این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان کوتاه «دیر»
استیون میلهاوزر
ترجمه: رضا پورسیدی
استیون میلهاوزر داستانْکوتاهنویس و رماننویس آمریکایی است، متولد سال ۱۹۴۳ در شهر نیویورک. او در سال ۱۹۹۷ بخاطر رمان مارتین درسلِر برندهی جایزه پولیتزر برای داستان شد.
چون والریا همیشه دیر میکند، چون من دوست دارم ساعت هفت با او شام بخورم و چون اگر ازش بخواهم ساعت هفت در رستوران با من دیدار کند، شاید تا ساعت هشت هم شام نخورم، پس از والریا میخواهم ساعت شش در رستوران به من ملحق شود. به خودم میگویم این نقشه راهی است جسورانه و ابتکاری که تاخیرش را خنثی میکند. حتی اگر والریا برای شامِ ساعت ششِ ما چهل و پنج دقیقه دیر برسد، بدون اینکه خودش بداند به شام ساعت هفت ما پانزده دقیقه زودتر میرسد. آنوقت عوض اینکه چون او چهل و پنج دقیقه دیر کرده حوصلهاش را نداشته باشم، ممنونش میشوم که پانزده دقیقه زود آمده، و به جای اینکه شب با عذر و بهانههای والریا و خشم فروخوردهی من شروع شود از همان اولش عالی است. ده دقیقه به شش وارد رستوران میشوم. نه اینکه اهمیت بدهم که زود برسم، بلکه برایم مهم است که دیر نکنم. بلا فاصله پشت یک میز دونفره مینشینم و از لیوان آبی که یک پیشخدمت خوشرو آورده چند جرعه مینوشم، برای پیشخدمت توضیح میدهم که ساعت شش با یک نفر قرار دارم. از پشت میزم میتوانم درِ ورودی شیشهای را ببینم، سه نفر دارند ازش وارد میشوند، و بخشی از سالن دوم را هم میبینم که همهی میزهاش پُراند، و روی دیوار آن طرف میتوانم قسمتی از یک تلویزیون صفحه بزرگ را ببینم که توش، بالای زیر نویسِ اخبار، یک مجریِ زن مو طلایی دهانش را بیصدا میجنباند. همینطور که ساعت به شش نزدیک میشود مشتریها هم همچنان وارد میشوند، از جمله زنی تنها که به طرف من نگاه میکند. زن والریا نیست. لیوان آبم را وارسی میکنم. گاه گاهی سر بلند میکنم و نگاهی به باز و بسته شدن در میاندازم، هر از گاهی هم نگاهی به ساعتم میاندازم. ساعت شش عمدا پیشخدمتِ میزم را ورانداز میکنم که پای میز دیگری ایستاده و دارد توی دفترچهاش چیزی مینویسد، بعد نگاهم را بطرف در میچرخانم. ساعت ۶:۱۰ اولین نشانهی مبهم بی قراری را حس میکنم. به خودم یاد آوری میکنم که والریا فقط ده دقیقه دیر کرده، که ترافیک هرگز قابل پیش بینی نیست، که اغلب سخت میشود نزدیک رستوران جای پارک پیدا کرد، که همیشه در این ساعت پارکینگ پر است، که هرچند والریا ده دقیقه دیر کرده اما چون من ده دقیقه زودتر رسیدم آن را بیست دقیقه احساس میکنم و باید انصاف داد که بخاطرش والریا نباید سرزنش شود، و اینکه سوای چنین ملاحظاتی اگر او ساعت ۶:۱۰ رسیده بود فقط ده دقیقه برای شام ساعت شش ما دیر کرده بود اما برای شام ساعت هفت ما پنجاه دقیقهای زودتر رسیده بود که در این صورت نقشهی من بد جوری نقش بر آب میشد، چون باید آلان شام میخوردم که تقریبا پنجاه دقیقه نسبت به موقعی که دوست داشتم شام بخورم زودتر بود. به خودم میگویم پس جای خشنودی است که او هنوز نرسیده، و باید ممنون باشم که