این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با آرونداتی روی؛ نخستین زن هندی برنده جایزه بوکر
ما آزادیم تا به دیگران کمک کنیم که آزاد باشند
مترجم: یلدا حقایق
آرونداتی روی (۱۹۶۱-هند) یکی از برجستهترین زنان نویسنده جهان است؛ نهتنها در نوشتن رمان، که در دفاع از حقوق زنان و کودکان؛ شاید به همین دلیل هم بود که در سال ۲۰۱۴ مجله تایم از او بهعنوان یکی از صد چهره تاثیرگزار جهان یاد کرد. موفقیت آرونداتی روی با انتشار نخستین رمانش آغاز شد: «خدای چیزهای کوچک»؛ این کتاب در سال ۱۹۹۷ جایزه بوکر را برای او به ارمغان آورد و در طی دو دهه پس از انتشارش، همچنان خوانده و نقد میشود؛ تاجاییکه در نوامبر ۲۰۱۹، سرویس جهانی بیبیسی، در فهرست صد کتابی که جهان را شکل دادهاند، «خدای چیزهای کوچک» را هشتمین کتاب خود بهعنوان «الهامبخش جهان» معرفی کرد. «خدای چیزهای کوچک» بهتازگی با مقدمه جان آپدایک نویسنده شهیر آمریکایی و ترجمه سیروس نورآبادی از سوی نشر نقش جهان منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی کیوتوژورنال با آرونداتی روی درباره جهان داستانیاش است.
-شما توسط هیات داوران جایزه بوکر برای رمان «خدای چیزهای کوچک» مفتخر به کسب جایزه بهترین کتاب سال ۱۹۹۷ شدهاید، رشد و کمال برای شما چه مفهومی دارد. و چطور در ابقای آن تلاش میکنید؟ آیا اصلا تمایل به حفظش دارید؟
من آدمی نیستم که به جوایز وابسته باشم. حتی مطمئن نیستم که چیزی به عنوان بهترین کتاب وجود داشته باشد. چون این موضوع کاملا ادراکی است. مفهوم کتابها این نیست، برای همین فکر میکنم باید جوایز کتاب را کنار بگذاریم. جایزه، نقش یک رقابت فشرده را بازی میکند. شبی که جایزه را دریافت کردم نیز گفتم؛ اگر پنج داور دیگر جایگزین میشدند، حالا کتاب دیگری برگزیده شده بود. جوایز بیشتر برای خوانندگان هستند تا نویسندگان. وقتی تعداد بیشماری کتاب منتشر میشود؛ جوایز، ابزاری هستند برای دنیای نشر که موضوعاتی را مهمتر جلوه داده یا جهتدهی کنند که «این کتاب یا آن کتاب را بخوانید»؛ زمانی که در حال نوشتن کتابم بودم، میدانستم کتاب چه وقت آماده خواهد بود، و کی زمان مناسب انتشار آن فرا خواهد رسید، و این تمام چیزی بود که برایم اهمیت داشت. فرایند نوشتن کتاب روندی انفرادی و در عین حال بسیار جذاب است. در انتهای این روند، برای کسی که مینویسد، زمانی که صرف نوشتن شده، مهمتر از محصولی است که در خاتمه از کار درمیآید. هرچند محصول نهایی کاملا وابسته به روند کار است. همینطور وابسته به چگونگی انتشار و اینکه شما چطور به بهترین نحو ممکن، کارتان را انجام دادهاید. این امتیازی فوقالعاده است که بدانی پنج سال را صرف کاری کردهای که بهتر از آن قادر به انجامش نبودهای، هر فکری هم که دیگران میخواهند بکنند! بازهم این یک امتیاز و موهبت خواهد بود. حقیقتی که من کتاب را به پایان رساندهام چیزی است که همیشه برایش سپاسگزار خواهم بود. کمال نیز پدیدهای است که توسط اشخاص دیگر استنباط میشود؛ درحالیکه برای خود فرد فقط در حکم رشدکردن است. اینطور نیست؟ فقط فکر شماست که تعیین میکند «کار حالا به پایان رسیده» و این یک رضایت درونی است.
