اشتراک گذاری
‘
«پترزبورگ»؛ شاهکاری لجامگسیخته
مرضیه لطفی
«پترزبورگ» شاهکار آندری بیهلی در ۱۹۱۳ منتشر شد، اما در سال ۱۹۵۹ بود که به انگلیسی ترجمه شد و به شهرت جهانی رسید؛ تاجاییکه ولادیمیر ناباکوف آن را در کنار «اولیس»، «مسخ» و «در جستوجوی زمان از دسترفته» قرار داد و از آن بهعنوان یکی از چهار رمان بزرگ قرن بیستم یاد کرد. ترجمه فارسی «پترزبورگ» (پطرزبورگ) پس از یک قرن با سه ترجمه به فارسی منتشر شده: نازلی اصغرزاده از روسی (نشر مروارید)، فرزانه طاهری از انگلیسی (نشر مرکز)، و افتخار نبوینژاد از فرانسه (نشر ثالث). آنچه میخوانید مقاله الکساندر سولژنیتسین نویسنده روس برنده نوبل ادبیات است که به صورت جامع رمان «پترزبورگ» را بررسی کرده است.
درباره آندري بيهلي
ذهن آندره بيهلي براي نوشتن اثري منسجم، بيش از حد پراکنده و نامتعادل است. در تصورات لجامگسيختهاش، پيشرفت فکري در ناسالمبودن است يا بهتر بگوييم: جهانبيني او اين است که «تقريبا همه بيمار هستند». و همه شخصيتهاي داستانش آنقدر تحريف شدهاند، گويي نميتواند هيچ چيزي را سالم تصور کند. ناخوشي نويسنده بهطرز فزايندهاي تعميميافته و بارها در رمان تجلي ميکند. و خودش را بهگونهاي عجيب و باورنکردني در نيکالاي آپولونويچ ابراز ميکند: يک هفته در خانه با نقاب سياه بالماسکه نشست (در واقعيت، به سبب رنجشي که از لوبوف دميتريونا بلوک داشت) و «ميخواست در شنل سرخ آتشين، با نقاب و خنجري در دست تجلي کند». سپس، از دودکين: «عاشق هيچ زني نبودم: عاشق لوازم آرايش و جوراب زنانه». اما خود بيهلي مينويسد: «من بحران بيماري را پشت سر گذاشتم، درحاليکه فردريش نيچه، شومان با شکوه و هولدرين به ورطه ديوانگي افتادند.»
برداشت کلي «پترزبورگ»
بايد پذيرفت: با داستاني مبسوط و آرام که از جهاتي در فضاي قرن نوزدهم تکهتکه شده، روبهرو هستيم، چيزي که قبلا اصلا در نثر روسي ديده نشده بود. نميتوان انکار کرد که به لحاظ ادبي بسيار جالب است و نظرياتي را درباره قابليتهاي نثر ارائه ميدهد. آثار نوآورانه بسياري در ادبيات دهه 20 براساس آن خلق شد (گرچه از بطن مفهومي حقيقي بيرون نيامده، اما ممکن است از ايدئولوژي روشن شوروي نشأت گرفته باشد.) در عين حال بيهلي انگيزهها، دلايل و شيوههاي خود را از ادبيات قرن نوزدهم اقتباس ميکند. (و همه آنها در نگارشهاي آکادميک تفسير ميشوند، اما هميشه هم قابل فهم نيستند.) خود بيهلي اقرار ميکند که اغلب، شيوه گوگول (و ساير روشها و ادراکات گوگول) را در اين اثر به کار ميبرد. همچنين بسيار حاذقانه در توصيف آبلئوخف بزرگ، کارنين تولستوي و در توصيف دودکين تروريست، داستايفسکي را تکرار ميکند. درباره مورکين-برادر نامشروع نيکالاي آپولونويچ – ناگهان دوباره هجومي از تاثير داستايفسکي ديده ميشود. نقلقولهاي پوشکيني نهتنها بيدقت (يا «اصلاحشده») انتخاب شدهاند، بلکه اغلب بيمورد و مزاحم هم هستند. بهطور کلي: تعداد زيادي از اين نقلقولها، تکراري و بدون هدفي روشن هستند، (و درعينحال) يادآور ادبيات روسي هستند. او ابايي از تقليد کورکورانه کتاب مقدس و آخرزمان نداشت. مخصوصا اقتباس مکرر از «سوارکار مفرغي»، – و در بعضي جاها اقتباس بيش از حد («با قهقهه دويد» از سوار) وجود دارد. اما اصرار در مهار اين شيوه، تصويري اختصاصي، روشن و عالي ميدهد، مثل وقتي که سوار از پلهها به اتاق دودکين بالا ميرود.
