این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی دیگر به «مردی که لیبرتی والانس را کشت» ساخته جان فورد
احسان کریمی
اصولاً چه فیلمی مستحق و شایستهٔ این است که بتوان نام ″مرعوب کننده″ بر روی آن گذاشت؟ برای نگارنده فیلمی که بیش از همه، تمام اجزاء و قطعات اش در جای خود قرار داشته و درست و به بهترین شکل پیاده شده باشد و از طرفی نتوان هیچ شاتی را در آن جابجا و حذف کرد.
بله؛ «مردی که لیبرتی والانس را کشت»یکی از همینگونه فیلم ها ست که به جرأت می توان گفت هیچ پلان اضافی و همینطور هیچ شخصیت و دیالوگِ اضافی و بی کارکردی در آن وجود ندارد و از تماشایش به کل مرعوب می شویم. نمونهٔ کاملی که با فرم اعلا و پخته اش به یک زیبایی شناسی عمیقِ سینمایی – هم در خصوصیات ژانریک و هم در خصوصیات تماتیکِ فیلم – دست پیدا می کند و در پایان نیز منتهی به حس متعینِ مخاطب جدی و تربیت یافته اش می شود.
″جان فورد″ – که بی گمان با وسترن های معروفش او را می شناسیم و نام وی در سینما توأمان با این ژانر اصیل گره خورده است – در «مردی که لیبرتی والانس را کشت» – که به نوعی آیینهٔ تمام وسترن های او ست – نشان می دهد که دامنهٔ فیلمِ وسترن صرفاً به آکسسوار و هفت تیر و هفت تیرکشی و کلاه کابویی نیست و فضای آن با این ها بدست نمی آید. حتیٰ در فیلم – برخلاف سنت و اسلوب بسیاری از آثار وسترن – چندان شاهد صحنه های اکشن و تیراندازی بین آدم های خوب و بد نیستیم. بیشتر از هر چیزی آگاهی و شناخت ″فورد″ از فرهنگ، آداب و رسوم و محیط و جغرافیای غرب وحشی و همچنین از آدم های محصول آن دوران – با منش و رفتارشان – و ترسیم موقعیت ها و قصه ای متناسب درون فیلمنامه که تماماً برآمده از بطنِ فرهنگ غرب وحشی ست که باعث شده فیلم فضای آن دوران را به بهترین شکل پیشِ رویمان قرار دهد و از جنسِ وسترن باشد.
در اینجا نیز ″فورد″ بر حفظ آرمان و ارزش ها و میراثی که بزرگان و پیشینیانِ آمریکا برای این کشور به ارمغان آورده اند، تأکید می کند؛ بیش از هر فیلمساز آمریکاییِ دیگری به پرچم ایالات متحده و بزرگان این کشور مثل ″آبراهام لینکلن″ و ″جرج واشنگتن″ ادای احترام می کند؛ در ضمنِ داستان جذاب وی که حالا بحثِ مان بر سر ″شیوهٔ اجرای″ او ست.
واقعاً حیف است که از ابتدای اثر شروع نکنیم. فیلم با نمایی از یک قطارِ در حال حرکت – در لانگ شات – آغاز می شود که با نزدیک شدن آن قطار، دود سیاه اش نیز، بالا و پس زمینهٔ تصویر را دربرمی گیرد. با متوقف شدن قطار در ایستگاه با چند شخصیتِ فیلم آشنا می شویم: سناتور ″رنسوم″(جیمز استوارت) و همسرش ″هالی″(ورا مایلز ) که برای تشییع جنازهٔ یکی از دوستانِ شان آمده اند و همینطور کلانتر بازنشسته و پیر شهر که از آن دو استقبال می کند. یکی از روزنامه نگاران آنجا – جایی که اتفاقات قصه در آن جریان دارد – قانع نمی شود که یک مقام سیاسی به همراه همسر خود مسافت های زیادی را فقط برای یک تشییع جنازهٔ ساده طی کرده باشد؛ آن هم برای تشییع جنازهٔ فردی با نام ″تام دانیفن″(جان وین) که هیچکس از امروزی های شهر او را نمی شناسد. در واقع ما هم قانع نمی شویم. از نگاه، برخورد و صحبت های ″رنس″، ″هالی″ و کلانتر به خوبی می توان فهمید که میان آن ها و فردِ متوفی داستان شنیدنی ای وجود دارد.
″فورد″ از همین ابتدای کار کنجکاویِ مان را به شکل عجیبی برمی انگیزد تا سناتور خاطرات غبارگرفته و مرموز اش و قصهٔ خود و ″تام″ را – که فیلمساز به شکل دقیقی در فلاش-بکِ بلندِ فیلم به آن می پردازد – بازگو کند. وقتی که ″رنس″ دستی بر روی ارابهٔ خاک گرفته اش می کشد، در واقع غبارِ روی داستانِ او نیز زدوده می شود و ما از طریق وی – در فلاش-بک – با کاراکترهای فیلم آشنا و وارد گذشته می شویم: جوانِ حقوقدانی که در سودای ترقی و خوشبختی به غرب آمده است اما در راه مورد هجوم راه زنان – به سردستگی لیبرتی والانس(لی ماروین) – قرار می گیرد و بشدت زخمی می شود و بعد ″تام دانیفن″ او را پیدا می کند و برای مداوا مرد را به معشوقه اش – هالی – که زنی رستوران دار است، می سپارد.