-در کتابتان اشاره میکنید همهچیز یک روز تغییر میکند، آیا این برداشت، یک توجیه فیزیولوژیک دارد؟
من اینطور فکر میکنم، این ترکیبی از خستگی و نشاط است! اما بیشتر خستهکننده، زیرا اساسا فشارها به حدی است که تو را به شخصی منزوی تبدیل میکند. البته من منزوی نیستم، اما احساس میکنم که به چنین شخصی بدل خواهم شد. کسی که به نسبت چیزی که دیگران توقع دارند، باشد، بسیار تندخو و بدبین است، زیرا هرکس وجه جدیدی از او را طلب میکند. چنین چیزی مرا تغییر خواهد داد. البته واقفم که این موضوع موقتی خواهد بود. مشکلات میآیند و میروند پس من چندان سختگیر نیستم؛ چون میدانم خواهد گذشت.
-در کتابتان آوردهاید که «انسانهایی که حس کنجکاوی ندارند، دچار تردید نخواهند شد. آنها به دنیا نگاه میکنند ولی هرگز نمیاندیشند که جهان چطور به پیش میرود.» همچنین شما بسیاری از تابوها را میشکنید. آیا این موضوع به نوعی در خدمت شناخت و کنترل ما بر زندگی است؟
همواره گمان کردهام که نویسنده در آن واحد دو فرد است. من همانند اشخاص دیگر زندگیام را میکنم، درعینحال بخش دیگری از من تماشاگر زندگی من است! و آن بخش، درست همان نویسندهای است که به شکلی از همهچیز جدا شده و فقط نظاره میکند. این موضوع، از شور و اشتیاقِ زندگی شما نمیکاهد. درحالیکه بخشی از وجود شما از بالا نگاه میکند و لبخند میزند. هر زمان که کار دیگری (به غیر از نویسندگی) انجام دادهام، حس عصبانیت داشتهام؛ حتی از اینکه صاحب فرزندی باشم هراسان بودهام. چون نمیخواهم نویسندگی را به آن موجود کوچک ترجیح دهم. این برای من و بستگانم بسیار گیجکننده بوده است. وقتی مینویسی در رابطه با کوچکترین چیزها، حتی هر جمله، دائما سوال به وجود میآید. منظورم این است که دیواری به دور خود میسازی که غالبا خستهکننده است. حدس میزنم که این احساسات وابسته به اتفاقات دوران کودکی باشد که در شما بیدار میشود. و هیچ اتفاقی در بزرگسالی هم، نمیتواند آن پرسشها یا عصبانیت و ترس را تسکین دهد. بااینحال میدانم اگر با هرکسی که مرا میشناسد صحبت کنید، خواهد گفت؛ که، او بسیار آرام است. حقیقت این است که من آرامم، اما فقط در تعاملات روزمره، و نه در مباحث یا پرسشهای اساسی و حیاتی. در این موارد، آرامشی درکار نیست، فریاد برآمده از عصبانیتی هم نیست، بیشتر نوعی خشم فروخورده است.
-شرح شما از نویسندگی، به این باور نزدیک است که بیشتر موضوعاتی که ما به آن فکر میکنیم، میبینیم یا میپذیریم از صافی جامعه عبور کردهاند.
حس نمیکنم، بلکه آن را باور دارم. بهعنوان یک کودک، هرگز در زادگاهم خواسته یا پذیرفته نشدم! هرگز چیزی را از دریچه نگاه کسی ندیدم. گاهی اوقات فکر میکنم چرا مسائل را به این شکل میبینم؛ چون کاملا متفاوت با شکلی است که مردم اینجا و در این شرایط به آن مینگرند. بخصوص مساله زنان. برای مثال، تصور میکنم من تنها زن در هند یا شاید در کل جهان هستم که حتی یکبار هم به ازدواج یا بچهدارشدن فکر نکرده است. این حقیقت که من ازدواج کردهام، الزاما به این معنا نیست که بیتابِ آن بودهام. برای همین است که پرسشهای بیپایان راجع به همهچیز دارم. هرکس از نداشتن جایگاهی درست یا ابراز دائم «این همانطور است که باید باشد» خسته میشود. بلکه تمام مدت باید تکرار کند «چرا این ؟» «چطور باید میبود؟» یا «چه باید بکنم؟» مجالی برای استراحت نیست. از دید من که اینگونه است.