جريانهاي فکري را با جديت و بياني گويا منتقل ميکند.
اما همه اينها با هم تصوير بسيار پيچيدهاي از داستان ميسازند: تناوب موفقيتها، مزخرفات، ياوهها، جنونها، ديوانگيها. با اين اوصاف، نتيجهاش آشفتگي است.
صرفنظر از تداوم (مخصوصا در نيمه اول) -در نيمه دوم، حجم اتفاقات افزايش مييابد: بيش از نيمي از رمان در کمتر از يک شبانهروز اتفاق ميافتد و سوژه کاملا قابل بسط و سنجيده به نظر ميرسد. (موضوع با چرخش حول بمب ساعتي متشنجتر هم ميشود.)
کار بزرگي است که در يک رمان هم پوبدونوستسف و هم آزف را جذب کرده و در روزهاي سرنوشتساز اکتبر 1905 گنجانده است. (اما طبيعي نيست که تروريستها اصلا تحتتاثير حوادث خياباني و اعتصابات عمومي قرار نميگيرند و اصلا با آنها تناسبي ندارند، گويي در زمانهاي مختلفي بودهاند.)
گرچه همه اين مضامين مخصوصا در نيمه اول ميتوانست در حجم کمتري بگنجد، بسيار مطول نوشته شده (در اين سبک هنري، عمدا مطول شده) -اما آيا اين شيوه در قرن بيستم جايي دارد؟ اين شيوه را در سالهاي دهه 20 تقليد کردند اما نيم قرن به فراموشي سپرده شد. امروز اين کتاب براي افراد خبره و علاقهمند، اثر نمايشي ادبي گذشته است.
خواندن آن خستهکننده و طولاني است و هميشه هم لذتبخش نيست. اميل فاگه ميگويد رمانهاي ژرژ ساند «با ترکيبي عجيب از ملالت، سرخوردگي و شعف» خوانده ميشوند. ناهمگون به نظر ميرسد؟ اما من دقيقا همين را هنگام خواندن «پترزبورگ» تجربه کردم. در برخي جاها و بهندرت – لذت از مطالعه، اما بعد از آن – خستگي و دلسردي.
سبک
منشأ اين نوآوري از کجاست؟ از اين تصور (نادرست) که نميتوان هيچچيز را با عبارات عادي بيان کرد؟ بيهلي در سال 1933 به بوريس ويکتورويچ توماشفسکي مينويسد: «من خيلي وقت است سبک خود را يافتهام: اين سبک، به زبان وابسته است و توسط زبان خودساخته دائما با خود مقابله ميکند.»
جريان لفظي در آن سرکش و عصيانگر است و پرگويي و تکرار بيش از اندازهاي دارد. آيا بيهلي اين را شيوهاي هنري ميداند؟ -به نظر من: تکرارهاي دورهاي بيشمار در خلق اثر گنجانده شده است. و تکرارهايي فرساينده از سخنان بيهوده و بيمعنا در تمام پاراگرافها وجود دارد. به کارگيري الفاظ بسيار و استعارهآميز باعث ميشود نتوان او را نويسنده خلاصهگويي دانست.
ايدهآوردن بيدليل و نه همواره موفق عبارات، نيمهعبارات، ساختارهاي نحوي- هم در عنوان و هم در زيرعنوان مبهم است. «چشمهايش با ديدن او گشاد شدند، برافروختند و برق زدند»؛ «ساکنان جزاير شما را به شگفت واميدارند…» اينجا اصول هنري و خط سير داستاني وجود ندارد. (در آغاز موضوع جزاير پررنگ طرحريزي ميشود، سپس کاملا رها ميشود)؛ -چرا اينچنين است؟
تکرار استفاده از همه شيوهها – گاهي با فاصله کم و گاهي با فاصله زياد، خستهکننده است. حتي تکرارهاي کاملا تحتاللفظي عبارات، بدون هيچگونه بسط و گسترشي وجود دارد. («و از آنجا جزيره واسيلييفسکي وحشتزده نگاهش ميکرد».) گويي ميخواهد با تکرارکردن (گاهي با تغييراتي اندک) – اهميتي تصنعي به آن ببخشد. با بررسي روشن ميشود بسياري از پاراگرافهاي مرتبط با مناظر با تکرار همراه است. گاهي در اثر تکرارهاي مفرط («او در جايي آن بيرون مسئول تدارکات بود» دههابار) نکتهاي خوب کمرنگ ميشود. اين توضيحات بيش از حد گيجکننده هستند. گاهي چندين پاراگراف متوالي دکلمه وجود دارد (از سوارکار مفرغي -به حمله بعدي زرد -تا اشک و اندوه). پس تجاهلالعارف از سوي نويسنده است.
