این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«پترزبورگ»؛ شاهکاری لجامگسیخته
مرضیه لطفی
«پترزبورگ» شاهکار آندری بیهلی در ۱۹۱۳ منتشر شد، اما در سال ۱۹۵۹ بود که به انگلیسی ترجمه شد و به شهرت جهانی رسید؛ تاجاییکه ولادیمیر ناباکوف آن را در کنار «اولیس»، «مسخ» و «در جستوجوی زمان از دسترفته» قرار داد و از آن بهعنوان یکی از چهار رمان بزرگ قرن بیستم یاد کرد. ترجمه فارسی «پترزبورگ» (پطرزبورگ) پس از یک قرن با سه ترجمه به فارسی منتشر شده: نازلی اصغرزاده از روسی (نشر مروارید)، فرزانه طاهری از انگلیسی (نشر مرکز)، و افتخار نبوینژاد از فرانسه (نشر ثالث). آنچه میخوانید مقاله الکساندر سولژنیتسین نویسنده روس برنده نوبل ادبیات است که به صورت جامع رمان «پترزبورگ» را بررسی کرده است.
درباره آندری بیهلی
ذهن آندره بیهلی برای نوشتن اثری منسجم، بیش از حد پراکنده و نامتعادل است. در تصورات لجامگسیختهاش، پیشرفت فکری در ناسالمبودن است یا بهتر بگوییم: جهانبینی او این است که «تقریبا همه بیمار هستند». و همه شخصیتهای داستانش آنقدر تحریف شدهاند، گویی نمیتواند هیچ چیزی را سالم تصور کند. ناخوشی نویسنده بهطرز فزایندهای تعمیمیافته و بارها در رمان تجلی میکند. و خودش را بهگونهای عجیب و باورنکردنی در نیکالای آپولونویچ ابراز میکند: یک هفته در خانه با نقاب سیاه بالماسکه نشست (در واقعیت، به سبب رنجشی که از لوبوف دمیتریونا بلوک داشت) و «میخواست در شنل سرخ آتشین، با نقاب و خنجری در دست تجلی کند». سپس، از دودکین: «عاشق هیچ زنی نبودم: عاشق لوازم آرایش و جوراب زنانه». اما خود بیهلی مینویسد: «من بحران بیماری را پشت سر گذاشتم، درحالیکه فردریش نیچه، شومان با شکوه و هولدرین به ورطه دیوانگی افتادند.»
برداشت کلی «پترزبورگ»
باید پذیرفت: با داستانی مبسوط و آرام که از جهاتی در فضای قرن نوزدهم تکهتکه شده، روبهرو هستیم، چیزی که قبلا اصلا در نثر روسی دیده نشده بود. نمیتوان انکار کرد که به لحاظ ادبی بسیار جالب است و نظریاتی را درباره قابلیتهای نثر ارائه میدهد. آثار نوآورانه بسیاری در ادبیات دهه ۲۰ براساس آن خلق شد (گرچه از بطن مفهومی حقیقی بیرون نیامده، اما ممکن است از ایدئولوژی روشن شوروی نشأت گرفته باشد.) در عین حال بیهلی انگیزهها، دلایل و شیوههای خود را از ادبیات قرن نوزدهم اقتباس میکند. (و همه آنها در نگارشهای آکادمیک تفسیر میشوند، اما همیشه هم قابل فهم نیستند.) خود بیهلی اقرار میکند که اغلب، شیوه گوگول (و سایر روشها و ادراکات گوگول) را در این اثر به کار میبرد. همچنین بسیار حاذقانه در توصیف آبلئوخف بزرگ، کارنین تولستوی و در توصیف دودکین تروریست، داستایفسکی را تکرار میکند. درباره مورکین-برادر نامشروع نیکالای آپولونویچ – ناگهان دوباره هجومی از تاثیر داستایفسکی دیده میشود. نقلقولهای پوشکینی نهتنها بیدقت (یا «اصلاحشده») انتخاب شدهاند، بلکه اغلب بیمورد و مزاحم هم هستند. بهطور کلی: تعداد زیادی از این نقلقولها، تکراری و بدون هدفی روشن هستند، (و درعینحال) یادآور ادبیات روسی هستند. او ابایی از تقلید کورکورانه کتاب مقدس و آخرزمان نداشت. مخصوصا اقتباس مکرر از «سوارکار مفرغی»، – و در بعضی جاها اقتباس بیش از حد («با قهقهه دوید» از سوار) وجود دارد. اما اصرار در مهار این شیوه، تصویری اختصاصی، روشن و عالی میدهد، مثل وقتی که سوار از پلهها به اتاق دودکین بالا میرود.
