این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره کتاب «سرزمین مامورهای مخفی، داستانهایی از پشت دیوار برلین»؛
روایتهایی از سرزمین وحشت
امیر عباس کلهر
«پس از فروپاشی دیوار رسانههای آلمان عنوان کاملترین دولت نظارتی در تمام اعصار را به آلمان شرقی دادند. اشتازی در پایان کار خود ۹۷ هزار کارمند داشت که برای زیر نظر گرفتن کشوری با هفده میلیون جمعیت کافی بود؛ اما ۱۷۳ هزار خبرچین هم در میان مردم داشت… میلکه هرجا که مخالفتی مییافت آن را نشانه دشمنی میگرفت و هرچه دشمن بیشتری مییافت کارمندان بیشتری پیدا میکرد و خبرچنینان بیشتری برای غلبه به آنها استخدام میکرد.» اما از اوج اقتدار و سرکوب به جایی رسید که یکی از ماموران اشتازی درباره آن سالها می گوید: « آخرای ۱۹۸۹ با هم یه شوخی می کردیم. می گفتیم آخرین کسی که می مونه چراغا رو خاموش کنه چون معتقد بودیم در نهایت هیچ کس تو جمهوری دموکراتیک آلمان نمی موند.»
اگر می خواهید بدانید زندگی در سرزمینی که پر از خانههایی برای نگاه کردن شما بوده و روزانه هزاران چشم شما را زیر نظر داشتهاند چه شکلی بوده است، کتاب «سرزمین مامورهای مخفی» را بخوانید. این کتاب همچنین روایتی از دستگاه امنیتی و تجسس در حکومتی دیکتاتوری است که وظیفه دستگاه امنیتی آن نگاه کردن روزانه به زندگی شما بوده است. آن ها همه چیز را تخت کنترل داشته اند. آنا فاندر، نویسنده این کتاب در ابتدا شما را به ساختمان اشتازی که حالا تبدیل به موزه شده است می برد و به قول خودش آنقدر این دستگاه عظیم و عجیب است که فکر می کند تبدیل به الیس در سرزمین عجایب شده است. سرزمین مامورهای مخفی که داستانهایی از پشت دیوار برلین است، هم روایتگر نیروهای اشتازی که سپر و شمشیر حزب کمونیست بودهاند است و هم روایتگر مردمانی که از اشتازی زخم خورده اند.
سرزمین مامورهای مخفی، روایتگر شبی است که مردم پشت درهای ساختمان اشتازی تجمع کردند و بعد آنجا را تصرف کردند؛ «در شب سرد ۱۵ ژانویه ۱۹۹۰ به این ساختمان ریختند. آنها در اتاقها، سوپرمارکت و آرایشگاه راه رفتند، اتاقهای قفل شده را باز کردند و به گونی گونی کاغذ خیره شدند. فاتح به نظر نمیرسیدند حتی تهور خاصی هم نشان نمی دادند بلکه چهرههایشان آمیزهای از نفرت و غم در خود داشت.» آنا فاندر نویسنده این کتاب، با حضور در این ساختمان از حال و هوای آنجا، کاغذها و اشیای به جا مانده از اشتازی برایتان میگوید. از وسایلی که نیروهای اشتازی با آن جاسوسی مردم خودشان را میکردند. وسایلی که حتی میتوانستند با استفاده از آن ها صدای شما را از پنجاه متری ساختمان محل زندگیتان بشنوند. او در این بخش از توضیحاتش از ساختمان اشتازی که حالا تبدیل به موزه شده، از حس و حال توریستهایی که به این ساختمان پا میگذارند و با آنچه که بر سر مردمی تحت حاکمیت کمونیست گذشته می گوید. از کاغذ هایی که مامورین اشتازی قبل از تصرف ساختمان توسط مردم، خرد شدند و حالا توسط زنانی که لقب آنها در آلمان زنان پازلی است و وظیفه شان چسباندن قطعات کاغذها به هم است مینویسد و از روبرو شدن مردم عادی با پروندههایی که اشتازی برای آن ها درست کرده است روایتهایی را مطرح میکند. نویسنده البته از دشمنسازی حکومت توتالیتری مینویسد که همچنان ماموران سابقی که کارشان حفظ نظام به هر قیمتی بوده، هر ناکارآمدی، فساد و اتفاقی را گردن دشمن میاندازند. واقعیتی که او به خوبی در این کتاب روایت کرده این است که کشورهای دیکتاتوری و توتالیتر برای بقا نیاز به دشمن دارند. و البته این کتاب روایتی است از آدمهایی که گمان میکردند حکومت توتالیتر آلمان شرقی مانند یک پدر مهربان است اما بعدها متوجه میشوند که این حکومت چقدر برای آنها و زندگیشان خطرناک بوده است. آدمهایی که گمان میکردند دولت و نیروهای امنیتی از هم جدا هستند و میتوانند دادخواهی خودشان را به گوش رئیس برسانند.