غفلتا پیش از موقع نیامد و توی ذوقم نزد. ساعت ۶:۱۵ یک فنجان قهوه سفارش میدهم و از پیشخدمت عذر خواهی میکنم. مردِ پیشخدمت به نشانهی درک شرایط، و ابرازهمدلی و صبر و شکیباییِ دوستانهاش چند لحظه کف یک دستش را بلند میکند و چشمانش را میبندد. در سالن دوم مجری زنِ مو طلایی جایش را به یک مجری زن مو مشکی داده که ابروهای پر پشتی دارد. ساعت ۶:۳۰ دیگر نمیتوانم جلوی بی قراری عصبیام را بگیرم. حالا والریا نیم ساعت دیر کرده، گرچه از طرفی هم نیم ساعت زود است، و به رغم اینکه از سرِ وظیفه و برای توجیه اشغال میزی که پشت آن نشستهام دومین فنجان قهوه را، که میل هم ندارم، سفارش میدهم، اما باز احساس میکنم که دارم از مشتری مداری رستوران سوء استفاده میکنم، بخصوص از وقتی که سه تا زوج پشت ریسمان مخملی آبی رنگی که جلوی رستوران کشیدهاند چشم میگردانند و به ساعت نگاه میکنند و منتظرند تا میزی خالی شود. ساعت ۶:۳۵ در میچرخد و والریا وارد میشود. درجا متوجه میشوم او والریا نیست. زنی شبیه والریاست، گرچه فقط کمی. بقدری با والریا فرق دارد که نمی فهمم چطور او را با والریا اشتباه گرفتهام. به خودم یاد آوری میکنم که اگر والریا در همین لحظه از در وارد شود فقط سی و پنج دقیقه دیر کرده که برای او عملا یعنی سر وقت، ضمنا تا جایی که به نقشهی شام من مربوط میشود باید گفت او بیست و پنج دقیقهی حیرت آور زود آمده. به خودم می گویم حتی اگر او به شام ساعت شش ما چهل دقیقه دیر برسد باز هم برای شام ساعت هفت ما بیست دقیقه زودتر آمده، و با این فکر، با وجود آگاهی از اینکه او در یک شب شلوغ و در داخل رستورانی پر از آدم مرا پشت یک میزِ دو نفره منتظر گذاشته، سعی میکنم خودم را مجاب کنم که اوضاع روبراه است. ساعت ۶:۴۵ به قدری بی قرار میشوم که کم کم فکر رفتن به سرم میزند. از خودم میپرسم یعنی چه که تنها نشستهام توی یک رستوران پر از جنب و جوش، یک چشم به ساعت مچی و یک چشم به در، ودر حالی که پیشخدمتها پس و پیش میروند و مشتریها نگاهشان را از پشت ریسمان مخملی آبیرنگ به طرف من پرتاب میکنند همچنان چشم به راه والریا هستم که قرار بود ساعت شش بیاید و تا آلان چهل و پنج دقیقه دیر کرده و فقط تا پانزده دقیقه دیگر یک ساعت کامل دیر می کند؟ به خودم نهیب میزنم که اگر آلان بروم از هدف اصلیتر آن شبم باز میمانم که دیدن والریا در ساعت هفت است نه ساعت شش، که اگر او تا پانزده دقیقهی دیگر هم برسد در واقع سر وقت رسیده. اگر با آرامش به مسائل نگاه کنم، بدون میدان دادن به خشمی که گرچه قابل درک است اما فایدهای ندارد، می توانم ببینم که نقشهام بطرز محشری دارد به سرانجام میرسد. از طرفی نمی توانم فکرش را نکنم که اگر والریا برای شام ساعت شش ما تا حالا چهل و پنج دقیقه دیر کرده ـــ گرچه برای شام ساعت هفت ما پانزده دقیقه زود است ـــ پس دلیلی ندارد فکر نکنم همانقدر که برای شام ساعت شش دیر کرده برای شام ساعت هفت دیر نمیکند ، که در این صورت کاملا بی فایده است مثل احمقها همچنان اینجا بنشینم و وقت ارزشمندم را تلف کنم و در شبی شلوغ و