جریانهای فکری را با جدیت و بیانی گویا منتقل میکند.
اما همه اینها با هم تصویر بسیار پیچیدهای از داستان میسازند: تناوب موفقیتها، مزخرفات، یاوهها، جنونها، دیوانگیها. با این اوصاف، نتیجهاش آشفتگی است.
صرفنظر از تداوم (مخصوصا در نیمه اول) -در نیمه دوم، حجم اتفاقات افزایش مییابد: بیش از نیمی از رمان در کمتر از یک شبانهروز اتفاق میافتد و سوژه کاملا قابل بسط و سنجیده به نظر میرسد. (موضوع با چرخش حول بمب ساعتی متشنجتر هم میشود.)
کار بزرگی است که در یک رمان هم پوبدونوستسف و هم آزف را جذب کرده و در روزهای سرنوشتساز اکتبر ۱۹۰۵ گنجانده است. (اما طبیعی نیست که تروریستها اصلا تحتتاثیر حوادث خیابانی و اعتصابات عمومی قرار نمیگیرند و اصلا با آنها تناسبی ندارند، گویی در زمانهای مختلفی بودهاند.)
گرچه همه این مضامین مخصوصا در نیمه اول میتوانست در حجم کمتری بگنجد، بسیار مطول نوشته شده (در این سبک هنری، عمدا مطول شده) -اما آیا این شیوه در قرن بیستم جایی دارد؟ این شیوه را در سالهای دهه ۲۰ تقلید کردند اما نیم قرن به فراموشی سپرده شد. امروز این کتاب برای افراد خبره و علاقهمند، اثر نمایشی ادبی گذشته است.
خواندن آن خستهکننده و طولانی است و همیشه هم لذتبخش نیست. امیل فاگه میگوید رمانهای ژرژ ساند «با ترکیبی عجیب از ملالت، سرخوردگی و شعف» خوانده میشوند. ناهمگون به نظر میرسد؟ اما من دقیقا همین را هنگام خواندن «پترزبورگ» تجربه کردم. در برخی جاها و بهندرت – لذت از مطالعه، اما بعد از آن – خستگی و دلسردی.
سبک
منشأ این نوآوری از کجاست؟ از این تصور (نادرست) که نمیتوان هیچچیز را با عبارات عادی بیان کرد؟ بیهلی در سال ۱۹۳۳ به بوریس ویکتورویچ توماشفسکی مینویسد: «من خیلی وقت است سبک خود را یافتهام: این سبک، به زبان وابسته است و توسط زبان خودساخته دائما با خود مقابله میکند.»
جریان لفظی در آن سرکش و عصیانگر است و پرگویی و تکرار بیش از اندازهای دارد. آیا بیهلی این را شیوهای هنری میداند؟ -به نظر من: تکرارهای دورهای بیشمار در خلق اثر گنجانده شده است. و تکرارهایی فرساینده از سخنان بیهوده و بیمعنا در تمام پاراگرافها وجود دارد. به کارگیری الفاظ بسیار و استعارهآمیز باعث میشود نتوان او را نویسنده خلاصهگویی دانست.
ایدهآوردن بیدلیل و نه همواره موفق عبارات، نیمهعبارات، ساختارهای نحوی- هم در عنوان و هم در زیرعنوان مبهم است. «چشمهایش با دیدن او گشاد شدند، برافروختند و برق زدند»؛ «ساکنان جزایر شما را به شگفت وامیدارند…» اینجا اصول هنری و خط سیر داستانی وجود ندارد. (در آغاز موضوع جزایر پررنگ طرحریزی میشود، سپس کاملا رها میشود)؛ -چرا اینچنین است؟
تکرار استفاده از همه شیوهها – گاهی با فاصله کم و گاهی با فاصله زیاد، خستهکننده است. حتی تکرارهای کاملا تحتاللفظی عبارات، بدون هیچگونه بسط و گسترشی وجود دارد. («و از آنجا جزیره واسیلییفسکی وحشتزده نگاهش میکرد».) گویی میخواهد با تکرارکردن (گاهی با تغییراتی اندک) – اهمیتی تصنعی به آن ببخشد. با بررسی روشن میشود بسیاری از پاراگرافهای مرتبط با مناظر با تکرار همراه است. گاهی در اثر تکرارهای مفرط («او در جایی آن بیرون مسئول تدارکات بود» دههابار) نکتهای خوب کمرنگ میشود. این توضیحات بیش از حد گیجکننده هستند. گاهی چندین پاراگراف متوالی دکلمه وجود دارد (از سوارکار مفرغی -به حمله بعدی زرد -تا اشک و اندوه). پس تجاهلالعارف از سوی نویسنده است.
