مخالفت با آرای خود را خیانت به "اراده تاریخی مردم" بخواند و با سختترین عقوبتها کیفر دهد. بسیاری از مارکسیستها در تعصب در باورهای ایدئولوژیک خود تا آنجا پیش رفتند که حق حیات را برای مخالفان خود انکار کردند.
بدین سان مارکس که خود از نفی مذهب آغاز کرده و برداشتهای ایدئولوژیک را بیرحمانه نقد کرده بود، در قامت پیامبر یک مذهب تازه ظاهر شد که پیرواناش احکام او را ابدی و وحی منزل تلقی کردند. متأسفانه در قرن بیستم کمونیستهای انقلابی و دنبالهروان جزمگرای مارکس بیش از نقدهای تحلیلی و نظریات علمی او از وجه ایدئولوژیک آموزههای او پیروی کردند.
دویچه وله
‘