اشتراک گذاری
‘
شكلهاي زندگي: اشتاينبك و انسانهايش
خانواده ناتوراليستي
نادر شهريوري (صدقي)
در آغاز ورود به قرن بيستم چنين تصور ميشد كه پايان ناتوراليسم فرارسيده باشد، بهخصوص آنكه پرچمدار در آغاز قرن بيستم (1902) بر اثر خفگي ناشي از گاز مونوكسيدكربن مرده بود.* اما اين ظاهر ماجرا بود زيرا به فاصلهاي نهچندان زياد از مرگ زولا، ناتوراليسم دگربار با همان سبكوسياق زولايي ولي اينبار به وسيله جان اشتاينبك احيا ميشود. «خوشههاي خشم» (1939) مشهورترين رمان جان اشتاينبك مانند آثار ديگر او اثري ناتوراليستي است كه حالوهواي زولايي دارد. اولين شخصيت «خوشههاي خشم»، «طبيعت» است. اشتاينبك در فصل اول رمان تماما به تشريح پايان بهار و آغاز تابستانِ پُرگردوخاك ميپردازد. تابستاني كه در آن بسياري از دهقانان همراه با خانوادههايشان، خانه و مزارع خود را رها ميكنند تا بهعنوان كارگراني فصلي به شهرهاي بزرگ مهاجرت كنند. توصيف اشتاينبك از تابستان كه فصلي پُرجنبوجوش است اما به لحاظ بحران اجتماعي پديدآمده آن جنبوجوشِ هميشگي را ندارد، قابلتأمل و به لحاظ توصيف درخشان است. «سپيده از راه رسيد، اما از روز هنوز خبري نبود، در آسمان خاكستريرنگ آفتاب سرخگون پديدار شد، گويي سرخگون عين هوای گرگوميش طوري بيرمق ميپاشيد و هرچه از روز ميگذشت، هواي گرگوميش نيز تيرهتر ميشد و باد بر سر ذرتهاي بر خاك افتاده زوزهكنان و جيغكشان ميگذشت».1
«خوشههاي خشم» داستاني است كه وقايع آن در دوران ركود اقتصادي بزرگ در آمريكا (1929) و خشكسالي بعد از آن اتفاق ميافتد، در پي خشكسالي و آتشسوزي مزارع صدها هزار دهقان براي يافتن كاري ولو موقت رهسپار شهرهاي بزرگ ميشدند. «خانوادۀ جود» يكي از آن بيشمارانند. آنها خانوادهاي پرجمعيتاند كه بهخاطر بدهي به بانك و ازدستدادن زمينهايشان، سوار بر ماشين قراضه كه حكم سرپناه را نيز دارد، به صورت كارگراني فصلي به كاليفرنيا ميروند و به كارهاي موقت مانند كارهاي ساختماني و ميوهچيني از مزارع ميپردازند، كارهايي روزمزد كه كفاف زندگي و حتي خوردوخوراكشان را نميدهد، اما اجبار به زندهماندن كه نشئتگرفته از خواستي طبيعي است آنان را به تلاش براي بقا واميدارد، خواستني طبيعي كه آن را در هر موجود زنده ديگر نيز ميتوان مشاهده كرد. اشتراك ميان طبيعت و انسان و يا به عبارتي تمثيل يگانگي انسان با طبيعت در آثار اشتاينبك مضموني اصلي است. به نظر اشتاينبك، انسان در اساس بخشي از طبيعت و جزء جداييناپذير آن است، او اين مسئله را از زبان يكي از شخصيتهاي داستانياش؛ «جوزف دين» اينطور بيان ميكند: «من خود زمينم… و من بارانم، ديري نخواهد پاييد كه علف از من خواهد رُست» و در جايي اشتاينبك ميگويد: «خرمني از نمادهايي كه در ذهن ماست، ظاهرا دانههايش در خاك نرم و حاصلخيز ماقبل انساني ما جا گرفته بودهاند».2
تمثيل يگانگي انسان با طبيعت و انسان به مثابه جانوري طبيعي را در فصل ديگري از «خوشههاي خشم» ميبينيم، اشتاينبك اينبار باز در فصلي جداگانه به سختكوشي لاكپشت براي بقا اشاره دارد، نه ميل به بقا همچون ميلي طبيعي كه بر هر ميل ديگر غالب است و تابعي از آگاهي نيست. «وانتي پيش آمد و چون نزديكتر شد، راننده لاكپشت را ديد و زاويه گرفت برود او را زير بگيرد، چرخ جلو به لبۀ كاسه (لاك) گرفت، لاكپشت مثل كلوخهاي غلتيد و مانند سكهاي چرخيد و چرخزنان از روي جاده سر خورد و بيرون رفت… لاكپشت به روي لاكش افتاد و تا ديرزماني در لاك خود ماند و تكان نخورد اما سرانجام پاهايش بيرون آمدند… و لاكپشت دوباره بر سر پاها ايستاد… سرانجام لاكپشت به جادۀ خاكي رفت و به راهش ادامه داد3».اشتاينبك در جايي گفته بود يگانه حكم زندگي «بودن و ماندن» است.
