این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آلبرکامو به روایت آلبر کامو
گفتگوی کامو با ژان کلود بریس ویل
کامو به نقل از نیچه گفته بود: آن کس که طرح بزرگی درانداخته است، باید با همان هم بزید. طرح بزرگ کامو، نوشتن بود. نه نوشتن دربارۀ جهان که از نظرش پیشبینینشده و غیرقابل فهم بود؛ بلکه نوشتن دربارۀ انسان که گرچه او نیز غیرقابلِ درک اما لااقل ملموس بود. او در روزهای پایانی عمرش در نامهیی به کاترین سلرز مینویسد: «پس بگذار بمیرم؛ چون نمیخواهم بدون کار و نوشتن زندگی کنم.» خیال مرگ در روزهای پایانی زندگی کامو، در ذهنِ او جای میگیرد تا به آنجا که از اتفاقهای پیشبینینشده سخن میگوید. در آخرین نامهاش به ماریا کاسارس مینویسد: «به احتمال زیاد، سهشنبه با احتساب اتفاقهای پیشبینینشدهیی که در جاده رخ میدهد…». سرانجام در چهارم جنوری ۱۹۶۰، کامو بر اثر تصادف در جاده کشته میشود. متنِ زیر از آخرین مصاحبههای کامو با ژان کلود بریس ویل در سال ۱۹۵۹ از les nouvelles litteraires است.
*****
در چه دورهیی از زندگیتان پی بردید که استعداد نویسندگی دارید؟
شاید استعداد کلمۀ مناسبی نباشد، اما از ۱۷سالهگی میل داشتم نویسنده شوم و همان موقع هم فهمیدم که خواهم شد.
به فکر کار دیگری هم بودید؟
تدریس. حقیقتش نیاز داشتم تا شغل دومی هم داشته باشم تا آزادبودنم تضمین شود.
موقع نوشتن «پشت و رو» چه؟ باز هم به شغل دوم فکر کردید؟
اصلاً پس از «پشت و رو» قید نویسندگی را زدم، اما به یکباره نیروی حیاتیِ شگفتآوری در من پدید آمد که منجر به نوشتن کتاب «عیش» شد.
در تلفیق خلق اثری و در همان حال نقش اجتماعییی که به ناگزیر عهدهدار شدید چه؟ از این نظر مشکلی هم حس میکردید؟ این موضوع چهقدر برایتان مهم بود؟
البته مهم بود اما در عین حال، زمانۀ ما اندکاندک چنان چهرۀ مضحک یا حتا بدی به این قبیل «اشتغالات اجتماعی» دارد که به ما کمک میکند تا کمی خودمان را رها کنیم. اما این را هم باید به یاد داشت که هر نویسندهیی در هر حال بهخاطر زندگی و آزادی مبارزه میکند.
آیا در کاراکتر نویسندگیتان احساس راحتی میکنید؟
در روابط خصوصی خودم خیلی راحتم، اما در جنبۀ عمومی کارم که هیچوقت هم آن را دوست نداشتهام، گاه برایم غیرقابل تحمل میشود.
اگر مجبور باشید از نویسندگی دست بردارید، آنوقت بازهم فکر میکنید که بتوانید راضی و خوشبخت باشید؟
وقتی جوانتر بودم، بدون نویسندگی هم میتوانستم خوش باشم، حتا امروز هم استعداد زیادی برای خوش بودن دارم؛ اما باید اعتراف کنم که دیگر نخواهم توانست بدون نویسندگی زندگی کنم.
فکر نمیکنید که موفقیت زودهنگامتان پس از کتاب «اسطورۀ سیزیف» که بهیکباره شما را به عنوان لیدر جوانان معرفی کرد، جهتگیری ویژهیی به آثار بعدیتان داده باشد؟
منظور آن است که اگر در گمنامی نسبی مانده بودید، باز هم میتوانستید همین کتابهایی را بنویسید که بعداً نوشتید؟
واضح است که شهرت، خیلی چیزها را تغییر میدهد. از این نظر کمبودی حس نمیکنم، اما شیوۀ کارم همیشه ساده بوده است. هرچه که رد کردنش ممکن بود، بیسروصدا رد می کردم؛ اما دربارۀ شهرت باید این را بگویم که نه در پی شهرت میروم و نه اصراری در گمنامی دارم «هر چه پیش آید خوش آید»، این یا آن و شاید هم این و هم آن را وقتی که میرسند پذیرا میشوم. اما لیدر بودن من را به خنده میاندازد، بالاخره هر کاری آدابی دارد. برای تدریس باید درسی بلد بود، برای هدایت کردن باید خود هدایتشده بود… اما این را بگویم، تا قبل از نوشتن کتابهایم، گرفتار بردگی «مشهور شدن» بودم، یعنی به شهرت فکر میکردم. الان اما ناچارم با جامعه بجنگم تا دوباره فرصتی به دست آورم تا خودم شوم و وقت نوشتن داشته باشم. در هر صورت در این زمینه – شهرت توفیقی نصیبم شد، اما این کار برایم گران تمام شد.