«سرزمین مامورهای مخفی» روایتگر دروغها و فریبهای یک حاکمیت است. حاکمیتی که با دروغ روی کار میآید و در تمام سالهای حکومتش هر روز که نه، هر لحظه برای بقا به مردمش دروغ میگوید و بعد به جایی میرسد که حتی مجبور میشود به رهبرانش هم دروغ بگوید. برای مثال در آلمان شرقی، خیابانهای اصلی ساختمانها را تا نصفه رنگ می کرده اند و بالای آن بتن خاکستری بوده است. چرا؟ برای اینکه وقتی اِریش هونِکِر برای بازدید می آمده، در لیموزینی که نشسته بوده است فقط تا آن ارتفاع را میدیده است و رنگ کافی نداشته اند که همه ساختمان را رنگ کنند. این جامعه روی دروغ بنا شده بود؛ دروغ، پشت دروغ و پشت دروغ.
«سرزمین مامورهای مخفی» روایتی است از حکومتی که آنقدر عمر کرد تا تولد و بعد مرگ ملتی را ببیند. نکته جالب توجه که در کتاب به آن پرداخته می شود این است که برخلاف کشور چین که در آن رهبران ظاهرا مرده با ویلچر نمایش داده می شدند پیرمردان این سرزمین نشانه های اندکی از پیری ظاهری بروز داده بودند. نویسنده از قول یکی از افرادی که با او مصاحبه کرده، توضیح می دهد: « همه کار می کردند؛ سلول های گوسفندی تزریق می کردند، دوزهای بالای اکسیژن تنفس می کردند، هر کاری که فکرشو کنین. این آدما می خواستن تا ابد زنده بمونن.» اما در مقابل این حکومت سلامت مردم اصلا برایش اهمیتی نداشته است. در کتاب گفته می شود که با تحقیقاتی که انجام شده است به این نتیجه رسیده اند که نیروهای اشتازی از پرتوافکنی برای علامت گذاری افراد و چیزهایی که می خواست ردیابی کنند استفاده می کرده است. برچسب های رادیواکتیو مختلفی تولید کرده بودند، از جمله سنجاق های در معرض تابش که می شد به صورت پنهانی به لباس فردی چسباند، آهنرباهای رادیواکتیور که به اتوموبیل ها و صل می شد و گلوله های رادیواکتیو که به لاستیک ها شلیک می شد.
این کتاب همچنین روایت آدم هایی است که می خواستند از سیاهی فرار کنند و در آلمان غربی زندگی ای در رفاه، آرامش و شادی داشته باشند. در این کتاب راه های فرار، نحوه فرار آدم ها و اتفاق هایی که برای آن ها در حین فرار افتاده، توضیح داده شده است. از تونل هایی که بین مرز آلمان شرقی و غربی زده شده بود تا ابتکارهای شهروندان آلمان شرقی برای فرار را روایت کرده است. در سرزمین مامورهای مخفی به این موضوع هم اشاره می شود که حکومت های توتالیتر نیازهای مردم مانند موزیک، سینما، کتاب و روزنامه را برآورده می کنند اما با افراد و گروه هایی که قابل کنترل باشند.
در نهایت با خواندن این کتاب متوجه می شوید که در حکومت های توتالیتر کار سرویس امنیتی و نهادهای نظامی حفاظت از مردم نیست بلکه حفاظت از حکومت در برابر مردم است.
کتاب «سرزمین مامورهای مخفی» بیشتر روایت گر سرزمین وحشت است. سرزمینی که همه چیز آن عجیب و غریب بوده است. مسئله ای که جالب است این است که در کتاب هیچ کدام از آدمهایی که به آن ها صحبت شده است. چه مامور اشتازی و چه شهروندان عادی فکر نمی کردند که در نوامبر ۱۹۸۹ دیوار برلین فرو می ریزد و از طرفی هیچ یک از ماموران اشتازی یا رهبرانشان هم فکرش را نمی کرده اند که دیگر وجود نداشته باشند و دفتر کارشون به موزه تبدیل بشه اما این اتفاق می افتد. بد نیست که قسمتی از این کتاب که مربوط به همین موضوع است را بخوانید: «میلکه برایشان حرف زد. می گوید: «چهار ساعت تموم حرف زد، پشت سرهم. حتی تو اون موقعیت داشت فریادهای حمایت طلبانه می زد. فقط یه جیز رو یادتون باشه رفقا؛ مهمترین چیزی که دارید قدرته. به هر بهایی که شد قدرت رو از دست ندید. بدون اون، شما هیچی نیستید. اون به تظاهرات آزادیخواهانه و این واقعیت که روسا داشتن پشت ما رو خالی می کردن اشاره ای نکرد. اما واضح بود که لابد یه جورایی حس کرده که آخر کاره.»