«موشها و آدمها» يكي ديگر از رمانهاي جان اشتاينبك است. «جورج» و «لِني» دو كارگر مهاجرند كه روابط ميانشان موضوع رمان است. «جورج» كارگري باهوش و زرنگ است كه هم به لحاظ قدرت جسماني و هم به آن دليل كه به خود متكي است، توانايي زيادي براي بقا دارد. او كه هواي رفيق خود «لني» را دارد، همواره سعي ميكند به او كمك كند. «لني» اما خلقوخويي ديگر دارد، او بهرغم قويهيكلبودن و زورمندياش مغزش رشد نكرده است، «چنانكه موجودي است ميان حيوان و انسان»4 كنش اصلي و ناتوراليستي رمان «موشها و آدمها»، «دست»هاي بزرگ لني است كه «عادت» به نوازشكردن هر چيز نرم دارد. دستهايي كه از آگاهي و شعور انساني تبعيت نميكنند بلكه تابع غريزه و تكرارند. در مزرعهاي كه «جورج» براي خود و رفيقش كار گير آورده، باز جريان شوم «عادت» تكرار ميشود. همسر پسر مالكِ مزرعه علاقه غريزي «لني» را برميانگيزد، ضعف «لني» در نوازشكردن اينبار به فاجعه منتهي ميشود، «همانطور كه ضعف لني او را ترغيب به نوازشكردن ميكند، قدرتش او را به كشتن واميدارد»5. «لني» پس از كشتن همسر پسر مالك مزرعه چارهاي جز فرار نميبيند، او اين كار را بنا بر غريزه بقا انجام ميدهد، «جورج» قضيه را درمييابد اما باهوشتر از آن است كه سرانجام اين فاجعه هولناك را درنيابد، او به فراست درمييابد كه عمليات پيگرد در نهايت منتهي به دستگيري «لني»، مضحكه محاكمه وي و سرانجام مرگ توأم با آبروريزي «لني» ميشود، بنابراين تصميم ميگيرد قبل از آنكه پليس وظيفهاش را انجام دهد كارش را تمام كند. «جورج تپانچه را بالا برد و از لرزش بازش داشت و لولۀ آن را به پشت سر لني نزديك كرد. دستش به شدت ميلرزيد اما سيمايش آرام بود و دستش نيز آرام گرفت. ماشه را فشرد، صداي تير از سينۀ كوه بالا غلتيد و باز فرود آمد. پيكر «لني» برجست، بعد به آرامي به جلو خم شد و روي شنها آرام گرفت. بيهيچ لرزشي!»6
پارامترهاي مهم ناتوراليستي مانند وراثت، اشتراك ميان طبيعت و انسان و ميل طبيعي به بقا اگرچه در نوشتههاي اشتاينبك به وضوح وجود دارد، اما اين همه جان اشتاينبك نيست، داستانهاي اشتاينبك به واسطه تعلقخاطر ناتوراليسم به محيط** وجوه اجتماعي را بارزتر ميكند. رمان «مرواريد» نمونهاي از آن است. داستان «مرواريد» بر اساس يكي از حكايتهاي قديمي مردم مكزيك نوشته شده است. اشتاينبك قبل از آن گفته بود كه داستاني شنيده درباره سرخپوستي از اهالي مكزيك كه صياد مرواريد بوده و يك بار چنان مرواريد درشتي صيد كرده كه فكر ميكند ديگر لازم نيست هيچوقت كار كند. صياد در وجود مرواريد رستگاري بزرگ و بينيازياش از جهان را ميبيند، اما اين ظاهر ماجراست. در پي صيد مرواريد، مبلغي بسيار اندك به او پيشنهاد ميكنند كه صياد نميپذيرد و در نتيجه تصميم به تهديد، آزار و حتي نابودياش ميگيرند تا صياد را مستأصل و بهكلي نااميد كنند. اين افسانه مكزيكي اگرچه دستمايه اشتاينبك براي نوشتن داستان «مرواريد» ميشود، اما اشتاينبك آن را در بافتي اجتماعي قرار ميدهد تا مضامين تبعيض، تحقير و فلاكت در دنياي معاصر را نيز نمايان سازد.