به کارگيري اين تکرارها درعينحال (فقط تا اندازهاي!) جذابيت خودش را دارد. بازگشت مکرر به جزييات يک منظره، آبوهوا، ساختمانها- آهنگ خاصي را ميسازد. نويسنده با تکرارهاي صدباره و اغلب تحتاللفظي، نمناکي، مههاي زرد سبزفام، فرسايش، هواي گرگوميش، ديوارنگارههاي پترزبورگ را به کار مي برد – و درست هم از آب درميآيد! اين شکل از ابهام مداوم قابل توجه است. اينچنين بيهلي موفق به امپرسيونيسم ميشود – داستان امپرسيونيستي. توپوگرافي پترزبورگ رعايت نشده، با واقعيت تطبيق ندارد، اما ما خيلي زود با آن کنار ميآييم. ديوارهاي قلعه پطر و پاول سفيد است. و هوا شيطنت ميکند: در يک صبح- هم کمنور و ابري، هم پرنور و آفتابي. توصيف پترزبورگ از اشکال مبهم، بريدهبريده، اما تقريبا شفاف تشکيل شده است: پترزبورگ سراب نور است. (هلندي سرگردان، با تاسيس پترزبورگ: «موجي از ابرهاي شتابان را به نام جزاير بنامد».) در خط سير مبهم داستان، تعقيب تروريستها توسط نگهبانان و ويژگيهاي جنبش سال 1905 نيز آورده شده است.
جملاتي مانند «آنجا، آنجا… جايي در آن بيرون، جايي آنجا، درست آنجا، درآنجا، آنجا»، «معلوم نيست چگونه به چشم ميآيد»، اول موجب عصبانيت ميشوند، اما بعد به تعداد زياد آنها عادت ميکنيد – اگرچه بيشتر اين تکرارها ميتوانند بدون لطمه به مفهوم حذف شوند، اما بايد اعتراف کرد: آنها خيلي زود فضا و ديد خاصي ايجاد ميکنند.
اگرچه يکنواخت است و اغلب خيلي زيادهروي ميکند، اما قدرت تجسم خوبي دارد و تناسب اجزا را در نظر نميگيرد. در بعضي جاها به لحن شعري بلندپروازانه و درعينحال طنزآميزي ميرسد (رفتن آبلئوخف به تشکيلات با کالسکه) – اما چنين هيجاني را نه قلم و نه خواننده نميتوانند در اين حجم زياد تحمل کنند.
چيز ديگر قابلتوجه، انواع و تنوع رنگها است که نويسنده آن را احساس ميکند و اغلب اين ويژگي را به کار برده و رمان را غرق رنگ ميکند.
وزن؟
بهنظر من توصيف کلي نثر اين رمان به عنوان نثري موزون، نادرست است، گرچه وزن در کل رمان (و در بسياري از عبارات- نثر مصنوع) به کار رفته. من اين نثر را بيشتر نثري پرآرايه يا حتي لجامگسيخته مينامم. اگر وزني هم وجود داشته باشد، اما الزاما «نثر موزون» نيست، نه: اين وزن آنقدر که در تکرار کل گروه جملات و پاراگرافها، و حتي در سراسر چندين پاراگراف هست، در تکتک جملات نيست. وقتي نويسنده در استفاده از اين ريتمهاي بزرگ و قطعههاي دکلمه زيادهروي ميکند، اغلب معنا از دستش درميرود و هيچ الگويي در بروز و ظهور تعمدي يا اتفاقي ريتمهاي کوچک نيست، نويسنده به همان راحتي که آنها را کنار ميگذارد، ناگهان به آنها برميگردد.