به کارگیری این تکرارها درعینحال (فقط تا اندازهای!) جذابیت خودش را دارد. بازگشت مکرر به جزییات یک منظره، آبوهوا، ساختمانها- آهنگ خاصی را میسازد. نویسنده با تکرارهای صدباره و اغلب تحتاللفظی، نمناکی، مههای زرد سبزفام، فرسایش، هوای گرگومیش، دیوارنگارههای پترزبورگ را به کار می برد – و درست هم از آب درمیآید! این شکل از ابهام مداوم قابل توجه است. اینچنین بیهلی موفق به امپرسیونیسم میشود – داستان امپرسیونیستی. توپوگرافی پترزبورگ رعایت نشده، با واقعیت تطبیق ندارد، اما ما خیلی زود با آن کنار میآییم. دیوارهای قلعه پطر و پاول سفید است. و هوا شیطنت میکند: در یک صبح- هم کمنور و ابری، هم پرنور و آفتابی. توصیف پترزبورگ از اشکال مبهم، بریدهبریده، اما تقریبا شفاف تشکیل شده است: پترزبورگ سراب نور است. (هلندی سرگردان، با تاسیس پترزبورگ: «موجی از ابرهای شتابان را به نام جزایر بنامد».) در خط سیر مبهم داستان، تعقیب تروریستها توسط نگهبانان و ویژگیهای جنبش سال ۱۹۰۵ نیز آورده شده است.
جملاتی مانند «آنجا، آنجا… جایی در آن بیرون، جایی آنجا، درست آنجا، درآنجا، آنجا»، «معلوم نیست چگونه به چشم میآید»، اول موجب عصبانیت میشوند، اما بعد به تعداد زیاد آنها عادت میکنید – اگرچه بیشتر این تکرارها میتوانند بدون لطمه به مفهوم حذف شوند، اما باید اعتراف کرد: آنها خیلی زود فضا و دید خاصی ایجاد میکنند.
اگرچه یکنواخت است و اغلب خیلی زیادهروی میکند، اما قدرت تجسم خوبی دارد و تناسب اجزا را در نظر نمیگیرد. در بعضی جاها به لحن شعری بلندپروازانه و درعینحال طنزآمیزی میرسد (رفتن آبلئوخف به تشکیلات با کالسکه) – اما چنین هیجانی را نه قلم و نه خواننده نمیتوانند در این حجم زیاد تحمل کنند.
چیز دیگر قابلتوجه، انواع و تنوع رنگها است که نویسنده آن را احساس میکند و اغلب این ویژگی را به کار برده و رمان را غرق رنگ میکند.
وزن؟
بهنظر من توصیف کلی نثر این رمان به عنوان نثری موزون، نادرست است، گرچه وزن در کل رمان (و در بسیاری از عبارات- نثر مصنوع) به کار رفته. من این نثر را بیشتر نثری پرآرایه یا حتی لجامگسیخته مینامم. اگر وزنی هم وجود داشته باشد، اما الزاما «نثر موزون» نیست، نه: این وزن آنقدر که در تکرار کل گروه جملات و پاراگرافها، و حتی در سراسر چندین پاراگراف هست، در تکتک جملات نیست. وقتی نویسنده در استفاده از این ریتمهای بزرگ و قطعههای دکلمه زیادهروی میکند، اغلب معنا از دستش درمیرود و هیچ الگویی در بروز و ظهور تعمدی یا اتفاقی ریتمهای کوچک نیست، نویسنده به همان راحتی که آنها را کنار میگذارد، ناگهان به آنها برمیگردد.