در رستورانی پر از آدم جای گران قیمتی را اشغال کنم، هر چند، به خودم میگویم مهم است بیاد داشته باشم حتی اگر او چهل و پنج دقیقه هم برای شام ساعت هفت دیر کند، باز بیشتر از آنچه که حالا برای شام ساعت شش دیر کرده برای شام ساعت هفت دیر نمیکند، و چون برای شامی که نمیخواستم ساعت شش بخورم حالا چهل و پنج دقیقه است که منتظر ماندهام، پس براحتی میتوانم برای شام ساعت هفت هم که مشتاقانه انتظارش را میکشیدهام چهل و پنج دقیقه منتظر بمانم. در این شرایط بهترین کاری که میشود کرد این است که پیشخدمت را صدا کنم و یک گیلاس شراب سفید سفارش بدهم. پیشخدمت که با شراب بر میگردد، من چشمانم را به در میدوزم. تعجب میکنم که یک جوری کوتاهی کردم و با خودم روزنامه یا یک کتاب خوب نیاوردم تا شاید وقتم را پر کنم، وقتی را که میدانستم باید قبل از رسیدنِ با تاخیرِ والریا سپری کنم، چون هنگامی که پای آمدن والریا در میان باشد تنها چیزی که آدم میتواند روی آن حساب کند این است که او همیشه دیر میرسد، گرچه تازه به فکرم میرسد که کتاب و روزنامه شاید این ضرر را داشت که بی تابی آشکارم را پنهان میکرد، بی تابیای که کار عذر خواهی دائمی از پیشخدمتها و مدیر رستوران و مشتریهای منتظر را میکند. ساعت ۶:۵۰ سر بلند میکنم و نگاهی به در میاندازم. دم در خلوت است. طرف دیگرِ در کسی نایستاده، دستی بلند نمیشود تا میلهی استیل براق عمودی را که در طول شیشه کشیده شده و کار دستگیره را میکند بگیرد. ساعت ۶:۵۵ کم کم زیر پوستهی آرامش ظاهریام موجی خفیف و اظطراب حس میکنم، مثل وقتی که کلاس چهارم سوار ترن هوایی شده بودم و میدیدم که بالاتر و بالاتر میرفت و بعد بشکلی غیر قابل تصور شیرجه میزد. آن وقت زیر پایم میتوانستم پدر و مادرم را ببینم که کوچکتر و کوچکتر میشدند و همینجور با سرهای کجِ رو به عقب ایستاده بودند و به من نگاه میکردند، از آن فاصله نوکِ چرخ و فلک را هم میتوانستم ببینم. همینجور که ساعت موعود نزدیک میشود توجهم را از در میدزدم و با نگرانی چشم به ساعتم می دوزم. سر ساعت هفت چشم از ساعت بر میدارم، انگار که بخواهم والریا را هنگام وارد شدن گیر بیندازم. والریا نیامده. حتی در حال وارد شدن هم نیست. چرا فکر میکنم او میآید؟ احساس مبهمی دارم. ناراحت و حتی عصبانی هستم که والریا یک ساعت برای شام دیر کرده، در همین حال میبینم حق داشتم که ازش خواستم ساعت شش بیاید، چون اگر ازش میخواستم ساعت هفت بیاید، ساعت میشد هشت و گرسنگی امانم را میبرید. بلافاصله به خودم یادآوری میکنم که گرچه او یک ساعت برای شام ساعت شش دیر کرده، هنوز برای شام ساعت هفت دیر نکرده، پس هر چقدر هم که بی قراری من منطقی باشد باز بی مورد است. آیا نباید خشنود و حتی راضی باشم که همه چیز همانطور دارد اتفاق میافتد که خودم پیش بینی کرده بودم؟ ساعت ۷:۱۰ بیقراری تازهای در من پا میگیرد. حالا والریا نه تنها برای شام ساعت شش ما یک ساعتوده دقیقه دیر کرده بود بلکه برای شام ساعت هفت ما هم ده دقیقه دیر کرده. البته برای زنی مثل والریا ده دقیقه دیر کردن بطرز مضحکی زود بحساب میآید، منتها مندارم گرسنهتر میشوم و نمیتوانم فراموش کنم که ازش خواسته بودم ساعت شش سرِ قرار باشد نه ساعت هفت. ساعت ۷:۲۰ سومین فنجان قهوه را سفارش میدهم. ساعت ۷:۳۰ گمان تازهای در ذهنم شکل میگیرد: ممکن است برای والریا اتفاقی افتاده باشد؟ در واقع، گرچه او برای شامِ ساعت هفتِ ما فقط نیم ساعت دیر کرده، اما برای شام ساعت ششِ ما نود دقیقه دیر کرده، و حتی برای آدمی مثل والریا هم یک ساعت و نیم تاخیری است که باید آن را جدی گرفت. شاید درست در همین لحظه والریا با درماندگی در کنار جاده، بغل یک لاستیک پنجر ایستاده، چراغهای راهنمای ماشینش چشمک میزند و شارژ تلفن همراهش تمام شده. شاید تصادف کرده و بیهوش توی ماشین مانده، با صورتِ افتاده روی فرمان، و وسط شب صدای بوق ممتد ماشینش بلند است. همینجور که من اینجا نشستهام و احساس نادیدهگرفته شدن و بد رفتاری میکنم، چه می دانم شاید او توی آمبولانسی خوابیده که در راهِ اورژانس چراغهای قرمز و تابلوهای ایست و خطوط عابر پیاده را بسرعت رد میکند، در حالی که پزشکی نگران بالا سرش ایستاده و به صفحهی نمایشگر نگاه میکند. این احتمالات ضمن اینکه از خطر آگاهم میکنند چون تاخیر بیش از حد والریا را توجیه میکنند و از عصبانیتی که بخاطر تاخیر زیاد والریا موجهاش میدانم میکاهند باعث آزارم هم میشوند، البته مگر آن که واقعا برایش اتفاقی افتاده باشد که در آن حالت عصبانیتم نه تنها بی ربط بلکه موهن است. میدانم که باید فی الفور، در همین لحظه، به او زنگ بزنم، اما همینکه دستم را بطرف تلفن همراهم دراز میکنم میبینم که تحمل ندارم بشنوم که والریا یکبار دیگر بابت دیرکردنش عذر و بهانه میآورد. تصمیم میگیرم تا سر ساعت ۷:۴۵ صبر کنم، آن وقت یا به والریا تلفن میزنم یا بلند میشوم و میروم. اما همینطور که عقربههای ساعتم به دقیقهی آخر نزدیک میشوند متوجهی تغییری در رستوران می شوم. هیچ مشتریای پشت طناب مخملی آبی نیست، چند میز خالی است و پیشخدمتها که تا چند دقیقهی پیش عجله داشتند، حالا دارند به آرامی حرکت میکنند، انگار همهی وقت دنیا را دارند. شاید حالا اگر پشت میزم بنشینم دیگر مثل ساعت ۶:۳۰ که کم کم احساس میکردم دارم از مشتری مداری رستوراندار سوء استفاده میکنم مانع کسبوکارشان نباشم. به خودم میگویم شاید حتی بشود گفت بگینگی به کار و کاسبی رستوران کمک هم میکنم، چون به رهگذرانی که از پشت شیشه به داخل نگاه می کنند نشان میدهم که حتی در این ساعت هم بازار رستوران گرم است. هرچند حالا والریا برای شامی که نمیخواستم در ساعت شش بخورم تقریبا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه دیر کرده اما هنوز برای شام ساعت هفت که روی آن حساب کرده بودم چهل و پنج دقیقه دیر نکرده، و من حتم دارم در گذشته هرجا که با والریا قرار گذاشتهام چهل و پنج دقیقه منتظر رسیدنش ماندم. ساعت هشت والریا دوساعت برای شام ساعت شش ما دیر کرده و یک ساعت برای شام ساعت هفت ما. به خودم یاد آوری می کنم که من انتظار داشتم او به شام ساعت شش ما یک ساعت دیر برسد، پس حالا