ريتم جملات مجزا اثر نثر مصنوع را دارد. (و قابل فهم نيست که اين ريتم در هرجا با چه هدفي به کار برده شده است؟) بيشتر اوقات حتي اين نقض ترتيب معمولي واژهها که در نثر مصنوع رخ ميدهد، در جملات، نيمهعبارات يا حتي ساختارهاي نحوي ديده ميشود:
کالسکهپران به پيش ميتاخت.
ضماير شخصي («او») بيش از اندازه تکرار ميشوند. نقض ترتيب معمولي کلمات معني را مبهم ميکند:
چندبار پايش از زير ميز به آبلئوخف خورد؛
رهگذران را به سايه بدل ميکنند؛
صداي بلند رهاشدن دودهها، گوشها را پاره ميکند؛
بههمزدن ترتيب معمولي کلمات اغلب موجب بلندپروازي ميشود:
کشتي درون ابر نزديک به دريا ميرود؛
گاهي اصلا قانعکننده نيست:
جرأت کرد با قطار سريعالسير سيبري را طي کند؛
بلافاصله نگاهش را به سمت پيانو چرخاند؛
و از سيني کوچک چيني؛
کف دستي هواي فيروزهاي را شکافت؛
گاهي متن آنقدر آهنگين شده که مانند پيلههاي ابريشم داراي پيچوتاب است. اما با وجود اين، بيهلي امکان افزايش به کارگيري ريتم و آهنگ در جمله را نشان ميدهد.
پرسوناژهاي جداگانه
قيافههاي همه، بهجز جوانان در مجلس رقص، که نفرتانگيز و غيرانساني نشان داده شدند، تغيير شکل مييافتند. (زماني که نويسنده، خود را در شخصيت نيکالاي آپولونويچ ابراز ميکند، اين شخصيت را بسيار تلطيف ميکند.) اغلب کاريکاتورهاي صريح و تندي وجود دارد.
ناگهان توضيحي مستقيم و رک ارائه ميدهد: «معلوم نيست چرا اينطوري شدهاند، اينجا، نه پليس، نه هرجومرج و نه خطري نيست، بلکه نوعي فروپاشي روحي است.»
نويسنده به دقت شخصيت آبلئوخف بزرگ را بر اساس پوبدونوستسف مينويسد. (پس چه ارتباطي با «نژاد قرقيز-کازاک» دارد؟ بيهلي در سال 1922 توضيح داد: آبلئوخفها از نسل مغول هستند، زيرا آنها حامل «دوران تاريک آسيا» هستند؛ «واکنش تاريک»، «يادداشت هدايتگر تاتارها، مغولها در پترزبورگ من -جايگزين انقلاب معنوي و خلاق است» (که بهنظر ميرسد بيهلي به سمت آنها تمايل داشت). تفسير پديدههاي تاريخي در آن سطحي است.) در ابتدا او را با کراهت و سرکوبهاي سياسي نشان ميدهد و به او طنزي احمقانه و ملالآور نسبت ميدهد – اما آيا آپولون آپولونويچ برخلاف طرز فکر اوست (اين نسبت مسخرهآميز براي چيست؟) و در پايان انسانيترين شخصيت از آب درميآيد. او بهتدريج از محوريت داستان دور ميشود: همدردي با دختري رنجيده در خيابان و حمايت از او؛ سپس- بروز نوعي کمرويي دخترانه در او؛ سپس- ملاقاتي آرام با دودکين تروريست در خانه خود (شايد بهترين صحنه رمان: ملاقات تروريست و سناتور با يکديگر همراه با همدردي رقتانگيز و درخور)؛ سپس- گرمي ملاطفتآميز خانوادگي، درست تا قبل از انفجار بمب- تا پايان داستان ممکن نيست به حال آپولون آپولونويچ دل نسوزانيد.
روابط ناپايدار پدر با پسر مسلم بهنظر ميرسد و حتي با صراحت و بدون خودداري اعلام ميکند: «شبيه دو دريچه سياه هواکش بودند که روبهروي هم ميچرخيدند و بهواقع ورطهاي ايجاد ميشد». اين ارتباط به گونهاي شکل يافته که حتي به اصرار، فکر تروريستي پسر را به تصرف خود درميآورد. اما احساسات پرتبوتاب و پيچيده و چندوجهي او درباره بمب به لحاظ روانشناسي موهوم و ناپايدار بود و مانندش در آن سالها رايج بود. (سپس تفکر عرفاني نويسنده، مصالحه را به پدر و پسر تحميل ميکند.)