ریتم جملات مجزا اثر نثر مصنوع را دارد. (و قابل فهم نیست که این ریتم در هرجا با چه هدفی به کار برده شده است؟) بیشتر اوقات حتی این نقض ترتیب معمولی واژهها که در نثر مصنوع رخ میدهد، در جملات، نیمهعبارات یا حتی ساختارهای نحوی دیده میشود:
کالسکهپران به پیش میتاخت.
ضمایر شخصی («او») بیش از اندازه تکرار میشوند. نقض ترتیب معمولی کلمات معنی را مبهم میکند:
چندبار پایش از زیر میز به آبلئوخف خورد؛
رهگذران را به سایه بدل میکنند؛
صدای بلند رهاشدن دودهها، گوشها را پاره میکند؛
بههمزدن ترتیب معمولی کلمات اغلب موجب بلندپروازی میشود:
کشتی درون ابر نزدیک به دریا میرود؛
گاهی اصلا قانعکننده نیست:
جرأت کرد با قطار سریعالسیر سیبری را طی کند؛
بلافاصله نگاهش را به سمت پیانو چرخاند؛
و از سینی کوچک چینی؛
کف دستی هوای فیروزهای را شکافت؛
گاهی متن آنقدر آهنگین شده که مانند پیلههای ابریشم دارای پیچوتاب است. اما با وجود این، بیهلی امکان افزایش به کارگیری ریتم و آهنگ در جمله را نشان میدهد.
پرسوناژهای جداگانه
قیافههای همه، بهجز جوانان در مجلس رقص، که نفرتانگیز و غیرانسانی نشان داده شدند، تغییر شکل مییافتند. (زمانی که نویسنده، خود را در شخصیت نیکالای آپولونویچ ابراز میکند، این شخصیت را بسیار تلطیف میکند.) اغلب کاریکاتورهای صریح و تندی وجود دارد.
ناگهان توضیحی مستقیم و رک ارائه میدهد: «معلوم نیست چرا اینطوری شدهاند، اینجا، نه پلیس، نه هرجومرج و نه خطری نیست، بلکه نوعی فروپاشی روحی است.»
نویسنده به دقت شخصیت آبلئوخف بزرگ را بر اساس پوبدونوستسف مینویسد. (پس چه ارتباطی با «نژاد قرقیز-کازاک» دارد؟ بیهلی در سال ۱۹۲۲ توضیح داد: آبلئوخفها از نسل مغول هستند، زیرا آنها حامل «دوران تاریک آسیا» هستند؛ «واکنش تاریک»، «یادداشت هدایتگر تاتارها، مغولها در پترزبورگ من -جایگزین انقلاب معنوی و خلاق است» (که بهنظر میرسد بیهلی به سمت آنها تمایل داشت). تفسیر پدیدههای تاریخی در آن سطحی است.) در ابتدا او را با کراهت و سرکوبهای سیاسی نشان میدهد و به او طنزی احمقانه و ملالآور نسبت میدهد – اما آیا آپولون آپولونویچ برخلاف طرز فکر اوست (این نسبت مسخرهآمیز برای چیست؟) و در پایان انسانیترین شخصیت از آب درمیآید. او بهتدریج از محوریت داستان دور میشود: همدردی با دختری رنجیده در خیابان و حمایت از او؛ سپس- بروز نوعی کمرویی دخترانه در او؛ سپس- ملاقاتی آرام با دودکین تروریست در خانه خود (شاید بهترین صحنه رمان: ملاقات تروریست و سناتور با یکدیگر همراه با همدردی رقتانگیز و درخور)؛ سپس- گرمی ملاطفتآمیز خانوادگی، درست تا قبل از انفجار بمب- تا پایان داستان ممکن نیست به حال آپولون آپولونویچ دل نسوزانید.
روابط ناپایدار پدر با پسر مسلم بهنظر میرسد و حتی با صراحت و بدون خودداری اعلام میکند: «شبیه دو دریچه سیاه هواکش بودند که روبهروی هم میچرخیدند و بهواقع ورطهای ایجاد میشد». این ارتباط به گونهای شکل یافته که حتی به اصرار، فکر تروریستی پسر را به تصرف خود درمیآورد. اما احساسات پرتبوتاب و پیچیده و چندوجهی او درباره بمب به لحاظ روانشناسی موهوم و ناپایدار بود و مانندش در آن سالها رایج بود. (سپس تفکر عرفانی نویسنده، مصالحه را به پدر و پسر تحمیل میکند.)