″فورد″ در همان ابتدای فلاش-بک بذر تنفر و نفرت را نسبت به آنتاگونیستِ قصه می کارد و انگیزهٔ مان را برای تقابل احتمالی بوجود می آورد؛ و حالا در ادامه کاری که این فیلمساز با شخصیت ها و قصه و روایت چند وجهی اش – که پرداخت فوق العاده و جذابی دارند – انجام می دهد، دیدنی ست؛ در یک خطِ داستانی اما به طور نامحسوس به موازات یکدیگر. از یک طرف مواجهه و رودررویی جذابِ پروتاگونیست و آنتاگونیست قصه، از یک طرف فعل و انفعالات میان ″رنسوم″ و ضدقهرمان فیلم – لیبرتی والانس – و از طرفی فرجام مثلث عشقی قصه میان سه کاراکتر ″جان وین″، ″جیمز استوارت″ و ″ورا مایلز″ که در نوعِ خود، قصه و روایتی مجزا محسوب می شود و ما را در موقعیت سخت و جدیِ عاطفی قرار می دهد.
تقریباً انتخاب یکی از آن دو مرد غیرممکن است. در واقع پرداخت ″جان فورد″ باعث می شود که اینگونه باشد؛ در شیمی و رابطهٔ ای که میانشان برقرار می سازد: یک سمت ششلول بندی بامرام، حرفه ای و زبردست در مقام یک قهرمان(در اجرای بی نقص جان وین؛ با شوخی و تیکه کلام های بجا و به اندازه، با مدل راه رفتن خاص خود و مقتدر به عنوان یک هفت تیرکشِ حرفه ای)، یک سمت مردی اهل منطق و گفتمان و نظم و قانون(که جیمز استوارات به طور دقیقی با پیشروی داستان بازی اش تکامل یافته و سنجیده عمل می کند؛ به چهرهٔ عصبانی و پر از خشم او کمی قبل از دوئل با لیبرتی والانس دقت کنید)، و یک سمت زنی زحمت کش و دوست داشتنی(با اجرای درخشان ورا مایلز که نگرانی های موجود در رفتار و چهره اش به بهترین شکل علاقه و عشقش را به اثبات می رساند)؛
و جالب اینجا ست که حتیٰ شخصیت های به ظاهر کم اهمیت و کوچک هم در داستان حضور شان به اندازه و درخور نیاز تعریف شده است(مثل آن کلانتر چاق و پُرخور و بی خاصیت و بزدل و آن روزنامه نگار دائماً مست) و از طرفی هیچکدام از شخصیت های مهم و اصلی نه تنها هیچگاه یکدیگر را احاطه نمی کنند و دیگری را تحت الشعاعِ خود قرار نمی دهند بلکه بالعکس بعضاً مکمل یکدیگر اند. مثلاً کاراکتر ″جان وین″ و ″لی ماروین″(که او هم با وجود پستی و شرارتش که ماروین به خوبی آن را به نمایش می گذارد، جذابیت های همیشگی یک ضدقهرمان را دارا ست) به عنوان خیر و شرِ ماجرا که در کنار یکدیگر تعریف می شوند.
این فیلم ″جان فورد″ است؛ «مردی که لیبرتی والانس را کشت». ″وقتی افسانه به واقعیت بدل می شود، افسانه را چاپ کن″. این جملهٔ اساسی را ″جان فورد″ به سینمایی ترین شکل در اثر برمی گرداند. واقعیت می گوید که ″تام دانیفن″، ″لیبرتی والانس″ را کشته و قهرمان فیلم او ست اما افسانه حاکی از آن است که ″رنسوم″ این کار را انجام داده و از جهت در زندگی نفع برده و برای مردم نیز مهم همین افسانه است و نه واقعیت. در واقع همیشه افسانه به واقعیت ترجیح داده می شود؛ اگر تضادی میانشان وجود داشته باشد.
این بحث اساسی فیلم است. در کنار موارد دیگری چون بازیابی قانون و عدالت از دست رفته در آمریکا و اینکه قانون لزوماً نمی تواند جلوی اسلحه و قدرت را بگیرد. چنانچه که در فیلم یک وکیل و حقوقدان ناچار به حمل اسلحه شد. فیلمی با کاراکترهای کنش مند و قصه ای محکم که البته – همچون کارهای دیگرِ فورد – در بازشناسی فرهنگ و تاریخ بومی آمریکا(در تقسیم بندی، چگونگی و شکل گیری ایالت های آن، در راه اندازی راه آهن و رسیدن به آبادی و رفاه در غرب وحشی و…) بسیار قابل مطالعه است و خود به نوعی عرضه کنندهٔ تاریخ زندهٔ آمریکا ست.
راستی فیلم چه عنوان هوشمندانه و رازآلودی دارد؛ «مردی که لیبرتی والانس را کشت» همیشه در سینما جاودان است.
‘