در آثار اشتاينبك تأثيري همزمان از داروين و ماركس مشاهده ميكنيم، هنگامي كه اشتاينبك از ميل به بقا در موجود زنده و همينطور انسان سخن ميگويد به واقع نوعي اداي دين به داروين ميكند، به نظر داروين تنها آن موجودي در جهان زنده ميماند كه قدرت تطبيق خود با جهان پيرامونش را از دست نداده باشد. هنگامي كه اشتاينبك از انسان و اهميت انسان بهمثابه موجودي اجتماعي سخن ميگويد، در همان حال تأثيرات ماركس را مشاهده ميكنيم. در «مرواريد» به وضوح درمييابيم كه اشيا و در اينجا مرواريد اهميتي به مراتب بيشتر از «انسان» دارد، اتفاقا رستگاري «كينو» – قهرمانانِ داستان «مرواريد»- و همسرش نه آن هنگامي است كه «كينو» مرواريد را در قعر دريا مييابد بلكه آن وقت است كه تصميم ميگيرد مرواريد را به دريا پرت كند تا از شرش رهايي يابد!
اشتاينبك در توصيف كار «كينو» به هنگام پرتاب مرواريد به قعر دريا چنان ميگويد كه گويي «كينو» و همسرش از شياي بياهميت نجات پيدا كردهاند و نه از مرواريدي ارزشمند و قيمتي. «كينو دستش را عقب برد و مرواريد با تمام قدرت باز و به دريا پرتاب كرد. هر دو پرواز آن را ديدند كه در آفتاب برقزنان در آسمان ميرفت و فروافتادن آن را در دوردست خليج. و كنار هم ايستاده مدتي دراز به نقطه سقوط آن چشم دوختند».7
به زولا بازگرديم، ناتوراليسم در درون خود واجد گرايشات متنوعي است، زولا بيان يكي از مهمترين گرايشات ناتوراليستي است، گرايشي كه اشتاينبك نيز در آن طيف قرار ميگيرد*** مسئله مهمي كه زولا مطرح ميكند آن است كه «بيطرفي به هيچ او نميتواند الزامي ناتوراليستي باشد» از طرفي ديگر به نظر زولا اجزای هنري يا چيزهايي كه در يك اثر هنري گرد هم ميآيند الزاما به حيات خويش مديون نيستند، بلكه به حياتي فراتر از حيات خويش يعني به «زندگي» و «انسان» مديوناند، در اين صورت انسان حتي به عنوان موجودي طبيعي مسئلهاي بااهميتتر تلقي ميشود كه مازاد بر حيات يك اثر هنري قرار ميگيرد. اين تلقي به صورت اومانيستيتر در اشتاينبك ديده ميشود. اشتاينبك انسان را نه همچون فاكنر محكوم به تقديري هولناك ميداند كه در نهايت درهم شكسته ميشود و نه مانند همينگوي او را موجودي ماجراجو تلقي ميكند كه هويتش را در ماجرا كشف ميكند، بلكه او انسان را بالقوه همه چيز ميداند كه در عين بيرحمي و آزمندي، قابليت عشقي عظيم دارد. عشقي كه انسان به واسطه آن از خود عبور ميكند، به نظر اشتاينبك اين خصيصه بخشي از طبيعت انسان است. خطابه اشتاينبك در هنگام دريافت جايزه نوبل (1962) اشاره به طبيعت و اهميت انسان در جهان داستانياش دارد: «وظيفه نويسنده محكومكردن ضعفها و شكستهاي انساني و همچنين آشكاركردن آرزوهاي تاريك و تهديدكننده است، تا انسان بتواند به كمال برسد».
پينوشتها:
* زولا در 29 سپتامبر 1902 بر اثر حادثهاي غريب درگذشت. ماجرا از اين قرار بود كه دود گاز زغال از دودكشي معيوب او را در خواب خفه كرد.
** انسان از نظر ناتوراليستها حيواني است كه سرنوشتِ او را سه پارامتر وراثت، محيط و لحظه تعيين ميكند.
*** «ناتوراليسم آمريكايي واكنش مستقيمي در برابر مسائل اجتماعي و اقتصادي ملي بود. غالبا مبارزات سخت تهيدستان و يا توطئههاي سرمايهداران مضمون آثار ناتوراليستي است» (ناتوراليسم نوشته ليليان فورست و پيتر اسكرين، ترجمه حسن افشار). جالب آن است كه همين مضامين ر ا در آثار زولا نيز مشاهده ميكنيم. شايد به همين دليل بسياري در اساس ناتوراليسم را در فاصله بين سال 1867 كه زولا «ترز راكن» را نوشت تا سال 1939 كه اشتاينبك «خوشههاي خشم» را نوشت محصور ميدانند.
1، 3. «خوشههاي خشم»، جان اشتاينبك، عبدالحسين شريفيان
2، 5. جان اشتاينبك، جيمز گري، حشمت كامراني
4، 6. «موشها و آدمها»، جان اشتاينبك، سروش حبيبي
7. «مرواريد»، جان اشتاينبك، سروش حبيبي.
شرق
‘