عناصر دیوانگی بسیار بیشتر روی دودکین نمود دارد و از دیرباز او را به جنون مبتلا کرده است. (با این توهمات، بیهلی ما را از خصوصیات تاریخی ترور در روسیه بازمیدارد- انگار که ترور فقط از جنون فردی ناشی میشود!) این اوهام بهخوبی بازگو میشوند و در آنها درد خود نویسنده احساس میشود، این- خود اوست. بله بیهلی در دودکین هم، مانند نیکالای آپولونویچ از بسیاری جهات خودش را توصیف میکند: هم اشتیاق او به مکالمات پایانناپذیر؛ هم اتحاد عجیب سوسیالیسم و دین (بیهلی در سال ۱۹۰۷ مقالهای در رابطه با «سوسیال-دموکراسی و دین» داشت)؛ هم «عطش مشترک مرگ» به عنوان رویکرد متعالی. آباء کلیسا را میخواند… این خصلت که تروریست از موش میترسد (اما ممکن است خود بیهلی هم بترسد؟)
لیپانچنکو در ییلاق بهطور بارز و با روانشناسی بیعیب و نقصی خلق میشود، شاید هم آزف- از آب درآمده؟
و آیا میخواهد از سوفیا لیخوتینا (لوبوف دمیتریونا بلوک) با قلمش انتقام بگیرد – خب این شکست کامل است. پرترهای که با زحمت و خشمی بیحدوحصر توصیف شده، اما از آب درنیامده. («دستمال را گزید» – اغلب بیش از حد.)
فقط در لیخوتینا، «سروگونه» (چندینبار) بیان میشود. اما در موقعیتها- احمقانه است.
چندینبار شخصیتهای مختلف از سیر تا پیاز توصیف شدند که «گسترش بیاندازه موضوعات» است، درحالیکه نباید اینچنین تکرار میشدند. کم نیست صحنههای ساخته و پرداختهشدهای که بسیار محتمل و باورپذیر هستند، (مثلا چگونه لیخوتین، نیکالای آپولونویچ را برای توضیح نزد خود میبرد، و سپس چه زمانیکه او را میزند و چه زمانیکه برایش خیر میخواهد).
ایده شیطنتآمیز شنل قرمز در برخی مواقع با اصل سوژه -انقلاب سال ۱۹۰۵ اصلا منطبق نیست (اما فقط دوباره میخواست شخصیت خودش توصیف شود). خلق این درهمشکستنها، صحنههایی ابلهانه است. اما حتی ناهنجارتر اجرای بیجای «شنل سفید» (به عبارت دیگر مسیح!) در رفتن به مجلس رقص است.
و اینجا شیوهای بسیار جسورانه، اما موفقیتآمیز وجود دارد: پرسوناژ دوگانه. در همان ساعات شب بعد از مجلس رقص، همان «مرتیکه» مارکوین از گارد امنیتی در خیابانها هم آبلئوخف پدر و هم پسر را مشایعت میکند. (اما خود مارکوین صراحتا از داستایفسکی کپی شده است.)
معنای سیاسی
با یک تعبیر آسیبشناسی، بیهلی تروریسم را از یک پدیده مهلک اجتماعی به انحراف شخصی تروریستها (راهحل بسیار آسان مشکل) سوق داد. و پیوسته از نظام حکومتی روسیه متنفر است: دیباچه تمسخرآمیز (تقلید تمسخرآمیز بداندیش از مانیفستهای تزاری و ادعاهای امپراتوری)؛ و پوبدونوستسف که در حد کاریکاتوری افراطی -«گوشهایی غولآسا بر پسزمینه خونبار روسیه»، هم ترسو وهم فرومایه است. چندینبار خاطره پِلِو را تمسخر کرد (و علاوه بر این: آبلئوخف در مسند قدرت تکیه زده، درحالیکه پوبدونوستسف بهشدت متواضعانه زندگی کرد.) با اشتیاقی به شدت طنزآلود، جلسه سران دولتی یا کار بزرگ تقلیدی دستگاه دولتی را توصیف میکند. (برای ما که بلشویسم را درک کردهایم، این تصویر واهی-خیالی از تزاریسم یک صحنهسازی پوشالی بهنظر میرسد.) گذشته از آن، میتینگ چپگرا را سطحی توصیف میکند که هجوآمیز است.
فصل ۲، در حوزه انقلابی، بیش از حد به فرقه های ملی و پیشگویان بیسواد محدود میشود.