-بالزاک، روایات را به مثابه تاریخ اسرارآمیز ملتها میداند. آیا فکر میکنید در مسیر درستِ نوشتن گام برمیدارید؟ که تاریخی مینویسید؟ و این تنها یک روایت ساده نیست؟
من با این جمله موافقم. داستانهایی که میگوییم، روایتهایی که مینویسیم، همه راهی برای ابراز جهانبینی است. و هزاران روش برای این منظور وجود دارد. به همین دلیل علاقهای به ورود به مناقشاتِ تئوریک ادبی ندارم. اولا من در این کار آکادمیک نیستم و دوم اینکه تابع هیچ قانونی نیستم. تنها قانون همین است؛ که هیچ قانونی وجود ندارد! این حائز اهمیت است که تاریخ توسط مردم نگاشته شود. برای همین راههای بیشماری برای نگاهکردن به موضوعات وجود خواهد داشت.
-گفتهاید که هرگز کتابی نخواهید نوشت؛ مگر احساس کنید درون شما کتاب دیگری برای نوشتن وجود دارد. آیا نوشتن به نوعی رهاکردنِ «منِ» درونی است؟
نمیدانم، کمی نسبت به این رویکردِ درمانگرایانه ظنین هستم. خوب است که بفهمیم رهاشدن نوعی درمان است، اما ادبیات چیز دیگری است. ادبیات راجع به هنر و مهارت است و صرفا مربوط به احساس ما یا رهاشدن از خود نمیشود. واقعیت این است که هیچکس جز خودتان به شما اهمیت نمیدهد. اینکه اگر از خلوتتان بیرون بیایید، به شما کمک میکند یا نه، تنها به شما مربوط است. اما ادبیات و آفرینش، چیز دیگری است. همیشه گفتهام که در میان نویسندگان بزرگ، هم افراد خودخواه وجود داشتهاند، هم سخاوتمند. نویسندگان مغرور شما را با خاطرات درخشانشان ترک میکنند. درحالیکه نویسندگان بخشنده شما را با تصاویری از جهانی که بهآن فراخوانده شدهاند، تنها میگذارند. برای من نوشتن عملی سخاوتمندانه است نه راهی برای خوددرمانی. اگر نویسندگی برایم کارکردی داشته یا نداشته، قرار نیست آن را به دنیا تحمیل کنم.
-شما نوشتهاید در هندوستان گویی پرتوی نور تنها به سطح متوسط و مرفه جامعه میتابد، کسانی که خود، عامل تاریکی بخشهای دیگر جامعه هستند. شما چطور این تاریکی را با نورتان روشن میکنید؟
یکی از دردسرهایی که دامنگیر من میشود، همانطور که به آن اشاره کردم، این است که برخلاف خواستهام مجبور به کاری شوم. این تنگناها که مرا وادار میکند بسیار قدرتمند هستند. من در شهرت و تمکن غرق شدم. اما هرگز با آن اغوا نشدم. ولی انگار دنیا تصمیم به گمراهکردن من دارد. هستی، رقص بالهای بیپایان در برابر چشمهای من است. و جهان چیزی به من بخشید که کمک میکند هراسان نباشم. و آن ثروت بیپایان است، حداقل برای من. شاید به نوعی تروریست فرهنگی محسوب میشوم. من نیازی به گفتوگو با جهان اطرافم برای گرفتن پاسخ ندارم. میتوانم هرکاری که میخواهم انجام دهم یا به شخص موردنظرم کمک کنم. اما مادیات بسیار خطرناک است، اگر بهدرستی از آن استفاده نشود، قادر است همهچیز را نابود سازد. چون میتوان از آن بهعنوان وسیلهای برای هرجومرج استفاده کرد. من قرار نیست موسسه خیریه باشم، اعتماد کنم یا مانند مادر ترزا زندگی کنم. اما میتوانم تکیهگاهی باشم. من به دنیا التماس نکردم. دامنم را تکان ندادم تا راهم را به سوی قدرت هموار کنم، بلکه این توان به من داده شد. کتابم دیده شد و پاداشش را گرفت. به همین خاطر نباید سپاسگزار کسی باشم. من اکنون آزادم تا به دیگران کمک کنم که آزاد باشند. این موقعیتی حساس است و جذابیت خودش را دارد.