عناصر ديوانگي بسيار بيشتر روي دودکين نمود دارد و از ديرباز او را به جنون مبتلا کرده است. (با اين توهمات، بيهلي ما را از خصوصيات تاريخي ترور در روسيه بازميدارد- انگار که ترور فقط از جنون فردي ناشي ميشود!) اين اوهام بهخوبي بازگو ميشوند و در آنها درد خود نويسنده احساس ميشود، اين- خود اوست. بله بيهلي در دودکين هم، مانند نيکالاي آپولونويچ از بسياري جهات خودش را توصيف ميکند: هم اشتياق او به مکالمات پايانناپذير؛ هم اتحاد عجيب سوسياليسم و دين (بيهلي در سال 1907 مقالهاي در رابطه با «سوسيال-دموکراسي و دين» داشت)؛ هم «عطش مشترک مرگ» به عنوان رويکرد متعالي. آباء کليسا را ميخواند… اين خصلت که تروريست از موش ميترسد (اما ممکن است خود بيهلي هم بترسد؟)
ليپانچنکو در ييلاق بهطور بارز و با روانشناسي بيعيب و نقصي خلق ميشود، شايد هم آزف- از آب درآمده؟
و آيا ميخواهد از سوفيا ليخوتينا (لوبوف دميتريونا بلوک) با قلمش انتقام بگيرد – خب اين شکست کامل است. پرترهاي که با زحمت و خشمي بيحدوحصر توصيف شده، اما از آب درنيامده. («دستمال را گزيد» – اغلب بيش از حد.)
فقط در ليخوتينا، «سروگونه» (چندينبار) بيان ميشود. اما در موقعيتها- احمقانه است.
چندينبار شخصيتهاي مختلف از سير تا پياز توصيف شدند که «گسترش بياندازه موضوعات» است، درحاليکه نبايد اينچنين تکرار ميشدند. کم نيست صحنههاي ساخته و پرداختهشدهاي که بسيار محتمل و باورپذير هستند، (مثلا چگونه ليخوتين، نيکالاي آپولونويچ را براي توضيح نزد خود ميبرد، و سپس چه زمانيکه او را ميزند و چه زمانيکه برايش خير ميخواهد).
ايده شيطنتآميز شنل قرمز در برخي مواقع با اصل سوژه -انقلاب سال 1905 اصلا منطبق نيست (اما فقط دوباره ميخواست شخصيت خودش توصيف شود). خلق اين درهمشکستنها، صحنههايي ابلهانه است. اما حتي ناهنجارتر اجراي بيجاي «شنل سفيد» (به عبارت ديگر مسيح!) در رفتن به مجلس رقص است.
و اينجا شيوهاي بسيار جسورانه، اما موفقيتآميز وجود دارد: پرسوناژ دوگانه. در همان ساعات شب بعد از مجلس رقص، همان «مرتيکه» مارکوين از گارد امنيتي در خيابانها هم آبلئوخف پدر و هم پسر را مشايعت ميکند. (اما خود مارکوين صراحتا از داستايفسکي کپي شده است.)
معناي سياسي
با يک تعبير آسيبشناسي، بيهلي تروريسم را از يک پديده مهلک اجتماعي به انحراف شخصي تروريستها (راهحل بسيار آسان مشکل) سوق داد. و پيوسته از نظام حکومتي روسيه متنفر است: ديباچه تمسخرآميز (تقليد تمسخرآميز بدانديش از مانيفستهاي تزاري و ادعاهاي امپراتوري)؛ و پوبدونوستسف که در حد کاريکاتوري افراطي -«گوشهايي غولآسا بر پسزمينه خونبار روسيه»، هم ترسو وهم فرومايه است. چندينبار خاطره پِلِو را تمسخر کرد (و علاوه بر اين: آبلئوخف در مسند قدرت تکيه زده، درحاليکه پوبدونوستسف بهشدت متواضعانه زندگي کرد.) با اشتياقي به شدت طنزآلود، جلسه سران دولتي يا کار بزرگ تقليدي دستگاه دولتي را توصيف ميکند. (براي ما که بلشويسم را درک کردهايم، اين تصوير واهي-خيالي از تزاريسم يک صحنهسازي پوشالي بهنظر ميرسد.) گذشته از آن، ميتينگ چپگرا را سطحي توصيف ميکند که هجوآميز است.
فصل 2، در حوزه انقلابي، بيش از حد به فرقه هاي ملي و پيشگويان بيسواد محدود ميشود.