آیا تصور می کنید که آثار اصلی و عمدۀ خودتان را به پایان رساندهاید؟
هنوز ۴۵ سالم است و دارای نیروی شگفتانگیزی هستم.
آیا نوشتن تابع یک طرح کلی است که آن را از پیش برنامهریزی کردهاید یا اینکه بهتدریج مینویسید و در این حال، طرحش را هم پیدا میکنید؟
هر دو. اول طراحی است، اما موقعیتها از یکسو و نوشتن و اجرای آنهم از سوی دیگر، گاه تغییرش میدهند.
روش کارتان چهگونه است؟
یادداشتبرداری و تلنبار کردن ورقپارهها، خیالبافیهای گنگ و همۀ اینها طی ماهها و سالها؛ اما روزی اندیشۀ اساسی اثر از راه میرسد و ذهن را باردار میکند، آن وقت این اندیشه اجزای پراکنده را جمع میکند. پس از همۀ اینها، کار طولانی و البته دشوار تنظیم شروع میشود، این کار بهخصوص از این بابت طولانی است و به درازا میکشد که بینظمی ژرف درونم حدومرزی ندارد.
هیچ وقت نیازی احساس نکردید که دربارۀ اثرِ در حال نوشتنتان با کسی صحبت کنید؟
نه و گاهی هم که استثنائاً پیش میآید، از خودم احساس رضایت نمیکنم.
وقتی کارتان به پایان میرسد چه؟ مثلاً عقیدۀ دوستی را پرسیدهاید یا آنکه به همان عقیدۀ خودتان بسنده کرده و از کارتان خشنود بودهاید؟
دو سه دوست دارم که دستنوشتههایم را میخوانند و هرچه را نپسندند، یادداشت میکنند و از هر ۱۰ اظهارنظری که میکنند، ۹ بار حق را به آنها میدهم و متن را اصلاح میکنم.
در نوشتن کدام لحظه را ترجیح میدهید؟ ورود اندیشه اولیۀ طرح- الهام یا پشتکار را؟
ورود اندیشه را.
آیا رابطهیی میان حیات جسمانیِ هنرمند و الهامش یا همان ماهیت کارش میبینید؟ اگر که اینطور است، این ارتباط نزد شما چهگونه است؟
زندگی جسمانی، هوای آزاد و آفتاب، ورزش و تعادل بدنی برای من لازمۀ بهترین کار فکری است. البته با برنامهریزی درست و حسابی که این خودش از لوازم زندگی جسمانی است، اما راستش بهندرت همۀ اینها در یکجا جمع میشود. ولی در هر حال این را هم میدانم که آفرینش چیزی یک انضباط روحی و جسمی میطلبد، و در واقع نوعی نبرد است. هرگز هیچ کاری را در بینظمی، بیحالی و ضعف جسمانی انجام ندادهام.
پس منضبط هستید؟
تلاش می کنم که باشم، وقتی همه چیز مهیا باشد، چهار یا پنج ساعتی در آغاز روز کار میکنم.
وقتی کاری را به فردا موکول میکنید چه؟ ناراحت نمیشوید؟
چرا، خودم را مقصر حس میکنم، از خودم بدم میآید.
در میان شخصیتهای داستانهایتان، کدام پیش شما محبوبتر است؟
ماری، دورا، سه لست.
به نظر میرسد شخصیتهای داستانهایتان به دو خانواده تعلق دارند؛ خانوادۀ اول که کاگیلولا نمایندۀ آن است، متمایل به فردیت نیرومند و اعمال اراده است و خانوادۀ دوم که مورسو را میتوان نمایندۀ آن در نظر گرفت، مشتاق گمنامی و گوشهگیری هستند. آیا این دو خانوادۀ متضاد را می توانید در ضمیر ناخودآگاه خودتان تشخیص دهید؟
بله. من شیفتۀ تسخیر کردن چیزی هستم، اما از آنچه تسخیر میکنم، زود خسته میشوم و دل میکنم. این ضعف بزرگِ من است، از طرفی خواهانِ گمنامی و گوشهگیری هستم، اما شوق زیستن باز مرا پیش میراند. خلاصه آنکه از این دو حال خارج نمیشود.
به عنوان آفریننده، کدامیک بیشتر راضیتان میکند؟ داستان، مقاله یا نمایش؟
تلفیق همۀ اینها در خدمت یک اثر.
از بعضی از نوشتههایتان چنین برمیآید که نمایش از نظرتان هنر زندگی کردن مینماید، آیا حدسم درست است؟
کمی اغراق است ولی گاه فکر میکنم می توانستم هنرپیشه شوم و به آن اکتفا کنم.