-«خدای چیزهای کوچک» دقیقا چیست؟ نقد رسوم جامعه باعث موفقیت کتاب بود؟ آیا این رسوم همان خدای چیزهای کوچک است؟
شاید دقیقا برعکس این باشد. بعضی از مردم چنان به کتاب ساده نگاه میکنند که میگویند «آه، هرکس که قوانین عشق را زیر پا میگذارد رنج میکشد، پس چیزی که میخواهی بگویی دقیقا این است که نباید این قوانین را شکست» این نگاه سطحی به جنایات و مجازاتها چندان جالب نیست. اتفاقا «خدای چیزهای کوچک» با مفهوم «خداوند» در تضاد است. برعکس، او خدای از دستدادنها است. به مسیری که رمان در پیش گرفته توجه کنید. ساختار کتاب، داستان را به شکلی به دام میاندازد که در پایان، آغاز میشود و در میانه، پایان میگیرد. برآیند آنچه در داستان اتفاق افتاد فاجعهآمیز بود، اما این حقیقت که تکتک آن اتفاقات روی داد شگفتانگیز به نظر میرسد. به همین خاطر است که میگویم رمان به همه تعلق دارد. من نمیخواهم قانون وضع کنم که مردم چگونه فکر کنند. این کتاب آنهاست، درنتیجه میتوانند هر ذهنیتی از آن داشته باشند. اما حقیقتا این [موفقیت] چیزی نبود که به آن امید بسته بودم.
-شما گفتهاید که «خدای چیزهای کوچک» توصیفی زیستگونه از آنچیزی است که ما هستیم یا به آن تبدیل خواهیم شد.
کتاب بیشتر زیستی است تا تاریخی. راجع به این است که جامعه چگونه از ابتدای زمان تا حال، خود را به پارههایی جدا از هم تقسیم کرده، بر ضد بعضی جنگیده و به برخی دیگر عشق ورزیده. همیشه عدهای هستند که قانون را مینویسند و عدهای که آن را میشکنند. کتاب به این میپردازد که تاریخ چگونه، روابط را روایت میکند یا چگونه بدهیاش را میپردازد و با آنان که زیر پایش میگذارند برخورد میکند. فکر میکنم اتفاقی که در غرب میافتد این است که مردم این پرسش را از خود میکنند که «آیا خوشبین هستم یا بدبین؟» برای من این یک شوخی است چون من هردو هستم. میتوان در دل کمدی، تراژدی یافت یا شادی را از درون حزن بیرون کشید. میشود هرچیزی را در میان چیزی دیگر پیدا کرد. و این بخشی از روند زندگی است. در کتابم غم مهیبی نهفته است، اما میتوان شادی ظریفی هم در آن پیدا کرد. من هرگز نمیتوانم فقط یک حس را به شما القا کنم. همین علت استقبال مردم است. شما میتوانید احساسات سادهای را در آن پیدا کنید که خارج از زندگی واقعی است. جنگ نیست، امایا با لذتِ بُرد مواجهایم یا رنج باخت و همین زیبایش میکند. در کتابم در هیچ نقطهای از زمان تنها یک حس را برنگزیدهام، این راحتترین راه عرضه موضوعی پیچیده است.
-شما گفتید نویسنده مانند کودک است.
شما دائم بین کلماتی که بهعنوان حقیقت پذیرفته شدهاند و کلماتی که فرضی تلقی میشوند، بدون برداشتی از آنها در حرکتید. به همین علت است که فکر میکنم سردرگمی در کمین است. کنجکاوی بدون تحلیل، که قادر به تجربهکردن چیزی بدون محدودکردنش نیست. من هرگز نخواستم نویسندگان را محدود به گروهی خاص کنم. تنها از جانب خودم حرف میزنم و گمان نمیکنم بیشتر نویسندگان مانند من باشند، برعکس بیشتر آنها فرتوت و خستهاند.
-پنج سال از عمر شما صرف نوشتن این کتاب شد. اینکه هرروز پشت کامپیوتر مشغول باشید، نشان میدهد که تعادلی بین این دو برقرار است؛ بین انسانی منضبط و انسانی که بهدنبال حفظ دورنمای کودکی است؟
درست مانند حجاری است. ابتدا باید آن را بیافرینی، بعد به آن شکل دهی. چون من این شیوه را قبول ندارم که «کتاب را در یک هفته نوشتم»! چیزی که برای بیش از یکسال با شما زندگی میکند، موضوعی مهم است. تغییر میکند چون نشاندهنده میزان رشد شماست. اینطور نیست که من در این پنج سال ثابت مانده باشم. در زمان کار به شکل دیوانهواری منضبط هستم؛ زیرا در آن زمان دارم اندیشهای را به خواننده هدیه میکنم و نمیخواهم با نیمی از قلبم این کار را انجام داده باشم.
آرمان ملی