که برای شام ساعت هفت ما یک ساعت دیر کرده، این همان مدتی است که انتظارش را داشتم. تنها ترفندی که به ذهنم میرسد این است که پیشخدمت را صدا کنم و دومین لیوان شراب را سفارش بدهم. ساعت ۸:۳۰ برای اولین بار از خودم می پرسم نکند والریا روز را اشتباه کرده، گرچه هرگز روز را اشتباه نمیکند، یا نکند من روز را اشتباه کرده ام، گرچه من هم هرگز روز را اشتباه نمیکنم. ساعت نُه این فکر از ذهنم میگذرد که والریا برای شام نمیآید. بدنبال این فکر، که اذیتم میکند، بسرعت فکر بعد میرسد: که اگر منصفانه نگاه کنم آمدن والریا غیر ممکن یا حتی بعید نیست، چون او همیشه دیر میکند، گرچه نه تا این حد. به خودم میگویم حالا که اینطور است نمیدانم چهارمین فنجان قهوه را، که تمام شب بیدارنگهم میدارد، سفارش بدهم یا سومین گیلاس شراب را که خواب آلودم میکند. تصمیم میگیرم چهارمین فنجان قهوه را سفارش بدهم، هر چه بادا باد. ساعت ده والریا برای شام ساعت شش ما چهار ساعت دیر کرده و برای شام ساعت هفت ما سه ساعت. حالا پشت میزها چند زوج که آهسته با هم حرف میزنند، و مردی با موهای خاکستریِ شانه کرده که دارد روزنامه میخواند و آبجویی را مزهمزه می خورد، نشستهاند. پیشخدمتی به پیشخوان تکیه زده و از شیشه به آدمهایی که بیرون پیاده رد میشوند خیره شده. دو طرف خیابان، اینجا و آنجا، ماشینها با فاصله پارک شدهاند، و اگر من بطرف جلو خم شوم میتوانم قسمتی از ماشینم را ببینم که یک راسته دورتر، آن طرف خیابان پارک شده. تلویزیون بازیکن بیسبالی را نشان میدهد که به آرامی بطرف چپ خودش میرود و در ارتفاع بالای سرش توپی در پرواز است. ساعت ۱۰:۱۵ پنجمین فنجان قهوه را سفارش میدهم که قصد خوردنش را ندارم. حالا دیگر مطمئنم که والریا برای شام نمیآید، گرچه این هم واقعیتی است که حتی در این ساعت نیمه شب هم نمیتوانم با آن درجه از یقین که خیالم را راحت کند ادعا کنم که او قطعا برای شام نمیآید. در همین حال بقدری گرسنه شدهام که معدهام درد گرفته. با این وجود خوشایندم نیست شام سفارش بدهم، چون منتظرم که با والریا شام بخورم، در ضمن برایم مقدور هم نیست بدون شام بروم، چون باوجویکه پشت میزی در یک رستوران نشستهام حس میکنم که سرم دارد گیج میرود، مثل آدمی که لب چشمهای دارد از تشنگی میمیرد. راستش بخاطر درد توی معدهام دیگر تصور نمیکنم بتوانم غذای مفصلی بخورم، این است که وقتی پیشخدمت را صدا میزنم فقط یک بشقاب سوپ پیاز و مختصری سالاد سفارش میدهم. غذا را که تمام میکنم، غذایی که پیش- شام یا ناهار دوم حسابش میکنم، همچنان پشت میز مینشینم، به خیابان و هراز گاهی به در نگاهی میاندازم. ساعت یازده فقط من و مردی که موهای خاکستری مرتب شانه کرده دارد توی رستوران ماندهایم. بیرون دو نوجوان دارند پیاده میروند، دست در دست هم. ساعت ۱۱:۴۵ مردی که موهای خاکستری مرتب شانه کرده دارد روزنامهاش را از وسط تا میکند، بلند میشود، صندلیاش را بطرف داخل میز هل میدهد، و بدون اینکه به من نگاه کند بطرف در میرود. وقتی از کنار پیشخوانی که صندوق روی آن است رد میشود