در اثر هنری و البته در اینجا اثر ادبی، به کدام ارزش وفادارید؟
حقیقت و آن ارزشهای هنرییی که حقیقت را نشان بدهند.
به نظرتان در آثار شما درونمایۀ مهمی وجود دارد که تا کنون از طرف مفسران مورد کم لطفی قرار گرفته؟
هزل .
نوشتههای چاپشدۀتان را چهگونه ارزیابی میکنید؟
نوشتههایم را دوباره نمیخوانم، چون همۀشان تمامشده به نظر میآیند. میخواهم کار دیگری انجام دهم.
چه چیزی سبب امتیاز آفریننده است؟
تازهگی. مسلماً آفریننده یک چیز را میگوید اما فرمها را تغییر میدهد و نو به نو میکند، آنهم به صورت خستهگیناپذیر. هنرمند از قافیهسازی بیزار است.
چه نویسندههایی در شما تأثیر داشتهاند، یا به شما کمک کردهاند که به حرفهایتان باور داشته باشید؟
از معاصران: گرونیه، مالرو، مونترلان. از کلاسیکها: پاسکال، مولیر و البته ادبیات سدۀ نوزدهم روس و نویسندهگان اسپانیا.
چه اهمیتی برای هنرهای تجسمی قایلید؟
خیلی دلم میخواست مجسمهساز شوم. به نظرم، مجسمهسازی والاترین است.
موسیقی چه؟
در جوانی با موسیقی مست میشدم، اما امروز آثار کمی از موسیقیدانها تحت تأثیرم قرار میدهد اما موزارت همیشه.
به نظر خودتان، مهمترین ویژهگی شخصیتیتان چیست؟
بستهگی به اوضاع و احوال روز دارد، اما بیشتر نوعی سماجتِ سنگین و کورکورانه.
به کدام خصلت آدمی بیشتر احترام میگذارید؟
آمیزه ای از هوش و شجاعت که باهم بودنشان تقریباً نادر است و من البته خیلی دوست دارم.
آخرین قهرمانتان، قهرمان قصۀ سقوط، نومید مینماید. آیا او دربردارندۀ اندیشۀ فعلیتان است؟
بله، درست میگویید. قهرمانِ من نومید است، به همین دلیل به عنوان یک هیچانگار امروزی بردگی را میستاید.
آیا به نظر شما لذت ساده زنده بودن و پراکندگی که مستلزم آن است، نباید از ذوقی مثلاً هنری و انضباطی که لازمۀ آن است، هراسی داشته باشد؟
متأسفانه همینطور است. من روزهای آفتابی و زندگی آزاد را دوست دارم، به همین دلیلهم انضباط هم دشوار است و هم لازم. بنابراین گاه لازم میشود که جلو آزادی خودم را بگیرم.
بیشتر به یک فرم یا بهتر آن است بگویم که به یک سبک از زندگی پایبند هستید یا آنکه برحسب موقعیتها و در لحظه تصمیم میگیرید؟
در ابتدا چارچوبِ دقیقی را برای خود برنامهریزی میکنم تا طبیعتِ خود را اصلاح کنم، نتیجۀ کار چندان رضایتبخش نیست، چون در نهایت از طبیعتِ خودم پیروی میکنم.
مثالی بزنم، در برابر حملاتی که مطبوعات پس از برنده شدن جایزۀ نوبل به شما کردند، نخستین واکنشتان چه بود؟
اول رنج، کسی که در تمام عمرش چیزی را از کسی درخواست نکرده، ستایش بیحدوحصر و ناسزاهای بیدلیلی که به ناگاه بر سرش میریزد، از نظرش به یک اندازه دردناک است، اما بلافاصله حسی را در خود بازیافتم که در یک چنین موقعیتهایی به آن تکیه میزنم که «این هم جزو بازی است». آیا این کلمات آن مرد مشهور و به زعم خود گوشهگیر به گوشتان خورده است که «مردم دوستم نمیدارند، درست؛ ولی آیا این میتواند دلیلی باشد که ستایششان نکنم؟» نه به یک معنا هرچه بر سر من بیاید خیر است، تازه، این اتفاقات پُرسروصدا که چندان جدی نیستند.
در این برهه از زندگیتان چه آرزویی دارید؟
نیچه میگوید: «در سرشاری نیروهای زندگی، حیاتبخش و ترمیمکننده، مصیبتها هم دارای تابش خورشیدی میشوند و تسلای ویژۀ خویش را با خود به همراه میآورند.» من میدانم که این مسالهیی درست است که من هم خود آن را حس کردهام. تنها آرزویم این است که این نیروها و این سرشاری بار دیگر یا لااقل گهگاهی بر من نازل شوند. «تنها به مرگی راستین میمیریم و این دیگر بازی نیست!»
‘