زبان
سوءاستفاده از درجه عالي: نمينويسد «بالا»، بلکه هميشه مينويسد «بس بلند» (حتي -کلاه سيلندري).
و برعکس، کاهش مکرر، آزاردهنده و بيجاي کلمات توسط پسوندها بسيار تکرار ميشوند: اتاق کار، لباس، پيکر کوچک، تحقيقات، کشتي بخار کوچک، ذرات گردوغبار، شکوفههاي کوچک، پارکتها (پرچها)، اژدهاي ريزنقش، سايهاي از رنگ، پيالهفروشي، جوانههاي کوچک، خريدهاي اندک، ثانيههاي کم، جويهاي باريک.
در برخي عبارات، ساختار نحوي وجود دارد که گويي افلاطون آنها را بيان کرده:
ريسه انديشه دامن گسترد و حضور ذهنش برهم خورد.
زمين در حرکت خطي کيهانياش بر طبق قانون مستقيم، لايتناهي را قطع کرد.
او فکر خود را از فرّاربودن بيرون کشيد.
رنگها: به رنگ خونشدن، لعلي شد، زرشعلهفام؛ به رنگ ياقوت شد، دودهاي لاجوردي، تور رنگورورفته، مه سرخ. اما فانوسها و (شمعهايش) هميشه «سرخ» هستند.
ولي بيشمار بار «شعله… خشخشها… ارتعاشات… جلوهها… عظمتها…». خيلي اوقات: «کپّهشده». فوارهها هميشه «خشخش ميکنند».
براي هر کلمهاي از خود چيزي ساخته: سپتامبري، اکتبري.
«پرچمها ليسيده ميشدند، گويا زبانهايي روان و درخششهايي سيال هستند».
«و چشمهاي کهربايي را در مه انداخته بودند». («خانهها قد برافراشته بودند و چشمهاي کهربايي را در مه انداخته بودند» افسوس -چندينبار.)
به خود اجازه پروراندن تکرارها را ميداد: «قديمالايام قديمي»، «ظاهر ظاهري»، «تجربههايش را تجربه ميکرد» و غيره.
جزئيات
«هرم هذيان هندسه است». (او هرمها، مخروطها و متوازيالسطوحها را به حساب اشکال مسطح ميگذارد.) «انسان از قرار معلوم، گِلي است که در پوستش دوخته شده». انديشهاي اينجاست. اما آن چيست؟ -«هر خيابان اروپايي فقط خيابان نيست، بلکه خياباني است که اروپايي است»؛ «او يک بيني داشت و يک دهان و مو و دو گوش». مفهوم اين چيست؟ نکتهاش چيست؟
«ديدم که خشخش ميکند…»؟ (يا: در تاريکي از پشت مشخص است که رهگذر ابرومشکي است.)
در پيشگفتار چاپ سال 1928 که با حذف يکسوم اثر همراه است، ميخوانيم: «شتاب در انجام کار اجاره نداد تا پاکنويس را کامل کند… چرکنويس… بدلي مبهم است». و اين توجيهي است براي سانسور در مقابل سانسور سختگيرانه شوروي.
بيهلي در سال 1921 («از دفتر خاطرات يک نويسنده») توضيح داد: «پترزبورگ» يک طرح اوليه است. «اگر زمان، پول، کاغذ، جوهر و قلم داشتم، اثري نادر در تاريخ ادبيات خلق ميکردم… من استاد بومهاي عظيم هستم، ابعاد عظيمي براي قلمموي من نياز است؛ بايد ديوارهاي کاخهاي چندطبقه را براي سوژههاي خارقالعادهام به من بدهند. نه پترزبورگ يا مسکو -نه روسيه – بلکه جهان در مقابل من ايستاده است… من مانند ميکل آنژ تمامقد به شما خوانندگان ميگويم: باور کنيد عظمت آنهايي که من بر فرازشان ايستادهام، افزون بر تمام شجاعتهاي خيالات شما درباره آنها است. اگر فقط 5 يا 6 سال به من فرصت بدهيد، بعدها از من ممنون خواهيد شد…»
استعداد او لجامگسيخته و بهطرز بيمارگونهاي نامتعادل است. و بهنظر من کار او در «پترزبورگ» با هيجان بسياري همراه است، او با آشفتگي و بهشدت شتابزده خواننده را به شکل بيسابقهاي جذب ميکند.
-آرمان
‘