دست میکند توی یک کاسهی کوچک و آبنباتی بر میدارد. ساعت ۱۱:۵۰ پیشخدمت سالخوردهای که پیشتر ندیدمش با صدایی غمزده به من میگوید رستوران را ساعت دوازده میبندند. نگاهی به در میاندازم که از وارد شدن والریا خبری نیست، به ساعتم نگاه میکنم که خیلی جزیی از وسط مچم جابجا شده، و از پیشخدمت میخواهم صورتحسابم را بیاورد. صورتحساب در جا میرسد، لای کتابچه مانندی چرمی و سبز رنگ توی یک سینی کوچک مشکی قرار دارد. صورتحساب را نقد پرداخت میکنم، انعام هنگفتی میدهم، و بعدش، پس از مکثی، انعام بیشتری. یک دقیقه قبل از نیمه شب از رستوران خارج میشوم و به طرف ماشینم میروم. از صندلی راننده میتوانم پنجرهی یکدستْ شیشهای رستوران، تابلوی نئون قرمز رنگ، و درِ ورودی را ببینم. به خودم میگویم فقط کمی از نیمه شب گذشته و از محالات نیست والریا، که همیشه دیر میکند، سرانجام برسد. به خودم اطمینان میدهم چون تا آلان پنج ساعت برای شامِ ساعت هفتِ ما و شش ساعت برای شام ساعت ششِ ما انتظار کشیدهام، انتظار سنگینی که خودم کاملا آگاهم که مستحق است نامعقول خوانده شود، پس از نظرمنطقی نامعقولتر نیست اگرهمچنان مدت طولانیتری منتظر بمانم . ساعت یکِ صبح توجهام به یک تقارن زمانی جلب میشود: حالا هفت ساعت برای شام ساعت شش ما و شش ساعت برای شام ساعت هفت ما انتظار کشیدهام. ساعت دو صبح همچنان توی ماشینم هستم، رستوران را که چراغهایش، بجز چراغ تابلوی پرنور کوچکی که در کنجی قرار دارد و رنگش آبی روشن است، خیلی وقت پیش خاموش شدهاند تماشا میکنم. ساعت ۳:۳۰، با وجود چهار و نیم فنجان قهوهای که خوردهام و باید بیداریام را بیشتر کند، احساس میکنم دارم خواب آلودتر میشوم. به خودم یاد آوری میکنم اگر وا بدهم و خوابم ببرد هرگز باخبر نمیشوم که والریا برای شام آمده یا نه. تا دو ساعت دیگر سپیده میزند. ساعت هفت صبح که رستوران باز میشود، میتوانم از ماشین بیرون بروم، از عرض خیابان رد شوم، و برای صبحانه یک پنکیک زغال اختهای خوشمزه سفارش بدهم که رویش رشتههای بیکن ترد داشته باشد، می توانم روی بیکن از شیشهی کوچکی که لولهی فلزی قابل جمع شدن دارد شیرهی کهرباییرنگِ افرا بریزم. وقتی زن پیشخدمت خم میشود که فنجان قهوهام را دوباره پر کند به من لبخند خواهد زد. صبحانه از یک نظر میشود شام دیشب من، و بعد از صبحانه میتوانم از انتظار رسیدنِ دیروزِ والریا دست بکشم و امروز منتظر رسیدنش بمانم. به خودم میگویم در واقع مهم نیست والریا برای شام ساعت شش ما چقدر دیر میکند، چون نسبت به شام ساعت هفت ما یک ساعت زودتر خواهد رسید، در نتیجه هر وقت که برسد نسبت به آن موقع دیگر زودتر رسیده. در هر صورت انتظار کشیدن برای والریایی که همیشه دیر میکند، به مراتب بهتر از آن است که آدم منتظر هیچکس در هیچ ساعتی نباشد، و با این فکر در ذهن، سرم را به صندلی ماشین تکیه میدهم، نگاهی به ساعتم میاندازم، و رویم را بر میگردانم به طرف رستوران تاریک که به زودی آماده میشود تا روز تازهای را آغاز کند.
Late by Steven Millhauser
Harper's Magazine
اختصاصی مد و مه