زبان
سوءاستفاده از درجه عالی: نمینویسد «بالا»، بلکه همیشه مینویسد «بس بلند» (حتی -کلاه سیلندری).
و برعکس، کاهش مکرر، آزاردهنده و بیجای کلمات توسط پسوندها بسیار تکرار میشوند: اتاق کار، لباس، پیکر کوچک، تحقیقات، کشتی بخار کوچک، ذرات گردوغبار، شکوفههای کوچک، پارکتها (پرچها)، اژدهای ریزنقش، سایهای از رنگ، پیالهفروشی، جوانههای کوچک، خریدهای اندک، ثانیههای کم، جویهای باریک.
در برخی عبارات، ساختار نحوی وجود دارد که گویی افلاطون آنها را بیان کرده:
ریسه اندیشه دامن گسترد و حضور ذهنش برهم خورد.
زمین در حرکت خطی کیهانیاش بر طبق قانون مستقیم، لایتناهی را قطع کرد.
او فکر خود را از فرّاربودن بیرون کشید.
رنگها: به رنگ خونشدن، لعلی شد، زرشعلهفام؛ به رنگ یاقوت شد، دودهای لاجوردی، تور رنگورورفته، مه سرخ. اما فانوسها و (شمعهایش) همیشه «سرخ» هستند.
ولی بیشمار بار «شعله… خشخشها… ارتعاشات… جلوهها… عظمتها…». خیلی اوقات: «کپّهشده». فوارهها همیشه «خشخش میکنند».
برای هر کلمهای از خود چیزی ساخته: سپتامبری، اکتبری.
«پرچمها لیسیده میشدند، گویا زبانهایی روان و درخششهایی سیال هستند».
«و چشمهای کهربایی را در مه انداخته بودند». («خانهها قد برافراشته بودند و چشمهای کهربایی را در مه انداخته بودند» افسوس -چندینبار.)
به خود اجازه پروراندن تکرارها را میداد: «قدیمالایام قدیمی»، «ظاهر ظاهری»، «تجربههایش را تجربه میکرد» و غیره.
جزئیات
«هرم هذیان هندسه است». (او هرمها، مخروطها و متوازیالسطوحها را به حساب اشکال مسطح میگذارد.) «انسان از قرار معلوم، گِلی است که در پوستش دوخته شده». اندیشهای اینجاست. اما آن چیست؟ -«هر خیابان اروپایی فقط خیابان نیست، بلکه خیابانی است که اروپایی است»؛ «او یک بینی داشت و یک دهان و مو و دو گوش». مفهوم این چیست؟ نکتهاش چیست؟
«دیدم که خشخش میکند…»؟ (یا: در تاریکی از پشت مشخص است که رهگذر ابرومشکی است.)
در پیشگفتار چاپ سال ۱۹۲۸ که با حذف یکسوم اثر همراه است، میخوانیم: «شتاب در انجام کار اجاره نداد تا پاکنویس را کامل کند… چرکنویس… بدلی مبهم است». و این توجیهی است برای سانسور در مقابل سانسور سختگیرانه شوروی.
بیهلی در سال ۱۹۲۱ («از دفتر خاطرات یک نویسنده») توضیح داد: «پترزبورگ» یک طرح اولیه است. «اگر زمان، پول، کاغذ، جوهر و قلم داشتم، اثری نادر در تاریخ ادبیات خلق میکردم… من استاد بومهای عظیم هستم، ابعاد عظیمی برای قلمموی من نیاز است؛ باید دیوارهای کاخهای چندطبقه را برای سوژههای خارقالعادهام به من بدهند. نه پترزبورگ یا مسکو -نه روسیه – بلکه جهان در مقابل من ایستاده است… من مانند میکل آنژ تمامقد به شما خوانندگان میگویم: باور کنید عظمت آنهایی که من بر فرازشان ایستادهام، افزون بر تمام شجاعتهای خیالات شما درباره آنها است. اگر فقط ۵ یا ۶ سال به من فرصت بدهید، بعدها از من ممنون خواهید شد…»
استعداد او لجامگسیخته و بهطرز بیمارگونهای نامتعادل است. و بهنظر من کار او در «پترزبورگ» با هیجان بسیاری همراه است، او با آشفتگی و بهشدت شتابزده خواننده را به شکل بیسابقهای جذب میکند.
-آرمان
‘